نه! آن شب که در

نه! آن شب که در

نه!
آن شب که در خیابان‌ها تنها گام می‌نهاد و اشک‌ می‌ریخت، کسی او را ندید جز من.
کسی تولد او را ندید، من هم ندیدم.
کسی مرگ‌اش را ندید. من هم. من فقط اشک ریختن او را آن‌هنگام که تنهای تنها در آن شب تاریک زمستانی خیابان‌های سرد شهرمان را می‌پویید و اشک می‌ریخت و با خود صحبت می‌کرد از نزدیک‌ دیده‌ام. و هیچ کسی جز من او را آن موقع ندید. چه تنها بود و چه آشفته.
چه کسی می‌داند او کی متولد شد. و چه کسی می‌داند که چه زمانی خواهد مرد – اگر نمرده باشد تا به حال.
هیچ‌کسی سراغی از او ندارد. من هم از او بی‌خبرم. تنهاتر از آن بود که بشود از دنیای‌اش خبری آورد.

انباشته‌ از حرف‌ام … می‌خواهم بنویسم. می‌خواهم دنیاهای جدیدی خلق کنم. اما هجوم‌شان به ذهن‌ام آن‌قدر زیاد است Ú©Ù‡ قلم‌ام بر سفیدی کاغذ می‌میرد: می‌میرد. قلم‌ام دیگر نمی‌تواند به سرعت ذهن‌ام برسد. Ùˆ ذهن‌ام آن‌قدر سریع شتاب می‌گیرد Ú©Ù‡ دیگر چیزی به آن نمی‌رسد: آدم‌ها، اجسام، دنیا Ùˆ خودم. پس همه‌شان رنج‌ام می‌دهند: درد می‌کشم. Ùˆ می‌نویسم. Ùˆ درد می‌کشم. پس می‌نویسم. Ùˆ درد می‌کشم. پس باز خواهم نوشت. پس درد خواهم کشید. درد می‌کشم تا بنویسم، می‌نویسم تا درد بکشم، درد می‌نویسم، نوشته‌های‌ام درد می‌کشند – من نوشته می‌شوم.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *