از چه چیز مرگ می‌ترسیم؟

از چه چیز مرگ می‌ترسیم؟

۱) از حدود ده روز پیش تا تا بوقِ سگِ دوشنبه سخت گرفتار بودم. حالا وضعیت به‌تر است و آمادگی‌ی کافی برای ایجاد انواع و اقسام گرفتاری‌های جدید را دارم.

Û²) خسرو شکیبایی Ú©Ù‡ مرد، Ú©Ù„ÛŒ غصه‌دار شدم. تازه میزان ارتباطم با او تنها باز می‌گردد به خانه‌ی سبز Ùˆ صدای‌ گرم‌اش Ú©Ù‡ این طرف Ùˆ آن طرف شنیده می‌شد – هامون را ندیده‌ام Ú©Ù‡ در ایجاد علاقه‌ام نقش‌ای داشته باشد.
لعنتی همیشه همین‌طور است: آدم‌ها زمان‌ای می‌میرند که انتظارش را نداری. حالا چه هنرپیشه‌ی سینما باشد چه کسِ دیگری.

۳) همان روز به مرگ می‌اندیشیدم. رابطه‌ی هر فرد با مرگ دو جنبه دارد: تاثیر مرگِ خود بر خود و تاثیر مرگ دیگران بر خود.
آدم‌های مختلف نگاه‌شان در این‌باره متفاوت است. البته نه این‌که من راه افتاده باشم و از آدم‌ها بپرسم که نظر شما درباره‌ی تاثیر مرگِ خود بر دیگران چیست، اما شده است -یعنی یک بار شده است- که یک‌ای نظرش را به‌ام بگوید.
نمی‌گویم او کیست، اما فرض کنید آدم‌ای است با سن و سال نزدیک چهل. او می‌گفت که از مرگ خودش نمی‌ترسد اما از مرگ عزیزان‌اش می‌ترسد. آن زمان (که می‌شود سه چهار سال پیش) من کم و بیش با او موافق بودم. نه این‌که آدمِ رهیده از بند خویش‌ای باشم که مرگ‌ام به چیزی‌ام نباشد (حتی باید گفت در این زمینه محافظه‌کارم!)، اما چیزی که بیش‌تر از همه مرا می‌هراساند مرگ دیگران است.

۴) این گرفتاری‌های لعنتی جوری‌اند که نمی‌گذارند آدم با خیال راحت دو کلوم(!) نامه بنویسد و بفرستد برای چهار گوشه‌ی گیتی برای یکی دو آدم‌ای که مهم است نامه‌ی آدم را دریافت کنند.

۵) می‌گفتم که آن روز به مرگ می‌اندیشیدم و برای حدود پانزده ثانیه سخت وحشت کردم! می‌توانم بگویم از چه وحشت کردم اما نمی‌توانم وحشت‌اش را منتقل کنم. یعنی یک باری سعی کردم ولی نشد. حال دوباره سعی می‌کنم:

فرض کنید اگر آدم بمیرد یکی از دو حالت زیر پیش بیاید:
الف) بمیرد ولی به شکل‌ای هم‌چنان باقی بماند. مثلا تناسخ‌ای باشد یا چه به‌تر از آن قیامت‌ای یا هر گونه باور متافیزیکی‌ی دیگر.
ب) بمیرد و تمام شود. یعنی درست همان‌طور که یک واکنش شیمیایی (مثلا انداختن سدیم در آب) زمان‌ای آغاز می‌شود و بعد تمام می‌شود و در نهایت چیزی از سدیمِ خالص اولیه نمی‌ماند (فرض کنیم که نماند)، زندگی‌ی انسان آغاز شود و بعد تمام شود.

حالت (الف) باور رایج مومنین است (حالا یک مومن به این دین یا به آن آیین). باور (ب)، باور رایج خداناباوران است. باور (الف) البته که امید بخش است، اما بیایید فرض کنیم که درست نیست و (ب) درست است.
کس‌ای که به (ب)‌ باور دارد در بیش‌تر مواقع هیچ غم‌ای از این موضوع ندارد (احتمالا البته!). چون پس از مرگ‌اش طبیعتا وجود ندارد که بخواهد ناراحتی یا رنج یا غصه‌ی گذشته را بخورد. مرگِ (ب)باور برای خودش بی‌نوستالژی و بی‌افسوس است.
کاری ندارم که شخص‌ای که به (ب) باورمند است (و من ممکن است از (ب) برای نمایش آن شخص استفاده کنم) چگونه می‌خواهد بزید. احتمالا هدف یک (ب)ی عاقل این خواهد بود که رضایت این جهانی‌اش را بیشینه کند. البته بگذریم که آدم تماما عاقل وجود ندارد و در نهایت رفتارش ملغمه‌ای خواهد بود از تاثیرپذیری‌اش از اجتماع (که به هر حال پر است از (الف)باور) و احساسات خودش و بخش عقلانی‌اش (نمی‌خواهم عقل را از احساس سفت و سخت جدا کنم؛ می‌خواهم فقط تاکید کنم که گاهی ممکن است این دو یک‌سان نباشند).

حالا مشکل کجاست؟ مشکل این است که شخصِ (ب) در نهایت می‌میرد و تمام می‌شود. گیریم در طول زندگی‌اش بیش‌ترین لذت‌ها را برده است و از زندگی‌اش نهایت رضایت را داشته باشد. اما حالا که مرده است آیا می‌توان چیزی گفت شبیه به «چه خوب که (ب) خوب زیست. الان مطمئن‌ام که راضی است.»؟ درست است که (ب) ممکن است خوب زیسته باشد، اما خوب زیستن او پس از مرگ‌اش هیچ خوبی‌ای برای (ب) به همراه ندارد. در واقع تنها خوبی‌ی (ب) این می‌تواند باشد که برای شخص سوم‌ای مثل (پ) خوبی‌ای فراهم کرده باشد و خوبی‌ی (پ) همان است که او تشخیص می‌دهد در دنیا می‌بایست انجام دهد ( (پ) نیز (ب)باور است). اما این‌که نتیجه‌ی کارهای (ب) باعث احساسِ خوبی‌ی (پ) پس از مرگ (ب) باشد، هیچ تاثیری بر (ب) نمی‌تواند بگذارد.

صبر کنید یک مثال بزنم:
فرض کنید در کمای ویژه‌ای باشید Ùˆ گروه‌ای پزشکی شما را کنترل می‌کند. فرض کنید آن‌ها به شیوه‌ای به طور مداوم باعث تحـریک جـنـسـی‌ی شما در کما شوند Ùˆ شما روزانه ده‌ها بار به ارضا برسید. به مدت یک هفته وضعیت همین‌گونه است Ùˆ بعد شما را از کما خارج می‌کنند. ویژگی‌ی خاصِ این کما این بوده است Ú©Ù‡ نه تنها هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورید، بلکه هیچ تاثیری هم از آن مدتِ در کما-بودگی بر زمانِ پس از کما باقی نخواهند ماند – مطلقا هیچ تاثیری. یعنی اگر هر تغییری در آن مدت در مغز شما انجام شده باشد، موقتی خواهد بود Ùˆ پس از کما وضعیت درست همان خواهد بود Ú©Ù‡ پیش از آن. در نتیجه ارضـای جـنـسـی‌ی شما نه باعث می‌شود در آینده خوش Ùˆ خرم‌تر باشید Ùˆ نه تاثیری مخوف بر ناخودآگاه‌تان دارد.
حال سوال این است: آیا از این‌که در کمایی بوده‌اید و لذت‌ها برده‌اید می‌توانید خوش‌نود باشید؟ یعنی آیا می‌توانید ادعا کنید که «خب، یک هفته‌ای خیلی خوش گذشت و حالا خیلی هم مهم نیست که چیزی از آن یادم نمی‌آید.»؟ یا مثلا آیا حاضر خواهید بود که وارد چنین برنامه‌ای شوید که گروه‌ای پزشکی شما را به چنان کمایی ببرد و یک هفته‌ی بعد بیدار کند با این فرض که می‌دانید هیچ چیزی با خاطر نخواهید داشت؟ چرا؟

خب!‌ همین موضوع بود که مرا به مدت پانزده ثانیه به شدت ترساند. الان نمی‌ترسم چون در آن وضعیت ذهنی نیستم و با این نوشتار هم به آن وضعیت نمی‌روم. اما آن تجربه جزو ترسناک‌ترین وضعیت‌های ذهنی‌ای بود که تاکنون تجربه کرده‌ام.

35 thoughts on “از Ú†Ù‡ چیز مرگ می‌ترسیم؟

  1. چیزی که من نمی توانم تصور کنم همین نبودن است. چطور می شود نبود. چطور می شود مرد و تمام شد. البته هر وقت شب خوابم می برد فکر می کنم لابد یک چنین چیزی است. ولی خب من از خواب بیدار می شود و می فهمم این وسط نبودم. ولی اگر بمیرم و دیگر نباشم، چطور می شود نبود؟

  2. تصور این‌که مثل منیزیم که حتی سوختن‌اش برای همه (و شاید برای خودش هم) زیباست،‌ دود شوم و به آسمان روم و دیگر از آن‌چه می‌ماند هیچ سهم‌ای نداشته باشم ذره‌ای بیش از خیلی عذاب‌آور است. از این‌که لحظه‌های شاد هیچ تاثیری بر من‌ای که روزی می‌روم ندارد هم ایضا. من دوست دارم (الف) باشم. (الف)ی که هم این‌جا را می‌خواهد هم آن‌جا را. هم خدا را هم خرما را.

  3. جناب سولوژن، تو اين مثالي كه زدي يه پرسش پيش مياد. زمان زنده بودن رو به اون كما تشبيه كردي يا زمان بعد از مرگ (منظورم براي شخص ب)؟ چون وضعيت و مسئله متفاوت مي شه.
    اما در كل من نه از مرگ خودم و نه از مرگ اطرافيان هيچ هراسي ندارم. البته نه اين كه سنگدل باشم. من از جمله آدمهاي گروه الفم. به خاطر همينم يكي از چيزايي كه در مورد مرگ راضيم مي كنه اينه كه به پاسخ خيلي از پرسشام مي رسم (البته احتمالن). خوب در مورد ديگران هم از اين كه اونا هم به پاسخ پرسشاشون مي رسن خوب خيلي خوبه ديگه. البته اينم بگم كه با تمام اين وجود حالا حالاها حوصله مردن رو ندارم.

  4. با درود.

    15 مرداد ماه روز همبستگی با کمیپن برابری خواه یک میلیون امضا

    http://15mordad.blogfa.com/

    منتظرتون هستیم.

  5. برای من مشکل این جاست که به هر حال مرگ‌ترسی دارم، اون هم در حجم زیاد. حتا اگه «الف» باور هم باشم و فرض کنم که در اون دنیا بهترین‌ها منتظر من و اطرافیان و دوستان و آدم‌های دیگه خواهند بود، باز هم ترس از مرگ ول کن نیست (چه برای خودم باشه و چه برای دیگران، همیشه برام یک کابوسه).

  6. همین مطلب‌ات باعث شد که من هم حرفی رو در همین مورد که مدت‌ها بود می‌خواستم بنویسم، بالاخره بنویسم!

  7. ..فیلم شهر فرشتگان رو اگه دیده باشی با بازی مگ رایان و نیکلاس کیج..نیکلاس تو اون فیلم یه فرشته ای بود که از غم ها و لذت های انسان هیچ چیز نمیفهمید ..و از بالای بلندی خودش رو پرت کرد و تبدیل به انسان شد..و بعد توی فیلم نشون داده شد که چه قدر از اینکه میتونه زندگی کنه و لذت بردن رو حس کنه خوشحال بود.

  8. ta’sir-e marg-e xod bar digarân ro farâmush kardi. (ta’sir-e marg-e digarân bar digarân ro ham!)

  9. راستش من دقيقا به همان چيزي كه گفتيد خيلي فكر كردم. البته من به بخش عذابش فكر كردم. مثلا كسي كه تير مي‌خورد Ùˆ مي‌ميرد… اين تير خوردن (فرض كنيم به مغزش شليك شود) براي او چند لحظه بيشتر عذاب ندارد. اين عذاب در نهايت هيچ كجا ثبت نمي‌شود. حالا اين چند لحظه طولاني‌تر هم باشد باز در كليت مساله تغييري به وجود نمي‌آورد.
    ولي يك خواب عميق (به طوري كه خواب هم نبينيم) از خيلي جهات شبيه مرگ است. نيستي را به طور كامل درك مي‌كنيم. اما به قول ميرزا وقتي بيدار مي‌شويم مي‌توانيم به ياد بياوريم كه خواب بوديم.
    از اين جنيه مي‌توان به تناسخ هم اعتقاد پيدا كرد. شايد «من» قبلا هم بوده‌ام اما با مرگم همه چيز؛ همه چيز را از آن «بودن» فراموش كرده‌ام. كسي نمي‌تواند اين را رد كند. (البته اين يك استدلال مغالطه آميز است. من بايد ثابت كنم كه قبلا جسم ديگري داشته‌ام)

  10. راست‌اش خيلی متوجه نمی‌شوم. به نظرم Ú©Ù„ نگرانی بی‌معنی است. “حالا مشکل کجاست؟” مشکل يعنی چه؟ به نظرم واژه‌ی مشکل برای چنين وضعيت‌ای کاربرد ندارد. «سديم با آب واکنش می‌دهد Ùˆ به چيزهای ديگری تبديل می‌شود. مشکل کجاست؟» اگر جايی چنين جمله‌ای ببينم، به نظرم همان‌قدر بی‌معنی می‌آيد Ú©Ù‡ صحبت از مشکل در مورد فرد هر Ú†Ù‡ باور.
    ÙŠÚ© ايراد اساسی‌تری Ú©Ù‡ به موضوع دارم، “خوب” است. باز هم فکر می‌کنم صحبت از “خوبی برای کسی به همراه داشتن” يا “تنها »خوبی« فلانی، بهمان بودن برای آن ÙŠÚ©ÛŒ فلانی می‌تواند باشد” يا اصلن “خوب زيست” بی‌معنی هستند. واکنش شيميايی خوبی بود! سديم نازنين‌ای بود. پتاسيم مهربان‌ای بود، به قشنگ‌ای واکنش نشان داد Ùˆ تأثير خوبی در واکنش اکسيداسيون آهن‌پاره‌ها گذاشت. هه هه….
    شايد نگاه کردن به نوار منيزيم Ú©Ù‡ مي‏سوزد، قشنگ باشد. Ùˆ دوست داشته باشيم همين جوری بسوزد Ùˆ ما کيف کنيم. ولی اين Ú©Ù‡ “باور داشته باشيم” منيزيم پس از سوختن‏اش، به جای ديگری منتقل می‌شود يا به Ø´Ú©Ù„ ديگری از منيزيم تبديل می‌شود Ùˆ به سوختن‌اش ادامه می‌دهد، تا جايی Ú©Ù‡ می‌دانم، با واقعيت سوختن منيزيم متفاوت است 😉 واقعيت خيلی ساده اين است Ú©Ù‡ منيزيم با اکسيژن ترکيب شده. منيزيم ديگر وجود ندارد Ùˆ به جای‌اش اکسيد منيزيم يا فلان Ùˆ بهمان وجود دارند. “اين خوب است؟” ای کاش اين سوال را از معلم‌های شيمی‌مان می‌پرسيديم تا ببينيم Ú†Ù‡ جواب‌ای به‌مان می‌دهند!

  11. I wish i had farsi fonts here; but anYway! i believe we exist as long as we are searching for a meaning to be here, once we stop the search, the count down process will begin 2 effect our being (sometimes it’s vise versa: we’ll die of too much searchin’!!), so the B section sounds better in my opinion. U don’t need 2 give a fuck, but it’s always better 2 believe U could b immortal as well.
    i’m happy (what?!) that u still keep people answerin’ ur critical qz! i mean farsi people, “iranianz” it’s
    interesting..

    somebody said: We are, as We Are not!
    & I’m agreed with dat

  12. به میرزا: سوال این است که آیا نبودن اصلا چیزی «هست» که بخواهیم در موردش صحبت کنیم؟

    به علی: درک می‌کنم. گمان‌ام حس‌ات شبیه به من باشد.

    به بوگی:‌ بله!‌ مثال‌ام چپکی بود، اما تنها مثال‌ای بود که می‌توانیم تصورش کنیم. در واقع کنتراست این دو شرایط است که به نظرم وخامت اوضاع را نشان می‌دهد.
    به انتظار پاسخ چه پرسش‌هایی هستید که فکر می‌کنید مرگ می‌تواند پاسخ‌شان را بدهد؟

    به روزبه:‌ چرا؟!

    به شاهین: ندیده‌ام فیلم را، اما به نظرم بیش‌تر دل‌خوش‌کنک است چنین نوع تصوری. چرا یک فرشته نتواند لذت را تجربه کند؟

    به پویا: اتفاقا به‌اش فکر کرده بودم و در نتیجه فراموش نکرده بودم. چیزی که نوشته بودم «رابطه‌ی هر فرد با مرگ» است. رابطه‌ی مرگِ خود بر دیگران معادل با رابطه‌ی فرد (من) با مرگ نیست. در واقع در این حالت من رابطه‌ای با دنیا ندارم (البته اگر نگاه (ب) داشته باشیم). رابطه‌ی دیگران با مرگ دیگران نیز ربطی به من ندارد مگر با شبیه‌سازی.

    به عرفان: من هیچ‌وقت به تناسخ باور نداشته‌ام. چرا باید به‌اش باور کنم؟ توصیف جهانِ با تناسخ حتی پیچیده‌تر از توصیف جهان با قیامت است.

    به لرد شارلون:‌ لرد بزرگ‌وار! من آن‌قدر به موضوع دقیق فکر نکرده‌ام که بخواهم همه‌ی کلمات‌ام را درست انتخاب کنم. اما فکر کنم بتوانم مشکل‌ام را با جناب‌عالی حل کنم.
    به همه‌ی این چیزها (یعنی «خوبی» و «مشکل») یک صفت «سابجکتیو» اضافه کن.
    کاملا درست می‌گویی که ممکن است هیچ مشکلِ جهانی‌ای این وسط پیش نیاید. در واقع دلیل‌ای برای چنان باوری ندارم. مشکل، مشکلِ من است. پس جمله‌ام را باید این‌گونه خواند: «حالا من چه مشکل‌ای با این موضوع دارم؟».
    در مورد «خوبی» هم به همین صورت. به نظرم کاملا موجه است که شخص (ب) بتواند بگوید که «کار فلان از نظرم خوب است» و به همان صورت بگوید که «شخص (الف) از نظرم خوب بود». این به معنای خوب‌بودن شخص (الف) یا آن کار فلان نیست چون بر سر تعریف خوبی توافق‌ای نشده است (یا به عبارت دیگر: خوبی الزاما ما به ازای کیهانی ندارد).

    از نظرم سرمنشاء همه‌ی این دردسرها و به ظاهر تناقض‌گویی‌هایی که در متافیزیک و اخلاق و فلسفه‌ی ذهن به وجود می‌آید زیر سرِ یک چیز است: انسان‌ها خودآگاه‌اند!
    خودآگاه انسان‌ها به ایشان اجازه نمی‌دهد خودشان را هم سطح سدیم و منیزیم قرار دهند. این‌که هستند یا نیستند مساله‌ی جدایی است، اما این‌که به چه باور دارند تقریبا مساله‌ی مشخص‌ای است: تاکنون هیچ انسان‌ای ندیده‌ام که اعتقاد داشته باشد که اهمیت‌اش در کیهان همان‌قدر است که پنج گرم سدیم اهمیت دارد (در واقع هر دوی این‌ها می‌توانند هیچ اهمیت‌ای نداشته باشند چون ممکن است اصلا اهمیت مفهوم‌ای نیست که خارج از خودآگاه انسان‌ها تعریف شود).

  13. یادت هست من سال ها پیش می گفتم که هنوز که هنوزه تنها چیزی که در دنیای مدرن انسان ها دلشان را بهش می توانند خوش کنند مذهب است؟ موضوع همین وعده جاودانگی روح در مذهب است که همه را جذب می کند. ب باوران وعده ی هیچ می دهند ولی الف باوران وعده بهشت!

    جالب است که من هم چندی پیش به این موضوع فکر می کردم. اینکه الف یا ب چه فکر می کنند و می ترسیدم. نتیجه فکر هایم این بود که من که مانند الف باوران نیستم اما از الف باوران اخلاقی ترم! با این حساب چه الف درست بگوید چه ب باکی نیست چون اگر الف درست بگوید چه بهتر ((:

    اما به همه این ها فکر Ù…ÛŒ کنم ارزش لحظه های زیستن ام را بیشتر Ù…ÛŒ فهمم… خیام عزیز به خودش میگه

    خیام اگر ز باده مستی خوش باش
    با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

    چون عاقبت کار جهان نیستی است
    انگار که نیستی چو هستی خوش باش

  14. جناب سولوژن،
    پرسشها زيادند اما مهمترين پرسشي كه نزديك به بيست ساله منو مشغول كرده بحث بي نهايته. به طور مشخص بي نهايت زمان و بي نهايت مكان. البته در مورد زمان و مكان و نسبي بودن اونا زياد خوندم و فكر كردم. تا حدودي هم به اون عادت كردم اما اين فقط يه عادته. به قول يكي از دوستاي فيزيكدانم زماني كه در مورد نسبيت بحث مي كرديم مي گفت نبايد تلاش كرد كه نسبيت رو درك كرد بلكه بايد تلاش كرد كه به اون عادت كرد. خوب البته تا حدودي هم درست مي گفت. اما مشكل اين جاست كه هواس و تفكر تجربيم به چيزي بيشتر از عادت نياز داره. شايد از بحث بي نهايت زمان مهمتر خود مفهوم زمان باشه كه البته اونم يكي از اون پرسش هاييه كه گذاشتم اون ور بپرسم.
    با اجازه سولوژن، به شاهين:
    در مورد تناسخ من هيچوقت دليلي براي رد يا تاييدش نداشتم. البته خودم به اون اعتقادي ندارم. اما در مورد تناسخ يه پرسش پيش مياد. چه دليلي وجود داره كه از ميان اين همه دوره هاي زندگي من بايد نسبت به اين يكي (زمان حال) درك خودآگاه داشته باشم. البته اين پرسش با پرسش تعريف زمان هم درگيره يعني اگر ما زمان رو مطلق فرض كنيم و بتونيم به اون يه شمارنده اختصاص بديم مي تونيم زمان حال رو هم تعريف كنيم و تا حدودي اون مشكل رو حل كنيم اما تعريف زمان مطلق خودش مشكلات و پرسش هاي ديگه اي رو پيش مياره. اما از اونجايي كه الان مطلق بودن زمان زير سوال رفته پس وجود زماني به نام زمان حال نيز بحث برانگيز مي شه.

  15. ببخشيد شخص مورد نظر من عرفان بود نه شاهين.

  16. اگر مرگ داد است بیداد چیست
    ز داد اینهمه بانگگ و فریاد چیست

  17. با سلام من جزو گروه ب هستم Ùˆ ترس هم ندارم 🙂

  18. به جناب سولوژن و جناب boogi :
    من خودم هم به تناسخ اعتقادي ندارم. البته نه از اين جهت كه رد شده بلكه از آن جهت كه اثبات نشده.
    من مي‌گويم كه اگر قبلا در يك جسم ديگر بوده‌ام و سالها زندگي كرده‌ام و رنج و لذت يرده‌ام و بعد از مرگ تمام آنها پاك شده‌است پس ديدي نسبت به آن موقع ندارم.
    گاهي من فكر مي‌كنم كه اگر انسان نيودم، مثلا يك پرنده بودم چه حالتي داشتم. اما بعدا مي‌بينيم كه از پرنده بودن هيچ خاطره‌اي ندارم (پرنده‌ها خود آگاهي دارند؟) بنابراين مي‌توان فرض كرد كه من پرنده بودن را تجربه كرده‌ام ولي هيج خاطره‌اي از آن به جا نمانده.

    البته همان طور كه گفتم اين اسندلال به هيچ وجه منطقي نيست و بلكه سفسطه آميز است.

  19. با “مشکل” Ùˆ “خوب”ِ سابجکتيو هم، هم‏چنان همان مشکل قبل را دارم.
    بعيد نيست Ú©Ù‡ نظر آن مقام قدسی در مورد “زير سر خودآگاه” بودن درست باشد (Ú©Ù‡ به نظر من بسيار چنين است). اما باز هم فکر نمی‏کنم Ú©Ù‡ لزومن برای ÙŠÚ© انسان “آگاه”ØŒ خودآگاهی بايد باعث چنان مشکلاتی شود. يعنی دليل‏ای نمی‏بينم Ú©Ù‡ خودآگاهی ÙŠÚ© انسان متفکر، باعث شود اين تصور برای او به وجود بيايد Ú©Ù‡ ÙŠÚ© جايی ارزش‏ای پخش کرده‏اند Ùˆ سهم او از آن، بيش از سهم پنج گرم سديم بوده است. البته صفت متفکر Ú©Ù‡ به انسان چسبانده‏ام، از بسياری جهات خطرناک است، عجالتن رفع اين خطر کنم Ú©Ù‡ قصد سواستفاده از گونه‏ی “هر Ú©ÛŒ لباس شاه رو نمی‏بينه، احمقه” ندارم 😉
    به نظرت تصور وجود “مشکل” ريشه در باورهای الف-مدارانه ندارد؟ هه هه! همين الآن ÙŠÚ© چيز لوس‏ای به فکرم رسيد، آن طرف بخوان.

  20. گاهی وقتا روی تختم Ù…ÛŒ شینم ،بعدش به روبروم زل مزنم Ùˆ سعی میکنم به مردن خودم فکر کنم ØŒ بعد بقیه رو تصور Ù…ÛŒ کنم ،کسایی Ú©Ù‡ …:) وقتی فیلم امیلی پولن رو دیدم ØŒ Ú©Ù„ÛŒ به این حالتم خندیدم،برام عجیب با مزه بود.
    گاهی وقتا برای سوزناک تر شدن مرگم آهنگم Ù…ÛŒ زنم 🙂 بعد تصور Ù…ÛŒ کنم همه ÛŒ کسایی Ú©Ù‡ به من بدی کردن یا من به اونا بدی کردم…
    کسایی Ú©Ù‡ دوسشون دارم با کسایی Ú©Ù‡ دوسم دارن…
    Ùˆ یا حتی کسایی Ú©Ù‡ باهاشون موقع Ù…Ú¯Ù… قهر بودم….
    یا شاید یک درجه متفاوت تر…کسایی Ú©Ù‡ از من عصیانی بودند…یا ناراحت شاید؟
    حالا Ú†Ù‡ حالی دارن…
    اصلا شاید بعضی ها نفهمند من مردم!:D
    بعد فکرم به روش هایی میرسه که میشه به اونا خبر بدم!
    مپلا برای خواهر کوچیکم یه پیغام بگذارم به به ….خبر مردن منو بده!
    اصلا براشون فرقی می کنه؟
    شاید دارن الکی ادای آدمای اندوهگین رو در میارن؟
    بعدش فکر میکنم اگه بازم زنده بشم ! هم….:D
    شایدم واقعا هستن…
    خوب ازون جایی که من دیگه تموم شدم دونستن این مسائل فرقی به حالم نداره:ِ
    ولی Ù…ÛŒ خوام اونا بدونن Ú©Ù‡ بعد از مرگم همه ÛŒ سعیم این خواهد بود Ú©Ù‡ به اون نور بپیوندم…پس اصلا از جانب من نترسن:)چون فکر کنم تصورشم وحشتناکه Ú©Ù‡ من تو هواشون پرسه بزنم:ِD:
    ………………..
    من تا حالا واقعا به مرگ فکر نکردم.ولی بارها خواب دیدم که مردم
    خواب نبود بیشتر,ترس هم داشت
    و بعدش لحظه ای رسید که مرگو پذیرفتم!!!
    نمی دونم چه خوابی بود که وقتی بیدار شدم هم مرگو پذیرفته بودم:)
    ……………….
    ولی اصلا دیگه از فکر چیزی نترس باشه؟:)

  21. من حالت سومی را زندگی می کنم : نمی دانم که بعد از مرگ چه خواهد شد و به من هیچ ارتباطی هم ندارد!

  22. به m: آیا وقتی می‌گویید تا وقتی زنده‌ایم که جستجوگر معنا باشیم، این گزاره را به عنوان حقیقت‌ای جهانی می‌گویید یا چیزی شبیه به mottoی شخصی؟!

    به رامین: اخلاقی از لحاظ الف‌باوران دیگر، نه؟ وگرنه من نمی‌دانم اخلاف ب‌باوران چه می‌تواند باشد.

    به بوگی: من هنوز حسِ جستجوگر خویش از دست نداده‌ام، اما اگر سوال‌های اساسی‌ام را کنار هم بگذارم و بخواهم رده‌بندی کنم، نمی‌توانم بگویم که مهم‌ترین سوال‌ام پرسش از هستی‌ی زمان و مکان است. چرا؟ چون اگر این‌گونه بود چرا مسیر زندگی‌ام در آن راه قرار نگرفته است؟
    می‌خواهم بگویم آیا ما واقعا چیزی را که دوست داریم همان‌قدر دوست داریم که فکر می‌کنیم دوست داریم؟!

    به عباس: (:

    به mazoox: احتمال دارد شما زیادی شجاع باشید!

    به عرفان: با جمله‌ی آخرتان موافق‌ام!

    به لرد شارلون:‌ لرد عزیز! گمان‌ام حرف‌های‌ام را درست بیان نکرده‌ام.
    چند نکته را باید روشن کنم:
    Û±) وقتی من از سابجکتیو-بودن پدیده‌ای حرف می‌زنم،‌ معنای‌اش این نیست Ú©Ù‡ آن پدیده در دنیای عینی درست است یا غلط، بلکه معنای‌اش این است Ú©Ù‡ سوژه چنان تصوری نسبت به آن موضوع دارد. به همین دلیل جمله‌ای چون «اما باز هم فکر نمی‏کنم Ú©Ù‡ لزومن برای ÙŠÚ© انسان “آگاه”، خودآگاهی بايد باعث چنان مشکلاتی شود» نمی‌تواند صحیح باشد چون اصلا تو – به عنوان یک مشاهده‌گر خارجی- نمی‌توانی راجع به حالت ذهنی‌ی سوژه‌ی خودآگاه صحبت Ú©Ù†ÛŒ.
    بگذار مثال بزنم:

    فرض کن مرا قرار است میان استخری پرت کنند. فرض کن شنا هم بلد نیستم اما بازوبند دارم (از همان‌هایی که باد می‌کنند). در نتیجه احتمال غرق‌شدن‌ام خیلی کم است. اما من می‌توانم بگویم «مشکلِ من این است که می‌ترسم». این مشکل عینی نیست، اما نمی‌توان باور به آن را نفی کرد.
    حال تو می‌توانی بگویی که این ناشی از حماقت من است و با تحلیلِ صحیح باید قانع شوم که اصلا نمی‌توان از مشکل صحبت کرد. قبول! اما بعید می‌دانم بتوانی نفی کنی که انسان اصلا موجودی عقلانی نیست که بتواند ترس‌ها و خوش‌حالی‌ها و لذت‌های‌اش را با استدلال‌های عقلانی سازگار کند.

    ۲) راست‌اش من از ارزش صحبت نکردم. در واقع دلیل وجود مشکل یا ترس اصلا این نیست که احساس می‌کنم ارزش من بیش‌تر از پنج گرم سدیم است. اما چون این موضوع را مطرح کردی، بگذار بگویم که با وجودی این‌که اصلا بحثِ ارزش در دنیای (ب) مطرح نمی‌شود، اما تصورِ وجود ارزش برای سوژه‌ی شناسای دنیای (ب) اصلا غریب نیست.
    لرد سالیان سال سلامت باشند، اما می‌توانم بپرسم چرا همینک خودشان را نمی‌کشند؟
    (لطفا برای اثبات این موضوع هم که شده این کار را نکنند!).

    ۳) گفته بودی که آیا به نظرم تصور وجود مشکل ریشه در باورهای الف‌مدارانه ندارد. به نظرم خیر! به نظر می‌رسد اول مشکل(!)‌ ایجاد شد و بعد باورهای الف‌گونه ایجاد شدند.
    یا: موجود خودآگاه،‌ موجود عجیب‌ای است! دنیای او جوری است که گویی او نزدیک به مرکز جهان است (اگر خودِ مرکز جهان نباشد). چرا؟ شاید به این دلیل که تعریف خودآگاهی همین است و موجوداتی خودآگاه‌اند که چنین تصوری دارند و از قضا ما نیز آن‌گونه‌ایم.

    در نهایت بگویم که من با این‌که ایده‌هایی دارم اما زیاد از خودآگاهی سر در نمی‌آورم! ممکن است حرف‌های‌ام درست نبوده باشند.

  23. به رضوانه: پیش‌نهاد می‌کنم برای این‌که دلِ دیگران را بسوزانی خودت را نکشی. ارزش‌اش را ندارد. زود یادشان می‌رود و تازه اگر هم نرود، چه فایده‌ای به تو می‌رسد؟
    راستی خوب کردی این بار به فارسی نوشتی.

    به بهاره: بله، اگر فرض کنیم که دانستن نهایت ماجرا تاثیری در شیوه‌ی بازی‌مان ندارد، کاری که می‌کنی خیلی هم خوب است. اما بعید می‌دانم در یک تصمیم‌گیری‌ی بهینه، شرایط مرزی اهمیت‌ای نداشته باشد.

  24. نه خوبه نه بد، بهش می گن روش بهاره! اینکه تو بعید می دانی معنی ساده اش این است که با من فرق داری. فقط کسی می تونه ادعا کنه روش اش بهینه تره که سازنده تر باشه، مخرب نباشه و موثر باشه. تازه اینها همه نسبی اند. چیز با ارزشی که من تو رشته ام یاد گرفتم اینه که دست گذاشتن روی مشترکاتمون به پیش رفتن و همدلی کمک می کنه.

  25. من ب باور هستم ولی برخلاف شما نمی‌دونم چرا باید نگران احساس “بعد از مرگم” باشم؟
    من باور دارم Ú©Ù‡ مرگم پایان “من” است. حالا هر نوع تجربه Ú©Ù‡ قبل از اون داشته باشم یا تاثیر خوب Ùˆ بدی Ú©Ù‡ روی خودم Ùˆ دیگران Ùˆ جهان گذاشته‌ام یا نگذاشته‌ام در هر حال بعد از مرگم دیگه برای من بی‌اهمیته چون اون موقع منی وجود نداره Ú©Ù‡ براش مهم باشه Ùˆ من هم از حالا نگرانش نیستم.
    این لیوان برای من به هر حال متناهیه و همین حالا هم نیمیش خالیه، فرصت زیادی ندارم، پس به جای غصه خوردن برای کمبودها و مرزهام، بودهام رو مزه می‌کنم و می‌نوشم.

    خلاصه من نگران رفتار Ùˆ احساسات Ùˆ تاثیرها Ùˆ تجربیات “قبل از مرگم” هستم. اون‌ها گاهی خیلی ترسناک‌تر از این می‌شن Ú©Ù‡ نگران چیز دیگه‌ای باشم. گاهی اون قدر شیرینن Ú©Ù‡ انگار چیز دیگه‌ای توی این دنیا وجود نداره. گاهی هم Ú©Ù‡ خسته Ùˆ ملولم یا زیادی منفعلم تفکرات سولوژنی سراغم میاد ولی سعی می‌کنم زیاد جدیش نگیرم Ùˆ با چیز مفیدتر Ùˆ شیرین‌تری مشغول بشم.

  26. خلاصه‌تر:
    وقتی چیزی بیش از یک هفته کما ندارم، خب ندارم دیگه! به جای فلسفه بافی یا تخدیر با مذهب و متافیزیک، همین که دارم رو می‌چسبم. در غیر این صورت همین رو هم از دست می‌دم و نه تنها بعد از مرگ، که قبلش، حالا هم چیزی نخواهم داشت. این ترسناک‌تره.

  27. i can’t claim that it’s a universal fact
    i’m not a scientist and I have no developed proof. this is just a theory that’s been created by a normal brain, about 3 dim world. My solemn references are my own experiences and conclusions, so let’s call it
    a personal mot

  28. Maybe I am not in the context but anyway
    Yesterday “we” found out that believing in the next world has no affect on our (my) life!!! I really have a bad feeling about that

  29. 1) آها! یک Ú©Ù… فهميدم. خوب، من وقتی بخواهم از ÙŠÚ© مشکل سابجکتيو بنويسم، ÙŠÚ© جور ديگری می‌نويسم. اگر بخواهم مشکل‌ای را بيان کنم Ú©Ù‡ به نظرم واقعن Ùˆ خارج از من (مشکل عينی) وجود دارد، آن طور Ú©Ù‡ تو نوشتی می‌نويسم. افتاد! البته در مورد “بعید می‌دانم بتوانی نفی Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ انسان اصلا موجودی عقلانی نیست Ú©Ù‡ بتواند ترس‌ها Ùˆ خوش‌حالی‌ها Ùˆ لذت‌های‌اش را با استدلال‌های عقلانی سازگار کند” گير دارم هنوز. خيلی به اين باور ندارم. به نظر من انسان موجودی عقلانی است، ولی بعضی اوقات (اکثر مواقع؟) با تأخير. وقتی در مورد موضوع‌‌ای اطلاع نداريم، احتمال ترسيدن‌مان از آن بيش‌‌تر است. Ùˆ احتمالن در آن موقع Ú©Ù‡ “داريم می‌ترسيم”ØŒ به نظرمان طبيعی‌ترين کار ممکن را انجام می‌دهيم. ولی وقتی Ú©Ù‡ دليل ترس‌مان از بين می‌رود، عقلانی می‌شويم. البته در بسياری موارد، اين تأخير آن قدر زياد است Ú©Ù‡ زودتر از به سر رسيدن‌اش می‌ميريم. هاها.
    2) باز هم فکر نمی‌کنم اصلن سوال مربوطی باشد. اين Ú©Ù‡ ارزش مطلق وجود نداشته باشد Ùˆ حتی ارزش‌های وضع‌شده توسط خود ما هم وجود نداشته باشند (وضع‌شان نکرده باشيم)ØŒ به سوال “چرا خودت را نمی‌کشی” منجر نمی‌شود. منظورم اين است Ú©Ù‡ چنين پرسش‌ای، همان‌قدر به چنان اعتقادی ربط دارد Ú©Ù‡ “چرا قيمت زمين در ايران اين قدر زياد است؟”. بعيد نيست Ú©Ù‡ من در اين مورد خيلی خنگ باشم Ùˆ دوزاری‌ام نمی‌افتد. ولی وقتی من بگويم ارزش‌ای وجود ندارد Ùˆ ارزش من Ùˆ پنج گرم سديم يک‌سان (Ùˆ هر دو برابر صفر) است، تو همان‌قدر می‌توانی بپرسی پس چرا خودت را از بين نمی‌بری Ú©Ù‡ اين ÙŠÚ©ÛŒ را مطرح Ú©Ù†ÛŒ “پس چرا آب نمی‌خوری؟”. من ÙŠÚ© سری انتخاب دارم در هر لحظه Ú©Ù‡ انجام دهم، خودکشی هم يکی‌شان است. هر کدام را هم انجام دهم، فرقی در کليت قضيه نمی‌کند. از بالا/بيرون Ú©Ù‡ نگاه شود، چيزی را به‌تر يا بدتر نمی‌کند (چون اين واژه‌ها در اين سطح بی‌معنی‌اند).
    3) فکر نمی‌کنم اين جوری باشد. پيش از پيدايش باورهای الف‌مدارانه، انسان خودآگاه بوده و به اين لاطاعلات (درست نوشتم؟) هم اعتقاد نداشته. تا جايی که می‌دانم، در همين خاورميانه‌ی خودمان که چشمه‌ی اين کرسی‌شعر‌ها است، صبحت‌ای از معاد و خدا -چه واحد چه غيرواحدش- نبوده است. انسان محيط در طبيعت بوده و خودش را جزيی از آن می‌دانسته و نه تنها خودش را مرکز جهان نمی‌دانسته، نزديک به آن هم همين طور.

  30. قرار نبود من بمیرم تا دل کسی بسوزه…قرار نبود من خود Ú©Ø´ÛŒ کنم…مثلا برای نجات یک مادر Ùˆ فرزند از خورده شدن توسط یک Ú¯Ù„ گوشت خورا،شايد خدایی نکرده مُردم…:)
    فقط در اون حالت امیلی رفتنم خودم دلم Ù…ÛŒ سوخت…
    آره ØŒ آدمای بزرگش زود فراموش Ù…ÛŒ شن…

  31. از چه جيزي ميترسي ؟
    از ب بودن خودت يا ب بودن ديگران يا وجود داشتن احتمالي ب ؟
    بيا فرض كن پ يعني نه الف ته ب يعني ( نميدانم ) در آن صورت خواهي گفت كه ترسويي يا تنبل يا ا ز واقيت گريزان اما فقط كمي جا را براي احتمالات ديگر فراهم كردن بگذار اسمش رار در آن صورت چه احساسي خواهي داشت ؟ اگر يك بار اين بازي را بكني متوجه ميشوي كه ذهنت چه كاري انجام ميدهد . نميگويم توهمي كه هر چه ذهن ميسازد هميشه بهترين چيز است اما لا اقل طبيغي ترين چيز است /// بامزه است كه گاهي ولش كني تا مانند بشر اوليه فكر كند. بگذار كمي رها باشد . لااقل ترست هم كمتر است

  32. :$ confused!
    To Be, Or Not To Be,THis Is THe QuEstiON:D
    Take it easy,man nabayad begam,you daneshmandi,majboor mishi beri DR
    JUST LIKE ME!:D

  33. فلسفه ، موتور محرک مغز کم باد من !
    مثال شما کمی با ویژگی های شخصیتی ی ( ب ) در تقابل می باشد!
    در واقع با فرض درستی ی (ب) ، موجود( ب)باور! با وجود تلاشهای شبانه روزی ی تیم بپزشکی! بعد از کما خواهد مرد( یعنی تمام خواهد شد)
    و دیگه وجود نداره که بخواد فکر کنه و مثلا با خودش بگه : «خب، یک هفته‌ای خیلی خوش گذشت و حالا خیلی هم مهم نیست که چیزی از آن یادم نمی‌آید.»

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *