(قسمت دوم و آخر از
(قسمت دوم و آخر از سه گانه)
پارك
سلام! اسم من پرهام است. 10 سال دارم Ùˆ خوب اگر زیاد جدی نگیرید یك كمی شیطون هم هستم. الان كه دارم این خاطره را براتون تعری٠می‌كنم توی اتاقم هستم Ùˆ برادرم پشت میزم نشسته Ùˆ خاطراتم را می‌نویسد. آها! باشه، الان می‌گم … اصلا باید بگم چطور شد كه چنین چیزی را دارید می‌خونید. من Ùˆ پژمان چند روز پیش رÙته بودیم پارك. آره، چهارشنبه بود. چهارشنبه همین Ù‡Ùته‌ای كه گذشت. اون جا یك اتÙاق خیلی عجیب Ùˆ غریبی رخ داد كه دوست دارم شما هم بدونید. البته این وقایع برای من رخ داد Ùˆ نه برای برادرم Ùˆ برای همین اون پیشنهاد كرد كه من بنویسم‌شون. اما چون انشاءام زیاد خوب نیست اون قبول كرد كه من تعری٠كنم Ùˆ پژمان بنویسه. گرچه بهم Ú¯Ùت باید تا Øد ممكن خودم جمله‌بندی‌ها را بگم Ùˆ Ùقط اون یك سری كلمات را برام درست می‌كنه. مثلا طبق قراری كه با هم گذاشتیم اگر Ùعلی را اشتباهی به كار بردم اون درست‌اش می‌كنه. آخه هنوز جزو باسوادهای درست Ùˆ Øسابی Ù…Øسوب نمی‌شم. گرچه خانم معلم‌مون هر روز می‌گÙت -الان كه تابستونه، خوشبختانه چیز خاصی نمی‌تونه بگه- شما خرس گنده‌ها خجالت نمی‌كشید چهار سال درس خواندید Ùˆ هنوز خانواده را خوانواده می‌نویسید Ùˆ به خودتون می‌گید باسواد؟ من نمی‌دونم اگر برای كسی این مشكل كوچولو ØÙ„ بشه جزو باسوادها Øساب می‌شه یا نه؟ بگذریم! اون الان اشاره می‌كنه كه بگم خودم هم چقدر دیكتاتور هستم. نمی‌دونم این كلمه چیه. صبر كنید … آها! این می‌گه كه من هم اجازه ندادم چیزی را هر وقت بخواهد Øذ٠كنه. یعنی قرار است همه‌ی چیزهایی را كه می‌گیم تا اون جا كه می‌تونه بنویسه مگر این كه یا خودم بهش اجازه بدم یا این كه جمله‌اش غلط باشه. گرچه باید بگم من بهش خیلی آزادی دادم Ùˆ Ú¯Ùتم لازم نیست ØرÙ‌های خودش را بنویسه. ØرÙ‌های من كاÙیه. آخ! خوب بهتره برسیم به اصل ماجرا:
چهارشنبه ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ØŒ Øدودای ساعت 10 كه رسیدیم پارك ملت. من تاØالا هیچ وقت ØµØ¨Ø ÛŒÙƒ روز وسط Ù‡Ùته اون جا نرÙته بودم Ùˆ اصلا انتظار نداشتم اون همه خلوت باشه. Ú†Ù‡ چیزهایی دیدم؟ خوب راستش را بخوای یك چند Ù†Ùری بودن. صبر كن Ùكر كنم تا چیزی را از قلم نندازم. البته یك چیزی بود كه ممكن نیست هیچ وقت از یادم بره چون اصلا به خاطر همونه كه این ماجرا رو دارم تعری٠می‌كنم. خوب… اول كه وارد شدم، اولین كسی كه دیدم یك باغبان بود. داداشم می‌گه یك مقداری ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù… كه Ú†Ù‡ شكلی بود. خود من Ùكر نمی‌كنم توی این ماجرا شكل Ùˆ قیاÙÙ‡ اÙراد هیچ تاثیری داشته باشه ولی اون می‌گه این چیزها از اصول مهم نوشتنه. خوب اعتراضی نمی‌كنم، یك پیرمرد بود كه لباس سبز كثیÙÛŒ پوشیده بود Ùˆ داشت شلنگ آب را از یك جایی توی زمینی درمی‌آورد. جلوتر هم یك عكاسی بود كه یك كی٠پر از عكس داشت. البته راستش را بخواهید دقت نكردم عكاس Ú†Ù‡ شكلی بود. چون خودش اون نزدیكی‌ها نبود، Ùكر كنم رÙته بود اون گوشه Ùˆ زیر سایه درخت لم داده بود. آخه اون موقع روز جایی كه بودیم Ùˆ -پژمان می‌گه بگو جاده اصلی پارك- همش Ø¢Ùتاب بود. كمی‌جلوتر كه رÙتیم توی همون به قول داداشم جاده‌های Ùرعی چند Ù†Ùر آدم بزرگ بازی می‌كردن. البته زیاد كه بزرگ نبودند، هم سن برادرم بودن تقریبا. نمی‌دونم چرا این همه داداشم اصرار می‌كنه كه بگویم یك دختر Ùˆ Ùˆ یك پسر بودن كه با هم بازی می‌كردن؟ Øالا كه Ú¯Ùتم پس بقیه‌اش را هم بگم. همون موقعی كه این پسر Ùˆ دختر با هم بازی می‌كردن یك پسر دیگه از همون گروه اونا اومد Ùˆ دست یك دختری را كه داشت بازی‌شون را نگاه می‌كرد Ùˆ از اونا نبود گرÙت Ùˆ به زور كشید Ùˆ برد تا با هم بازی كنن. والیبال بازی می‌كردن. این جا بود كه پژمان Ú¯Ùت تو همین اطرا٠باش، من می‌رم پایین پیش اون‌ها. پژمان الان داره می‌گه كه اون‌ها را می‌شناخته Ùˆ پسره كه دست دختره را گرÙت یكی از دوستاش بوده. من یك كمی ‌صبر كردم Ùˆ همون اطرا٠بودم كه دیگه Øوصله‌ام سر رÙت Ùˆ رÙتم. اولش رÙتم سمت بوÙÙ‡ پارك. هیچ كسی اون جا نبود جز یكی دو Ù†Ùر پشت، امم، پشت پیشخوان. ممنون! بعد رÙتم طر٠باغ‌ ÙˆØØ´ پارك. اون جا هم Ùقط یك پسر كوچك‌تر از خودم بود Ùˆ مامانش. كس دیگه‌ای نبود. بعد همین طوری بی‌هد٠راه رÙتم تا رسیدم به یك مجسمه مانندی كه شكل دست بود كه كشیده شده بود Ùˆ انگشتانش به آسمان اشاره می‌كرد. اگر پارك ملت رÙته باشید می‌دونید كه راه‌هاش اون قدر پیچ تو پیچه كه آدم نمی‌دونه اگر بخواد یك سمتی بره باید چطوری بره. ولی خوب اگر تصادÙÛŒ Øركت كنی بالاخره به جایی كه می‌خواهی می‌رسی. برای همین هم خطر این كه برادرم را Ú¯Ù… كنم وجود نداشت. داشتم می‌گÙتم… اون مجسمه طور عجیبی بود. معلوم نبود دست از كجا شروع می‌شه. من قبلا هم مجسمه رو دیده بودم Ùˆ هیچ وقت Ù†Ùهمیدم Øجمی ‌كه آن پایین هست چیه؟ بدن یك شخصه یا چیزی دیگه. به نظرم می‌آد كه مثل اینه ده‌ها Ù†Ùر خودشون به سمت جلو خم كردن. مهم نیست به هر Øال. ولی همین باعث شد كه كنجكاو بشم Ùˆ از خلوتی پارك استÙاده كنم Ùˆ بدون ترس از این كه بقیه نگاهم كنن خیلی بهش نزدیك بشم تا بتونم خوب نگاه کنم. جلو كه رÙتم دیدم یك چیزی روی Ù…ØÙ„ اتصال دست یا چیزی كه بهش می‌گن دست با بدنه -Øالا هر Ú†ÛŒ كه هست- قرار گرÙته. یك بسته كادو پیچ شده بود. اولش ترسیدم برش دارم. یك دوری زدم Ùˆ چند دقیقه بعد برگشتم. هیچ کس نبود. برداشتمش Ùˆ در جیب‌ام گذاشتم. پژمان می‌گه لازم نیست اشاره كنی چقدر كوچك بوده كه در جیب‌ات جا گرÙته ولی من می‌گم تقریبا اندازه یك دیسك بود. به همان ابعاد Ùˆ به همان نازكی. البته شاید تقریبا Ú¯Ùتن زیاد درست نباشه، پژمان باید نظر بده، چون اون واقعا یك دیسك بود، این را وقتی رسیدیم خانه Ùˆ بازش كردم Ùهمیدم. اصلا برام خوشایند نیست كه تعری٠كنم اول پژمان دعوام كرد كه چرا برداشتمش ولی بعدش خودش خیلی كنجكاو شد كه ببینه توش Ú†ÛŒ هست. دیسك را در كامپیوتر گذاشت. پژمان اشاره می‌كنه كه بگم ما كامپیوتر داریم Ùˆ اون كاملا در این مورد وارده. خوب Ú¯Ùتم! دیسك رو كه در کامپیوتر گذاشتیم Ùقط یک Ùایل داشت Ú©Ù‡ نوشته زیر توش نوشته شده بود:
“سلام! اسم من پرهام است. 10 سال دارم Ùˆ خوب اگر زیاد جدی نگیرید یك كمی‌ شیطون هم هستم. الان كه دارم این خاطره را براتون تعری٠می‌كنم توی اتاقم هستم Ùˆ برادرم پشت میزم نشسته Ùˆ خاطراتم را می‌نویسد …”
-سولوژن،‌ تابستان 79