Øکایت Ùیلسو٠ذهن Ùˆ راه‌زن جاهل
Ùیلسو٠نگاه‌ای به دلمه‌های خون روی چاقوی راه‌زن جاهل انداخت Ùˆ Ú¯Ùت: پیش از این‌که جان‌ام را به کمال Ùˆ مال‌ام را به تمام بستانی، اندک درخواست‌ای دارم.
راه‌زن اخم‌آلود Ú¯Ùت: بگو ای بدبخت!
Ùیلسو٠گÙت: تنها می‌خواهم برای Ù„Øظه‌ای چشمان‌ات را ببندی Ùˆ تصور Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ درخت‌ای بلند بالایی. بدن‌ات تنه‌ی درخت، دست‌های‌ات شاخه‌ها، پاهای‌ات ریشه‌ها، Ùˆ مغزت آوندهای درخت است. می‌خواهم برای Ù„Øظه‌ای هم Ú©Ù‡ شده خیال Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ ذهن Ùˆ تن‌ات، ذهن Ùˆ تن درخت است. همین! آخرین آرزوی‌ام را برآورد می‌کنی ای بزرگ‌مرد؟
راه‌زن جاهل نیش‌خندی زد Ùˆ Ú¯Ùت «اشهدت رو بخون ای بی‌نوا Ùˆ جم هم نخور Ú©Ù‡ صد باره بد می‌بینی» Ùˆ چشمان‌اش را بست.
صدای زوزه شغال‌ای از دور دست آمد ولی بادک‌ای وزید Ùˆ صدا را در خود غرق کرد. Ù„Øظه‌ای بعد Ú©Ù‡ باد ایستاد، صØرا در عمق اقیانوس سکوت ته‌نشین شده بود.
Ùیلسو٠به اÙسوس سری تکان داد Ùˆ لبخندی زد. خم شد Ùˆ آی‌پدش را در کوله‌پشتی گذاشت. قدم‌ای به جلو برداشت، به نو درخت بلند بالای مغزآوندی شاشید Ùˆ سوت‌زنان به سوی مغرب راه اÙتاد.
2 thoughts on “Øکایت Ùیلسو٠ذهن Ùˆ راه‌زن جاهل”
لذت بردم.
خوش‌Øال‌ام.