Ú†Ù‡ داغ‌ام! بدجوري! Ù†Ùس‌ام به
Ú†Ù‡ داغ‌ام! بدجوري! Ù†Ùس‌ام به سختي بالا مي‌آيد. قلب‌ام سخت مي‌تپد. وضعيت غريبي‌ست. Ú†Ù‡ کسي مي‌دانست اين‌گونه مي‌شود؟ خودم Ú©Ù‡ Øدس هم نمي‌زدم. من، اکنون، آميخته‌اي از اØساسات Ùˆ اÙکارم. بدجوري مشغول، بدجوري نگران.
گرماي‌اش را به خاطر داري؟
واي! خداي من! داغ شده‌ام. باورم نمي‌شود چنين چيزي را. نمي‌توانم Øس خودم را Øتي تصور کنم. Ùراتر از اين ØرÙ‌هاست. نمي‌دانم Ú†Ù‡ کنم. نمي‌توانم بروم Ùˆ سرم را بر روي بالشت بگذارم Ùˆ گريه سر دهم. هيجان‌ام بيش از اين ØرÙ‌هاست. نمي‌توانم بروم Ùˆ در خيابان بدوم. شوک‌زده‌تر از اين چيزهاي‌ام. وقتي مي‌گويم دنيا براي‌ام عجيب Ùˆ غريب شده است، شوخي Ú©Ù‡ ندارم. شده‌ام مثل اين بچه‌هاي Ú©ÙˆÚ†Ú© Ú©Ù‡ دارند از انتظار چيزي Ø®ÙÙ‡ مي‌شوند. انتظاري Ú©Ù‡ براي آن‌ها، ماجراي دو يا سه ساعت است ولي براي من، نمي‌دانم، شايد ماه‌ها Ùˆ شايد هم سالي. هيچ نمي‌دانم. عجيب است. اصلا نمي‌دانم Ú†Ù‡ خواهد شد. از آينده به Ú©Ù„ ناآگاه‌ام Ùˆ اين براي ÙŠÚ© چون من‌اي -مغرور Ùˆ توانا به خيلي چيزها- سخت Ùˆ تØمل ناپذير است. از طر٠ديگر، بسيار زود است Ú©Ù‡ بخواهم پرش بلندي داشته باشم. خيلي سخت است (زود است، مي‌ترسم،‌ انرژي‌اش را ندارم،‌ جرات‌اش را ندارم Ùˆ …) Ú©Ù‡ بگويم‌اش هر آن‌چه را Ú©Ù‡ بايد بگويم.
ديروز صورت‌اش آن‌قدر به صورت‌ام نزديک شده بود Ú©Ù‡ گرماي پوست‌اش را Øس مي‌کردم. ÙˆØشتناک بود. Ùوق‌العاده بود. داشتم آن دÙتر خاطرات خيلي کوچک‌ام را –… – براي‌اش مي‌خواندم. اين‌گونه Ú©Ù‡ شد، نمي‌دانم، شايد ناخودآگاه Ù„Øظه‌اي ايستادم. براي‌ام بسيار زيبا بود. هيچ وقت چنين چيزي را Øس نکرده بودم. Øقيقت ÙŠÚ© آدم ديگر را Øس کردم. چنين چيزي Ú©Ù… پيش مي‌آيد. کاش او مرا دوست داشته باشد. کاش او مرا بسيار دوست داشته باشد. کاش بتوانم (Ùˆ بتواند) اين دوستي‌مان را بيان کنيم. کاش با هم سازگار باشيم. کاش بتوانم با تمام وجود دوست‌اش بدارم Ùˆ کاش او نيز اين‌گونه باشد. کاش او بهترين باشد. کاش او هيچ‌وقت نرود. کاش او را هميشه داشته باشم، آن هم نه در موقعيتي Ú©Ù‡ تنها “باشد” Ú©Ù‡ Øضور ناب Ùˆ کامل‌اي داشته باشد. خداي من! ديوانه شده‌ام! کمک‌ام Ú©Ù†!
[از سايه‌ها و گذشته‌ها]