زندگي چقدر زود مي‌گذره …

زندگي چقدر زود مي‌گذره …

زندگي چقدر زود مي‌گذره … اين را پارسال نوشتم، تقريبا همين روزها:

فکر می‌کنم مساله‌ام یک چنین چیزی‌ست: در نقطه‌ای بحرانی قرار گرفته‌ام که همه چیز می‌بایست دوباره معنا پیدا کند. می‌دانم که برای حمله به آن نیاز به ابزارهای قوی‌ای دارم و به دیده بزرگی به آن می‌نگرم. بزرگی‌اش از دیدم آن‌قدر زیاد است که قدرت تکان‌خوردن را از من می‌گیرد. و برای همین است که مجبورم هیچ نکنم. به همین دلیل است که مدت‌ها چیزی در دفترخاطرات‌ام ننوشته‌ام: هیچ ایده‌ای و حتی هیچ خاطره‌ای. تنبلی یک بخش موضوع است، ترس بخشی دیگر. ترسی که از جنس در لاک خود فرو رفتن و در امان ماندن نیست،‌ بلکه از جنس خشک شدن است.
اما این‌گونه نمی‌توانم بمانم. باید تکان بخورم. باید فعالیت کنم. جنبش‌های ریز و مداوم بهتر است از صبر کردن برای کسب انرژی‌ای عظیم تا سد را ناگهان خرد کنم. به هر حال این‌طوری‌هاست!

و دقيقا از همين‌جا بود که رسما در گودال افتادگي‌ي خودم را اعلام کردم!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *