… سرش را پايين انداخته
… سرش را پايين انداخته بود Ùˆ درست مثل ناپلئون دست‌هاي‌‌اش را پشت‌اش گره زده Ùˆ متÙکرانه در طول راه‌رو قدم مي‌زد. در Ú©Ù‡ باز شد، Ú¯Ù„ از روي‌اش Ø´Ú©Ùت Ùˆ به آن سو دويد. [اين داسنان است، اين مظهر غيبت است، Ùˆ اين تاريخ است.]