عجب برفي امشب مي آمد.

عجب برفي امشب مي آمد.

عجب برفي امشب مي آمد. دانه هاي ريز برف بودند كه به صورتت ميخوردند و از يقه لباست داخل ميشدند و خود را بر گردنت ميفشردند. دوست داشتم قدم ميزدم. ولي بايد برميگشتم. ميخواستم به آنجايي كه هر وقت احساس تنها بودنم با شادي مي آميزد ميرفتم. يك مسير طولاني. دلم ميخواست يخ كرده و بيحس ميرسيدم به پايان مسير. ولي حيف. نميشد. ميبايست به آشيانه خودم برميگشتم. و برگشتم.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *