Browsed by
Author: SoloGen

مراقبه

مراقبه

هدفون به گوش مراقبه می‌کرد که ناگهان پچ‌پچ شنید: «برخیز!».
کسی در اتاق نبود. موسیقی را عقب و جلو کرد. هدفون را از سرش برداشت. چشمان‌اش را بست.
«با تو سخن می‌گوییم!».
کلافه برخاست.
«برایت پیامی آورده‌ایم!»
بی‌قرار در اتاق قدم زد.
«مترس! به ما گوش فرا ده تا راه را بر تو و یاران‌ات بنماییم.»
پس این هم بی‌فایده بود. گوشی تلفن را برداشت و به تراپیست‌اش زنگ زد.

تیرماه‌ای که گذشت

تیرماه‌ای که گذشت

از خواسته‌های بی‌نهایتی خویش اگر بپرسید، ما چه توانیم گفتن جز صدای‌تان را شنیدن و نبردی تا بی‌نهایت برای‌تان سرودن؟ گفتاری خسته از موسیقی برایم آوردی، ای بی‌وطن، جدال تردیدها را چه می‌کنی؟

گفته بودم‌ات که تیرماه چگونه گذشت؟ بی‌صدا و تردید و با حقانیت بیش از حد، که البته نباید با یقین اشتباه گردد. ما آمدیم و گفتیم و حرف‌مان را هم زدیم. آن‌ها هم گفتند. ما نیز شنیدیم. چه فایده که نه ایشان گوش کردند و نه ما التفات کردیم. مهم نیست. مهم جلسه‌ای بود که می‌بایست برگزار می‌گشت و گذشت. اما ما نه از هم گذشتیم و نه فراموش کردیم. دیوانه‌ها چه فکر کرده بودند؟

می‌گویند ساز بی‌آواز خوش است. گاه راست می‌گویند. گاه اما بی‌تردید اشتباه می‌گویند. گاه آوازت است که خوش است و کاش که ساز نبود. ستاره‌ها بودند و تو بودی و آوازت بود و نسیمی می‌آمد و جیرجیرک‌ها می‌خواندند و ما پیمان دوستی سر می‌دادیم.

هوا هوای معرکه‌گیری بود. خورشید بر فرق سرمان می‌کوفت و ما عرق‌ریزان به افق‌ای می‌نگریستیم که آینده‌ای برای‌مان قایل نبود. اما کار دیگری نمی‌توانستیم بکنیم. آن‌ها آن دور سو ایستاده بودند، احتمالا چونان ما خسته، اما پر رو و پر توقع و دشمن! ایشان دشمن ما بودند و ما نیز. پرچم‌ها در باد داغ تابستانی پیچ می‌خوردند و تیرها در کمان‌های کشیده تاب و ما می‌اندیشیدیم که پرچم سیاه ما به حق زیباتر و باشکوه‌تر از پرچم مشکی آن‌هاست و هر دو عرق می‌ریختیم و به انتظار هلاکت ایشان و شهادت خویش لحظه می‌شمردیم.

لحظه‌ها اما بی‌ثانیه می‌گذشت و نوای موسیقی در دوردست‌ای می‌آمد که گوش‌های ما شنیدن نتوانست ولی کاش می‌شنید که اگر می‌شنید بر زمین می‌افتادیم، بر دو زانو، و چشم‌های‌مان خیس می‌شد، نه از عرق پیشانی که از اشک، و اشک جمع و جمع و جمع می‌گشت تا از حدقه چشمان‌مان بیرون می‌تراوید بر گونه‌های خاکی و پژمرده‌مان و آن‌گاه بلاشک به سجده می‌افتادیم از شنیدن آن نوایی که نمی‌توان شنید. ولی ما نشنیدیم و تو نبودی و خواسته‌های بی‌نهایت‌مان تیرماه را چنین در خوناب تردید به شهادت رساند.

دو زن در سبزه‌زار

دو زن در سبزه‌زار

هوا آفتابی است و دو زن در سبزه‌زار کنار هم ایستاده‌اند. کمی آن سوتر، سمت چپ‌شان، درخت سیب‌ای قد بلند کرده است و میوه‌های سرخ‌اش را به رخ می‌کشد. تنه درخت در میانه خمیده است و اندکی بالاتر دو شاخه می‌شود و یک شاخه‌اش به سوی آن دو مایل است و دیگری خارج از دید. پشت‌شان تا سی چهل قدمی چیزی نیست جز سبزه‌های وحشی در هم تنیده. عقب‌تر اما رج رج درخت روییده و دورتر هم چند گاو مشغول چرایند.

چهره‌شان را درست نمی‌بینم. بالغ‌اند و استوار ایستاده؛ شاید سی ساله، شاید چهل ولی نه بیش. آن‌ای که نزدیک‌تر به درخت است دامن سبز-آبی چرک‌ای به پا دارد و پیرهن‌ای بنفش. دیگری که کوتاه‌تر و پرتر است رو به درخت سیب ایستاده و تنها نیم‌رخ‌اش پیداست. روسری‌ای زرد به سرش بسته و زیر گردن‌اش گره زده. پیرهن‌اش آبی است با راه‌راه‌های تیره‌ای که از یقه‌اش آغازیده و روی برجستگی پستان‌های درشت‌اش تاب می‌خورد و تا دامن گلی چند رنگ‌اش سر می‌خورد.

زن بنفش‌پوش سبدی چوبین در دست چپ دارد و دست راست‌اش را به کمر زده و گویا چیزی به دیگری می‌گوید. دامنْ گل‌گلی به او گوش می‌کند، اما از این فاصله صداها در باد گم می‌شوند.

ابرهای پنبه‌ای آسمان را لک زده‌اند. خورشید معلوم نیست اما به نظر می‌آید که در جنوب شرق آسمان است. در دور دست، پشت زنان و سبزه‌زار و درختان، چند ساختمان دیده می‌شود. هر دو شیروانی قهوه‌‌ای-قرمزی دارند. یکی‌شان نوک تیزی دارد و شاید کلیسا باشد. دیگری اما معلوم نیست. شاید ساختمان شهرداری، گرچه به نظر بیش‌تر به روستا می‌آید تا شهر. نام روستا را نمی‌دانم. نشانه‌ای نیست. زن‌ها رفته‌اند. درخت سیب اما هم‌چنان همان جاست.

ساغر

ساغر

چهارشنبه‌ی پیش وسط یکی از جلسات کسالت‌آور هفتگی تلفن‌ام لرزید. تلفن را با احتیاط از روی میز کشیدم به زیر و یواشکی نگاه‌ای انداختم. روی توییتر پیام مستقیم داشتم. از ساغر بود. نوشته بود: آنلاینی؟
رییس‌ام هم‌چنان داشت رو به پرده پشت به همه‌مان با صدایی بی‌رمق گزارش فصلی را با جزییات کسالت‌آورش مرور می‌کرد.
قایمکی نوشتم: نه چندان!
لحظه‌ای بعد تلفن دوباره در دست‌ام لرزید: خسته‌ام سامان …
– Ú†ÛŒ شده؟
+ هیچ. فقط دیگه جوون هیچی رو ندارم.
نگاه‌ای به توییت‌های‌اش انداختم. دو تا توییت آخرش این بود:
«می‌خوام بروم وسط دریا ماهی بشم.»
و چند دقیقه‌ی بعدتر نوشته بود: «کاش یکی بود پیش از رفتنم باهام حرف می‌زد.»

ساغر را مدت‌هاست اینترنتی می‌شناسم. دو سه سالی است هم‌دیگر را فالو می‌کنیم و گه‌گاهی با هم توییتری چت کرده‌ایم. نمی‌دانم اسم واقعی‌اش چیست، هیچ وقت هم نپرسیده‌ام، عکس‌اش را هم ندیده‌ام، صدای‌اش را هم نشنیده‌ام. اما با این همه انگار که دوست صمیمی‌ام باشد. همیشه صحبت‌کردن با او عجیب برای‌ام دل‌نشین است. گاهی از چیزهایی با هم گفته‌ایم که شاید فقط با دو سه نفر دیگر حاضر باشم درباره‌شان صحبت کنم.

می‌دانستم ساغر افسردگی دارد. می‌گفت که حدود دو سال پیش از شوهرش جدا شده بود. چند ماه بعد از طلاق من از غزال. هنوز نتوانسته بود جداشدن‌شان را هضم کند. می‌گفت رابطه‌شان تا شش ماه آخر خوب بوده است. بعد یک روز صبح که بیدار شد، هر چه به چشم‌های سعید، شوهرش، نگاه کرد هیچ نشان‌ای از شور ندید. می‌گفت چشم‌های‌اش دیگر برق نداشت. به قول خودش عشق انگار آن روز با طلوع آفتاب از پنجره پر کشیده و برای همیشه ترک‌اش کرده بود. از آن روز سعید روز به روز بداخلاق‌تر و بد دهن‌تر شد و هوا هر روز ابری‌تر. شش ماه نشده بود که از هم جدا شدند.

برای‌اش پیام فرستادم «کجایی؟»، اما جواب‌ای نیامد. رییس‌ام صدای یک‌نواخت‌اش را به زور کمی بالا برد ولی زود نفس‌اش افتاد. قبل از این‌که دوباره شروع کند هیکل درشت‌اش را رو به ما چرخاند و جوری نگاه کرد که انگار می‌پرسید آیا شیرفهم شده‌ایم که چقدر وضعیت بحرانی است. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. نگرانی در وجودم قل‌قل می‌کرد.

گاهی فکر می‌کنم زندگی من با غزال خیلی بی‌شباهت با ماجرای ساغر نیست. نه این‌که یک روز بلند شوم و ببینم زن‌ام دیگر دوست‌ام ندارد. غزال که همیشه دوست‌ام داشت، اما من روز به روز از رابطه‌مان خسته‌تر می‌شدم. دو سال زیر یک سقف زندگی‌کردن طول کشید تا بفهمم که او کس‌ای نبود که می‌خواسته‌ام. بعد که جدا شدیم و من آمدم این‌جا، جز اوایل مهاجرتْ ‌هیچ‌وقت آدم افسرده‌ای نبودم. اما همیشه درست وسط خوشی‌ها یادم می‌افتد که روزهایی بود که صبح کنار هم بیدار می‌شدیم و غزال دوست‌ام داشت و من دوست‌اش نداشتم.

رییس گفت: پس تا هفته‌ی بعد گزارش‌های به روز شده‌ی خود را برای‌ام بفرستید. همه دور میزنشینان سری تکان دادند و ختم جلسه‌ی طولانی اعلام شد. با شتاب از اتاق آمدم بیرون و به ساغر ای‌میل‌ای زدم. گفتم که نگرانشم. گفتم لطفا خبرم کند. همین پیام را روی توییتر هم برای‌اش فرستادم. کلافه بودم. نمی‌دانستم چه کاری از دست‌ام بر می‌آید. کاش می‌شد با او حرف بزنم. آرزو داشتم تلفن‌ای ازش می‌داشتم. نداشتم.

تهران ساعت یک بامداد بود. حتما رفته بود بخوابد. با این فکر خودم را کمی تسلا دادم، اما دیگر تمرکزکردن سخت بود. یک ساعت دیگر کار کردم ولی حواس‌ام سر جای‌اش برنگشت. زودتر از معمول از سر کار به خیابان‌ها زدم و در نهایت جور کردم که با یکی از دوستان‌ام به پاب‌ای برویم و آب‌جویی بنوشیم. به تدریج ساغر فراموش‌ام شد.

شب که به خانه رسیدم، هنوز خبری از ساغر نبود. می‌دانستم سحرخیز است، اما بعید بود هنوز بیدار شده باشد. به تخت‌خواب رفتم و کمی کتاب خواندم که چشم‌های‌ام گرم خواب شد و نفهمیدم کی خواب‌ام برد.

فردا صبح با صدای تلفن بیدار شدم. ساعت شش و بیست دقیقه بود. شماره تلفن مشخص نبود. خواب‌آلود تلفن را برداشتم. صدایی نمی‌آمد.
گفتم: هِلو؟
صدایی زنانه پاسخ داد: سامان؟
گفتم: هو ایز دت؟
گفت: سامان؟ خودتی؟
صدا آشنا می‌زد.
گفتم: آره، سامان‌ام. شما؟
صدا شبیه به غزال بود، اما غزال نبود.
پس از مکث‌ای گفت: یک خبری دارم برات.
غزل بود انگار. خواهر غزال.
مضطربانه گفتم: غزل، تویی؟
پاسخ نداد اما نفس‌های‌اش را می‌شنیدم. صبر کردم. چند لحظه‌ی بعد صدایی آمد انگار چیزی بخواهد بگوید ولی وسطش منصرف شده باشد. دوباره سکوت شد و صدای بازدم‌ای آمد و تلفن قطع شد.
ساعت شش و بیست و سه دقیقه بود و چراغ خواب هنوز روشن بود و من در تخت‌خواب تنها بودم.

خیال‌های معمول، جمله‌های معمولی‌تر

خیال‌های معمول، جمله‌های معمولی‌تر

منظور بیش‌تر افراد وقتی می‌گویند قدرت خیال نامحدود است، تقریبا از همان جنس‌ای است که می‌گویند تعداد جمله‌های ممکن نامحدود است. منظور از نامحدودی در واقع بی‌شماری است. بی‌شماری اما تنها پیش شرطی است ابتدایی برای توصیف قدرت و گستره خیال و زبان. مساله‌ی اصلی، جذابیت جمله‌ها و تازگی خیال‌هاست. با این معیار، بیش‌تر جمله‌ها شبیه به هم‌اند و بیش‌تر خیال‌ها یک‌سان.

آرزوهای نوروزی

آرزوهای نوروزی

سال نو شادان
روزها آفتابی
شب‌ها پر از رقص و جام و پای‌کوبی

تن‌های‌تان قرص و محکم
سالم و بی‌هیچ گزند
بازوان خسته از بار، اما
جیب‌های‌تان ز رونق پربار

دست‌های‌تان گره‌کرده در دست یار
تن‌ها به تنْ ‌ساییده
آپشنال‌اش هم این باد: پستان‌های‌تان شیرده
کودکانی پر هیاهو در کنارتان با لبخند

غم‌ها‌ی‌تان کوتاه
چون چای تلخ‌ای کم‌رنگ
شادی‌های‌تان طولانی
سبز، شیرین، پررنگ

سرهای‌تان بی‌شرم بالا بلند
روزهای‌تان باقی
سال نوی‌تان آفتابی

غزل اول: شاهزاده زمان

غزل اول: شاهزاده زمان

اسب سمند چهارنعل می‌تاخت که ناگاه شاهزاده افسار برکشید. اسب شیهه‌کشان بر پاهای عقب‌اش بلند شد، سینه ستبر کرد، نیم‌چرخی زد و روبروی مجتمع مسکونی ۷۹۲ ایستاد.
شاهزاده زلف از پیشانی کنار زد و بر مسیر آمده نگریست. اندک غباری بلند نشده بود. مایوس زیر لبْ جاده‌های آسفالتی را نفرین گفت و نگاه‌اش را به پنجره‌ی دوم طبقه‌ی چهارم دوخت. لبخند بر لبان‌اش غنود. آفتاب از شیشه منعکس شده بود و چشم‌های‌اش را می‌زد. کمی اسب را جابه‌جا کرد اما آفتاب هم‌چنان بر صورت‌اش بود. در نهایت دست چپ را سایبان کرد و همان‌طور که به زور سعی می‌کرد به پنجره بنگرد، نهیب زد: «روی بنمای خاتون و وجودم از یاد ببر!».
پاسخ‌ای نیامد. سکوت.
سرفه‌ای کرد و این بار با خروش بیش‌تر فریاد کرد: «لااقل روز مرگ‌ام نفس‌ای وعده‌ی دیدار بده».
لحظه‌ای بعد صدای تقه‌ای آمد و پنجره باز شد و دختری سر برآورد با چهره‌ی آفتاب‌گون و هدفون‌ای بر گردن.
– Ú†ÛŒ می‌گی دیوونه؟
= درود خاتون، درود! اگر اجازت‌ام دهید داشتم می‌گفتم روز مرگ‌ام نفس‌ای وعده‌ی دیدار بده!
– بابا، صد بار گفتم. این هفته امتحان دارم. بگذار آخر هفته.
شاهزاده دهنه‌ی اسب را کشید و اسب دو سه گام‌ای عقب رفت.
= آخر هفته با من صنما؟
دختر کلافه گفت: «آره، با تو، آخر هفته. جمعه شب‌ای، شنبه‌ای، یه وقتی با هم می‌زنیم بیرون، خوبه شازده؟»
شاهزاده سرش را به تایید تکان داد و بعد با کمی تردید دست‌اش را به سوی گوش‌اش آورد و گفت: «پس Call me maybe؟»
دختر ابرو بالا انداخت و دم استیصال برکشید و زیر لعل‌اش WTFای بازدمید ولی فورا خود را بازیافت و با انگشتان‌اش علامت قلب‌ای ساخت عاشقانه و لبخند گشادی زد و بعد دست دُرش را به زلف چون عنبر خام‌اش کشید و پنجره را بست و نور دوباره بر شیشه‌ی آب‌دیده‌ی شاهزاده افتاد و هوش از سرش باز برفت.

دقیقه‌ای نگذشته بود که در آهنین مجتمع باز شد و پیر مغان با شلوارک و پیراهن رکابی سپیدی خروشان سر برآورد که «پسرم اندیشه کن از نازکی خاطر یار».
شاهزاده چابک‌زبانِ بلیغِ حاضرجواب گفت «برو از درگه‌اش این ناله و فریاد ببر، آی گسسس!».
پیر مغان جاخورده کف بر دهان آورد و نهیب کرد که «گم‌شو از این‌جا پدر سگ وگرنه آژان خبر می‌کنم».
شاهزاده غرولندکنان لگام برکشید و کرشمه‌کنان رکاب زد و این بار به جاده خاکی انداخت و سر کوچه که رسید فریاد زد:
«ما چون دادیم دل و دیده به طوفان بلا
شنبه سهل است تا به لحد منتظر دیدار شویم».

دختر سر تکیه‌داده به پنجره به گرد و خاک بلند شده از پشت اسب نگریست تا آن‌که شاهزاده زمان و اسب‌اش در افق دوردست محو شدند. آن‌گاه دختر تلفن را برداشت و انگشتان ظریف‌اش با تردید بر صفحه تقه‌ها زدند. فرسنگ‌ها دورتر، آی‌فون‌ای لرزید!

[پانزده فوریه ۲۰۱۵]

پ.ن: متاثر از غزل «روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر / خرمن سوختگان را همه گو باد ببر» حضرت حافظ.

مسابقه گو بین انسان و ماشین

مسابقه گو بین انسان و ماشین

از امروز تا سه‌شنبه پانزده‌ام مارس قرارست یک سری مسابقه بین یکی از به‌ترین بازی‌کنان حرفه‌ای گو (Go) به نام Lee Se-dol و کامپیوتر برگزار بشود. بازی گو یک بازی تخته‌ای دو نفره است که بازی‌کن‌ها به نوبت مهره‌های‌شان را روی زمین می‌گذارند و هدف نهایی فتح سطح بیش‌تری از زمین بازی است. تعداد حرکات ممکن در هر قدم گو نسبت به شطرنج خیلی بیش‌تر است و برای همین برای کامپیوتر (و احتمالا انسان) بازی بسیار پیچیده‌تری است.

تا ده سال پیش اصولا کامپیوترها گوبازهای بدی بودند. اما به خاطر پیش‌رفت‌های Monte Carlo Tree Search کیفیت کامپیوتر کلی به‌تر شد. اما با این حال تا چند ماه پیش به‌ترین کامپیوتر گوباز قابل مقایسه با یک انسان آماتور خوب بود، اما نه به‌تر. اما همین اکتبر سال پیش سیستم AlphaGo، ساخته زیرمجموعه DeepMind شرکت گوگل، برای اولین بار توانست یک بازی‌گر حرفه‌ای را شکست دهد. بازی‌گر حرفه‌ای که شکست خورده بود قهرمان اروپا است. اما اروپا مهد گو نیست و در نتیجه قهرمان‌اش دان ۲ است و با به‌ترین بازی‌کن دنیا خیلی فرق دارد. حریف این بار کامپیوتر، Lee Sedol، دان ۹ است و نفر دوم دنیا.

ایده پشت AlphaGo ترکیب‌ایست از یادگیری تقویتی (Reinforcement Learning) [ویکی‌پدیا، کتاب کلاسیک ریچ ساتون و اندی بارتو، کتاب مدرن‌تر چابا زپش‌واری، تز من برای بعضی جنبه‌های تئوری‌اش] و شبکه‌های عصبی عمیق (Deep Neural Network) [ویکی‌پدیا، کتاب در حال نوشتن گودفلو، بنجیو وکورویل] و Monte Carlo Tree Search. خیلی از ایده‌های پشت طراحی‌شان به فرم‌های دیگر پیش‌تر وجود داشته، اما کنار هم گذاشتن‌شان کاری است تازه و مهم.

به نظرم اگر کامپیوتر برنده بشود، که احتمال‌اش رو کم نمی‌بینم، سال‌های سال از این پیروزی به عنوان یکی از مثال‌های موفق AI یاد خواهد شد. شاید قابل مقایسه با برد Deep Blue در مقابل کاسپاروف. در صورت برد،‌ ضربه جدی‌ای به باور عمومی‌ای وارد می‌شود که به غلط تصور می‌کند هوش‌مندی فقط از آن انسان است.

در ضمن اگر می‌خواهید، می‌توانید همین الان اولین مسابقه را به صورت زنده ببینید.

تکمیلی:
۱) بازی اول را کامپیوتر برد. لی سی‌دول پیش از اتمام بازی اعلام شکست کرد.

Partition of Unity

Partition of Unity

حملات پاریس و بیروت مطابق معمول ایرانیان را به قوم هفتاد و دو ملت تقسیم کرد:

۱)‌ آن‌هایی که عکس پروفایل‌شان را پرچم فرانسه‌نشان کردند.
۲) آن‌هایی که به گروه ۱ گفتند جوگیر.
۳) آن‌هایی که گروه ۲ را به نداشتن عواطف انسانی محکوم کرده، شعر مارتین نیمولر را نقل کردند.
۴) آن‌هایی که از فراموش‌شدن بیروت ناراحت شدند و گروه ۱ و ۳ را به از خودباخته‌گی فرهنگی و رگه‌هایی از نژادپرستی محکوم کردند.
۵) روزنامه‌نگارهایی که نگاه عاقل اندر سفیه به گروه ۴ انداختند و مقاله‌ها درباره‌ی «ارزش خبری» پاریس نوشتند.
۶) آن‌هایی که به نظرشان گروه ۵ شوت‌هایی هستند که دو واحد روزنامه‌نگاری پاس کرده‌اند و حالا شروع کرده‌اند به ارزش خبری غرغره‌کردن و قادر به درک این نیستند که مساله گروه ۴، مساله‌ی چرایی وضع فعلی نیست، مساله شایستگی اخلاقی آن است.

۷۲) آن‌هایی که کل این ماجرا به تخم‌شان هم نیست.

انتخابات کانادا، رای‌دادن استراتژیک و سایت 1VoteMatters

انتخابات کانادا، رای‌دادن استراتژیک و سایت 1VoteMatters

یک گروه اکتیویست در کانادا به نام 1VoteMatters به صورت آن‌لاین آمار جمع کرده‌اند که کدام نامزد انتخابات مجلس کانادا در هر حوزه شانس بیش‌تری دارد. بر اساس این نظرسنجی هم پیش‌نهاد می‌دهند که به کدام نامزد رای بدهید تا شانس رای‌نیاوردن نامزد محافظه‌کار زیاد شود. اصطلاحا دارند به «رای‌دادن استراتژیک» کمک می‌کنند.

حدود ده هزار نفر در رای‌گیری‌شان شرکت کردند. کانادا هم ۳۳۸ حوزه انتخابیه دارد. در نتیجه به طور متوسط به هر حوزه حدود ۳۰ نفر می‌رسد. خوش‌بختانه این گروه تعداد رای‌های هر حوزه را منتشر کرده است. همان‌طور که می‌شود حدس زد، توزیع تعداد رای‌ها یک‌نواخت نیست. بعضی از حوزه‌ها چند صد رای دارند و خیلی‌ها هم فقط ده بیست رای.

پیش‌نهاددادن یک نامزد بر اساس فقط چند ده رای از لحاظ آماری بی‌معناست و این پیش‌نهادشان عملا باعث گم‌راهی افراد می‌شود. چند روز پیش در حین برگزاری نظرسنجی‌شان از یکی از مسوولان تیم‌شان پرسیدم که برای تحلیل آماری داده‌ها چه می‌کنند و چطور مطمئن می‌شوند که پیش‌نهادهای‌شان از لحاظ آماری معنادارست. جواب‌ای نداد. دی‌روز یا پریروز که نتایج منتشر شد، دیدم که بله، به دغدغه‌های‌ام توجه‌ای نکرده‌اند و حتی برای حوزه‌های با تعداد رای خیلی کم هم نامزدی را پیش‌نهاد داده‌اند.

دوباره سعی کردم برای‌شان توضیح بدهم که این کارشان ممکن است باعث شود نامزدی که واقعا طرف‌دار بیش‌تری دارد (نامزد الف) به غلط پیش‌نهاد نشود و نامزد دیگر (نامزد ب) پیش‌نهاد شود. این باعث می‌شود بعضی از مردم که به پیش‌نهاد این سایت نگاه می‌کنند به اشتباه تصور کنند که به‌ترست به نامزد ب به جای نامزد الف رای دهند. بیش‌تر مردم هم که نگاه نمی‌کنند ببینند چند نفر در نظرسنجی شرکت کرده‌اند یا حتی اگر بکنند، خیلی‌ها به اندازه کافی آمار و احتمال نمی‌دانند.

این باعث می‌شود کس‌ای که واقعا طرف‌دار بیش‌تری داشته کم‌تر از آن‌چه محق است رای بیاورد. این کار دقیقا برعکس قصد رای‌دادن استراتژیک است و عملا می‌تواند باعث گم‌راهی مردم شود و از نظرم نامسوولانه و غیراخلاقی است.

حالا چه می‌شود کرد؟

بعید می‌دانم که آن‌ها کار خاص‌ای بکنند. اما اگر بر حسب تصادف شهروند کانادا هستید و می‌خواهید در انتخابات کانادا رای بدهید و بین لیبرال‌ها و نو دموکرات‌ها شک دارید و فرق خاص‌ای هم بین‌شان قایل نیستید و دوست دارید به شخص‌ای رای بدهید که شانس بیش‌تری برای پیروزی در حوزه‌تان دارد، پیش‌نهاد می‌کنم به نظرسنجی‌های درست و حسابی در سطح حوزه انتخابات نگاه کنید. به‌ترین و معقول‌ترین گزینه تا جایی که می‌دانم سایت VoteTogether است که توسط گروه LeadNow هدایت می‌شود. این سایت برای بعضی از حوزه‌های انتخاباتی نظرسنجی جداگانه برگزار کرده (با حدود ۵۰۰۷۰۰ رای برای هر حوزه که طبیعتا خیلی بیش‌تر از نظرسنجی مورد ذکر است). برای بعضی‌ها هم با توجه به نتایج نظرسنجی پیش‌نهاد داده (تا این لحظه برای ۲۹ حوزه پیش‌نهاد دارد).

به شخصه خیلی گزینه 1VoteMatters را پیش‌نهاد نمی‌کنم چون نه تحلیل آماری انجام داده‌اند و نه به احتمال زیاد نمونه‌گیری‌شان قابل قبول بوده باشد (نمونه‌های‌شان را اینترنتی جمع کرده‌اند). اما اگر خواستید نگاه کنید، مثلا اگر VoteTogether نظرسنجی انجام نداده بوده باشد، پیش‌نهاد می‌کنم الگوریتم ساده زیر را انجام دهید تا ببینید آیا می‌توان پیش‌نهادشان را جدی گرفت یا نه.

۱) به داده‌های حوزه انتخابی خودتان نگاه کنید. ببینید چند نفر رای داده‌اند. ۵۰ نفر؟ ۱۰۰ نفر؟ ۵۰۰ نفر؟ پیش‌نهاد می‌کنم اگر تعداد رای‌ها کم‌تر از ۱۰۰ است کلا اعتنایی به این نظرسنجی نکنید. اگر نیست، بروید قدم بعدی.

۲) عدد دویست را بر جذر تعداد رای‌دهنده‌ها تقسیم کنید. تفسیر این عدد میزان خطای آماری بین دو نامزد به درصد است.

۳) به اختلاف دو نامزدی که بین‌شان شک دارید نگاه کنید. اگر اختلاف بیش‌تر از درصدی بود که در مرحله پیش به دست آوردید، با احتمال نسبتا خوبی (بیش‌تر از ۸۰ درصد) همین ترتیب این نظرسنجی هم در انتخابات رخ می‌دهد. هر چقدر اختلاف بیش‌تر باشد، شانس درستی هم بیش‌تر است. اگر نه، اطمینان چندان‌ای نسبت به این نظرسنجی نمی‌توانید بکنید.

مثلا در حوزه CalgaryShepard، تعداد رای‌ها ۱۱۷ است و رای نامزد نو دموکرات در این نظرسنجی ۳۸ درصد و نامزد لیبرال ۴۶ درصد است. عددی که در قدم ۲ به دست می‌آورید ۱۸ است. اختلاف این دو نامزد هم ۸ درصد است. پس واقعا نمی‌توان گفت کدام یک از این دو نامزد شانس بیش‌تری دارند. اگر می‌خواهید بخت‌آزمایی کنید، نامزد لیبرال را انتخاب کنید. اما واقعا نمی‌توانید مطمئن باشید که شانس نامزد لیبرال خیلی (یعنی ۸۰ درصد) بیش‌تر است. در این شرایط رای‌دهی استراتژیک بی‌معناست و به نظرم خیلی معقول‌ترست ببینیم کدام نامزد به عقایدمان نزدیک‌تر است. اگر پیش‌نهاد مرا می‌خواهید، به نامزد حزب نو دموکرات رای دهید.

فقط چند توضیح بدهم. یکی این‌که آن ۸۰ درصد درستی‌ای که در پاراگراف پیش ازش نوشتم تنها در حالتی صحت دارد که ۱) نظرسنجی نمونه خوبی از جامعه‌ی رای‌دهنده باشد (که نظرسنجی اینترنتی‌ای چون 1VoteMatters به تنهایی نمی‌تواند چنین باشد) و ۲)‌ وضعیت نظر مردم از زمان نظرسنجی تا انتخابات تغییر خاص‌ای نکند. در نتیجه اعلام این‌که احتمال درستی گزاره ۸۰ درصد یا بیش‌ترست به احتمال زیاد در واقعیت خیلی معتبر نیست و خطا بیش از این است.

نکته دوم این‌که فرمول ۲۰۰ تقسیم بر جذر تعداد رای‌دهنده‌ها تقریبی است. اساس این رابطه از ناتساوی Bennett به دست آمده با کمی ساده‌سازی. یک ساده‌سازی مهم این‌که از جمله‌های مرتبه بالا، یعنی (O(1/n) در مقابل جمله اصلی که ((O(1/sqrt(n) است، صرف‌نظر کرده‌ام. این صرف‌نظرکردن وقتی تعداد راه‌دهنده‌ها بیش‌تر از ۱۰۰ نفر است، باعث خطای حدود ۱.۵ درصد می‌شود (تاثیر جمله اصلی با ۱۰۰ نفر حدود ۱۹ درصد است؛ فرمول بالا آن را با ۲۰ درصد تخمین می‌زند). دیگر این‌که فرض کرده‌ام رای واقعی افراد حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد است، که به نظرم فرض نسبتا خوبی است. دیگر این‌که احتمال خطای هر تخمین را یک دهم در نظر گرفته‌ام که معنای‌اش این است که احتمال این‌که ترتیب دو کاندیدا در رای‌گیری همان‌ای باشد که در واقع است بیش‌تر از ۸۱ درصد است.

حکایت فیلسوف ذهن و راه‌زن جاهل

حکایت فیلسوف ذهن و راه‌زن جاهل

فیلسوف نگاه‌ای به دلمه‌های خون روی چاقوی راه‌زن جاهل انداخت و گفت: پیش از این‌که جان‌ام را به کمال و مال‌ام را به تمام بستانی، اندک درخواست‌ای دارم.

راه‌زن اخم‌آلود گفت: بگو ای بدبخت!

فیلسوف گفت: تنها می‌خواهم برای لحظه‌ای چشمان‌ات را ببندی و تصور کنی که درخت‌ای بلند بالایی. بدن‌ات تنه‌ی درخت، دست‌های‌ات شاخه‌ها، پاهای‌ات ریشه‌ها، و مغزت آوندهای درخت است. می‌خواهم برای لحظه‌ای هم که شده خیال کنی که ذهن و تن‌ات، ذهن و تن درخت است. همین! آخرین آرزوی‌ام را برآورد می‌کنی ای بزرگ‌مرد؟

راه‌زن جاهل نیش‌خندی زد و گفت «اشهدت رو بخون ای بی‌نوا و جم هم نخور که صد باره بد می‌بینی» و چشمان‌اش را بست.

صدای زوزه شغال‌ای از دور دست آمد ولی بادک‌ای وزید و صدا را در خود غرق کرد. لحظه‌ای بعد که باد ایستاد، صحرا در عمق اقیانوس سکوت ته‌نشین شده بود.

فیلسوف به افسوس سری تکان داد و لبخندی زد. خم شد و آی‌پدش را در کوله‌پشتی گذاشت. قدم‌ای به جلو برداشت، به نو درخت بلند بالای مغزآوندی شاشید و سوت‌زنان به سوی مغرب راه افتاد.

دکتر برایان از دودکش بالا می‌رود (آیدا احدیانی)

دکتر برایان از دودکش بالا می‌رود (آیدا احدیانی)

با این‌که آیدا احدیانی را مدت‌هاست از طریق وبلاگ و توییترش می‌شناسم، اما هیچ‌وقت داستان‌های‌اش را نخوانده بودم. چند روز پیش مجموعه داستان کوتاه «دکتر برایان از دودکش بالا می‌رود» (انتشار: ۱۳۹۳؛ ۲۰۱۴) را از دوست‌ای به امانت گرفتم و همین ساعت‌ای پیش خواندن‌اش را تمام کردم.

این مجموعه ده داستان کوتاهی را دوست داشتم و طبیعتا بعضی داستان‌ها را بیش از بقیه. خیلی از داستان‌ها فضای رئالیستی شهری دارند، در فضای مهاجرت‌اند و درباره‌ی آدم‌ها و تنهایی‌شان‌اند. فضای بعضی از داستان‌ها مرا یاد فضای داستان‌های ریموند کارور می‌انداخت: روایت ساده، بدون هیچ واقعه‌ی چشم‌گیری، ولی در نهایت دنیای انتهای داستان هزار هزار با دنیای آغازین، یا باور ما از آن، تفاوت دارد (مثلا: در نیوبرانزویک از سقف مار می‌چکد؛ کریستوفر را به خاطر داری؛ دودی که از دودکش خارج می‌شود دکتر برایان مهون است؛ ماهی‌گیران رودخانه‌ی فرانسوی).

زبان آیدا احدیانی، زبان ساده، خوش‌خوان و طنازی است و در کل دوست‌اش دارم. گرچه باید بگویم که متاسفانه زبان‌اش کمی لهجه انگلیسی دارد که کیفیت کارش را پایین می‌آورد (مثال: همین جمله‌ی من!). هم‌چنین گاهی به نظرم می‌آمد که دیالوگ‌ها دقیقا آن‌طوری نیست که آدم‌های معمولی با هم حرف می‌زنند. لهجه پیداکردن خارج‌نشینان البته کمی ناگزیر است و اجتناب از آن نیاز به دقت مضاعف دارد. دیالوگ‌نویسی هم که همیشه کار سختی بوده است.

یکی دو داستان آیدا، که از پاراگراف اول تا چهارم لابد آن‌قدر دوست شده‌ایم که به اسم کوچک صدای‌اش کنم؛ من رو هم می‌تونی سولو خطاب کنی، فضایی اندکی سورئال دارد. مثلا «عشق من سیفون را نکش گوهر خواب است»، که اتفاقا یکی از داستان‌های مورد علاقه‌ام بود. مثال دیگر داستان «مرد مشترک آپارتمان ۲۱۱۲» است.

داستان دیگری که فضای کاملا متفاوت‌ای با بقیه داشت، آخرین داستان مجموعه بود به نام‌ «پل‌های معلق مرزی». داستان‌ای با فضای عاشقانه و بسیار شخصی. موقع خواندن‌اش گاهی خجالت می‌کشیدم که نکند زیادی دارم به زندگی شخص نویسنده نزدیک می‌شوم (نمی‌دانم داستان چقدر به زندگی شخصی نویسنده ربط دارد؛ اما در هر حال این تصور در من ایجاد شد). این داستان را بسیار دوست داشتم، در حدی که کاش من می‌نوشتم‌اش.

چهار داستان‌ای که بیش‌تر دوست داشتم:

پل‌های معلق مرزی
کریستوفر را به خاطر داری؟
– 06C37
عشق من سیفون را نکش گوهر خواب است

خلاصه این‌که اگر باز هم دست‌ام به کتاب یا داستان‌ای از آیدا احدیانی برسد خواهم خواندش.

حباب بی‌BSام آرزوست

حباب بی‌BSام آرزوست

همه رو نمی‌دونم، اما بعضی‌ها انرژی زیادی می‌گذارند که یک فضایی، تو بگو حباب، دور خودشون ایجاد کنن که BS توش رخ نده. اخبار چرت نمی‌خونن، با آدم‌های سطحی نمی‌گردن، کتاب خوب می‌خونن و به حل مسایل کوچک ولی پایه و اساس‌دار فکر می‌کنن.

اما بعد گاهی جلسه‌های اجباری رخ می‌دن. توی این جلسات آدم‌ها بی‌محابا شروع می‌کنن به BSگفتن. تو هم مجبوری به تایید سر تکون بدی چون روابط قدرت این‌طور می‌گن و تو دیگه انرژی‌ای برای جنگیدن نداری، اما چیزی که در واقع می‌خوای اینه که اگر زورت نمی‌رسه بگی «خفه شید!» دست‌کم سرت رو تقّی بزنی به دیوار.

ضدکتاب‌خانه

ضدکتاب‌خانه

من کتاب‌فروشی‌رفتن و کتاب‌خریدن را خیلی دوست دارم. دوست دارم کتاب‌ها را از قفسه‌ها بیرون بکشم، پشت جلدشان را بخوانم، نگاه‌ای به صفحه‌ی عنوان مطالب بیندازم، اولین صفحه‌ی کتاب را بخوانم، استخاره‌وار کتاب را باز کنم و پاراگراف‌ای بخوانم، و در نهایت با مشورت با جیب‌ام تصمیم بگیرم که آیا دوست دارم این کتاب را به عضویت کتاب‌خانه‌ام در بیاورم یا نه. اما از طرفی یکی از عذاب‌وجدان‌های‌ام همیشگی‌ام این بوده است که کتاب‌ای بخرم و بعد نخوانم. در نتیجه در این چند سال همیشه قید می‌گذاشته‌ام که کتاب‌ای بخرم که همان روز شروع به خواندن‌اش کنم. صد البته کتاب‌ها الزاما تا آخر خوانده نمی‌شوند. حال یا کتاب آن‌قدرها که تصور می‌کرده‌ام جذاب نبوده است، یا این‌که کتاب تازه‌تری چشم‌ام را گرفته، یا که اصلا دغدغه‌های دیگر زندگی آن‌قدر متورم شده‌اند که کتاب‌خوانی را برای مدتی به حاشیه رانده است.

تا چند وقت پیش در این ملغمه‌ی هوس و گناه غوطه‌وران از این سو به آن سو تاب می‌خوردم که اتفاقی نقل‌قول‌ای از امبرتو اکو خواندم که از مفهوم ضدکتاب‌خانه صحبت می‌کرد. اکو از این می‌گوید که حجم کتاب‌های نخوانده‌شده‌ی کتاب‌خانه‌ی شخصی‌ی هر فردی مهم‌تر از تعداد کتاب‌های خوانده‌شده‌ی اوست. او می‌گوید که ارزش کتاب‌های نخوانده‌شده اتفاقا بیش‌تر از کتاب‌های خوانده‌شده است چون آن‌های‌اند که قرار است بخش‌های نادانسته‌ی معلومات فرد را پر کنند. کتاب‌های نخوانده‌شده، ابزارهای پژوهش‌اند. کتاب‌های خوانده شده، همان فضایی را پر می‌کنند که در حال حاضر می‌دانیم.

می‌توان پاسخ داد که خب، می‌توان از کتاب‌خانه‌ی عمومی یا دانش‌گاه استفاده کرد. و بعد اکو شاید پاسخ بدهد که آن‌ها دوردست‌تر از آن‌اند که بتوانید نیم‌شب بازشان کنید و بخوانیدشان.
می‌توان گفت که کتاب‌خانه‌های شخصی باعث قطع‌شدن درختان می‌شوند. و اکو شاید شانه‌های‌اش را بالا بیاندازد و شاید هم بگوید که فروش کتاب به نفع کتاب‌فروشی‌ها و ناشرهاست و اتکای همیشگی‌ی همه‌ی افراد به کتاب‌خانه‌های عمومی باعث تضعیف ناشران و کتاب‌فروشی‌ها و از این قبیل می‌شود و در ضمن بزند پشت‌مان و بگوید خیلی نگران قطع درختان نباشیم چون این درختان برای همین کارها کاشته شده‌اند.
شاید بگویید که هر کتاب‌ای بخواهید را می‌توانید فورا داون‌لود کنید. در این حالت اکو عاقل اندر سفیه به‌تان می‌نگرد.

لازم نیست با حرف امبرتو اکو موافق باشید. من که کاملا موافق نیست. اما برای کس‌ای که کتاب‌خریدن را دوست دارد، این حرف اکو بهانه‌ی خوبی است برای کاهش حس عذاب‌وجدان. از وقتی این نقل‌قول را خوانده‌ام، بیش‌تر از پیش کتاب خریده‌ام. البته نه این‌که اسراف کرده باشم خدای نکرده؛ در بازار نادانسته‌ها سرمایه‌گذاری کرده‌ام. گفتم به‌تان بگویم، شاید شما هم دنبال بهانه باشید برای گسترش ضدکتاب‌خانه‌تان.

پ.ن.۱: اول می‌خواستم لینک‌اش را توییت کنم. بعد دیدم که می‌خواهم بیش از دو سه جمله بگویم. چند وقتی هم هست که در ضدخاطرات ننوشته بودم. چه بهانه‌ای به‌تر از این. به هر حال وب‌لاگ برای همین چیزهاست دیگر، نه؟

پ.ن.۲: در ضمن سال نو مبارک!

زندگی تراژدیک جسیکا اینسکو

زندگی تراژدیک جسیکا اینسکو

جسیکا اینسکو (Jessica Ainscough) بیست و دو ساله سرطان صعب‌العلاجی(۱) گرفت. پس از این‌که نوع خاص‌ای از شیمی‌درمانی(۲) جواب نداد و تنها گزینه پیش روی‌اش قطع کل دست و شانه‌اش بود،‌ تصمیم گرفت افسار سلامتی‌اش را خود به دست بگیرد و زیر یوغ طب مدرن نرود. تا این‌جای‌اش را کم و بیش درک می‌کنم. حتی تصور قطع دست و شانه وحشتناک است و تصمیم بر این‌که فرد چنان مسیری را نرود با این‌که شاید از دید بعضی‌ها غیرعقلانی باشد، اما باز هم تا حدی قابل هم‌دلی است.

جسیکا تصمیم گرفت که به شیوه‌ی درمانی گِرسون (Gerson) پناه بیاورد که شامل نوشیدن کلی آب میوه در روز (مثلا معادل ده کیلو میوه) و چندین تنقیه با قهوه در روز بود. بله، تنقیه با قهوه!

شیوه‌ی درمانی گرسون مصداق بارز شارلاتانی است. هیچ شاهد موثق‌ای وجود ندارد Ú©Ù‡ شیوه درمانی گرسون موثر است. شواهدی وجود دارد Ú©Ù‡ می‌تواند خطرناک باشد. شیوه درمانی گرسون گران قیمت هم هست. با این حال درک می‌کنم Ú©Ù‡ غریق به هر Ú†Ù‡ نزدیک‌اش باشد، دست می‌یازد – هر چقدر هم Ú©Ù‡ از دید مایی Ú©Ù‡ خارج از گود نشسته‌ایم نابخردانه باشد. به هر حال تنقیه با قهوه به‌تر از نداشتن دست Ùˆ شانه است، نیست؟ Ùˆ شاید نکته اساسی‌تر این‌که شخص اجازه دارد هر کاری دوست دارد با خودش Ùˆ بدن‌اش انجام بدهد. می‌توان تصمیم جسیکا تا این‌جای کار را با این لنز نگریست.

بخش تاسف‌بار این‌که جسیکا شروع کرد به تبلیغ همین شیوه‌ی درمانی و به دروغ ادعا کرد که سرطان‌اش را کنترل کرده و مداوا شده است. جس نام «سلح‌شور سلامتی» (Wellness Warrior) را برگزید و گویا جزو آدم‌های مشهور اینترنتی -مخصوصا در استرالیا- شد و برای خودش دکان‌ای دو نبش راه انداخت. عدد و رقم ندارم و احتمالا نداریم، اما معقول می‌نماید که درصدی از خیل طرف‌داران‌اش تصمیم گرفتند که سرطان‌شان را به شیوه‌ی او مداوا کنند. شیوه‌ای که نه تنها از لحاظ علمی درستی‌اش ثابت نشده که حتی از دید علم امروزی نادرست و خطرناک هم هست و مهم‌تر این‌که شاهدی برای موثربودن‌اش در درمان سرطان وجود ندارد و از همه مهم‌تر این‌که ممکن است باعث شود فرد شیوه‌های متداول پزشکی را دنبال نکند و در نتیجه شانس مداوای‌اش کم شود. این‌که چند نفر به همین دلیل مردند را نمی‌دانم، اما می‌دانم خود مادر جسیکا که سرطان پستان گرفته بود تصمیم گرفت شیمی‌درمانی نکند و گرسون‌درمانی کند و در نهایت هم یکی دو سال پیش به خاطر سرطان مرد.

این بخش تبلیغ عام‌اش را دیگر درست نمی‌فهمم. گم‌راه‌کردن آدم‌ها؟ هدایت‌شان به بن‌بست؟ کم‌کردن شانس زنده ماندن‌شان؟ رهبری‌شان به بستر مرگ؟ از نظرم چنین کاری جنایت است – گیریم دست مبلغ مستقیم به خون‌ای آلوده نشده باشد Ùˆ فرمان مرگ‌ای را هم به طور مستقیم امضا نکرده باشد.

یا شاید همه‌ی این‌ها نشانه‌ی ترس است؟ گول‌زدن خود است؟ جسیکای وحشت‌کرده از سرطان به راه حل‌ای رو آورده که به نظرش طبیعی و منطقی آمده است (به هر حال آب هویچ و قهوه طبیعی‌تر از شیمی‌درمانی و قطع عضو می‌نمایند) و حالا برای دل‌گرمی خود هم که شده، دیگران را به همین راه دعوت می‌کند. مردم از دختر جوان خوش صحبت‌ای چون او خوش‌شان می‌آید، به حرف‌های‌اش گوش می‌دهند و برای‌اش دست می‌زنند؛ او هم در چرخه‌ی باوریدن می‌افتد و بیش‌تر و بیش‌تر به راه‌اش مومن می‌شود. نمی‌دانم جسیکا خود می‌دانست که دقیقا دارد چه می‌کند یا خیر. آیا جسیکا متوهم بود یا شیاد؟(۳)

نمی‌دانم بگویم بدبختانه یا خوش‌بختانه که در نهایت چند روز پیش جسیکا اینسکو مرد.

بدبختانه از این لحاظ که از دیدن مرگ دیگری غم‌گین می‌شوم و می‌دانم که او مسلما در این چند سال کلی زجر کشیده است. اگر به او بود، مطمئن‌ام ترجیح می‌داد سرطان نگیرد تا این‌که بخواهد سلح‌شور سلامت بشود.

خوش‌بختانه از این لحاظ که با مرگ‌اش دست‌کم تبلیغات گم‌راه‌کننده‌اش خاتمه می‌یابد و بعضی‌ها حتی ممکن است در باورشان به درمان گرسون تجدیدنظر کنند و در نهایت جان افراد بیش‌تری نجات یابد.

داستان زندگی جسیکا نمونه‌ی مدرن یک تراژدی است: دختر جوان موفق‌ای شادان و خوش‌حال در کوهستان مه‌آلود زندگی‌اش قدم می‌زد که ناگهان ابرها کنار رفتند و کوه‌ای صعب‌العبور، زشت و پلید در پیش روی‌اش ظاهر شد. کوه‌ای که تلاش برای عبور از آن مستلزم این است که زیبایی‌اش را با شانس سلامت تاخت بزند. دختر تصمیم گرفت که به جای از کوه بالارفتن و زخمی‌شدن قطعی، از جاده منحرف شده از مسیر دیگری کوه را دور بزند. مسیری که کوه‌نوردان خبره او را از آن برحذر داشته بودند. دختر حرف گوش‌نکن یک‌دنده‌مان مسیر خودش را می‌رود و دیگران را نیز به همان مسیر دعوت می‌کند. تعداد بی‌شماری آدم شادان و خوش‌حال به دنبال‌اش راه افتادند و به ریش خبرگان خندیدند. اما در نهایت کوهستان با چرخش‌ای ناگهانی غافل‌گیرشان کرد و همه‌شان به قعر دره‌ای تاریک سقوط کردند.

(Û±): Epithelioid sarcoma
(Û²): Isolated limb perfusion
(۳): در این کامنت شخص‌ای ادعا می‌کند که از دوستان خانوادگی جسیکا است. می‌گوید جسیکا به کارش باور داشت تا یکی دو ماه پیش از مرگ‌اش. آن آخرها فهمیده بود که در بازی زندگی تصمیم اشتباه را گرفته بوده است.