Browsed by
Author: SoloGen

ممیز پارسی

ممیز پارسی

اعداد اعشاری را در پارسی چگونه می‌نویسید؟ ۳.۱۴؟ ۳/۱۴؟ و یا ۳٫۱۴؟
اولی از نقطه استفاده کرده، دومی از slash و سومی از ممیز پارسی (Shift + ۳).

۱) در بیش‌تر کشورها برای جداکردن بخش اعشاری عدد یا از کاما استفاده می‌شود یا از نقطه. ریشه‌ی این کار از دانش‌مندان اسلامی می‌آید که از خطک عمودی برای جداکردن اعداد استفاده می‌کنند. بعدترها آن خطک در حروف‌چینی با کاما یا نقطه جای‌گزین شد.

۲) استفاده از کامای لاتین برای جداکردن اعداد فارسی معقول نیست (یعنی ۳,۱۴) چون نیازمند تغییر زبان صفحه کلید است. ویرگول فارسی هم شکل‌اش متفاوت است و روح آن خط را ندارد (یعنی ۳،۱۴).

۳) استفاده از slash (/) به نظر می‌آید که تقریبی‌ست برای همان رسم‌الخط دانش‌مندان اسلامی. متاسفانه مشکل این است که در ریاضی برای تقسیم هم از همین علامت استفاده می‌کنیم. در نتیجه مشخص نیست ۱/۲ آیا به معنای نیم است یا یک و دو دهم. در نتیجه نظر کارشناسی‌ی من(!)‌ این است که / را باید تحریم کنیم!

۴) ممیز پارسی (Shift + ۳) راه‌حل خوب و معقول‌ایست برای این مشکل. شکل‌اش گویا شبیه به همان‌چیزی‌ست که دانش‌مندان اسلامی استفاده می‌کردند و یک جورهایی راه‌حل «خودمان» است. جالب این‌که در این همه سال‌ای که تایپ می‌کنم از وجود چنین علامت‌ای بی‌خبر بودم.

۵) مشکل ممیز پارسی البته این است که نیاز به حرکت بیش‌تر دست‌ها روی صفحه‌ی کلید دارد. اگر کس‌ای مجبور باشد زیاد عدد فارسی بنویسد، این ماجرا آزاردهنده است.

۶) یک سوال‌ای که برای‌ام مطرح می‌شود این است که چرا از نقطه برای جداکردن بخش اعشار استفاده نشود؟ یعنی بنویسیم ۳.۱۴ به جای ۳٫۱۴؟ درست است که ممیز پارسی برای این طراحی شده که علامت ممیز باشد، اما نقطه راه‌حل ساده‌ترین به نظر می‌آید و در جهان پرکاربردتر.

منابع: این‌جا و آن‌جا!

بیش‌خوابی

بیش‌خوابی

از آن دوشنبه صبح‌ای Ú©Ù‡ مهرداد چشم‌های‌اش را باز کرد یک هفته طول کشید تا کامل از خواب بیدار شود. تا آن موقع دیگر دیر شده بود Ùˆ کاری از دست ما بر نمی‌آمد. …

شعله، باد، تنهایی

شعله، باد، تنهایی

می‌آیم
می‌روی
نگاه‌ات می‌کنم
روی بر می‌تابی
صدای‌ات می‌کنم
نمی‌شنوی
باد می‌آید
می‌روی
باد نمی‌وزد
نمی‌مانی
من تو را سخت دوست می‌دارم
و تو مرا سخت نکوهش می‌کنی از دوست‌داشتن‌ام
شعله می‌شوم که مگر من سنگ‌ام؟
سپهرم؟
عالم‌ام؟
که بتابم ناله‌های سرگردان تو را
و دوباره سرکشیده از این آبشار اندوه تا دورترین تاریکی‌های جنگل افسردگی
وز این هرم آتش‌فشان رابطه‌مان تا بدان سردسیرترین قلب عالم که تو باشی
می‌وزم
می‌رانی‌ام
می‌خواهم
می‌بینی‌ام
شرح می‌دهم
شرم می‌کنی
ستاره باران‌ات می‌کنم
چتر باز می‌کنی
مرا دریاب
– دریافته‌ام‌ات من
مرا بپوش
– دوشیده‌ام‌ات من
آغوش بده
– دست می‌دهم
راه نشان بده
– بن‌بست راه ندارد
تو را چه کنم؟
– مرا به همه‌ی عالم قسم‌ات در این گوشه‌ی خود تنها بگذار
تنها؟
– آری، آری، تنها!

تنهای‌ات می‌گذارم
چشم بر می‌کشی
لبخند می‌زنم
لبخند می‌زنی
می‌روم
می‌مانی
و قطره‌ای بر گونه‌ات می‌چکد
و قطره‌هایی دیگر
و تو در باتلاق تنهایی خویش به تاریخ می‌روی.

[نسخه ابتدایی نوشته شده در تاریخ ۱۶ فوریه ۲۰۱۲.]

 

 

آن روز

آن روز

آغاز روز با آفتاب نبود؛
با اضطراب بود.
ابرها پنبه‌هایی سفید نبودند؛
خاراسنگ بودند.
و این آسمان نبود که می‌بارید؛
مردمان بودند که خون می‌گریستند.

آقای پست

آقای پست

«آقای پست» هم شعر دارد، هم موسیقی دارد و هم کلیپ تصویری و هر سه به نظرم خوب‌اند و هم‌دیگر را کامل می‌کنند. به گوش من صدای علی عظیمی در این آهنگ شوخ‌طبع است ولی شعر طنز سیاه‌ای‌ست و فضای کلیپ هم تیره است و سیاه‌بودن شعر را کامل می‌کند. نتیجه‌ی نهایی کار حتی اگر دردآور باشد، افسرده نیست.

بار اولی که این نمآهنگ را دیدم فکری که به ذهن‌ام رسید این بود که چقدر این کار پر از نفرت است. چرا؟ الان می‌گویم!

نقطه‌ی چرخش معنایی نمآهنگ «آقای پست» برای من نه وقتی بود Ú©Ù‡ ریش بلند آقای پست را می‌دیدم Ùˆ نه حتی وقتی Ú©Ù‡ روزنامه‌ی کیهان‌اش را دیدم، بلکه وقتی بود Ú©Ù‡ پسرش وارد ماجرا شد. «پسر ارشدی Ú©Ù‡ یکمی عقب‌مونده‌ست ولی با این‌حال مدیر کارخونه‌ست». در این لحظه آقای پست از یک تیپ سنتی به یک گروه خیلی مشخص تبدیل می‌شود: «حاج آقا Ùˆ آقازاده‌ی رانت‌خوارش» – یا چیزی مشابه. موسیقی «آن‌هایی» را نشان می‌دهد Ú©Ù‡ «ما» نیستند Ùˆ آن‌ها را یک‌سره منفی نقد می‌کند.

دو سه بار دیگر هم نمآهنگ را شنیدم Ùˆ دیدم. هنوز نظرم همان است Ú©Ù‡ پیش‌تر نوشتم اما الان با خود می‌گویم Ú©Ù‡ به هر حال موسیقی راکْ اجتماع را نقد می‌کند – Ú†Ù‡ به نظرم نقد تندی بیاید، Ú†Ù‡ نیاید. شکاف بین «ما» Ùˆ «آن‌ها» توسط موسیقی ایجاد نشده، بلکه وجود داشته Ùˆ نشان‌داده شده. وظیفه موسیقی راک التیام این شکاف نیست، نشان‌دادن‌اش است.

ببینیدش!

مرگ‌نویسی و طعم تند فلفل قرمز

مرگ‌نویسی و طعم تند فلفل قرمز

امروز داشتم چند داستان تازه از تنور کارگاه‌های داستان‌نویسی درآمده را می‌خواندم که دیدم همه‌شان یک جورهایی به مرگ ربط دارند. یا عزیزِ شخصیت داستان مرده است و داستان در سوگ رفتن اوست، یا خاطره‌ایست از اویی که دیگر نیست و ای کاش که بود. مثلا یکی از داستان‌های برگزیده و تقدیرشده عملا آموزش شیوه پخت دسری بود که شخصیت داستان از عزیز از دست‌رفته‌اش یاد گرفته بود و این وسط هم هر یک پاراگراف در میان اشاره می‌شد که شخصیت داستان اشک‌اش روان است، مبادا خواننده حجم تراژدی را فراموش کند. کارگاه ما هم همین‌طور بود که خیلی وقت‌ها یا از مرگ می‌نوشتیم یا ماجرایی به همان اندازه غم‌انگیز. پارسال به بچه‌ها می‌گفتم که باید مالیات مرگ‌نویسی وضع کنیم: اگر کس‌ای از بن‌مایه‌های مرگ و بدبختی برای داستان‌اش استفاده کرد، باید یک جورهایی هزینه‌اش را بدهد؛ مثلا بقیه را به بستنی یا قهوه مهمان کند یا چیزی از این دست. ایده‌ام نگرفت و داستان‌ها هم‌چنان پر بودند از آه و ناله.

 چرا داستان‌نویس‌های تازه‌کار (۱) این همه از مرگ می‌نویسند؟

مرگ البته پدیده‌ای غریب است. خیلی از ما از دور یا نزدیک با آن مواجه شده‌ایم (گرچه بیش‌ترمان خودمان نمرده‌ایم!). گمان می‌کنم تجربه‌ی مرگ از دست‌دادن عزیزی برای هیچ‌کس راحت نباشد. مرگ تجربه‌ای متفاوت است، و بسیار دردناک. دردی بسیار انسانی. بعید می‌دانم کم‌تر حیوان دیگری چنین حس‌ای نسبت به از دست‌دادن نزدیکان‌اش داشته باشد (۲).

و دقیقا نکته همین‌جاست! تجربه‌ی مرگ دیگری، تجربه‌ای غلیظ و بس انسانی است. تند است و می‌سوزاند. مثل فلفل قرمز. و وقتی آن تجربه را کلمه می‌کنیم و در داستان‌مان می‌پاشیم، داستان‌مان یک‌هو پر از احساسات انسانی می‌شود، طعم دیگری می‌گیرد، طعم تند فلفل قرمز.

داستان‌نویس تازه‌کار چون آشپز تازه‌کار است. همان‌طور که تندی فلفلْ طعم‌های دیگر را می‌پوشاند، تندی حرف‌زدن از مرگ هم با داستان چنین می‌کند. وقتی یکی از حساس‌ترین احساسات فرد را انگولک می‌کنی، دیگر مشخص نمی‌شود که آیا داستان‌ات خوب بوده یا نه. انگار که قاشق قاشق فلفل و ادویه به غذا اضافه کرده‌ای و حالا امید داری که خواننده‌ی اشک در چشم گوله‌شده‌ی زبان‌سوخته‌ی احساسات به سوز آمده از داستان‌ات خوش‌اش بیاید. و گاهی هم می‌آید. یا تا یکی دو ساعت فکر می‌کند که می‌آید. اما وقتی داستان‌نویس‌ای که غذای‌ات با کم‌ترین ادویه هم خوش‌خوان در آید. استفاده‌ی بیش از حد از فلفل قرمز و مرگ چندان هم هنر نیست.

پی‌نوشت‌ها

(۱) نه که لزوما بخواهم بگویم که من داستان‌نویس حرفه‌ای، پرقدمت و یا قوی‌ای‌ام. اما خواننده‌ی داستان که هستم؟ همان‌طور که می‌توان ویلون‌نواز نبود ولی فهمید که صدای ویلون طرف گوش‌خراش است.

(۲) البته مساله به این سادگی‌ها که نوشته‌ام نیست. شواهدی وجود دارد که حیوانات غیر از انسان هم سوگ‌واری می‌کنند. این موضوع البته خیلی عجیب نیست: خیلی از پستانداران ساختارهای مغزی‌ی مشابه‌ای دارند. اما این‌که دقیقا «حس»شان (یا به قول فیلسوفان quale) از سوگ‌واری و اندوه چقدر شباهت/تفاوت با انسان دارد موضوع دیگری است که شاید خیلی سخت باشد درباره‌اش حرف‌زدن. البته همین حرف را درباره‌ی دو انسان هم می‌توان گفت: ممکن است تجربه‌ی ما هم از مرگ با هم‌دیگر متفاوت باشد. تا جایی که می‌دانم راه ساده‌ای برای مقایسه‌ی حس انسان‌های متفاوت وجود ندارد. نگاه‌ای به این و آن بیندازید.

پشیمانی تو را و مرا

پشیمانی تو را و مرا

پشیمانی صد سایه دارد و هزار چهره. ملایم‌ترین و بی‌آزارترین‌شان همان‌که پس از مدت‌ها که در خلوت خویش چهارزانو نشسته به کاری مشغول‌ای بوده‌ای (چه می‌دانم، شاید کتاب می‌خواندی، شاید آلبوم عکس‌های قدیم را ورق می‌زدی، یا اصلا کمی روزمره‌تر: روی توالت فرنگی نشسته بودی روزنامه می‌خواندی، البته ترجیحا نه چهارزانو!) قصد میکنی برخیزی که ناگهان سوزش شدیدی در عمق رگ‌های ران‌ات حس می‌کنی و در می‌یابی که ای دل غافل پای‌ات انگار که سال‌هاست به خواب رفته است. اینک راه بازگشت‌ای وجود ندارد. اگر هم‌چنان بنشینی، پای‌ات بیش‌تر و بیش‌تر به خواب می‌رود و اگر برخیزی خونْ ناگزیر به رگ‌های خشک‌شده‌ات می‌دود و درد وجودت را بیش از پیش در برمی‌گیرد.

درد پای خواب‌رفته کشنده نیست، اما شدید است. سعی می‌کنی بلند شوی و بلند می‌شوی ولی ثانیه‌ای بعد گزگز پای‌ات وادارت می‌کند که فرو-افتی. هر دو می‌دانیم که اینک تو چون سگ پشیمانی که چرا در طول نیم ساعت گذشته کمی این پا آن پا نشده بودی. اما پشیمانی تو را و پای خواب‌رفته‌ات را چه سود؟ جدا چه سود؟

پشیمانی صد سایه دارد و هزار چهره. ملایم‌ترین و بی‌آزارترین‌شان همین بود که گفتم. هر دوی‌مان می‌دانیم که زندگی پشیمانی‌های بزرگ‌تری هم دارد. گاهی آن‌قدر بزرگ‌تر که حتی جایی برای سقوط نیز نمی‌گذارد. اما پیشمانی تو را و مرا چه سود؟ جدا چه سود؟

تیپ‌شناسی منتقدان هنری

تیپ‌شناسی منتقدان هنری

روایت داغ داغ از یک رویا

روایت داغ داغ از یک رویا

این‌که پیش‌تر چه اتفاق‌ای افتاده بود مهم نیست. اما فقط این‌که هوا داشت تاریک می‌شد که از در فروشگاه بیرون آمدم و ماشین جیپ‌ای را دیدم که آمد و پارک کرد. خودِ خود وودی آلن از آن بیرون آمد. دویدم سمت‌اش و به‌ش گفتم می‌دانم خیلی‌ها ازش چنین درخواست‌ای می‌کنند، اما می‌شود عکس‌اش را بگیرم؟ گفتم اگر به دوستان‌ام نشان بدهم، خودشان را می‌کشند از حسادت!

وودی آلن که وودی آلن باشد قبول کرد که دلیل‌ام موجه است. رفتیم گوشه‌ای تا عکس بگیریم. دوربین موبایل‌ام را به راه انداختم. وودی وروجک‌بازی در می‌آورد و دوربین نمی‌توانست درست فوکوس کند. ده تا سر توی عکس‌ها می‌افتاد و من دوباره عکس می‌گرفتم و باز بیست تا پا معلوم بود. من هم اضطراب گرفته بودم که زیادی وقت‌اش را نگیرم. بعد خواستم با هم عکس بگیریم. موبایل‌ام هم جلوی‌اش و هم پشت‌اش دوربین دارد. خواستم جهت دوربین فعال را عوض کنم تا بشود با هم عکس بگیریم. هی نمی‌شد. هی دست‌ام به صفحه‌ی حساس‌اش می‌خورد و یک چیز دیگر باز می‌شد، بعد منوی‌اش غریب شد، هی من استرس‌ام بالاتر می‌رفت که چقدر این بدبخت را معطل نگه داشته‌ام. درست این‌جا از خواب پریدم.

نکته‌ای Ú©Ù‡ الان برای‌ام جالب است این است: تحلیل این خواب چقدر چیز درباره‌ی دغدغه‌های روزمره‌ی من نشان می‌دهد. مثلا این‌که […]

راستی درست پیش از این صحنه‌ی آخر خواب، صحنه از این قرار بود که هواپیمایی مسافری داشت سقوط میکرد و نیروی هوایی امریکا هواپیماهایی جنگی فرستاده بود تا بروند زیر آن هواپیما و اگر بمب‌های‌اش در حال سقوط بود بگیرندش تا در مناطق مسکونی نیافتد. به نظرم شاید ربط داشته باشد به انفجار قطار باری در ۲۵۰ کیلومتری مونترال و همچنین سانحه هوایی در سانفرانسیکو.

جامعه‌شناسی مقاومت

جامعه‌شناسی مقاومت

بحث مهم‌ای در جامعه‌شناسی‌ی مقاومت این است که آیا پاسخ‌مان باید overshoot داشته باشد یا خیر. برای هر دو حالت هم می‌شود مزیت‌ها و معایب‌ای برشمرد. حالا بروید بحث کنید!