Browsed by
Author: SoloGen

روحانی آمد!

روحانی آمد!

دی‌شب دیر خوابیدم. ظهر بیدار شدم. چشم که باز کردم اولین خبری که خواندم این بود: روحانی رییس جمهور منتخب شد. خوش‌حال‌ام!

روحانی را آن‌قدر خوب نمی‌شناسم که بخواهم درباره‌اش نظری قطعی بدهم، اما به نظر می‌آید باور عمومی این است که به هر حال روحانی یک اصطلاح‌طلب با عقاید لیبرالی نیست. روحانی به کمپ محافظه‌کاران نزدیک‌تر بود، اما با این حال بین همه‌ی نامزدهای موجود به عقاید خیلی از ما نزدیک‌تر است.‍ نکته‌ی مهم اما این‌که سیاست‌مدار خوب می‌تواند تغییر کند و به خواست گروه حمایت‌کننده‌اش (حالا چه از واسطه‌ی حزب باشد و چه مستقیم از مردم و یا فلان تشکیلات نهان) نزدیک شود و آن را پیش ببرد. همان‌طور که موسوی نیز چنین بود. عقاید میرحسین موسوی در ابتدای فرآیند انتخابات خیلی با عقاید نزدیک روز انتخابات یا پس از آن فرق داشت. گفتمان اولیه‌ی او، گفتمان دهه‌ی شصت‌ای بود. گفتمان نهایی، گفتمان اصطلاح‌طلبانه بود.

انتخابات تنها یکی از بازه‌های زمانی است که می‌توان بر سیاست کشور تاثیر گذاشت. اشتباه است اگر تنها از همین فرصت استفاده کنیم و تا چهار سال بعد خاموش باشیم. آن‌هایی که ایران را این‌گونه که هست نمی‌خواهند و ایرانی آزادتر، ثروت‌مندتر و دوست‌داشتنی‌تر می‌خواهند باید از هر لحظه‌ی ممکن استفاده کنند. شادی‌کردن‌های‌مان که تمام شد برویم فکر کنیم ببینیم در این چهار سال چه‌ها می‌توانیم بکنیم.

استفتا از پاپ سولوژنیوس اول من باب انتخابات

استفتا از پاپ سولوژنیوس اول من باب انتخابات

می‌دانم که سجل‌های‌تان در دست، شال و کلاه‌کرده، کفش‌ها به پا، مضطرب به ساعت‌های‌تان می‌نگرید و عرق از پیشانی پاک می‌کنید و تشنه‌اید بدانید نظر انتخاباتی‌ی حضرت پاپ سولوژنیوس اول چیست.

عزیزان!
بدانید که پاپ‌تان در بحر انتخابات اندر شد و به جست‌وجوی غار معرفت به اعماق زد. ولکن توفان سیاست و گردآب احساساتْ دریای اندیشه را سخت متلاطم کرده بود و آب‌اش را تیره و کدر. حاصل سفر این غواص اندیشه‌ها، جوینده‌ی نورها در همه‌ی طیف‌های مرئی و نامرئی، نماینده پروردگار بر زمین و خود پروردگار در آسمان نه گوهری است از غار معرفت و نه دُری است از راه مغفرت که سخن‌گفتن از معرفت در این آب کدر رسم صداقت نباشد و امید مغفرت‌دادن به بندگانْ رسم پیامبران قرن آگاهی.

آن‌چه پاپ‌تان گفت تا به شما بگویم این است: «از نظرم رای‌دادن به‌تر از رای‌ندادن است. من اگر می‌توانستم رای می‌دادم. خودتان عاقل‌اید و می‌فهمید چه می‌کنید. باریکلا!»

چه ساده! چه موجز! چه فروتنانه!
در ضمن آن بزرگ‌وار، پاپ سولوژنیوس اول فرمودند که آیه انتخابات را که هشت سال پیش نزول کرده بود دوباره برای‌تان بازگو کنم:

«مبادا آنان‌ای از شما که رای داده‌اند دیگران‌ای را که رای نداده‌اند شماتت کنند؛ و تحریمیان از مزدور و خیانت‌کار خواندن رای‌دهندگان برحذر باشند. بدانید در هر چیز حکمت‌ای است که شما از آن بی‌خبرید. به خداوند توکل کنید که او داناتر است.»

دوست داری به جای من که دوست دارم رای بدم رای بدی؟

دوست داری به جای من که دوست دارم رای بدم رای بدی؟

سنت تازه: آقا جان، خانم جان! من خارج‌نشین‌ام. دل‌ام می‌خواهد رای بدهم، اما در کشورمان یا در شهرمان صندوق رای نیست. گشادی‌ام می‌آید یا شاید هم نمی‌توانم خودم رای بدهم. به هر حال مشکل دارم، می‌فهمی؟!
تو اما داخل‌نشین‌ای! یا شاید هم خارج‌نشین نزدیک صندوق. ولی تحریمی هستی. یا شاید تحریمی نیستی، اما رای هم نمی‌خواهی بدهی. مثلا بعضی‌ها ضد پفک نیستند، اما پفک هم دوست ندارند بخورند. تو از همان‌هایی. استفراغ نمی‌کنی اما، می‌کنی؟ حالا من می‌گویم تو بیا برو به جای من رای بده. چرا که نه؟(*) تازه صفحه‌ی فیس‌بوک هم برای چنین کاری می‌سازم. خیلی هم احساس هوش‌مندی و نبوغ شهروندی می‌کنم از این ایده.

سنت قدیم: آقا جان، خانم جان! من ساندیس دارم، تو نداری! من دل‌ام می‌خواهد خیلی رای بدهم، اما فقط یک شناسنامه دارم. من سیرم، تو گشنه‌ی در و دهات هستی. سوار اتوبوس‌ات می‌کنم، چلوکباب به‌ات می‌دهم، ساندیس هم می‌دهم بخوری، تو برو به نامزد من رای بده.

سنت قدیم‌تر: آقا جان، خانم جان! من زنده‌ام، تو مرده! من دل‌ام می‌خواهد خیلی رای بدهم، اما فقط یک شناسنامه دارم. مرجع تقلید من گفته فلان نامزد اصلح است. رای‌دادن به او مستحب، نه اصلا واجب، است.‌ همان‌طور Ú©Ù‡ نمازخواندن پشت مرده در روز قیامت برای شخص مرده حساب می‌شود، رای به فلانی هم درهای بهشت را بر او باز می‌کند – حتی اگر ماه‌ها یا سال‌ها از مرگ‌ات گذشته باشد. سجل‌ات را برمی‌دارم Ùˆ کرور کرور رای می‌دهم. هم برای من خوب است، هم برای تو انشالله!

(*): این سنت تازه(!) هنوز مشخص نکرده که طرف مقابل چه چیزی در این داد و ستد گیرش می‌آید. به‌ترین چیزی که تا به حال دیده‌ام این است که طرف «لباس سبز» می‌پوشد. سبز البته رنگ قشنگی است (و سمبل مقاومت است برای خیلی‌ها) ولی چرا بقیه باید از سبزپوشیدن طرف آن‌قدر حال کنند که حاضر باشند از مخالفت‌شان با نفس رای‌دادن کوتاه بیایند، شال و کلاه کنند و تو بگو تا دم کوچه بروند. اول می‌خواستم بگویم اگر طرف بیکینی سبز بپوشد و عکس‌اش را بفرستد یک چیزی. بعد دیدم این هم ارزش‌اش را ندارد. هر کس‌ای که به اینترنت دست‌رسی دارد و اینترنت‌اش فیلتر نیست در فاصله‌ی زمانی کم‌تر از یک دقیقه می‌تواند عکس یک سوپرمدل با بیکینی سبزرنگ پیدا کند. (جدا از این‌که چنین کاری استفاده ابزاری از زن است؛ ولی آن مساله‌ی دیگری‌ست.)یک فرد مخالف رای‌دادن آدم بی‌شعوری نیست. خودش فکر کرده و به این نتیجه رسیده که نمی‌خواهد رای بدهد. حالا بیاید به جای ما رای بدهد؟ به قول خارجی‌ها کمی dignity طرف مقابل را در نظر بگیرید جان عمه‌تان!

توضیح اضافی: این نوشته را ابتدا در فیس‌بوک گذاشتم. بعضی‌ها خوش‌شان آمد، ولی چند نفری از دوستان‌ام هم به‌شان برخورد انگار. در ضمن بعضی‌ها گویا برداشت کردند که موضع من در یک سوی دوقطبی رای‌دادن/ندادن قرار دارد و رای‌ندادن را توصیه می‌کنم. خیر! شاید به زودی پیش از انتخابات درباره‌اش بنویسم (اگر وقت شود!)، اما خلاصه این‌که تصمیم هر دوی رای‌دهندگان/رای‌ندهندگان برای‌ام کم و بیش قابل درک است. و اگر می‌توانستم خودم رای بدهم، رای می‌دادم.

نوشته‌ای سیاسی-تخیلی: ریش سفیدی و ضرورت وجود احزاب سیاسی

نوشته‌ای سیاسی-تخیلی: ریش سفیدی و ضرورت وجود احزاب سیاسی

 دکتر عارف از نامزدی‌ی ریاست جمهوری انصراف می‌دهد. در نامه‌ی انصراف‌اش از کلمات‌ای چون «در مقام رهبری اصلاحات»، «مصلحت»، «تمکین»، «حق و تکلیف» و «خلق حماسه سیاسی» استفاده می‌کند. با عرض احترام به دکتر عارف و آقای خاتمی، نمی‌توانم یاد سلسله‌مراتب قبیله‌ای و سیاست‌های ریش سفیدی نیافتم. این بخش سیاسی‌ی نوشته‌ام!

بخش تخیلی‌اش این‌که آرزو می‌کنم روزگاری ایران دارای احزاب سیاسی واقعی شود. در حال حاضر دست‌کم دو مشکل وجود دارد. مشکل اول که تا به حال چند بار به‌مان ضربه زده است این است که افرادی با برنامه‌های کم و بیش مشابه (و دارای طیف طرف‌داران کم و بیش یک‌سان) هم‌زمان نامزد شده‌اند و رای‌هایی را که می‌توانست به یک تفکر واریز شود بین هم تقسیم کرده‌اند.

مشکل دوم -که تا جایی که دیده‌ام کم‌تر درباره‌اش بحث می‌شود- این است که نامزدها حرف‌های قشنگ زیاد می‌زنند (البته نه همه‌شان!) اما هیچ ضمانت‌ای وجود ندارد که پس از انتخاب‌شدن همان حرف‌ها را پیاده کنند. به عنوان مثال الان کاملا متصور است که همه‌ی نامزدها، گفتمان اصطلاح‌طلبی/لیبرالی داشته باشند ولی بعدتر رفتاری محافظه‌کاران نشان دهند (یا برعکس). ممکن است بعدترها خیلی‌ها به‌شان انتقاد کنند که آن همه حرف‌های قشنگ چه شد، اما آن افراد قدرت قانونی‌ی مستقیم‌ای بر رییس جمهور ندارند (مگر از طریق همان سیاست‌های قبیله‌ای). از طرف دیگر اگر شرایطی باشد که من به حزب و نامزدش رای بدهم آن وقت می‌توانم کم و بیش مطمئن باشم که رفتار رییس جمهور تا حد خوبی پایدار خواهد بود.

البته همان‌طور که گفتم این دو پاراگراف آخر بخش تخیلی‌ی این نوشته بود ازیرا فعلا مشکلات پایه‌ای‌تری بر مملکت چنگ انداخته است.

متخصصان سیاسی و بازارهای پیش‌بینی

متخصصان سیاسی و بازارهای پیش‌بینی

یکی از ویژگی‌های ایام انتخابات کثرت پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌های سیاسی ناهم‌سو است: فلانی نامزد می‌شود/نمی‌شود، بهمانی تایید می‌شود/نمی‌شود، فلان شخص از بهمانی حمایت می‌کند/نمی‌کند، تبلیغات داغ است/نیست، حضور مردم چشم‌گیر خواهد بود/نخواهد بود و در نهایت آیا این بابا رییس جمهور می‌شود یا نه. این پیش‌بینی‌ها هم از جانب مردم عادی (یعنی من و شما) انجام می‌شود و هم از جانب کسان‌ای که یا فعال-نیم‌چه‌فعال سیاسی‌اند و به کلی منبع آگاه و موثق دست‌رسی دارند. این پیش‌بینی‌ها خیلی وقت‌ها آن‌قدر با قطعیت و یقین انجام می‌شود که آدم تصور می‌کند که اگر به حرف‌شان گوش ندهد خطای بزرگ‌ای کرده است.

[توضیح: این متن پیش از اعلام نامزدی‌ها نوشته شده بود. دنبال زمان‌ای بودم Ú©Ù‡ کامل‌ترش بکنم – مخصوصا قسمت انتهایی‌اش را – اما وقت‌ای پیش نیامد. حرف اصلی‌ام البته ربطی به این ندارد Ú©Ù‡ مثلا خاتمی نیامد یا هاشمی خواست بیاید Ùˆ نشد Ú©Ù‡ بیاید یا چیزهایی از این دست.]

واقعیت این است که این حجم عظیم پیش‌بینی‌ها در اکثر مواقع غلطند و همین موضوع است که مشکل‌ساز می‌شود: کس‌ای نمی‌آید یقه‌ی متخصصان امور سیاسی -چه خرد و چه درشت- را بگیرد و بگوید «آقا جان، خانم جان بدجوری چرت گفتی!» و آن شخص را مسوول بداند و ادعای غرامت کند. فوق‌اش کمی آدم‌ها کل‌کل می‌کنند و چند روز یا چند ماه بعد همه همه چیز را فراموش می‌کنند. و سر موضوع داغ بعدی (انتخابات باشد یا چیزی دیگر) دوباره همان افراد دهان باز می‌کنند و نظر می‌دهند.

اگر طرف خود را متخصص امری می‌داند آن‌گاه انتظار می‌رود ۱) پیش‌بینی‌اش دقت‌ای بالاتر از متوسط آدم‌ها داشته باشد و ۲) مسوولیت پیش‌بینی‌های‌اش را بپذیرد.

در مورد ایران نمی‌دانم،‌ اما پدیده‌ی شناخته‌شده‌ایست Ú©Ù‡ خیلی وقت‌ها پیش‌بینی‌ی به ظاهر متخصصان (pundits) دقت‌ای کم‌تر از نتیجه‌ی نظرسنجی از آدم‌های معمول داشته است (مثلا به [Û±] Ùˆ [Û²] مراجعه کنید). با این‌که درباره‌ی ایران داده جمع نکرده‌ام اما حس کلی‌ام این است Ú©Ù‡ چنین چیزی درست است: متخصصان سیاسی‌مان خطای پیش‌بینی‌شان بسیار زیاد است. اهمیت مسوولیت‌پذیری هم Ú©Ù‡ روشن است: تخصص در هر موضوع‌ای اعتباری به شخص می‌دهد Ú©Ù‡ به خاطرش دیگران به او رجوع می‌کنند Ùˆ از خردش بهره‌مند شوند. خیلی وقت‌ها آن اعتبار می‌تواند منبع درآمد آن شخص باشد – Ú†Ù‡ به طور مستقیم Ùˆ Ú†Ù‡ غیرمستقیم. مثلا وقتی من پول‌ام را در حساب سرمایه‌گذاری‌ی بانک‌ای می‌گذارم انتظارم این است Ú©Ù‡ متخصصان آن‌جا بدانند Ú©Ù‡ در Ú†Ù‡ جاهایی سرمایه‌گذاری بکنند Ú©Ù‡ هم سودْ تا حد قابل توجه‌ای زیاد باشد Ùˆ هم ریسکْ پایین باشند. در قبال این تخصص‌شان، من درصدی از سود پول‌ام را به بانک Ùˆ متخصصان‌اش می‌دهم.

وضع درباره‌ی امور سیاسی هم خیلی متفاوت نیست. می‌دانیم که وضعیت سیاسی کشور از راه‌های مختلف بر زندگی افراد تاثیر می‌گذارد. اگر فرض کنیم که من نوعی به عنوان یک شهروند عادی بتوانم تاثیری بر سیاست کشورم بگذارم (که بنا به تعریف شهروندی می‌توانم، گرچه میزان تاثیرم در یک سیستم دیکتاتوری بسیار کم‌تر از مثلا یک سیستم دموکراتیک است) و باز اگر فرض کنیم که من به عنوان شهروند عادی می‌خواهم تاثیری بر سیاست کشورم بگذارم (چون با تاثیر مناسب کیفیت زندگی من به‌تر می‌شود؛ و اگر عاقل باشم باید چنین کنم)، آن وقت عقلانی است که بخواهم با کم‌ترین هزینه ممکن به‌ترین تصمیم ممکن را بگیرم.

منظورم از «کم‌ترین هزینه ممکن» این است که لازم نباشد من به شخصه همه‌ی داده‌ها را تحلیل کنم، در همه‌ی جلسات عمومی و خصوصی شرکت کنم (که بنا به تعریف «خصوصی» نمی‌توانم) و همه روابط آشکار و پشت‌پرده را بررسی کنم. عوض‌اش کاری که می‌کنم این است که فردی را می‌یابم که متخصص امور سیاسی است و از او انتظار دارم که همه‌ی این‌کارها را بکند و نتیجه‌ی تحلیل‌های‌اش را به من بدهد. آن وقت من می‌توانم با توجه به سیستم ارزش‌گذاری‌ام بر امور مختلف (نوع اقتصادی که می‌پسندم، میزان آزادی‌های اجتماعی که دوست دارم، سیالیت اجتماع و غیره) تصمیم مناسب بگیرم.

این بسیار مشابه با همان نوع ارتباطی است که من با متخصصان امور دیگر دارم: وقتی می‌خواهم اتوموبیل‌ای داشته باشم، خودم ماشین را طراحی نمی‌کنم بلکه به کمپانی‌ای رجوع می‌کنم که تخصص‌اش این است و سواد مهندسی مکانیک، طراحی و غیره‌اش بیش از من است. وقتی می‌خواهم سرمایه‌گذاری کنم، به بانک یا فردی مشابه رجوع می‌کنم. هرگاه بخواهم خانه بسازم، خودم دست به کار نمی‌شود، بلکه از معمار و مهندس ساختمان و کارگر حرفه‌ای بهره می‌جویم. همان‌طور که انتظار می‌رود این متخصصان کارشان را به‌تر از یک فرد عادی انجام دهند، چرا نباید انتظار داشت که متخصصان امور سیاسی هم چنان دقت‌ای به خرج دهند؟ و اگر نمی‌توانند چنان دقت‌ای به خرج دهند،‌ چرا باید به حرف‌شان گوش کرد و اعتباری بیش از فردی عادی به ایشان داد؟

واقف‌ام که پیش‌بینی‌ی پدیده‌های اجتماعی در بعضی مواقع ممکن است دشوار باشد. اما نه چنین دشواری‌ای بار مسوولیت را از متخصصان امور بر می‌دارد و نه انتظار دقت صد-در-صد در پیش‌بینی‌هاست. انتظار این است که متخصص امور با دقت‌ای قابل توجه بیش از مردم عادی پیش‌بینی کند. چنین چیزی رخ می‌دهد؟

چه راه حل‌ای پیش‌نهاد می‌کنم؟
اگر در جامعه‌ای زندگی می‌کردیم که اعتبار افراد برای‌شان مهم بود و هم‌چنین بازده پایین و خطای بیش از حد باعث از بین رفتن اعتماد عمومی می‌شد، آن‌گاه می‌توانستیم امید داشته باشیم که متخصصان غیرمتخصص به تدریج الک شوند. در عرصه‌ی امور سیاسی در ایران وضع به گونه‌ای دیگر است و متخصصان سیاسی‌مان هر وقت می‌میرند دوباره ققنوس‌وار از خاکستر برمی‌خیزند. در نتیجه این راه حل دست‌کم اکنون جواب نمی‌دهد. اما راه حل دیگری نیز هست: از پیش‌بین‌ها بخواهیم شرط‌بندی کنند. مثلا اگر کس‌ای می‌گوید «حتما رهبری هاشمی را تایید صلاحیت می‌کند» [خواندن نوشته‌های قدیمی بامزه است،‌ نه؟!] از او بخواهیم که حاضر باشد در صورت نادرست‌بودن پیش‌بینی‌اش هزینه‌ای پرداخت کند.

این‌که دقیقا به چه روش‌هایی می‌توان چنین کاری کرد مساله‌ی جالبی است. یک راه حل این است که «بازارهای پیش‌بینی» (prediction market) به راه بیاندازیم که به پیش‌بینی‌ها (فلانی رای می‌آورد، فلانی رای نمی‌آورد) چون سهام نگاه کنم و از متخصصان بخواهیم که پیش‌بینی‌ها را خرید و فروش کنند. مثلا اگر کس‌ای می‌گوید جلیلی نود درصد رییس جمهور می‌شود باید حاضر باشد متناسب با این باورش هزینه بپردازد. و ایده‌ی این بازارهای پیش‌بینی این است که در نهایت هزینه هر پیش‌بینی (سهم) در بازار تخمین خوب‌ای از نظر واقعی (و نه غلوشده‌ی) متخصصان امور از احتمال رخ‌داد آن پیش‌بینی خواهد بود.

مساله‌ی بازارهای پیش‌بینی تا جایی که خبر دارم مساله‌ی تازه‌ای‌ست در علوم کامپیوتر (وضعیت‌اش را در اقتصاد نمی‌دانم). اگر کنج‌کاوید تا بیش‌تر بدانید به این کارگاه آموزشی نگاه کنید که همین سال پیش برگزار شد. اسلایدهای‌اش هم این‌جاست. در ضمن حدس می‌زنم بعضی از خوانندگان این‌جا در این زمینه متخصص باشند (من نیستم!). کامنت‌دانی منتظر ره‌نمودهای‌تان است.

Good Friday

Good Friday

مرگ ناصری

با آوازی یک‌دست،
یک‌دست،
دنباله‌ی چوبینِ بار
در قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می‌کشید.

«-تاج خاری بر سرش بگذارید!»

و آواز درازِ دنباله‌ی بار
در هذیان دردش
یکدست
رشته‌ای آتشین
می‌رشت.

«-شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
«-تازیانه‌اش بزنید!»
رشته چرمباف
فرود آمد.
و ریسمان بی‌انتهای سرخ
در طول خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت.

«-شتاب کن ناصری،‌ شتاب کن!»

از صف غوغای تماشاییان
العازر،
گام‌زنان راه خود را گرفت
دست‌ها
در پسِ پُشت
به هم درافکنده،
و جانش را از آزارِ گرانِ دِینی گزنده
آزاد یافت:

«-مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»

آسمانِ کوتاه
به سنگینی
به آواز روی در خاموشی رَحْم
فرو افتاد.
سوگواران،‌ به خاک‌پشته برشدند
و خورشید و ماه
به هم
برآمد.

-احمد شاملو
(تایپ‌شده از مجموعه «روشن‌تر از خاموشی» به انتخاب مرتضی کاخی)

آرزوهای نوروزی سولوژن برای تو نازنین

آرزوهای نوروزی سولوژن برای تو نازنین

خواننده‌ی عزیز،
دوست نازنین،
دل‌بندم،
خوش‌گل‌ام!

مطمئن‌ام که این روزها انواع آرزوها و دعاها و غیره شنیده‌ای و خوانده‌ای. بعضی از آرزوها شاید خیلی به مذاق‌ات خوش نیامده باشد و ترجیح داده باشی که آرزوی به‌تری می‌شنیدی و از طرفی مطمئن‌ام بعضی‌های‌شان را بیش‌تر دوست داشته‌ای و بنیادین‌تر یافته‌ای. مثال: «سلامتی مهمترین چیزه! بدن سالم داشته باشیم، بقیه‌ش هم خدا بزرگه!» و یا «اصل شادیه، بقیه فرعیاتن جوون!» در مقابل «حاج آقای پدرسگ گفت ایشالله زن نجیب گیرت بیاد امسال! کی زن می‌گیره این روزا؟!» و یا «مرتیکه عقب‌افتاده گفت امیدوارم سال بعد ارشدت روی توی دانش‌گاه سراسری شروع کنی! چشم ندارن اینا! من منتظر جواب پذیرش از امریکا هستم!». بقیه‌ی مثال‌ها هم به عهده‌ی خودت ای نازنین خشم‌گین!

این‌که چه چیز را می‌پسندی بدیهی است که امری‌ست شخصی و از هر سوژه‌ی شناسا به سوژه‌ی شناسای دیگر (اگر فرض کنیم بقیه زامبی نیستند و سوژه‌های شناسای دیگری نیز وجود دارد) فرق می‌کند. با در نظر گرفتن این موضوع، اجازه بده من هم آرزو خودم را برای سال ۱۳۹۲ات بگویم:

«همه‌ی آرزوها و دعاهای این چند روزه را جمع‌آوری کن. سپس آن‌ها را به ترتیب پسندت روی کاغذ خط به خط از بالا به پایین بنویس. نوع کاغذ اهمیت چندانی ندارد، اما دقت کن که پیش از شروع به نوشتن کاغذت تمیز و بی‌نوشته باشد. تبعات نوشته‌های پیشین (مثلا شعر غم‌انگیز، نام سیاست‌مداران و فهرست هزینه‌ها و یا کارهای عقب‌افتاده بر کنج بالای کاغذ) می‌تواند عظیم باشد. حال حاشیه خالی پایین کاغذ را به دقت جدا کن. هدف این است که آن‌چه باقی می‌ماند از بالا تا پایین با آرزوها پر شده باشد. اینک کاغذ را جوری بگیر که نوشته‌ها با افق هم‌راستا باشند. حال کاغذ را افقی با قیچی به دو نیم کن. نیم پایین را با نیت «زردی من از تو» در آتش بینداز. نیم بالا،‌ آرزوهای من برای توست.»

ولنتاین و سپندارمذگان

ولنتاین و سپندارمذگان

[۱۴ فوریه ۱۴۰۰ خورشیدی] پس از سال‌ها نفرت متقابل بین عشاق طرف‌دار ولنتاین و سینه‌چاکان سپندارمذگان و دهه‌ها اختلاف شدید بین طرف‌داران تقویم میلادی و خورشیدی، در طی فرآیندی نیمچه دموکراتیک-مدنی تصمیم بر آن شد که این مشکل عظیم جوانان مملکت را با مصالحه‌ای بینابین حل کنند. قرار است از امسال طرف‌داران تقویم خورشیدی بی‌خیال هم‌زمانی با آغاز فصل‌ها شده، تقویم‌شان را ده روزی جابه‌جا کرده، روز ۵ اسفند (۲۴ فوریه فعلی) را ۱۴ فوریه اعلام کنند. در پی این تغییر نه تنها مردانْ زنان خانواده را به تخت شاهی نشانده و از آنان اطاعت کرده و به آن‌ها هدیه‌های گران‌بهای چشم‌گیر دهن‌پرکن می‌دهند، بلکه زنان نیز به مردان عروسک‌ها و قلب‌های مفت‌گران و شکلات‌های تلخ گران‌قیمت کادو می‌دهند.

یازده سالگی

یازده سالگی

برای خودم هم باورکردنی نیست، اما واقعیت دارد: ضدخاطرات یازده ساله شد.

چه شد که ضدخاطرات را نوشتم؟ چه حس‌ای داشتم؟ شوق کشف سرزمین‌ای تازه؟ و یا بستری برای تمرین نوشتن؟ آیا آن زمان که به نوشتن در این‌جا آغازیدم، از خوانده‌شدن می‌ترسیدم یا لذت می‌بردم؟ یا شاید هم هر دو!
واقعیت این است Ú©Ù‡ یازده سال پیش آن‌قدر دوردست است Ú©Ù‡ هر خاطره‌ای Ú©Ù‡ از آن داشته باشم نادقیق است – حتی اگر بر این توهم باشم Ú©Ù‡ همه چیز انگار همین چند روز پیش بود. می‌توانم حدس‌هایی بزنم از حس‌ها Ùˆ فکرهای‌ام. می‌توانم تقلب کنم Ùˆ بروم ببینم آن زمان Ú†Ù‡ چیزهایی نوشته‌ام: به هر حال یکی از مهم‌ترین کارکردهای وبلاگ همین ثبت وقایع Ùˆ افکار شخصی است. یک سری شاهد دیگر هم دارم. مثلا می‌دانم Ú©Ù‡ آن روز، زادروز یکی از مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام است. حدس می‌زنم (ولی مطمئن نیستم) Ú©Ù‡ روزی Ú©Ù‡ ضدخاطرات را به راه انداختم، در ساعت‌های پیش از جشن تولد بوده است. شاید، شاید هم نه. اکنون جزییات خیلی مهم نیستند. آن‌چه مهم است این‌که در نقطه‌ای از زمان-مکان (‍۱۷ ژانویه Û²Û°Û°Û²-مرکز شهر تهران، ایران) به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ می‌خواهم سرگرمی-تجربه‌ی تازه‌ای داشته باشم Ùˆ پس از آن ثابت‌قدم به تصمیم‌ام وفادار ماندم Ùˆ یازده سال مرتب (یا نیمه‌مرتب) از این گوشه Ùˆ آن گوشه‌ی دنیا در آن نوشتم. شاید Ú©Ù…ÛŒ طنزآلود باشد Ú©Ù‡ تقریبا در هیچ پروژه‌ی دیگری این چنین ثبات‌قدم نداشته‌ام (شاید فقط با یک استثنا).

آیا ضدخاطرات برای من تجربه‌ی خوب‌ای بوده است؟ آیا از نوشتن‌اش راضی‌ام؟ آیا دوست داشتم جور دیگری می‌نوشتم؟ آیا دل‌ام می‌خواست به جای این همه وقت‌ای که صرف‌اش کرده‌ام، کار دیگری می‌کردم؟ برنامه‌ام برای آینده‌اش چیست؟ دوست دارم به کجا برود؟ اصلا برنامه‌ای دارم؟
درباره‌ی همه‌ی این سوال‌ها می‌توان حسابی اندیشید و حرف زد. چنین نمی‌کنم. امروز فقط تولدش را با پست‌ات در ضدخاطرات جشن می‌گیرم: مختصر و مفید!

پارسی شکر است، انگلیسی قفسه مربا

پارسی شکر است، انگلیسی قفسه مربا

۱)‌ این نوشته سفارشی است. البته نه از آن نوع سفارشی‌هایی که زر و سیم (یا مس و یا حتی تومان) می‌دهند و صفحه‌ی سیاه‌شده تحویل می‌گیرند. اصلا و ابتدا! و حتی نه از آن مدل‌ها که می‌گویند «سولوژن جان! قربان شکل ماه‌ات بروم. می‌شه واس ما درباره چی‌چی دو کلوم بنویسی؟» و من هم بگویم «چون شما شمایید، به روی چشم‌ام». خیر. به والله ما این‌جور وبلاگ‌نویسی نیستیم جان شما.

۲) می‌پرسید پس چه؟ الساعه توضیح می‌دهم خدمت‌تان. اما اجازه بدهید بگویم موضوع اصلی‌ی این نوشته قرار است چه باشد. موضوع این نوشته این است که زبان پارسی (همان فارسی!) با وجود آن‌که شکر است، اما همان فقط شکر است. در مقابل زبان انگلیسی با وجود آن‌که شکر نیست، اما چون قفسه‌ی‌ پر از مرباست با ده‌ها طعم و مزه‌ی مختلف. هم‌چنین از نظر این بنده‌ی حقیر این نگرانی وجود دارد که شکرمان آب بیاندازد، آب‌قندی بیش از آن نماند.

۳)‌ پیش از آن‌که فریاد وامصیبتا سر دهید و شمشیر تیز از نیام برکشید اجازه دهید برگردیم به ماجرای پیشین و این‌که چه شد این پست را بنوشتیم. ماجرا برمی‌گردد به دو سه روز پیش که توییستخاره‌ای فرمودیم بدین محتوا:

«توییستخاره: آیا پیش از آن‌که ۲۰۱۲ تمام شود یک پست‌ای در ضدخاطرات بنویسم یا نه؟ تعداد فیوها/ری‌توییت‌‌های‌تان را می‌شمارم: زوج خوب، فرد بد.»(+)

ملت فیوها نمودند Ùˆ ریتوییت‌ها کردند. نتیجه‌ی نهایی تا این لحظه Ú©Ù‡ این متن را می‌نویسم فرد است، اما شوق ملت مرا به سر ذوق آورد Ùˆ دور از انصاف دیدم لطف‌شان را بی‌پاسخ نهاده، پست‌ای در ضدخاطرات هوا نکنم. نتیجه این است Ú©Ù‡ می‌بینید – گیریم تلاش‌ام برای آماده‌کردن‌اش پیش از پایان سال بی‌نتیجه بود. روز اول سال هم بد نیست، هست؟! ۲۰۱۳تان مبارک!

۴)‌ ایده‌ی این نوشته چند روز پیش در حین خواندن رمان Kafka on the Shore از Haruki Murakami به ذهن‌ام رسید (با تشکر از ن.ج. بابت کتاب). اصل کتاب به ژاپنی نوشته شده است ولی من ترجمه انگلیسی‌ی آن را می‌خواندم. طبیعتا نمی‌توانم درباره‌ی دقت ترجمه نظری بدهم، اما متن انگلیسی‌ی آن -تا جایی که سواد من قد می‌دهد- بسیار روان و خوش‌خوان است. در حین خواندن کتاب دو چیز توجه‌ام را جلب کرد.
یک این‌که بعضی جمله‌ها چقدر شیوا، خلاصه و زیبایند. و مهم‌تر و عجیب‌تر این‌که نتیجه‌ی تلاشک‌های من برای ترجمه‌شان به پارسی جمله‌هایی طولانی و نه چندان دل‌چسب بود.
دو این‌که گه‌گاه پیش می‌آمد که معنای واژه‌ای را نمی‌دانستم و به دیکشنری رجوع می‌کردم. طبیعی است که چون انگلیسی زبان اول من نیست، معنای بعضی از واژه‌ها را به انگلیسی ندانم اما پس از خواندن توضیح‌شان بفهمم که معنای کلمه چیست و معادل‌اش در پارسی چه خواهد بود. غریب ولکن واژه‌هایی بودند که معادل‌ای در پارسی برای‌شان نمی‌شناختم و گویا تنها راه توصیف‌شان استفاده از عبارت‌ای چند واژه‌ای بود.

۵) خواننده‌ی هوشیار که شما باشید چند نکته را به رخ‌ام می‌کشید. ابتدا این‌که کار هر بز نیست خرمن کوفتن و ترجمه تکنیک‌هایی دارد و سوادی می‌خواهد و تجربه‌ای می‌طلبد که من از آن بی‌بهره یا دست‌کم کم‌بهره‌ام. علاوه بر این‌ها تلاش چند ثانیه‌ای (یا بگیریم یکی دو دقیقه‌ای من) برای ترجمه‌ی یک جمله خیلی کوتاه‌تر از زمان‌ایست که مترجم ادبی جدی برای جمله‌ای زیبا، ولی دشوار، صرف می‌کند. هکذا ممکن است مشکل نه از زبان پارسی که از شخص شخیص مترجم بوده باشد. حرف‌تان متین!
هم‌چنین این‌که من معادل پارسی‌ی واژه‌ای انگلیسی را ندانم ممکن است نشان از بی‌دقتی‌ی من و یا حتی کم‌سوادی‌ام باشد. چه بسا کس‌ای که مجموعه واژگان غنی‌تری داشته باشد صاف و ساده معنای واژه‌ی مورد نظر را در ایکی ثانیه بگذارد کف دست‌ام و پوزم را بزند. در تایید احتمال درستی‌ی این حرف باید بگویم که بله، واژگان پارسی‌ای که می‌دانم زیرمجموعه‌ای است از همه‌ی واژگان موجود و اتفاقا کم پیش نمی‌آید که وقتی متن‌ای قدیمی را می‌خوانم واژه‌ای برای‌ام نامفهوم باشد.
با همه‌ی این حرف‌ها، ادعایی دارم مناقشه‌برانگیز و بسیار مهم. شماره‌ی بعدی لطفا!

۶) ادعا می‌کنم هر چقدر هم که زبان پارسی پیشینه‌ی غنی‌ای داشته باشد و هر میزان واژه و اصطلاح غنی ولی زیرخاکی داشته باشیم، مجموعه واژگانی که ما پارسی‌زبان‌ها امروزه روز از آن بهره می‌بریم محدودتر از مجموعه‌ای است که یک انگلیسی‌زبان در این روزگار (یعنی اولین روز سال ۲۰۱۳) از آن استفاده می‌کند. و از آن بالاتر، گمان می‌برم این محدودیت نه تنها در سطح مجموعه واژگان و اصطلاحات که در سطح ساختارهای زبانی نیز وجود دارد.

Û·) ادعاکردن صد البته Ú©Ù‡ مفت است. مهم این است Ú©Ù‡ آیا بتوان شاهدی تجربی هم برای این ادعا ارایه کرد. اما Ú†Ù‡ خیال کرده‌اید؟ مقاله‌ی علمی Ú©Ù‡ نمی‌خوانید. این‌جا وبلاگ است، آن هم ضدخاطرات. یعنی حتی ادعای درست‌بودن «خاطرات»ام را هم ندارم Ú†Ù‡ برسد به ادعای درستی‌ی نظریات زبان‌شناسانه‌ام. اما از خدا Ú©Ù‡ پنهان نیست، از شما Ú†Ù‡ پنهان Ú©Ù‡ قصدم گم‌راهی‌ی شما نیست – گیریم Ú©Ù…ÛŒ شوخی Ùˆ بازی با خواننده‌ها جای دوری نمی‌رود.

۸) یکی از آفت‌های وبلاگ‌نویسی، بالارفتن سن است. جدا از این‌که وقتی سن آدم بالا می‌رود، وقت سرخاراندن‌اش هم کم‌ و کم‌تر می‌شود (یک آفت!)، یک مشکل اساسی‌ی دیگری هم پیش می‌آید: هزار سال پیش که نوشتن این وبلاگ را آغاز کردم جوان‌ای خام بیش نبودم. الان جوان‌ای نیم‌پزم. یکی از تفاوت‌های جوان خام و نیم‌پز در این است که جوان خام هر نظری که به ذهن‌اش برسد بیان می‌کند، اما نسخه‌ی نیم‌پزش -مخصوصا مدل‌ای که سال‌ها در آکادمیا بوده باشد- به دنبال اثبات و شاهد تجربی و اعتبار آماری و فلان و بهمان است. چنین خصلت‌هایی برای آکادمیا بسیار پسندیده است، اما باعث می‌شود تا درست هنگامی که نطفه‌ی بسیاری از نوشته‌های وبلاگی بسته شد، فرآیند سقطشان نیز بی‌فاصله آغاز شود. مثلا اگر هزار سال پیش گفتن این‌که «پیتزای خورشیدخانم عجب خوش‌مزه است» پست‌ای قابل قبول و در شان وبلاگ‌نویس بوده باشد، در این روزگار چنین نیست (مثال پست پیتزایی: + +).
نه این‌که بخواهم همه‌ی تقصیرها و کم‌نویسی‌های‌ام را گردن آکادمیا و بالارفتن سطح توقعات‌ام بیندازم. خیر! دغدغه‌ی نان وقت‌ای باقی نمی‌گذارد؛ فیس‌بوک آفت وقت است؛ توییتر بلای جان نوشته‌های کوتاه؛ کار روزانه و شبانه‌ی پشت کامپیوتر نای‌ای برای بیش‌تر نوشتن نمی‌گذارد و هزار یک دلیل تازه و بهانه‌های تازه‌تر.

۹) برگردیم به زبان پارسی و ادعاهای من. از دید بعضی‌ها ادعاهای‌ام ممکن است گزاف و بی‌پشتیوانه باشد، از دید بعضی‌های دیگر ادعایی بدیهی. آن‌هایی که تصور می‌کنند ادعاهای‌ام بدیهی است که تصدق‌شان بروم. و اما بقیه‌ی افراد و کنج‌کاوان:
همان‌طور که حدس می‌زنید شاهد تجربی‌ی چندانی برای این حرف‌ام ندارم. نمی‌دانم آیا کس‌‌ای چنین پژوهش‌ای کرده است تا ببیند که دایره‌ی واژگان کاربران زبان پارسی چقدر گسترده است و مثلا آن را با زبان‌های دیگر مقایسه کند، بی‌تردید ده‌ها پژوهش جالب می‌شود انجام داد. مثلا می‌شود متن روزنامه‌های امروز را با روزنامه‌های چند دهه‌ی پیش مقایسه کرد و با دیدن این‌که چه واژه‌هایی بیش‌تر یا کم‌تر به کار می‌روند تکامل‌شان را بررسی کرد (مثلا به بایگانی مطبوعات ایران مراجعه کنید). و همین مقایسه را با وبلاگ‌ها کرد. یا می‌توان صدای افراد را در کوچه و خیابان ضبط کرد و زبان گفتار و نوشتار و دایره‌ی واژگان به کاررفته را با هم مقایسه کرد. هم‌چنین بررسی‌ی این‌که ارتباط بسامد واژگان به کار رفته با موقعیت جغرافیایی (چه در سطح کشور و چه در سطح شهر) چگونه است نیز پژوهش‌ای جذاب است. آیا زبان تهرانی‌ها مخلوطی است از ترکیب قومی‌ی آن؟ تاثیر مرکز فرهنگی‌بودن کشور بر زبان مردم چیست؟ و جذاب‌تر از آن بررسی‌ی ساختارهای زبانی‌ی به‌کار رفته است. تحلیل ساختاری دشوارتر است، اما ناممکن نیست.
چنین پژوهش‌ای کار من وبلاگ‌نویس نیست، اما می‌تواند پروژه‌ی خوبی برای دانش‌جوی زبان‌شناسی/ادبیات محاسباتی باشد. به هر حال این‌که این ادعای‌ام تجربی است و قابل بررسی.

۱۰) آیا دلیل‌ای بیش از «حس شخصی»ام دارم؟ بله! دلیل‌ام به تکامل زبان‌ها در کنش با نیازهای کاربران‌اش باز می‌گردد. زبان بستری است برای اندیشیدن و ارتباط. اگر نیاز فرآیند اندیشیدن با ابزارهای زبانی‌ی فعلی رفع شود، لزومی به تغییر ابزار وجود ندارد و زبان ساکن می‌ماند (البته جدا از رانش تصادفی). این ابزارها شامل واژگان و ساختارهای زبانی هستند. اگر در شرایطی ابزارهای موجود کارآمد نباشند، واژگان و ساختارهای تازه زاده می‌شوند. همین حرف‌ها را درباره‌ی کارکرد ارتباطی زبان نیز می‌توان گفت. علاوه بر آن، کارکرد ارتباطی زبان نمود دیگری هم دارد: انسان‌هایی که در ناحیه‌های جغرافیایی مختلف زندگی می‌کنند احتمالا حامل مجموعه دانش‌های تا حدی متفاوت‌ای هستند (مثال خیلی ساده: گیاهان/حیوانات استوایی در تقابل با قطبی). اگر قرار باشد این افراد با هم‌دیگر ارتباط برقرار کنند، نیاز به زبان‌ای دارند که اجتماع همه‌ی مفاهیم مختلف را در بربگیرد.

۱۱)‌ درباره‌ی دلیل غلبه‌ی زبان انگلیسی در یکی دو قرن اخیر بسیار می‌توان نوشت. تاریخ غلبه به دوران کشورگشایی‌ها و استعمار کشورهایی چون انگلستان، فرانسه، اسپانیا و پرتغال باز می‌گردد. به تدریج گستره مستعمره‌های انگلستان بر دیگر کشورها غلبه کرد و برخلاف مثلا فرانسه و یا اسپانیا شاخ و برگ‌اش در محدوده‌ی جغرافیایی‌ی وسیعی پایدار ماند (امریکای شمالی، اقیانوسیه، هندوستان). علاوه بر آن حدس می‌زنم استقلال ایالات متحده امریکا نیز از این لحاظ مهم بود که اجازه داد زبان انگلیسی در بافت نو و حاصل‌خیز تازه‌ای مستقل و به دور از کشور مادر رشد کند. نتیجه‌ی همه‌ی این تعامل‌ها زبان‌ایست که توسط گروه کثیری از مردمان در بافت‌های متفاوت‌ای به کار می‌رود و ابزارهای کسب‌شده به طور منظم رد و بدل می‌شود (با تشکر از ف.ر. بابت اطلاعات).

۱۲) در مقابل زبان پارسی در چند قرن اخیر دوران نسبتا آرامی را سپری کرده است. در زمینه‌ی علوم و تکنولوژی که ابداع درخشان‌ای نداشته‌ایم. برخلاف گذشته‌ی دور، مرکز اقتصادی مهم‌ای نبوده‌ایم و شاید جدا از فرنگ‌رفتن‌های گه‌گدار دوران قاجار و پس از آن، تعامل‌مان با کشورهای دیگر محدود بوده است. نتیجه‌ی نهایی این‌که فشار چندانی بر زبان پارسی نبوده است که بخواهد تکامل یابد. همان زبان چند صد سال پیش با همان ساختارها و واژگان تا حد زیادی نیازهای‌مان را رفع کرده است. شاید یکی از به‌ترین نشانه‌های عدم تغییر زبان این باشد که ما نسبتا راحت می‌توانیم متون قدیمی و چند صد ساله ادبیات کهن‌مان را بخوانیم و درک‌شان کنیم. مثلا شاه‌نامه‌ی فردوسی حدود هزار و ده بیست سال پیش نوشته شده است و خواندن‌اش برای فردی با تحصیلات دبیرستانی ممکن است (گرچه شاید آسان نباشد). مقایسه کنید با نوشته‌های Middle English (حدود هفتصد تا پانصد سال پیش) چون The Canterbury Tales (انتهای قرن چهارده میلادی) که تا جایی که می‌دانم برای کاربر امروزین زبان انگلیسی سخت‌خوان است. شاید سهولت فهم اثری چون شاه‌نامه قابل مقایسه باشد با نوشته‌های انتهایی دوران Early Modern English چون آثار شکسپیر که می‌شود حدود چهارصد سال پیش.
اینک البته شاید وضع زبان پارسی به‌تر شده باشد. در چند دهه‌ی اخیر نویسنده‌ها و مترجم‌های خوبی داشته‌ایم که کلمه‌های تازه‌ای را آفریده‌اند یا دست‌کم از زیرخاک بیرون کشیده‌اند. اندک علم‌ای در دانش‌گاه‌های‌مان تولید می‌شود و در نتیجه گه‌گدار کلمه‌های تازه‌ای نیز می‌آفرینیم. با این وجود چون مرکز هیچ دانش مدرن‌ای نیستیم، جهت جوی‌بار واژگان از سوی ما به دیگران نیست. نتیجه این‌که زبان پارسی چون برکه‌ای می‌ماند که نگویم راکد، اما دست‌کم خروشان هم نیست.

۱۳) قصدم از این نوشته اثبات ناکارآمدی‌ی زبان پارسی نیست. پارسی برای آن‌چه تکامل یافته کارآمد است. اگر کاربر نیاز به استفاده از ابزارهایی داشته باشد که زبان فعلی ارایه ندهد، یا زبان به تدریج تکامل می‌یابد و یا این‌که کاربر از زبان دیگری استفاده می‌کند. انتخاب گزینه‌ی دوم اگر همگانی شود البته کمی نگران‌کننده است. آیا باید نگران باشیم؟ مطمئن نیستم، اما من خوش‌بین‌ام.

بوی اماکن

بوی اماکن

بخش‌ای از تاریخ هر مکان‌ای به آن‌هایی که در آن نفس کشیده‌اند باز می‌گردد. با زیارت آن اماکن، ما هم‌نفس ایشان می‌شویم. برای بعضی‌ها هم‌نفس‌ای با حسین مهم است، برای بعضی‌های دیگر هم قهوه‌نوشی در Les Deux Magots سن‌ژرمن پاریس. در نهایت ولی نه این الزاما حسین‌وار می‌زید و نه آن نویسنده و شاعر می‌شود.

Sandy

Sandy

و یا روایت‌ای دیگر:

باد ما را خواهد برد
به نهایت تاریکی شهری
که سیاهی در آن هفت‌رنگ است
و مردمان خسته و دل‌تنگ
در گوشه‌های خیابان سردند.

فن مناظره از نگاه پاپ سولوژنیوس اول

فن مناظره از نگاه پاپ سولوژنیوس اول

سه‌شنبه شب دور دوم مناظره‌ی اوباما و رامنی برگزار شد. این دور بدین‌گونه بود که حضاری از میان مردم عادی سوال‌هایی از کاندیداها می‌پرسیدند و آن‌ها هم پاسخ می‌دادند. عمل‌کرد اوباما به مراتب به‌تر از مناظره‌ی پیش بود. در مناظره‌ی نخست اوباما گوشه‌ی میدان کز کرده بود و سر افسوس تکان می‌داد و کتک می‌خورد. این بار اما هر دو طرف خوب و قوی بودند و حتی شاید اوباما کمی به‌تر بود، اما از نظرم تفاوت خیلی چشم‌گیر نبود. هر دوی‌شان حمله‌های خوبی کردند و دفاع‌شان کم مشکل بود (فیلم مناظره‌ی به هم‌راه متن سخنرانی و هم‌چنین اطلاعات جانبی درباره‌ی صحت گفته‌ها را از این آدرس نیویورک‌تایمز ببینید/بخوانید).

برای خودم هم که شده خوب است یک سری نکات‌ای را که در این مناظره به چشم‌ام آمد بنویسم. نکات درباره‌ی محتوای حرف‌های‌شان نیست، بلکه بیش‌تر درباره‌ی فرم آن است (و گاهی متا-محتوا). پیش از شروع لازم است بگویم که من تخصص‌ای درباره‌ی فرم مناظره ندارم: یعنی نه درباره‌اش خوانده‌ام و نه در مناظره‌های چندانی شرکت کرده‌ام که تجربه‌ی شخصی داشته باشم (مثلا برخلاف سخنرانی که تجربه‌اش را دارم و درباره‌اش هم می‌خوانم). اما به هر حال وبلاگ خواننده دارد و خواننده هم مطلب می‌خواهد. (;
در نهایت توجه کنید که همه‌ی نکات خیلی جدی نیستند و این‌که من مناظره را از حدود دقیقه‌ی ۱۶ به بعد دیدم و احتمالا نکاتی را ندیده‌ام.

و حالا این شما و این هم فن مناظره از نگاه پاپ سولوژنیوس اول:

 ۱) مناظره بیش و پیش از هر چیزی راجع به bullshitting است! هدف اصلی‌ مناظره رسیدن از یک سری داده و دانسته به معقول‌ترین نتایج ممکن نیست، بلکه هدف نشان‌دادن درستی‌ی موضع شما و غلط‌بودن موضع طرف مقابل است. حقیقت درستی یا نادرستی‌ی موضع شما اهمیتی ثانویه دارد.

 ۲) پرسش‌هایی که از شما می‌شود تنها کلمات کلیدی‌ای هستند که می‌توانید اطراف‌شان مانور بدهید. هم اوباما و هم رامنی از آن کلمات استفاده می‌کردند تا راجع به سیاست‌های خودشان صحبت کنند و سیاست‌های طرف مقابل را بکوبند. پاسخ دقیق و صریح به سوال‌ها لزومی ندارد. فردای مناظره هم مردم یادشان نمی‌آید که چه پرسیده شد، بلکه یادشان می‌آید که چه گفته شد.

 ۳) منطق استفاده‌شده در مناظره باید ساده باشد. زنجیر بلندی از «الف نتیجه می‌دهد ب»، «ب نتیجه می‌دهد ع»، Ùˆ «درست نبودن غ نتیجه می‌دهد Ú©Ù‡ ع نیز درست نیست» از لحاظ منطقی معادل این است Ú©Ù‡ «الف نتیجه می‌دهد غ». چنین استدلال‌ای سخت‌فهم است Ùˆ با مخاطب مناظره ارتباط برقرار نمی‌کند. استدلال مناسب در حد «الف نتیجه می‌دهد ب» است. آن‌چه باید روی آن مانور داد،‌ شواهد است: بازتفسیری از بعضی از شواهد را باید بیان کرد، بعضی‌ها را هم اصلا نه. بخش زیادی از مناظره بر این اساس است Ú©Ù‡ اولا شواهد مناسب در تایید حرف‌مان بیاوریم (اوباما برای این‌که نشان دهد درباره‌ی مساله امنیت ملی شوخی ندارد مثال زد Ú©Ù‡ گفته بودم از عراق خارج می‌شویم Ú©Ù‡ شدیم، مسببین یازده سپتامبر را هم مجازات می‌کنیم Ú©Ù‡ بن لادن الان کشته شده است Ùˆ بعد به Ú©Ù…Ú© استقرای تجربی این‌طور القا کرد Ú©Ù‡ درباره‌ی مساله‌ی سفارت امریکا در لیبی هم بر سر حرف‌اش باقی خواهد بود) Ùˆ نشان دهیم Ú©Ù‡ شواهدی وجود دارد Ú©Ù‡ با استدلال طرف مقابل نمی‌خواند (رامنی ادعا کرده بود Ú©Ù‡ هدف‌اش پیش‌رفت همه‌ی امریکایی‌هاست – یا چیزی شبیه به این – Ùˆ اوباما در حرکتی ماهرانه ماجرای فیلم خصوصی Ùˆ گفته‌ی رامنی درباره‌ی Û´Û· درصد را به روی‌اش آورد).

 ۴) اسم پرسش‌گر را در پاسخ‌تان بیاورید و مستقیم خطاب‌اش کنید. بخش قابل توجه‌ای از صحبت‌تان نیز به روی او باشد، اما به دیگران هم بنگرید و در اطراف صحنه هم راه بروید. هر دوی اینان چنین کردند.

۵) بگویید که اگر حرف طرف مقابل را بپذیرند چه خواهد شد و موضع شما مخاطب را به کجا خواهد برد. مثلا رامنی اشاره کرد که اگر مردم اوباما را انتخاب کنند، همان چهار سال پیش تکرار می‌شود. در دور پیش هم اصولا شعار اوباما مبتنی بر تغییر بود: جدایی از وضع حاضر.

۶) عذرخواهی نکنید و خود را ضعیف جلوه ندهید. اوباما هیچ‌وقت عذرخواهی نکرد و نگفت کوتاهی شده است یا چیزی از این دست. در ضمن ننه من غریب‌ام بازی هم در نیاورید. با وجود این‌که جمهوری‌خواهان کلی مانع برای‌اش در این مدت درست کردند، اما نگفت «اگر می‌گذاشتند، فلان کار را می‌کردم اما نگذاشتند». در واقع شاید بتوان گفت که اوباما خود را در قالب کهن‌الگوی قهرمان مردمی جا می‌زد. رامنی چطور؟ (*)

۷) مناظره‌ی سیاسی جای فروتنی و تواضع نیست. یا دست‌کم گویا امریکایی‌ها با تواضع خر نمی‌شوند. ایرانی‌های شاید کمی فرق داشته باشند. هنوز اهمیت معنویات برای ما آن قدر است که اگر احساس کنیم که طرف مرتبط به عالم معناست و نور الهی چهره‌اش را روشن کرده است، کاری نداریم که طرف اصلا بلد است کاری بکند یا نه و یا حتی اصلا می‌تواند حرف بزند یا خیر.

۸) اتهام‌های طرف مقابل را بی‌پاسخ نگذارید. اوباما سعی کرد هر ادعای نادرست رامنی را پاسخ دهد، حتی شده با پریدن وسط حرف‌اش.

 ۹) گه‌گاه پریدن در وسط حرف طرف دیگر بد نیست. اگر لازم شد مچ‌اش را بگیرید، همان موقع بگیرید.

۱۰) یک راه پا پرهنه وسط حرف دیگری پریدن این است که واقعا از صندلی‌تان بلند شوید و بیایید جلوی صحنه و حرف بزنید. از فیزیک خود بهره ببرید.

۱۱) راه‌رفتن و حرکت دست‌ها. چون چوب نیاستید،‌ دست‌های‌تان را هم تکان دهید اما نه خیلی زیاد. حرکت دستان‌تان در ببیننده تصور وجود هاله‌ای از انرژی می‌دهد.

۱۲) وقتی طرف دیگر حرف می‌زند و شما منتظرید، سرتان را پایین نیاندازید. دفعه‌ی پیش اوباما چنین کرد و گند زد. این دفعه همه‌اش سر بالا بود. در ضمن چند خنده‌ی بایدن اندر سفیه‌ای هم کرد که به نظر می‌آید موفق بود.

۱۳) مجری ممکن است شما را تایید کند؛ بخواهید که تاییدش را دوباره بلند بگوید. (وقتی رامنی گفت که اوباما فردای حمله به سفارت امریکا در لیبی آن را تنها ناشی از اغتشاش یا چیزی مثل آن دانست و نه حرکت تروریستی و اوباما مخالفت کرد، مجری حرف اوباما را تایید کرد. رامنی وسط حرف‌اش پرید ولی اوباما از مجری خواست تا حرف‌اش را دوباره بگوید.)

۱۴) از عصبانیت کنترل‌شده استفاده کنید، همان‌طور که اوباما عصبانی شد و اشاره کرد که فرمانده کل قوا اوست و اگر لازم باشد پدر همه را در می‌آورد! عصبانیت طرف مقابل را می‌ترساند و حدس می‌زنم ترس باعث تضعیف قدرت استدلال منطقی‌ی طرف مقابل می‌شود. اما مواظب باشید تا خودتان زیاد عصبانی نشوید که اختیارتان از دست برود. شاید به‌ترین کار این است که اگر شرایط ایجاب کرد اندکی عصبانی بشوید و با غلو برافروختگی‌ی پدرانه‌ی خود را بیش از عصبانیت درونی‌تان نشان دهید.

۱۵) به نظر حمله به شخصیت طرف مقابل بی‌فایده و یا حتی مضر است. سیاست‌مداری که بحث را از عرصه‌ی عمومی به نقایص فردی طرف مقابل می‌کشاند قلب مردم لیبرال فردیت‌محور امریکا را جلب نمی‌کند. این ماجرا شاید کمی در ایران فرق کند چون به هر حال معنویات مهم است. اما بیش از حد هم نمی‌توان به شخصیت طرف حمله کرد: ماجرای موسوی و احمدی‌نژاد و «بگم بگم؟» را که به خاطر داریم.

۱۶) به خاطر داشته باشید که فن مناظره به کل با آداب گفتار فرق دارد. یکی درباره‌ی سیاست است و بازی‌ی قدرت، دیگری درباره‌ی اخلاق است و تلاش برای درک متقابل. توصیه‌ی من این است که مناظره نکنید، اما اگر مناظره کردید آن را درست انجام دهید.

۱۷) مناظره تمرین می‌خواهد؛ همان‌طور که سخنرانی تمرین می‌خواهد. اوباما به طور خاص برای این دور تمرین کرد. رامنی هم که مدت‌هاست در اردوی سخنرانی و مناظره به سر می‌برد.

۱۸) در نهایت به خاطر داشته باشید که فن مناظره قدمت‌ای طولانی دارد و آدم‌ها خیلی به آن اندیشیده‌اند و تجربیات‌شان را هم ثبت کرده‌اند. اگر واقعا به یادگیری مناظره علاقه دارید بروید و منابع واقعی و اصولی را بخوانید. این نوشته‌ی من، همان‌طور که پیش‌تر هم گفتم، صرفا یک مشاهده است.

(*):‌ این یکی دو جمله را حتی کم‌تر از جمله‌های دیگر جدی بگیرید. من در حال حاضر سواد چندانی درباره‌ی کهن‌الگوهای یونگی ندارم، اما حرف‌زدن درباره‌شان نویسنده را در هاله‌ی گرم و نرمی از عرفان اسطوره‌ای فرو می‌برد که مطلوب است.

تاثیر غم‌انگیز غربت بر نویسنده

تاثیر غم‌انگیز غربت بر نویسنده

بزرگ علوی از تاثیر مخرب غربت بر نویسنده می‌گوید Ùˆ البته اضافه می‌کند Ú©Ù‡ دیگر شرایط مثل زمان او نیست. این ویدئو مال Û²Û³ سال پیش است. آن زمان هنوز اینترنت به ایران نفوذ نکرده بود. وب‌ای وجود نداشت Ú©Ù‡ وبلاگ‌ای باشد. تازه دوازده سال بعدش اولین وبلاگ‌های پارسی ایجاد شدند. الان شرایط به مراتب به‌تر است. نویسنده‌ی پارسی‌زبان می‌تواند هر جای دنیا Ú©Ù‡ باشد بنویسد Ùˆ مطالب‌اش را در وب‌سایت‌ای قرار دهد Ùˆ مطمئن باشد Ú©Ù‡ چند خواننده‌ مطلب‌اش را خواهند خواند – حتی شده به حیلت Ùˆ زور فیلترشکن‌.

رسانه‌ی وبلاگ البته ضعف‌ها دارد. همه‌مان می‌دانیم. نمی‌توان در آن رمان منتشر کرد. می‌شود، اما خوانده نخواهد شد. وبلاگ حتی فضای خوبی برای داستان کوتاه‌نویسی نیست. شعر شاید. وبلاگ برای انتشار شعر بد نیست. مقاله هم که البته. اصلا گویا وبلاگ جان می‌دهد برای مقاله. بگذریم که این روزها فیس‌بوک (بیش‌تر) و توییتر (کم‌تر) رشد وبلاگ‌نویسی را کند کرده است. اشکال ندارد. نوبالغ هم موی بلند می‌خواهد و هم ته ریش کوتاه! [تشویق حضار!]

اما اینترنت همه‌اش وبلاگ نیست. می‌توان در وب‌سایت‌های‌مان Ú©Ù„ کتاب را با فرمت‌ای مناسب بگذاریم. کتاب الکترونیکی قابل خواندن است. من خوانده‌ام، شما هم خوانده‌اید، خم هم بر ابرو نیاورده‌ایم (یا اگر هم آورده‌ایم، نگفته‌ایم نمی‌شود خواند). می‌توان مبلغ‌ای هم برای آن درخواست کرد – حالا یا اجباری یا با دکمه‌ی «اهدای مالی». این تجربه‌ای‌ست Ú©Ù‡ ما ایرانی‌ها هنوز Ú©Ù… کرده‌ایم اما خارجی‌ها چند وقتی است شروع کرده‌اند Ùˆ ناموفق هم نبوده. اما ما خارجی نیستیم. خیلی‌های‌مان توان پرداخت آن‌لاین نداریم. اما بعضی‌های‌مان Ú©Ù‡ داریم؟ باید تجربه‌اش کرد. بی‌تجربه نمی‌توان گفت می‌شود یا نمی‌شود. مثل خیلی پدیده‌های اجتماعی‌ی دیگر از پیش نمی‌توان گفت می‌گیرد یا نمی‌گیرد. بکنید، شاید شد. [گریه‌ی حضار!]

اما ما هنوز در غربت‌ایم؛ چه در فرنگ باشیم و چه در ایران. نویسنده‌مان می‌نویسد، اما خوانده نمی‌شود. تقصیر خودش هم نیست. یا همه‌اش تقصیر او نیست. بیش‌تر خواننده‌های‌اش در ایران‌اند. ۶۰ میلیون پارسی‌خوان. متمرکز. یک‌جا. در مقابل چند میلیون پراکنده این طرف و آن طرف. اما نوشته‌ی او در ایران خوانده نمی‌شود. گاه مستقیم دخالت می‌کنند و نمی‌گذارند خوانده شود. این قبول. اصلا بیایید ناله کنیم. اما بیش‌تر وقت‌ها بازاری برای خوانده‌شدن نیست. کتاب‌ها با تیراژ یکی دو هزار. آدم‌هایی که کتاب نمی‌خوانند. چرا؟ چون وقت ندارد؟ چون گرفتارند؟ چون پول ندارد؟ چون قیمت کتاب سر به فلک می‌زند؟ چون آن‌قدر دغدغه‌ی روزمره دارد، آن‌قدر زندگی‌شان پر از بلا و دردسر است که نمی‌تواند یک ساعت گوشه‌ای بنشیند و بخواند؟ نویسندگان‌شان بد می‌نویسند؟ یا اصلا چرت و پرت می‌نویسند؟ همه‌ی این‌ها با هم؟ شاید، شاید. [تفکر حضار!]

خلاصه کنم و بروم:  وضع ما از وضع بزرگ علوی به‌تر است اما ما هنوز غربت‌نشین‌ایم.