Browsed by
Author: SoloGen

می‌کشد آتش زبانه

می‌کشد آتش زبانه

آژیر آتش جیغ می‌کشد – با صدای نکره‌ی مرد قصه‌گو.
در یک دقیقه:
شلوار، کفش، جوراب، پلوور، کاپشن، کیف پول، ساعت و کلید می‌روند آن‌جایی که باید بروند [خوب که دوش نمی‌خواهی بگیری!].
کامپیوتر را هم خاموش می‌کنی [Ùˆ نگران پروژه‌ات هستی – اگر کامپیوترم بسوزد چه؟ نیاورمش با خودم؟ فکر می‌کنی اگر بسوزی به خاطر این موضوع بد پشیمان می‌شوی. بی‌خیال مال دنیا می‌شوی.].
چراغ‌ها خاموش، [مصرف بی‌رویه برق قابل قبول نیست – حتی در این شیخ‌نشین پول‌دار.]
در قفل [از خود می‌پرسی درست است در را قفل کنی؟! اگر بخواهند بیایند به اتاق‌ات چه؟ قفل می‌کنی.]
می‌دوی پایین انگار بازی‌گر فیلم‌ای از هالیوود هستی. [پس بدل‌های‌ات کجای‌اند؟]
پایین رنگ قرمز و آبی چراغ ماشین پلیس همه چیز را خوش‌رنگ (و سـکــسـی) می‌کند [دانش‌گاه‌ات ماشین پلیس مجزا دارد.]
ماشین‌های آتش‌نشانی -نه یکی، نه دو تا، سه یا چهار تا- پنج دقیقه‌ی بعد،
Ùˆ خنده‌ی آدم‌ها – انگار نه انگار Ú©Ù‡ صد نفر نیمه شب از رخت‌خواب‌های‌شان (فرضا!) بیرون کشیده شده‌اند.
ده دقیقه‌ی بعد: همه چیز طبیعی است.
برای آتش‌نشان‌ها دست می‌زنید.
و دوباره می‌افتی به جان ماتریس‌ها و نمودارها.

P{W|W}>P{M|W} and …

P{W|W}>P{M|W} and …

برای‌ام کس‌ای offline گذاشته بود به این مضمون که اسم‌ات را آخر این لیست اضافه کن و برای دیگران بفرست. در نتیجه لیست‌اش تشکیل می‌شد از اسامی‌ی آدم‌ها. لیست این‌گونه بود:

shiva, payam, sara, parinaz, mani, parsa, paniz, zahra, saghar, niusha, jafar, sa’eed, sina, maryam, shadi, roya, mona, dina, nami, keyvan, ashkan, parichehr, sanaz, pegah, tina, sepehr, shayan, ali, amirhossein, shafagh, azita, navid, mohammad, shiva atieh ,sadaf, shirin, mahyar, armita, nina, Mona, dorsa, behrang, saba, taraneh, Simin, Reyhaneh, hasty, SAM, mohammad, mahsa, mahdis, mahsa, shahin.kami, morteza, farokh, PedrAm

بنا به دلایل تاریخی دخترها را با صفر و پسرها را با یک نمایش دادم. لیست بدین‌گونه شد:

01001100001110000011100001111001100010000100000110001111

چه چیزی می‌بینید؟ من حلقه‌های درون‌گروهی‌ی دختران را در این سری‌ی اعداد می‌بینم.

تکمیلی: بیایید کمی بیش‌تر داده‌ها را بکاویم و ببینیم آیا چیزی ازشان در می‌آید یا خیر. برای شروع، احتمال‌های شرطی را محاسبه می‌کنم. با احتمال شرطی‌ی مرتبه اول شروع می‌کنم: تنها فرد فعلی و فرد بعدی را در نظر می‌گیرم. با شمارش داده‌ها به دست می‌آورم که:

P{Girl|Girl} = 0.7 P{Boy|Girl} = 0.3
P{Boy|Boy} = 0.59 P{Girl|Boy} = 0.41

دانش‌ای مثل P{Girl|Girl} نشان می‌دهد اگر من دختر باشم با چه احتمالی به یک دختر این پیام را می‌فرستم. هر دو جنس تمایل دارند تا این پیام را به هم‌جنس خود بفرستند. این تمایل برای دختران حدود ده درصد بیش‌تر است.

حال بیاییم سوال دیگری را مطرح کنیم: آیا این‌که نفر پیشین‌ای که پیام را برای من فرستاده چه کس‌ای باشد تاثیری در تصمیم من به این‌که پیام را به چه کس‌ای بفرستم دارد یا خیر؟

P{t:Girl|(t-1:Girl,t-2:Girl)} = 0.6 P{t:Boy|(t-1:Girl,t-2:Girl)} = 0.4
P{Boy|(Boy,Boy)} = 0.5 P{Girl|(Boy,Boy)} = 0.5
P{t:Boy|t-1:Boy,t-2:Girl} = 0.7 P{t:Girl|t-1:Boy,t-2:Girl} = 0.3
P{t:Boy|t-1:Girl,t-2:Boy} = 0 P{t:Girl|t-1:Girl, t-2:Boy} = 1

پدیده‌های جالبی مشاهده می‌شود. اگر من دختر باشم و نفر پیشین نیز دختر باشد، به احتمال ۰.۴ این پیام را به دختری خواهم فرستاد. اما اگر نفر پیشین‌ام یک پسر باشد، امکان ندارد برای پسری پیام را بفرستم. مشابه چنین پدیده‌ای -اما خفیف‌تر- برای پسرها نیز وجود دارد. گویا نوعی مقاومت در برابر انتشار پیام وجود دارد. مقاومت‌ای که جلوی به جنس مخالف فرستادن را می‌گیرد و این مقاومت وقتی بیش‌تر می‌شود که نفری پیشین من از جنس مخالف‌ام باشم.

حالا این تحلیل‌ها چقدر جدی‌اند؟! نه خیلی زیاد ولی نه خیلی کم! مهم‌ترین مشکل‌اش مشخص نبودن میزان معناداری‌ی نتایج است. وقتی تعداد نمونه‌ها کم باشد، احتمال این‌که نتیجه‌ای سودار (biased) به نظر برسد کم نیست. بیایید یک تحلیل کوچک بکنیم. فرض کنیم واقعا تفاوتی وجود ندارد و احتمال این‌که نفر بعدی پسر یا دختر باشد مستقل از نفر فعلی و برابر نیم باشد. فرض کنیم توزیع انتخاب بین دختر و پسر در همه جا مستقل و ثابت باشد (یعنی iid باشد). آن‌گاه احتمال این‌که به تصادف این نتیجه حاصل شود که دختران در ۶۰ درصد موارد پیام را به دختران می‌فرستند (و نه به پسران) برابر یک درصد است. این نتیجه البته هیچ اهمیتی ندارد. چون فرضا حالت ۶۵ درصد فرستادن نیز رخ‌داد مستقلی است و باید در نظر گرفته شود. اگر این را در نظر بگیریم و احتمال این‌که نتیجه‌ی اتفاقی‌ای (یعنی الکی و به دور از وجود واقعیت عینی) با پانزده درصد تمایل بیش‌تر حاصل شود (یعنی دختران ۵۷ درصد موارد یا بیش‌تر به دختران بفرستند) ۲۴ درصد است. خیلی زیاد نیست، اما کم هم نیست! به عبارت با احتمال ۷۵ درصد دختران بیش‌تر به دختران می‌فرستند تا پسران. دیگر حالت‌های دیگر و تحلیل دقیق‌ترش بماند برای کس‌ای که قرار است از این کارها نان در بیاورد. فقط این‌که چون تعداد نمونه‌های ممکن به حالت‌های ممکن احتمال‌های شرطی‌ی مرتبه دوم (این‌که نفر پیشین من که باشد تا من به که بدهم) کم‌تر است، دقت آن نتایج نیز کم‌تر خواهد بود.
پ.ن: کلمه‌ای را اشتباه نوشته بودم که تصحیح کردم: گر من دختر باشم و نفر پیشین نیز دختر باشد، به احتمال یک بود که تبدیل شد به ۰.۴.

از همسایگان (۱)

از همسایگان (۱)

کشتی‌ی تایتانیک دی‌روز غرق شد. او در وبلاگ‌اش آن‌قدر جانسوزانه نوشت که اشک همه را درآورد. فردا شب او ستایش‌نامه‌ای بر خنده‌دارترین تئاتر نمایش‌داده‌شده در تئاتر شهر نوشت. من نتوانستم بخندم.

آزادی اندیشه با کاریکاتور نمیشه

آزادی اندیشه با کاریکاتور نمیشه

آیا آتش‌زدن پرچم یک کشور مخالف آزادی‌ی بیان است؟ آزادی بیان چیست؟ آزادی چه؟
(امروز که عکس شعله‌های پرچم‌ای آتش‌گرفته را می‌دیدم به نظرم آمد ما و یکی دو کشور دیگر پرچم را درست به همان دلیل‌ای آتش می‌زنیم که اینکاهای معبد خورشیدِ تن تن، عروسک‌های طلسم‌شده‌ای می‌ساختند و به‌شان سوزن می‌زدند.)
[تیتر جنبه‌ی تزئینی دارد.]

تکمیلی:
مثال تن‌تن را از این رو گفتم که در آن‌جا -تا جایی که به خاطر دارم- سوزن‌زدن نه به معنای سوراخ‌کردن بدن طرف در واقع، که به عنوان سمبول‌ای از خشم قبیله نسبت به آن افراد بود. آتش‌زدن پرچم -آن‌طور که در ایران متداول است- به گمان‌ام معنایی در همین حدود دارد. به نظرم معنای‌اش تنها نوعی بیان انزجار و خشم است و نه اعلام جنگ. به عبارت دیگر، تصور من این است که قوم ایرانی تا وقتی وارد کشور دیگری نشده باشد به آن کشور اعلام جنگ نکرده. در حالی که مثلا اگر یک غربی بر پرچم کشور من ادرار کند این را دقیقا به معنای جنگ‌طلبی‌ی او می‌دانم. تفاوت در سطح استعاره‌ای است که قومیت‌ها استفاده می‌کنند: یک انگلیسی (مثلا) کم‌تر از زبان ایهام بهره می‌گیرد تا یک فارسی‌زبان.
حالا با این همه آیا آتش‌زدن پرچم غیر از آزادی‌ی بیان است یا خیر؟ رقصیدن چطور؟ مثلا اگر ایرانیان چیزی مثل رقص جنگ قبایل سرخ‌پوستی می‌داشتد و خیلی محترمانه دور عروسک کشور دانمارک (بر فرض وجود چنین چیزی) می‌رقصیدند،‌ آیا این کارشان مخالف آزادی‌ی بیان بود؟ سکوت چطور؟ نوشتن چه؟ کجاست مرز آزادی‌ی بیان و غیر آن؟
نظر شخصی: همه‌ی این‌ها بدان معنا نیست که آن‌چه را بر سفارت دانمارک می‌رود تایید کنم. کم کم دو اندیشه‌ی مخالف با چنین واکنش‌ای دارم:
۱) این واکنش در گفتمان سیاسی‌ی امروز پراثرترین و مفیدترین کار نبوده و نیست.
۲) من کل این جریان را بی‌غرض نمی‌دانم و به دلایل شخصی(!) معتقد به لزوم واکنش هستم. یعنی جزو کسانی نیستم که بگویم آزادی‌ی بیان مجوز بی چون و چرای رفتار اروپاییان است و اعتراض نسبت به آن خلاف عقل و منطق. دست‌کم آزادی‌ی بیان اجازه‌ی مخالفت زبانی را به مسلمانان می‌دهد. حتی معتقدم صرفا با فرض درست‌بودن آزادی‌ی بیان می‌توان از بسیاری فرم‌های دیگر اعتراض نیز استفاده کرد. در واقع باید به‌ترین فرم را انتخاب کرد تا بیش‌ترین نفع را داشته باشد. اما نکته این است که هر اعتراضی باید به به‌ترین فرد ممکن ارجاع شود و به‌ترین سازمان برای چنین کاری سفارت دانمارک در ایران -آن هم با این وضع- نبوده. اما فعلا به نظر می‌رسد کمی بگذرد، همه‌ی ورق‌ها برعکس شود و متهم مسلمانان شوند به خاطر رفتار خشن‌شان. در این صورت دیگر هیچ بیان دیگری -هر چقدر هم متین و آرام باشد- خریدار نخواهد داشت.

دلشدگان

دلشدگان

دلشدگانِ علی حاتمی در سال ۱۳۷۰ ساخته شده است. من آن را بر پرده‌ی سینما آزادی دیدم. پس احتمالا دیدن‌ام باز می‌گردد به سال ۱۳۷۰ یا ۱۳۷۱. آیا دلشدگان اولین فیلم سینمایی‌ی جدی‌ام بوده؟ واکنش‌ام نسبت به آن چه بود؟ آخرش ناراحت شدم؟ از تنبک‌زدن‌های‌ اکبر عبدی لذت بردم؟ آن دخترک ترک چه؟ سولوژن از او خوش‌اش آمده بود؟
چهارده سال پیش من دلشدگان را بر پرده‌ی سینما آزادی دیدم. ما Ùˆ خانم Ùˆ آقای ت. Ùˆ … ده دوازده نفری رفته بودیم در آن سینمای شلوغ. شلوغی‌اش را به خاطر دارم. طبقه‌ی دوم بود؟ یا اول؟ سینما آزادی دو طبقه بود؟ سینما آزادی؟ سینما آزادی وجود داشت؟ سینما آزادی؟ آزادی؟ دلشدگان راجع به Ú†Ù‡ بود؟ من چهارده سال پیش نسبت به دنیا Ú†Ù‡ نظری داشتم؟ دلشدگان را چگونه می‌دیدم؟ دخترک چه؟ چهارده سال پیش؟ نظر؟ دلشدگان؟

[سیاه]

دلشدگان اولین فیلم‌ای بود که سولوژن می‌خواست دوباره ببیند. دلشدگان در سال ۱۳۷۱ از پرده سینماها برداشته شد و سولوژن دیگر هیچ‌گاه نتوانست آن را ببیند. چند سال بعد سینما آزادی در شعله‌های آتش مرد و کل قضیه را منتفی کرد. دخترک ترک دلشدگان روز به روز خوش‌گل‌تر شد و در شهری شلوغ بازیگر سینما شد. طبق آخرین اطلاعات ما، سولوژن اینک در شهری دور افتاده در سرزمین شمالی در کنار کامپیوتر و کتاب‌های‌اش به زندگی‌ی روزمره خود ادامه می‌دهد.

بازیگران:
من – من
مامان – مامان
بابا – بابا
مامان بزرگ – مامان‌جون
خانم ت – ت.
آقای ت. – ت.
ت. – ت. ت.

کارگردان:
مغز من

جلوه‌های ویژه:
زمان (سی)

با تشکر از دلشدگان و علی حاتمی به خاطر فراهم آوردن موقعیت مناسب، اکبر عبدی به خاطر تنبک جانانه، دخترک به خاطر پایان‌بندی‌ی قوی‌اش و بقیه‌ی دست‌اندرکاران برنامه به دلایل گوناگون.

dts – Panacolour

Pouvoir vu

Pouvoir vu

چندین ماه پیش کسری برکشلی فوت کرد. او استاد دانش‌کده‌ی برق دانش‌گاه صنعتی شریف بود. تازه همین نیم ساعت پیش خبردار شدم. حس غریبی پیدا کردم. او را نمی‌شناختم. نه! نه!‌ می‌شناختم. دقیق‌تر بگویم: نه استادم بوده، نه سر کلاس‌اش رفته‌ام، نه در سخنرانی‌ای از او شرکت کردم Ùˆ نه حتی نامه‌ای بین‌مان رد Ùˆ بدل شده است. اما یادم می‌آید وقتی قرار بود تز لیسانس‌ام را دفاع کنم (محاسبه‌ی فرکانس‌های رزونانس محفظه‌ی فلزی با استفاده از روش اجزای محدود) دکتر ابریشمیان، استادم، دل‌اش می‌خواست او را دعوت کند چون زمینه‌ی کاری‌اش الکترومغناطیس محاسباتی بود Ùˆ می‌خواست دکتر برکشلی نظر مساعدی نسبت به من پیدا کند تا وقتی رفتم دانش‌کده‌شان بتوانم کارم را با او ادامه دهم. خب! این قضیه بعدا منتفی شد Ùˆ من نه به آن دانش‌کده رفتم Ùˆ نه اصلا الکترومغناطیس را ادامه دادم – Ùˆ در نتیجه آمدن او هم دیگر لزومی نداشت.
عجیب است! در گذشته، تصمیم‌ای گرفته‌ای و مسیر زندگی‌ات به جای حرکت مستقیم، کج شده است. بعد از بیش از سه سال از کنار واقعه‌ای می‌گذری که هیچ‌گاه برای‌ات رخ نداده چون تو مسیرت را عوض کرده‌ای. چنین چیزی یک جورهایی برعکس Déjà vu است. اسم‌اش را می‌گذارم Pouvoir vu! (مطمئن نیستم چنین کلمه‌ای تا به حال استفاده شده باشد یا نه. هم‌چنین مطمئن نیستم چنین اصطلاحی از نظر گرامری هم درست باشد یا خیر. اما اسم‌اش همین است که من گذاشته‌ام!)

نوشتن، همین و تمام!

نوشتن، همین و تمام!

نمی‌توان باور کرد عمر این همه زود بگذرد و سرگرمی‌ی دی‌روزت نه دو سه روز که چهار سال دوام بیاورد.
در روز Û±Û· ژانویه Û²Û°Û°Û² ضدخاطرات با این جمله آغاز شد: “بودن يا بيشتر بودن … به نظر ميرسد مساله يك چنين چيزي باشد” (+) .
باید اعتراف کنم هم‌چنان پاسخ مساله را نمی‌دانم اما حدس می‌زنم -آن‌گونه که آن زمان نیز بر این باور داشتم- که مساله همین است و پاسخ درست نیز تنها بیش‌تر بودن است. انسان‌ای که هستی‌اش را در تنگ جسم‌اش محصور کند کم‌تر از انسان‌ای است که سخن بگوید و در هستی گسترش یابد. ضدخاطرات ابزاری بود برای بیان شدن. رسانه‌ای شخصی که غایت‌ای نداشت جز بیان آن‌‌چه -یا گوشه‌ای از آن‌چه- در ذهن من می‌گذشت. نمی‌گویم همیشه راه درست را رفت یا حتی آن‌چه بود که می‌خواستم، نه! ضدخاطرات بالا و پایین‌ها داشت، کم و زیادها، دور و نزدیک‌شدن‌ها، دل‌نگرانی‌ها و تنگ‌دستی‌ها و اوج‌ها و فرازها و بالا بلندها. ضدخاطرات،‌ اما، در این مدت مونس خوبی برای‌ام بوده است. نمی‌توان از این گذشت.

ضدخاطرات را Û±Û· ژانویه Û²Û°Û°Û² شروع کردم. پیش‌ترها راجع به بهانه‌های آغازش نوشته بودم – دیگر تکرار نمی‌کنم. به خاطر دارم همان سال کنکور داشتم Ùˆ همین‌طور دبیر انجمن علمی دانش‌کده‌مان هم بودم Ùˆ دل‌مشغولی‌ها Ùˆ گرفتاری‌های دیگری. در آن سرشلوغی دیگر ضدخاطرات نوشتن‌ام Ú†Ù‡ بود، نمی‌دانم! اما خب خوش‌بختانه ضرری نکردم. کنکورم خوب شد، انجمن علمی هم تا جایی Ú©Ù‡ می‌توانستم پیش رفت (هاها! این هم Ú©Ù„ÛŒ برای خودش خنده‌ای بود Ùˆ خاطره‌ای هست) Ùˆ ضدخاطرات هم بی‌وقفه نوشته شد Ùˆ نوشته شد تا نیمه‌های تیر ماه (سال Û±Û³Û¸Û±) Ú©Ù‡ ترجیح دادم سکوت کنم Ùˆ سکوت کردم. سکوت‌ام دو ماه بیش‌تر طول نکشید – همان کافی بود. دوباره با شروع سال تحصیلی(!)‌ نوشتم. ضدخاطرات در این مدت تغییر کرد؟ نمی‌دانم. اما احتمال‌اش Ú©Ù… نیست چون خودم تغییر کردم. دوباره نوشتم Ùˆ نوشتم‌ تا تابستان بعدی – امرداد Û±Û³Û¸Û² Ùˆ سکوتی دوباره. چرا ننوشتم؟
در بهار ۱۳۸۳، ضدخاطرات/من ققنوس‌وار برخاست – به انتظار سوختنی دیگر Ùˆ به امید برخاستنی دوباره (+) . من از آن موقع تا این زمان بی‌وقفه نوشته‌ام. گاهی وقفه‌های کوتاه مدت‌ای این میان بوده است. گاهی عمدی Ùˆ گاهی از جبر روزگار. اما قصد بر نوشتن بوده است (Ùˆ نیت است Ú©Ù‡ در روز حساب از ما خواسته می‌شود دیگر، نه؟). نوشته‌ام Ùˆ خوب نوشته‌ام. البته دوست داشتم -Ùˆ دارم- چیزهای دیگری را نیز تجربه کنم یا بازتجربه کنم. مثلا ضدخاطرات‌نویسی خواهی نخواهی مرا از نوشتن‌های دیگر بازداشته است. چند سالی می‌شود دیگر داستان کوتاه‌ای ننوشته‌ام (به آن معنایی Ú©Ù‡ خودم دوست دارم) Ùˆ اینک بسیار کم‌تر از پیش خاطره می‌نویسم. البته ضدخاطرات خود خاطره است،‌ نیست؟ اما باز هم، حتی اگر خاطره باشد یا خود نیز داستان کوتاه‌ای باز جای آن نوشته‌های دقیق‌ای را Ú©Ù‡ هر کدام‌شان ده بیست ساعت کار می‌برند نمی‌گیرد. نگیرد؟ شاید. نمی‌دانم. جالب است! دی‌روز بود گمان‌ام یا پریروز Ú©Ù‡ فکر می‌کردم من دوست دارم Ú†Ù‡ کاره بشوم! منظورم البته از نوع نوشتاری بود. زمانی دوست داشتم منتقد ادبی بشوم. دی‌روز به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ چنین چیزی را نمی‌خواهم. منتقد ادبی شدن برای‌ام دیگر لذت ندارد. چهار سال پیش خوب بود اما اینک نه. این‌کنون فقط آفریدن برای‌ام مهم است. Ùˆ آفرینش‌ای -با عرض معذرت از منتقدان Ùˆ بارتی‌ها- دست اول! بگذریم … هدف یک چیز است: نوشتن، همین Ùˆ تمام!
راستی گمان نمی‌کنید زمان سوختن‌ای دوباره فرارسیده باشد؟

علیرضا طبایی

علیرضا طبایی

پس از سال‌ها دوباره خبری از علیرضا طبایی، معلم انشاء سال اول دبیرستان‌ام، شنیدم (+) . او یکی از معدود معلم‌های انشاء مورد علاقه‌ام بود Ú©Ù‡ احساس می‌کنم چیزی از او یاد گرفته‌ام. او بود Ú©Ù‡ اجازه داد پس از دو سه سال دوباره بدون هراس از زخم زبان‌های معلمان پیشین‌ام سبک‌های جدیدی را بیازمایم. اگر از ذره‌بین بزرگ‌نمای‌ای استفاده کنیم Ùˆ انشاء سر کلاس را به ارج رمان‌ای قرب دهیم، سال اول دبیرستان‌ام یکی از سال‌های شکوفایی ادبی‌ی من محسوب می‌شود – سال‌ای Ú©Ù‡ به خاطر انتشار داستان جایزه نوبل ادبی… اوه! بگذریم – نباید می‌گفتم!

آقای طبایی پس از سال‌ها دوباره چیزی چاپ کرده است. مجموعه‌ی شعر جدیدش به نام “شاید گناه از عینک من باشد” تا چند روز دیگر به بازار خواهد آمد. تا به حال چیزی از او نخوانده بودم. در واقع یکی از معدود معلم‌های انشایی بود Ú©Ù‡ چیزی از خودش برای‌مان نخواند – یا حداقل من به یاد ندارم. نمی‌دانم جای‌گاه او در ادب معاصر چگونه ارزیابی می‌شود اما بدون توجه به آن جای‌گاه به اعتقاد من معلم خوبی بود.

راستی عکس‌اش که خیلی پیر شده است. باور کنید آن موقع فقط یک‌م پیر بود!

Historical Decontextualistic Interpretation of Strongly Unavoidable Butterfly Effect

Historical Decontextualistic Interpretation of Strongly Unavoidable Butterfly Effect

ضمن عرض تبریک و تهنیت بابت تولد عیسی مسیح، امسال به دلیل سرمای شدید هوا در نازارت، میلاد آن حضرت و عید کریسمس به اول آپریل منتقل می‌شود. از همه‌ی مشتاقان آن حضرت صمیمانه تقاضا می‌گردد از شومینه‌های خود دور نشوند.

بیت حضرت پاپ سولوژنوس اول
نماینده‌ی انحصاری پدر و روح‌القدس در کهکشان راه شیری

(امسال دهه‌ی فجر را یک هفته انداخته‌اند جلو، نه؟!)

اینک فیلم جنگ

اینک فیلم جنگ

من امشب کشفیاتی کردم:
-کینگ‌ کنگ و اینک آخر زمان هر دو یک چیزند(!): هر بر اساس داستان قلب تاریکی (کنراد) ساخته شده‌اند.
-جوانکی که در قایق هم‌راه گروه کاپیتان ویلارد بود، همان مورفیوس فیلم‌های ماتریکس است.
-نقش کاپیتان ویلارد (اینک آخر زمان) را خیلی وقت‌ها برادرش بازی کرده چون طرف وسط فیلم سکته کرده بود.
-شکارچی گوزن و اینک آخر زمان در دو سال متوالی ساخته شده‌اند و هر دو هم راجع به ویتنام‌اند. حدود ده سال بعد هم غلاف تمام فلزی ساخته می‌شود. و احتمالا خیلی فیلم‌های دیگر مربوط به جنگ ویتنام. فیلم‌هایی که جنگ را و انسان‌های درون جنگ را بازبینی می‌کنند. آیا ما چنین کاری برای جنگ ایران و عراق ک�ده‌ایم؟ فیلم جنگی زیاد ساخته شد، اما کدام‌اش بیش از شعار بود؟
-من بچه بودم خیلی فیلم‌های مربوط به زمان جنگ‌مان را دوست نداشتم چون معمولا یک چیزی‌شان مشکل داشت. چه چیزی‌شان را نمی‌توانم دقیق بگویم. چون نه درست به خاطر دارم و نه درست می‌توانم توصیف کنم. آن موقع احساس خوب‌ای در من ایجاد نمی‌کرد. شاید به این دلیل که معمولا سر و ته نداشتند، و هم‌چنین زیادی شعاری بودند. بعضی‌های‌شان هم برای‌ام ناخوش‌آیند بودند: مثلا یکی از فیلم‌های -اگر اشتباه نکنم- مخملباف را به خاطر دارم که صحنه‌ی قطع شدن دست داشت و آسایش‌گاهی از موجی‌ها. مطمئن نیستم، ولی فکر کنم عروسی خوبان بود (درست می‌گویم؟). نتیجه‌ی دیدن چنین فیلمی (که فکر کنم سال‌های آخر دبستان بودم یا یکی دو سال اول راه‌نمایی) این شد که هیچ‌وقت از مخملباف خوش‌ام نمی‌آمد و هیچ‌گاه هم فیلم‌های‌اش را تعقیب نکردم (البته من آن سال‌ها هیچ‌وقت تصمیم نمی‌گرفتم بروم سینما. سینما رفتن من هم ماجرایی دارد که باید یک زمانی تعریف کنم.).
-نتیجه این شده است که فیلم‌های‌اش را ندیده‌ام: نه گبه، نه سلام سینما و نه چیزی دیگر (البته تلاش کردم بایسیکل‌ران را زمانی ببینم که وسطش خواب‌ام برد). جالب این‌جاست که یکی از استادهای این‌جای‌ام از او خوش‌اش می‌آید و گبه را هم دوست دارد. (: گرچه دقیقا مطمئن نیست تفاوت ایران با تفاوت ایران گبه در چیست.
-خب! داشتم می‌گفتم Ú†Ù‡ فیلم‌های اساسی‌ای راجع به جنگ ایران Ùˆ عراق ساخته شده است؟ خیلی فیلم‌های قدیم را ندیده‌ام، اما مثلا فیلم‌های قابل توجه‌ای Ú©Ù‡ می‌توانم نام ببرم این‌های‌اند: آژانس شیشه‌ای، لیلی با من است، دوئل، موج مرده. از کرخه تا راین را هم هیچ‌وقت کامل ندیده‌ام تا نظری داشته باشم. از بین این‌ها، کدام‌شان قابل مقایسه است با مثلا اینک آخر زمان؟ آژانس شیشه‌ای Ùˆ موج مرده Ú©Ù‡ خیلی مربوط به خود جنگ نیست. لیلی با من است Ùˆ �وئل؟! به نظرم هیچ‌کدام! تنها فیلم قابل اعتنا در این بین، به نظرم، آژانس شیشه‌ای است (Ú©Ù‡ البته نمی‌دانم هنوز هم اگر ببینم‌اش چنان نظری خواهم داشت یا نه – ممکن است آژانس شیشه‌ای تنها برای همان زمان خوب بوده باشد: به خاطر شهامتی Ú©Ù‡ در آن برهه‌ی زمانی از خود نشان داده بود) Ú©Ù‡ یکی دو ستاره کم‌تر از اینک آخر زمان دارد. خب! چرا؟

MacBook Pro – intel inside!

MacBook Pro – intel inside!

اپل هم سری‌ی جدید کامپیوترهای‌اش را که از پردازنده‌های intel استفاده می‌کنند معرفی کرد. مثلا این MacBook Pro را ببینید.

از این به بعد اپل از پردازنده‌های intel به جای PowerPC استفاده خواهد کرد. این پردازنده‌ی جدید که intel Core duo نام دارد از تکنولوژی‌ی ۶۵ نانومتر استفاده می‌کند، گویا دو پردازنده‌ی با هم روی یک چیپ است و سرعت ساعت‌اش هم در نسخه‌ای که روی MacBook Proها استفاده می‌شود تا 1.83GHz است.
تفاوت سرعت -آن‌طور که اپل ادعا می‌کند- قابل توجه است: تست‌های integer و floating pointاش بین چهار تا پنج برابر سریع‌تر از پردازنده‌ی قدیم PowerPCی به کار رفته روی PowerBook G4 است (آن‌ها 1.67GHz بودند البته در حداکثر فرکانس ساعت) و در نرم‌افزارها هم حدود دو تا چهار برابر سریع‌تر عمل کرده است. البته به دلیل تفاوت معماری‌ها گویا یک چیزی آن وسط می‌آید تا نرم‌افزارهای قدیمی را فورا قابل استفاده کند (اسم این سیستم Rosetta است. مرا یاد یک چیزهایی می‌اندازد.). البته خود اپل هم گفته که الزاما همه‌ی نرم‌افزارها درست کار نخواهند کرد. البته از این بعد قرار است نرم‌افزارها برای دو معماری کار کنند.
قیمت چطور است؟! قیمت PowerBook G4 از چند ماه پیش چند صد دلاری پایین آمده و شده حدود ۲۰۰۰ دلار آمریکا (برای ۱۵ اینچ‌های‌اش). سریع‌ترین MacBook Pro (همین جدیدی‌ها!) ۲۵۰۰ دلار آمریکا است و نسخه‌ی کندتر و با امکانات کم‌ترش همان ۲۰۰۰ دلار. البته این نسخه‌ی با امکانات کم‌تر تقریبا شبیه همان نسخه‌ی PowerBook G4 است: ۸۰ گیگابایت هارد دیسک، ۵۱۲ مگابایت حافظه‌ی رم و حتی سرعت ساعت یک‌سان (1.67GHz).
من البته قصد خرید کامپیوتر ندارم (آن هم یک مک دیگر!)، اما اگر عجله نداشتم دو سه ماه صبر می‌کردم ببینم مشکل نرم‌افزاری راحت حل می‌شود یا نه و اگر عجله داشتم در خرید این کامپیوتر شک نمی‌کردم. اما من که گفتم: قصد خرید ندارم، اصرار نکنید!

چه کس‌ای از ویرجینا وولف می‌ترسد؟

چه کس‌ای از ویرجینا وولف می‌ترسد؟

-چه کس‌ای از ویرجینا وولف می‌ترسد؟
-هان؟!
-چه کس‌ای از ویرجینا وولف می‌ترسد؟!
-غلط می‌کنه می‌ترسه پسره‌ی یکاره!

Islands

Islands

۰-می‌گویند یکی از نشانه‌های ظهور این است که کلمه‌ی روشنفکر (همان روشن‌فکر) فحش حساب می‌شود: برو بچه روشنفکر قرطی(؟) با کتابات لاس بزن! ول کن مارو بابا جون بذار بحث کنیم.
[عزیزان من! روشن‌فکر در دنیای مدرن فحش حساب نمی‌شود. اگر می‌بینید طرف ادعای‌اش می‌شود ولی از درک واقعیات بس دور است، اسم‌اش هر چه باشد روشن‌فکر نیست.]

۱-وبلاگستان وجود دارد یا ندارد؟ نمی‌دانم! وبلاگستان‌ای که من به آن سر می‌زنم این‌روزها آلوده‌ی بحث ادب داشتن یا نداشتن و جنسیت‌زده‌بودن یا نبودن گفتار و کردار هودر، نیک‌آهنگ، سیبیل‌طلا، مهدی جامی، سیما شاخساری، نقطه ته خط و اینان و ایشان شده است. بس است لطفا! نود درصد مطالب رد و بدل شده چیزی بیش از صور جلیله و قبیحه‌ی هتک حرمت نیست. کم‌تر کس‌ای تا به حال از این بحث‌ها به نتیجه‌ای رسیده است. هر کس‌ای در دبستان یاد گرفته است که اگر به کس‌ای فحش بدهی، فحش می‌خوری. ردخور هم ندارد. حالا بگذریم از این‌که ممکن است کتک هم بخوری. فحش خوردن هم نه به سواد ربط دارد نه به مقام نه به ارزش طرف: چه سیب‌زمینی باشد و چه ژامبون، اگر کسی را انگولک کنی هر آن ممکن است بشویدت بگذاردت کنار.

۲-آخر سر وبلاگستان وجود دارد یا ندارد؟ [بخش قابل توجه‌ای از] وبلاگ‌هایی که می‌خوانم سخت درگیر این دعواهای بی سر و ته هستند. چند درصد کسانی که وبلاگ می‌خوانند شاهد این‌چنین دعواهایی هستند؟ می‌خواهم بدانم آیا در محدوده‌ی خیلی کوچک ولی بگویی نگویی خودبزرگ‌بینی گیر افتاده‌ام یا واقعا این جار و جنجال‌ها وبلاگستان را در برگرفته است. اگر مثلا فقط پنج درصد کل وبلاگ‌خوانان از این ماجراها باخبر باشند، آن‌وقت می‌فهمم که باید چند لینک به آن کنار اضافه کنم و این کار را نیز به صورت اتفاقی انجام دهم.

[دعای حضرت سولوژنوس اول – ظل‌الله]
۴-وبلاگستان وجود دارد یا ندارد؟ کاش crawlerای داشتم که می‌رفت به هزاران هزار وبلاگ و لینک‌های آن‌ها را به هم در می‌آورد و بعد گراف‌اش را مشخص می‌کرد و لاپلاسین‌اش را حساب می‌کردم. آن‌وقت می‌توانستم اولین مقدار ویژه‌ی non-trivial وبلاگستان را محاسبه کنم و تعداد مقادیر ویژه‌ی صفرش را نیز در بیاورم و حد و حدودی از متصل‌بودگی‌ی مجمع‌الجزایر وبلاگستان به دست آورم. چه بسا متوجه بشوم که می‌توانم ترانه‌ی زیر را زیرلب زمزمه کنم:

We are islands, but never too far,
We are islands
And I need your light tonight,
And I need your light tonight.

Mike Oldfield, “Islands,” Islands, singer: Bonnie Tyler, 1987

۵-حالا که همه با هم دوست شدید(!)، توصیه می‌کنم به صدای این خانم Bonnie Tyler گوش دهید. صدای‌اش خش زیبایی -حداقل در این Islands- دارد.
Û¶-یک چیز دیگر: من از کسانی Ú©Ù‡ طنز را درک می‌کنند خوش‌ام می‌آید Ùˆ به‌تر ارتباط برقرار می‌کنم. ملت هم معمولا طنز را خیلی خوب درک نمی‌کنند. یکی از مشکلات من Ú©Ù‡ گاهی فجایع به بار آورده همین است. خیلی وقت‌ها آدم‌ها حرف‌ام را بیش از حدی Ú©Ù‡ بخواهم جدی می‌گیرند. جدی نگیرید بابا جون! Ú†ÛŒ جدیه توی دنیا مگه؟ اممم … البته منظورم این نیست Ú©Ù‡ من جوک تعریف می‌کنم Ùˆ انتظار دارم بقیه به آن بخندند (در واقع این کار را خیلی بد انجام می‌دهم. احتمالا وودی آلن هم همین‌طور است).
Û·-ويژ ویـــژژژژ … قیـــژ قـیژژژژژژ

Islands, from the first time we page,
We could wait for this moment, like bots on the net
We can never be closer, somehow,
For the moment that lasts, is this moment now.
When the night’s on fire, will you keep the counter counting?
Hold on your greed’s desire. (When the night’s on fire)
When you see one blogger into the quarrel, another one’s commenting,
And the two can fly much higher.
And the two can fly much higher.
[ Chorus ]
We are islands, but never too far,
We are islands
And I need your link tonight,
And I need your link tonight.
We are islands, but never too far,
We are islands
And I need your promotion tonight,
And I need your promotion tonight.
Islands, never been to before,
And we climd so high to where the hotmails soar.
There’s a new ad. that we found just today,
I was lost in the bandwidth problem and you showed me the way.
When the night’s on fire, will you keep the counter counting?
Hold on your greed’s desire. (When the night’s on fire)
When you see one blogger into the quarrel, another one’s commenting,
And the two can fly much higher.
Highly modified version of Mike Oldfield, “Islands,” Islands, 1987

استفاده تکنولوژیک از انسان‌ها

استفاده تکنولوژیک از انسان‌ها

اوج تکنولوژی‌زدگی: “از اینکه به این مطلب نظر دادید ممنونم به منظور استفاده از امکانات ام تی Ùˆ نیز به دلیل جلوگیری از اسپم نظر شما بعد از بازبینی به روی سایت قرار خواهد گرفت.”

مثال مشابه:
-عزیزم! لطفا یک لیوان آب به من بده. به منظور استفاده از امکانات دست‌شویی(!)، می‌خواهم مثانه‌ام را پر کنم. [جنسیت‌زدایی شده]

[لطفا به صاحب وبلاگ برنخورد. این کامنت جنبه‌ی عمومی دارد.]
راستی می‌دانستید اسم یک کتاب‌ای در دنیا The Human Use of Human Beings (به استفاده‌ی انسانی از انسان‌ها ترجمه شده) است؟ کتاب از نوربرت وینر (Norbert Wiener) ، پدر سایبرنتیک، است. این هم یکی از کتاب‌هایی است که همیشه دل‌ام می‌خواسته بخوانم‌اش، اما خب، به جمع صدها کتاب دیگر پیوسته است. اما اسم‌اش خدا نیست؟