Browsed by
Author: SoloGen

هیچی؟

هیچی؟

نبود هیچ متقاضی‌ای یعنی؟!
یعنی نبود هیچ متقاضی‌ای؟!
یعنی نبود متقاضی‌ای هیچی؟! هیچی؟!

اجاره سالانه

اجاره سالانه

یک خانه‌ی دوبلکس با تمامی‌ی امکانات رفاهی شامل تهویه‌ی مطبوع، شصت و شش تخت‌خواب، انباری‌ی بزرگ و جادار، زیرزمین جهت حفاظت از حملات خطرناک دشمنان و قابلیت حرکت و تغییر منظره‌ در برکه‌ی شخصی‌ی آرام و بزرگ و زیبا به فرد مورد اعتماد اجاره داده می‌شود. علاقه‌مندان لطفا همین‌جا کامنت بگذارند!

دست‌ات را از دماغ‌ات در بیار

دست‌ات را از دماغ‌ات در بیار

آهای تو! ببین! آره! با توام! دست از این اعتیادت بردار! خوب نیست، زشت است! مگر اگر همه دست‌شان را توی دماغ‌شان بکنند دلیل می‌شود تو هم همان‌کار را بکنی؟ تازه همه از این کارها نمی‌کنند. من خودم می‌دانم Ú©Ù‡ یک ده‌ام آدم‌ها هم حتی از این کارها نمی‌کنند. یک صدم‌شان نیز! آهای … سعی خودت را بکن. می‌دانم Ú©Ù‡ سخت است، اما تو می‌توانی.

I feel

I feel

I feel I know you
I don’t know how
I don’t know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me
I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn’t be
You tried to see inside of me
And now I’m leaving you
I don’t want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel…
To feel …
[Anathema, “Parisienne Moonlight,” In: Judgement, 1999]

خاطرات ۶۰۳

خاطرات ۶۰۳

این‌ها یک چیزی‌شان می‌شود!
در کلاس ۶۰۳ معروف (همان Teaching and Research Methods گذشته!) استاد خودش را عملا کشت تا به ملت بفهماند تقلب نکنید چون این دانش‌گاه در مقابل تقلب خیلی سخت‌گیر است و می‌اندازدتان بیرون و بعد مجبورید از کشور خارج شوید و از این حرف‌ها (و چقدر هم این‌کار را خشن کرد! به ما می‌گفت می‌اندازنتان بیرون و بعد لبخند ملیح می‌زد. فکر کنم دو-سه جلسه‌ای فقط راجع به همین حرف می‌زد، دو سخنران مدعو دعوت کرد و کلی کار مشابه). حالا یکی از نویسنده‌های مقاله‌های پروژه‌ی نهایی درس (که قرار است یک literature survey باشد) آمده است شکل و نمودار را قشنگ از یک مقاله‌ی دیگر برداشته و بدون ذکر مرجع گذاشته. من چه کار کنم؟! در فرم داوری بخش‌ای هست که می‌توانی پیام محرمانه به دبیر کنفرانس بدهی و مثلا بگویی طرف تقلب کرده یا حالا هر چیز مثل این. من دل‌ام نمی‌خواهد این‌کار را بکنم. اما عوض‌اش در نظر داوری‌ام نوشتم که اسم نویسنده‌ی همان مقاله‌ای را که از آن کپی برداشته اشتباه ذکر کرده. چطور است؟! و البته گفته‌ام که توضیحات آزمایش‌تان کافی نیست و البته فکر کنم نمره‌ی نه خیلی بالایی به مقاله بدهم.
یکی دیگر هم برداشته و کلا دو تا مرجع برای مقاله‌اش آورده که یکی‌اش یک کتاب استاندارد آن زمینه است! این دیگر خیلی عالی است.

زبان قربانی

زبان قربانی

من به بعضی از کاربردهای زبان حساسیت دارم. مثلا برای‌ام شگفت‌آور (Ùˆ بگویی نگویی ریانمایانه) است دیدن این‌که شخص‌ای می‌آید Ùˆ در وبلاگ دیگری‌ای Ú©Ù‡ هیچ دوستی‌ای بین‌شان وجود ندارد می‌نویسد “سیب‌زمینی‌ی عزیز! نمی‌دانی من چقدر تو را دوست دارم. کاش بتوانم از وجود تو بیش‌تر بهره ببرم”. نمی‌توانم بفهمم چرا آن شخص از کلمه‌ای مثل “عزیز” این‌گونه استفاده می‌کند. به همین ترتیب است کلمات دیگری مثل چاکریم، مخلصیم، قربان‌ات بروم Ùˆ … . چون من می‌دانم آن شخص در خیلی از موارد حاضر نیست حرف شخص مورد عزت‌ات را گوش کند، حاضر نیست یک لیوان آب به اویی Ú©Ù‡ قرار است قربان‌اش برود به رایگان بدهد Ùˆ خیلی موارد دیگر. خود من معمولا این کلمات را اگر به کار بگیرم در متن طنز است. مگر آدم قربان چند نفر در زندگی‌اش می‌تواند برود؟
جدا از این، البته، من به بعضی از آدم‌ها هم حساس‌ام. اگر اینک فلان کامنت فلان شخص را در فلان وبلاگ فلان دوست نمی‌دیدم، احتمالا التفاتی(!) به این نکته نمی‌کردم.
(گرچه من الزاما حس بدی پیدا نمی‌کنم اگر کس‌ای مرا این‌گونه خطاب کند. از این به بعد لزومی ندارد در هنگام نامه‌نوشتن‌ها این‌گونه موارد را درنظر گیرید. (; من باور می‌کنم شما آدم خوبی هستید و مرا خیلی دوست دارید، نامه‌تان را زود جواب می‌دهم!)

گرچه شاید این مساله مطرح شود Ú©Ù‡ این کلمات نقش دقیق زبانی‌ی خود را از دست داده‌اند. معنای آن‌ها در طول زمان قلب شده است. مثلا کلمه‌ی بسیار متداول “سلام” چیزی است Ú©Ù‡ گوینده معمولا چنان منظوری را در بیان‌اش نداشته. یا “خداحافظ” Ùˆ خیلی چیزهای مانند آن (یعنی آرزو نم�‌کنیم خدا حافظ طرف مقابل باشد. شاید حتی دل‌مان بخواهد خدا سر به نیست‌اش کند).

سهم من از دموکراسی

سهم من از دموکراسی

بگذارید مساله را این‌گونه مطرح کنم: شعارهایی چون “یک رای همه‌ی سهم من از دموکراسی”ØŒ “یک کلیک برای اتمام حجت با دموکراسی” Ùˆ … چیزی جز تحمیق اندیشیده/نیاندیشیده مردمان نیست. سهم Ùˆ حق افراد از دموکراسی بیش از یک حق رای است. حق انسان‌هایی Ú©Ù‡ در جامعه‌ی دموکرات زندگی می‌کنند شفافیت است Ùˆ وظیفه‌ی آن‌ها گفتگو Ùˆ اندیشیدن.
(صلوات بفرستید!)

بر تخت روان‌شناس خیابان وایت

بر تخت روان‌شناس خیابان وایت

۱-حس آدمیان نسبت به یک‌دیگر در همان یکی دو برخورد اول شکل می‌گیرد. این هم خوب است و هم بد: خوب است چون سرعت واکنش‌های اجتماعی موجود را بالا می‌برد. بد است چون تخمین biased ایجاد می‌کند: هم‌گرایی زودرس به باورهایی نه الزاما درست.
۲-معمولا با آدم‌ها خیلی سریع دوست نمی‌شوم. حداقل در برخوردهای رو در رو. اما معمولا تصور منفی هم در ذهن‌ام ایجاد نمی‌کنند. یک چیزی در حول و حوش صفر می‌مانند. شاید شبیه به شبکه‌ی عصبی‌ای با تابع sigmoid که ورودی‌های‌اش وزن اولیه‌ای با نرم کم دارند. این‌طوری مشتق هیچ‌گاه خیلی نزدیک صفر نمی‌شود و همیشه تغییر قابل انجام می‌ماند.
۳-آدم‌های زیادی نیستند که دل‌ام نخواهد ببینم‌شان و وقتی می‌بینم، به طور مستمر حرص‌ام در بیاید. (این دو چیز متفاوت‌اند: بعضی‌ها را دل‌ام نمی‌خواهد ببینم ولی حرص‌ام را در نمی‌آورند و برعکس).
۴-گاهی وسط بحث جدی یک لبخند بر صورت داشتن تو را خیلی مرموز می‌کند. امروز تصمیم گرفتم فقط لبخند بزنم به‌اش.
۵-من اگر بخواهم هم‌گروهی‌ام را خودم انتخاب کنم چه کس‌ای را باید ببینم؟
۶-علاقه‌ی شگرف‌ای به کارهای مشارکتی ندارم. ترجیح می‌دهم تنهایی کارها را انجام دهم. همیشه این‌طور بوده است. می‌توان گفت از دیدگاه سازمانی نقطه‌ی ضعف است (دیدگاه سازمانی: تو عضوی از سازمان‌ای (organization) هستی که هدف‌ای کلی و واحد دارد. سازمان از تو به عنوان عضو انتظار دارد که کارهایی کنی تا سازمان بیش‌تر پیش‌رفت کند. تو مورچه‌ای هستی که تمام توان‌ات را در راستای هدف سازمان به کار می‌گیری. این تعریف البته از هیچ‌جایی نیامده است). اما من از این ویژگی‌ام لذت می‌برم. در واقع هنگامی که کاری را خودم انجام دهم این شانس را به زوج خودم/کارم می‌دهم تا ارتباط دوست‌داشتنی، معنادار و لذت‌بخش به ذات‌ای با هم برقرار کنیم: من و کتاب‌ام، من و نوشته‌ام، من و برنامه‌ام. خیلی‌ها جور دیگری دوست دارند. مثلا ترجیح می‌دهند چند نفره کتاب بخوانند. من اگر این‌کار را بکنم و از آن جور کار -مثلا کتاب‌خواندن چندنفره- لذت ببرم احتمالا به دلیل لذت در جمع بودن‌اش است و نه لذت کتاب‌خواندن‌اش. البته قبول می‌کنم مرز تمایلات خیلی واضح نیست.
Û·-خاطرات گذشته‌ی آدم‌ها معمولا خیلی شفاف نیستند. اگر بخواهی بدانی واقعه‌ای دقیقا چگونه بوده است Ùˆ Ú†Ù‡ احساس‌ای نسبت به‌اش داشته‌ای دو روش در اختیار داری: یا در زمان وقوع آن خاطره حس‌ات را به کلام آورده باشی (“وه! من از در جمع شما بودن مشعوف‌ام”) Ùˆ یا این‌که سعی Ú©Ù†ÛŒ در آینده آن لحظات را دوباره شبیه‌سازی Ú©Ù†ÛŒ (با آن‌چه به خاطر می‌آوری Ú©Ù‡ البته شامل بخشِ کلمه‌شده‌ی احساس‌ات نبوده است) Ùˆ دوباره سعی Ú©Ù†ÛŒ احساس‌ات را بیان Ú©Ù†ÛŒ. این روی‌کرد دوم -Ú©Ù‡ روی‌کرد معمول است- آن‌چنان دقیق نیست چون ممکن است باورها Ùˆ تمایلات‌ات در گذر زمان عوض شده باشد: تو همیشه با باورهای فعلی‌ات وقایع را تفسیر می‌کنی.
Û¸-برای‌ام قابل تحمل نیست Ú©Ù‡ کس‌ای بدون اجازه‌ی من (Ùˆ یا حتی با اجازه‌ی ناشی از اجبار) به برنامه‌ی من دست بزند. آن هم به بخش‌هایی Ú©Ù‡ صرفا خودم نوشته‌ام Ùˆ آن هم درون یک function! اگر چنین کند -Ú©Ù‡ چنین کرد- بعد از عصبانیت نوبت از بین رفتن حس تعلق‌ام می‌رسد. شبیه اسباب‌بازی‌ای Ú©Ù‡ دوست نداشته‌ای دیگری‌ای به آن دست بزند Ùˆ حالا Ú©Ù‡ دست‌زده است دیگر میل‌ای به بازی ‌کردن با آن نداری – به دورش می‌اندازی.
Û¹-آیا روان‌شناس‌ها می‌توانند از سبک برنامه‌نویسی‌ی افراد Ù¾ÛŒ به روحیات آنان ببرند؟ درون‌گرا، اهمیت بر هویت شخصی، طرف‌دار بازده به جای نظم Ùˆ ترتیب، اعتقاد به روز موعود Ùˆ …

در باب اندرز

در باب اندرز

آدم Ú©Ù‡ نصیحت‌اش بگیرد دیگر به این راحتی‌ها ول‌کن ماجرا نیست. می‌دانی Ú©Ù‡ ملت خیلی از نصیحت Ùˆ قانون Ùˆ راه‌نمایی مستقیم خوش‌شان نمی‌آید چون خودت هم خوش‌ات نمی‌آید. اما دل‌ات نمی‌آید دوست‌ات را -یا حتی یک ناشناس را- از تجربه‌های خودت بی‌بهره Ù†Ú¯Ù‡ داری. مخصوصا Ú©Ù‡ فکر Ú©Ù†ÛŒ چیزهایی Ú©Ù‡ می‌دانی تاثیر مادام‌العمر بر طرف مقابل‌ات دارد. حتی گاهی احساس می‌کنم Ú©Ù‡ آیا او (هر Ú©Ù‡ می‌خواهد باشد) حق ندارد این‌چیزهایی را Ú©Ù‡ من می‌دانم نیز بداند؟ تجربه‌های من ارزان به دست نیامده‌اند اما راست‌اش از بخشش ان‌ها به دیگران “معمولا” احساس خوبی می‌کنم (شاید به این دلیل است Ú©Ù‡ از معلمی خوش‌ام می‌آید). Ú¯Ùˆ این‌که خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم طرف مقابل‌ام ممکن است اور-دوز کند. شاید معلم خوب آن کس‌ای است Ú©Ù‡ پیمانه‌ی تجربه‌گویی را خوب می‌شناسد.

پراکنده‌گویی

پراکنده‌گویی

از همه‌ی کسانی که تلفنی، پاکتی، ای‌-میل‌ای، ارکاتی، حضوری، کامنت‌ای و روش‌های دیگر تولدم را تبریک گفتند ممنون‌ام! (: امسال می‌خواستم تبریک تولدم را واجب اعلام کنم، اما دیدم در شرایط سخت فعلی این امر به صلاح نیست.

دی‌روز (در واقع پس‌پریروز)، روز تولدم، سردترین روز زندگی‌ام را تجربه کردم.
امروز (در واقع پریروز)، رکورد دی‌روز را شکست. و حالا دقیقا همین امروز من مجبورم دو ساعت پیاده شهر را گز کنم!
فردا (در واقع امروز)، در سردترین شرایط ممکن پارامترهای یک کنترلر را تنظیم کردم.
اما فعلا تا صفر کلوین خیلی راه داریم و هوای این‌جا هم بد تا آن طرف‌ها پیش نمی‌رود.

یک چیزهایی هست Ú©Ù‡ آدم تا نبیند درست Ùˆ حسابی متوجه نمی‌شود. مثلا رنگ پوست ادم‌ها باید سفید باشد تا بتوانند درست Ùˆ حسابی از شرم‌ساری سرخ شوند (قبلا راجع به‌اش نوشته بودم). اگر می‌بینید در رمان‌ای نوشته است “Ùˆ دخترک از خجالت سرخ شد” بدانید استعاره‌ای استفاده نشده است. از این به بعد می‌دانیم(!) Ú©Ù‡ “سوز” هم مفهوم مجزا Ùˆ معناداری است Ùˆ قابل مقایسه به آن‌چه مثلا در تهران حس می‌شود نیست. امروز چندبار شیشه‌ی جلوی‌ام یخ زد!

نصفِ‌شب ساعت زنگ‌دارش دوباره راه افتاد؟! الان ده دقیقه است دارد زنگ می‌زند!!! (شد پانزده دقیقه. این ساعت‌ها واقعا خنگ هستند. کس‌ای که بعد از دو دقیقه از زنگ این ساعت‌ها بیدار نشود یا در محل حضور ندارد(!) یا اگر به فرض بعد از نیم ساعت هم بیدار شد اصلا به‌تر است آن روز نرود سر کار و زندگی و بگیرد بخوابد.)
(این ماجرا برای دی‌شب بود! ساعت مورد بحث یک ساعت‌ای تاخت تا اخر سر صاحب‌اش نصفه شب از کجا پیدای‌اش شد و آمد خاموش‌اش کرد (می‌گویم نصف شب، منظورم ده نیست، دو سه است. نمی‌دانم طرف قبل‌اش کجا بوده. امروز صبح هم دیدم پشت در اتاق صاحبِ ساعت سه صفحه نامه نوشته است و عذرخواهی کرده است و گفته است ساعت را می‌اندازد بیرون یا این‌که قول می‌دهد از این به بعد آن را زیر آب نگه‌داری کند و در ضمن دوست ندارد دیگر تنفر پشت در اتاق‌اش جمع شود (فکر کنم دفعه‌ی پیش تنفر به در اتاق‌اش لگد زد!) و از این حرف‌ها. امروز صبح دیرم شده بود و نتوانستم همه‌اش را بخوانم و شب هم دیگر خبری از آن نبود اما فکر کنم سه صفحه اعتراف نوشتن حسابی خواندنی بوده باشد.)

کادوی روز تولد

کادوی روز تولد

امروز صبح خیلی جالب بود! صبح با صدای تلفن یک آدم خیلی خوب بیدار شدم! تلفن را که گذاشتم، دوباره تلفن زنگ زد. یک خانمی بود و گفت بیا پایین! من هم خمیازه‌کشان با آن قیافه‌ی ژولی پولی قیژقیژ آمدم پایین و یک بسته دریافت کردم. چه بود؟! کادوی قورباغه‌ام! کیف کنید! تا حالا چه کس‌ای صبح روز تولدش کادو گرفته است آن هم این‌طوری؟! آن هم عجب کادویی. :*

از خاور تا باختر به دنیا می‌آیم

از خاور تا باختر به دنیا می‌آیم

لحظه‌ی تولد با کدام ساعت تنظیم می‌شود؟ ساعت محلی یا ساعت فرضی‌ی جهانی؟ من اگر ساعت ۱۲ شب فلان روز به دنیا آمده باشم، در چه روز و چه ساعت‌ای در دیگر جای عالم به دنیا آمده‌ام؟ پیچیده‌تر از آن: آیا لحظه‌ی تولد از قوانین نسبیت خاص تبعیت می‌کند یا نه؟ آیا لحظه‌ی تولد من هنوز به کهکشان آندرومدا نرسیده است یا این‌که من چندین و چند سال پیش آن‌جا نیز به دنیا آمده‌ام؟
نمی‌دانم! برای همین است که نمی‌دانم دقیقا چه لحظه‌ای را جشن بگیرم. اگر به ساعت محلی باشد می‌دانم که اینک در باختر به دنیا-آمده‌ام و در خاور هنوز خبری از آن لحظه‌ی موعود (؟) نشده است. کمی نگران‌کننده است. زمان‌اش خواهد رسید؟
به هر حال تولدم مبارک! (:
(به ساعت محلی‌ی باخترزمین هم به دنیا آمدم!)

Blogsky

Blogsky

هیچ‌گاه از blogsky.com برای ساخت وبلاگ استفاده نکنید!
مقررات‌شان احمقانه است. یک نگاهی به این‌جا + بیندازید.
ببینید پرروها Ú†Ù‡ چیزی نوشته‌اند: “سرویس خود راتحت شرایط Ùˆ مقررات این توافقنامه در اختیار شما Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ ممکن است Ú©Ù‡ هر چند وقت یکبار قوانین مذکور در این توافقنامه از جانبما Ù€ بدون اینکه به شما اطلاع داده شود Ù€ تغییر یابد.”
یعنی چه؟ مسخره نیست؟

در باب خودکشی

در باب خودکشی

می‌دانیم ۸۴ درصد داستان‌های کوتاه کوتاه ایرانیان (همان مینیمال‌ها، همان فلش‌فیکشن‌ها، همان سادن‌فیکشن‌ها) به مرگ مربوط می‌شوند، به خودکشی و زلزله و آتش‌سوزی.
می‌دانیم بقیه به توهم تزریق‌شده و کشیده شده می‌رسد.
و باز می‌دانیم رتبه‌ی بعدی از عشق نیست یا از گل یا از طبیعت حتی.
نباید این‌گونه باشد! بگذارید این‌گونه نباشد:
بیاید آبسترکشن انجام دهیم: آیا X و چرا نه Y؟! و آیا قانع نشدید؟ حتی Z هم کفایت نمی‌کند برای‌تان؟ باشد، باشد! لبخند بر شما!
بیایید ریشه‌ی این معما را حل کنیم – تلاشی دوباره. در فضایی Ú©Ù‡ نمی‌گویم خود طبیعت است یا عشق، اما بگویی نگویی شبیه آن‌هاست: فرض کند در بغل معشوق لم داده‌اید Ùˆ معشوق‌تان زیر بیدمجنون‌ای نشسته است Ùˆ باد می‌وزد Ùˆ درخت به آسمان بلند می‌شود Ùˆ انعکاس آفتاب نه بر هفت‌تیرتان Ùˆ نه بر قمه‌ی در دست‌تان Ú©Ù‡ مثلا بر برگ براق نیلوفر آبی هوش از سرتان می‌برد Ùˆ عرق کرده -از گرمای آفتاب لابد- به عرش (اعلا) صعود می‌کنید Ùˆ بالاتر می‌روید Ùˆ آخر سر به معراج می‌رسید.

خیابان‌ها خلوت نیست. مردم بدون مزاحمت از کنار هم رد نمی‌شوند. اعصاب‌ها آرام نیست. تمدد اعصاب معنایی ندارد. گیریم داشته باشد، وقت‌ای نیست برای آن و جایی. هنوز ۸۴ درصد مردم خودکشی نمی‌کنند ولی ۸۴ درصد داستان‌نویس‌های‌شان به خودکشی فکر می‌کنند. نمی‌گویم آستین‌های‌تان را بالا بزنید تا حد پایین نرخ خودکشی مشخص شود (فقط حد پایین! متاسفانه شمردن رگ‌زده‌ها tight bound ماجرا هم نیست). می‌دانیم آدم‌ها می‌میرند یا به مرگ فکر می‌کنند یا خودشان را آتش می‌زنند و اگر هیچ‌کدام همیشه حکومت‌ای پیدا می‌شود که برای‌شان جنگ‌ای راه بیندازد یا قطاری را به آتش بکشد یا زلزله‌ای را به ارمغان بیاورد.

لذت می‌برید از این نوشته دیگر؟ خوش‌حال می‌شوید از این ضدخاطره دیگر؟ لبخند بزنید لطفا! لبخند! می‌گویند لبخند از برای پیش‌گیری خودکشی موهبتی است. یادم می‌آید لینک‌ای داشتم راجع به این‌که چطوری با این موضوع کنار بیاییم – خودکشی را می‌گویم. چطوری باید مواظب باشیم کس‌ای خودش را نکشد. خب، آن لینک روی کامپیوتری قدیم‌ام بود. روی این‌یکی دیگر -یا هنوز حداقل- هیچ favouriteای ندارم (Ùˆ ما در آزمایش‌گاه‌مان یک انگلیسی داریم Ú©Ù‡ نمی‌دانم خودکشی کرده است یا نه اما لهجه‌اش دل مرا می‌برد. اگر لهجه‌ی دیگران مثل نسیم‌ای گوش‌ات را بنوازد، آوای او گردبادی است با بالا Ùˆ پایین رفتن‌های شاهانه Ùˆ در هم پیچیدن‌های بسان زلف یار (البته یارش نباید موهای خیلی صاف داشته باشد)). خب، نتیجه می‌گیریم خودکشی نمی‌کنید دیگر، درست است؟ آفرین!

استغنا

استغنا

جهان‌های شخصی و زندگی‌های ساخته‌شده از مارمالاد (نه! من خوش‌ام نمی‌آید: پس شکلات).
Ùˆ آدم‌های شخصی، باورهای بی‌اندازه، مغزهای بی‌تورم، Ùˆ آدم‌هایی Ú©Ù‡ فقیر نیستند – حتی اگر بخواهند.
و کس‌ای چه می‌داند من چرا دفترهای‌ام را پرپر می‌کنم. و چه کس‌ای می‌داند دوز بالای LSD چه‌ها نمی‌کند.
شیمیایی … مغزهای شیمیایی …
رفتار شیمیایی …
هورمون‌ها … اخلاق‌ شیمیایی: گلوکزی، کربنی، آلی Ùˆ ستاره‌ای.
خنده‌ام می‌گیرد: باورهای‌شان را می‌بینی؟ حرف‌های‌شان را چه؟ ببین Ú†Ù‡ می‌گویند. هیسسس …
امروز به استغنا فکر می‌کردم: بی‌نیازی از احدی. یک جور بی‌خیالی. فرق دارد اما به نظرم – گیریم نه در ظاهر.
پنجره‌ها را باز کنید. هوا گرفته است.
پنجره‌ها بازند. هوا گرفته است.
پنجره‌ها را ببندید.
رابطه‌ها دیگر از پنجره‌ها به درون نمی‌خزند: نخزند!