Browsed by
Author: SoloGen

انتخاب کامپیوتر

انتخاب کامپیوتر

شما کدام را انتخاب می‌کنید: یک کامپیوتر با مانیتور ۱۷ اینچ و با وزن سه کیلو و صد گرم یا یک کامپیوتر ۱۵.۲ اینچ با وزن دو کیلو و پانصد؟ در ضمن هارد اولی ۱۰۰ گیگ است و دومی ۸۰ گیگ، سرعت پردازش‌گر آن ۱.۶۸ (با جای ۱.۵) و کارت گرافیک آن ۱۲۸ مگابایت (با جای ۶۴ مگابایت) است. زمان کار باتری‌ی هر دو تقریبا یکی است (نسخه‌ی ۱۷ اینج شاید کمی بیش‌تر کار کند) و در ضمن نسخه‌ی ۱۷ اینج می‌تواند روی DVD هم بنویسد که آن دیگری نمی‌تواند. هر دو کامپیوتر خوش‌گل هستند ولی ۱۷ اینچ در کیف فعلی‌ام جا نمی‌شود و باید کوله‌ی جدیدی بخرم. اگر نظرتان را زود به‌ام بگویید خیلی خوب است!!!
PowerBook G4

صکص توی پارتی

صکص توی پارتی

شاید بگویید ندید بدید است طرف، اما من هیچ فکر نمی‌کردم در خواب‌گاه‌ای Ú©Ù‡ زندگی می‌کنم چنین آگهی‌ای ببینم: “فلان تاریخ،‌ ساعت Û¸ شب، در اتاق تجمعات، صکص toy پارتی” داریم Ùˆ آن کتارش هم توضیح داده باشند Ú©Ù‡ زنجیر Ùˆ دست‌بند Ùˆ فلان Ùˆ بیسار هم در ماجرا دخیل است. عجب! البته این ماجرا فقط برای دختران برقرار است.

Hessian

Hessian

باور کنید به دست آوردن Hessian یک شبکه‌ی عصبی‌ی FFNN حتی با یک لایه‌ی مخفی هم از نظر عملی قابل انجام نیست. من همین‌طور دارم کاغذ سیاه می‌کنم Ùˆ ساده‌سازی می‌کنم ولی هنوز Ú©Ù‡ هنوز است تمام نشده است. حال فرض کنیم شد Ùˆ روابطش به دست آمد. از نظر محاسباتی هم کار بی‌هوده‌ای است. بعد من می‌آیم به صاحب‌اش نامه می‌زنم Ùˆ می‌گویم “ببخشایید مرا! Ú©Ù…ÛŒ یک‌جوری نیست این ماجرا؟” Ùˆ بعد او هم می‌گوید Ú©Ù‡ دقیقا منظورش همین بوده Ú©Ù‡ آدم‌ها بفهمند ماجرا یک جوری است. هممم … البته جدا از این موضوع، این استاد -تا به حال Ú©Ù‡ من دیده‌ام- خیلی Ú¯Ù„ است Ùˆ البته خیلی خدا!

مساله ترجمه

مساله ترجمه

در یک هفته‌ی اخیر گاهی به مساله‌ای فکر می‌کنم Ú©Ù‡ شاید آن را بتوان “مساله‌ی ترجمه” نامید. البته خود من تا همین امروز آن را بدین گونه نمی‌نگریستم. خلاصه‌ی ماجرا یک چنین چیزی است: تفاوت‌های بین فرهنگ‌ها گاهی خیلی اساسی است به طوری Ú©Ù‡ باعث تفاوت درک معنای‌ی به ظاهر یک‌سان Ùˆ رفتارهای معادل می‌شود.
خیلی ساده بگویم:‌ آداب معاشرت Ùˆ سلام Ùˆ احوال‌پرسی‌ی این کانادایی‌ها (حداقل چیزی Ú©Ù‡ من تا به حال دیده‌ام)‌ قابل مقایسه با ایرانی‌ها نیست (البته این را در محیط‌هایی می‌گویم Ú©Ù‡ رابطه‌ی مشتری/فروشنده وجود نداشته باشد). صاف صاف می‌آیند در اتاق Ùˆ چیزی نمی‌گویند یا اگر هم چیزی بگویند،‌ یک hey است! (کوفت!) خب، لابد اگر به یک نفر hey بگویند رفتار مودبانه‌ای نشان داده‌اند. حال فرض کنید من بخواهم یک دیالوگ این‌ها را به فارسی ترجمه کنم. اگر این دیالوگ با یک hey شروع Ùˆ تمام شود،‌ آن وقت خواننده‌ی فارسی‌زبان من فکر می‌کند این بابا چقدر بی‌ادب است در حالی Ú©Ù‡ (احتمالا) این‌گونه نیست. مطمئنا چنین چیزی در بسیاری موارد دیگر نیز وجود دارد. خب،‌ حالا واقعا Ú†Ù‡ انتظاری می‌توان از ترجمه داشت اگر بخواهد hey را فقط به “Ù‡ÛŒ” ترجمه کند؟ اگر مترجم بخواهد سطح معادل ادب را رعایت کند Ùˆ مثلا بگوید “به! به! سلام! عجب سعادتی Ùˆ …” باز من Ú†Ù‡ باید درباره‌ی آن ترجمه بگویم؟

سول دو ره‌ی سکوت

سول دو ره‌ی سکوت

می‌دانید: گاهی از کنار ماشین‌ای رد می‌شوی، یا از کنار فروش‌گاه‌ای یا حتی هیچ‌کدام (همین‌طوری)،‌ صدای‌ای شروع می‌کند در گوش‌اش زمزمه کردن (دینگ، دینگ،‌ بام بارا بام، …) Ùˆ تو نمی‌دانی این کدام موسیقی‌ی شنیده (یا ناشنیده) است Ùˆ می‌خواهی پیدای‌اش Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ صدای‌اش را بلند Ú©Ù†ÛŒ (دیگر زمزمه نباشد) Ùˆ بلند Ùˆ بلندتر بشنوی‌ (وجودت را در بر بگیرد،‌تن‌ات را بلرزاند)‌ Ùˆ از اول گوش‌اش دهی Ùˆ دوباره از اول تا حال‌ات ازش به هم بخورد یا Ú©Ù‡ خواب‌ات ببرد.
بعد می‌بینی که نمی‌شود،‌ نه آرشیو موسیقی‌ات را به هم‌راه داری‌،‌ نه چیزی برای پخش موسیقی داری و نه هیچ چیزی از این دست. باور کردنی نیست ولی من حدود یک ماه است که موسیقی را تنها از ماشین‌های عبوری و فروش‌گاه‌های لباس شنیده‌ام. گاهی سکوت شب‌ها خیلی آزاردهنده می‌شود. دوست داری بروی یک چیزی بشنوی یا کمی تحرک ببینی. خب،‌ اما نمی‌شود!
(الان مثلا دل‌ام هوس موسیقی‌ی متن deadman کرده است!)
(هممم … ولی زیادم بد نیست. عوض‌اش آدم گاهی صدای سرش را می‌شنود.)

مینی‌ژوپ کانادایی

مینی‌ژوپ کانادایی

یک نکته برای من عجیب و غریب است و آن هم این‌که این دخترهای کانادایی چرا علاقه دارند در سرمای زیر صفر مینی‌زوپ بپوشند؟ من خودم را دولا چارلا پوشانده‌ام، اما این‌ها اصلا خیال‌شان نیست. گرچه گاهی به صحنه‌های مضحکی هم برخورد می‌کنیم: طرف کاپشن پوشیده است و دست‌های‌اش را توی خودش جمع کرده تا بیش‌تر یخ نکند ولی هم‌چنان مینی‌ژوپ‌اش فراموش نشده است. البته همه این‌طوری نیستند. بعضی‌ها هم مینی‌ژوپ می‌پوشند و هم تاپ!
البرز می‌گوید این‌ها نشانه‌ی کانادایی‌ی اصیل بودن است – یک جور نشانه‌ی قومی،‌ نمادی از این‌که این‌ها بیش از یک نسل قدمت دارند یا چیزی در این حدود. بگذریم …

برخورد نزدیک با گوگل

برخورد نزدیک با گوگل

همین یکی دو ساعت پیش یک گروه از گوگل آمده بودند این‌جا. یک مقداری درباره‌ی یک کتاب‌خانه‌شان به اسم MapReduce صحبت کردند و بعد رفتند. این وسط یک بسته کاغذ چسبنده‌ی با آرم گوگل گیرم آمد (که به دردم می‌خورد) و یک فریزبی‌ی گوگلی! آها!‌ راستی یک ساندویچ هم مهمان‌شان بودیم.
من همیشه طرف‌دار Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ بوده‌ام اما نمی‌دانم چرا از پروژه‌های‌شان -Ú©Ù‡ هدف این تور هم تا حدی جذب مهندس Ùˆ … بوده است- خیلی خوش‌ام نمی‌آید. Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ البته خیلی خوب است چون قرار است بعد از ظهر باز هم جلسه بگذارد Ùˆ چیزهای جدیدتری به ما بدهند. من Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ را دوست دارم، شما چطور؟!
(گوگلی‌ها می‌گویند چه فایده دارد که سیستم شما از فلان سیستم پیچیده‌ی هوش‌مند استفاده کند و بازده‌اش مثلا فلان درصد به‌تر از ساده‌ترین راه‌حل ممکن باشد وقتی می‌توان از آن الگوریتم سریع استفاده کرد و بازده پایین‌تری داشت ولی مامان‌تان هم بتواند نتیجه‌ی کارتان را (در گوگل) ببیند. تا حدی درست می‌گویند ولی هیجان کار را پایین می‌آورند از نظر من و برای من.)

Ù¾.Ù†:‌ جلسه‌ی بعد از ظهرشان را هم رفتم. خوب بود نسبتا. خوبی‌اش این بود Ú©Ù‡ دیگر نیازی نیست شام بخورم (البته الان یکمی گرسنه‌ام شده است). جدا از این یک پیرهن Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ هم گیرم آمد. گرچه شاید Ú©Ù…ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© باشد. سایز بزرگ‌اش برای‌ام خیلی بزرگ بود (می‌شدم از آن‌هایی Ú©Ù‡ لباس‌شان از سر Ùˆ کول‌شان آویزان است) Ùˆ سایز متوسطش هم فکر کنم (البته هنوز نپوشیده‌ام) کیپ کیپ باشد. به هر حال کاربرد کلکسیونی دارد! (: آها! جدا از این خوبی‌ها Ú©Ù„ÛŒ هم تعریف کردند از کارهایی Ú©Ù‡ می‌کنند Ùˆ … ! خوب بود. مثلا نمی‌دانستم می‌شود خیلی راحت یک نقشه گذاشت در صفحه‌مان. Ùˆ یا مثلا دیدن عکس سیستم‌های‌شان برای‌ام جالب بود. نکته‌ی جالب این است Ú©Ù‡ آن‌ها تقریبا هیچ اطلاعات دقیقی رو نمی‌کنند. مثلا تعداد کامپیوترهای‌شان را نمی‌گویند، حقوق را نیز به همین صورت Ùˆ چیزهایی از این قبیل. خلاصه این‌که برنامه‌ای گذاشته بودند برای تبلیغ Ùˆ جذب کارمند.
پ.ن.۲: چند ماهی است ویزیتور تقریبا دایمی از گوگل دارم. نمی‌دانم کیست. گرچه حدس می‌زنم که باشد. اعتراف کند به‌تر است! (:

کامپیوتری‌های adhoc

کامپیوتری‌های adhoc

مشکل خاص‌ای نیست جز این‌که این کامپیوتری‌ها اندکی زیادی adhoc هستند مخصوصا وقتی که کار مهندسی می‌خواهند بکند. یک کامپیوتری‌ی خوب، یک کامپیوتری‌ای است که نخواهد روبات بسازد.
(مخصوصا وقتی در مورد کنترل نظر می‌دهند Ú©Ù‡ دیگر خون، خون‌ام را می‌خورد! بی‌خیال بابا … حتی نمی‌دانم پایداری یعنی Ú†Ù‡ بعد می‌آید در مورد پایداری حرف می‌زند!!!)

پریچهر

پریچهر

نمی‌دانم چه بنویسم. مساله‌ی گفتگوناپذیری است به گمان‌ام. و حساس.
نه! ناراحت نیستم. علاقه‌ی زیادی به او نداشتم. خیلی اذیت‌مان کرده بود. جدا از این فکر کنم خودش هم راحت شد. البته هیچ‌کس در مقام تصمیم‌گیری برای دیگری -آن هم برای این مساله- نیست، اما زندگی‌اش واقعا تعریفی نداشت. اما خب، به هر حال مرگ است دیگر …
داشتم می‌گفتم. همیشه سعی می‌کردم از او دوری بجویم. محبوب ما نبود. محبوب کم‌تر کس‌ای بود. ولی نمی‌توان منکر این شد که همیشه در زندگی‌ی من وجود داشته است. و خیلی قبل‌تر از آن. در واقع عمر او تقریبا معادل عمر خاطرات من و خاطرات نسل پیش و خاطرات نسل پیش‌ترم بوده است. حال حتی اگر محور شرارت هم بوده باشد، نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.
امروز صبح ناگهان اسم خانواده‌ی تیبو (رمانی از روژه دوگار) به چشم‌ام خورد. فکر کردم اگر من بخواهم داستان‌ای شبیه به آن بنویسم (شبیه به آن‌چه من از چنین نامِ کتاب‌ای برداشت می‌کنم وگرنه که من آن کتاب را نخوانده‌ام) شاید از او شروع کنم. سعی کنم زندگی‌ی او را -آن‌گونه که تصورش می‌کنم- به تصویر بکشم و بعد آرام آرام بروم به سراغ شاخه شاخه‌ی اقوام و فامیل‌مان. شما که نمی‌دانید چه ترکیب جالبی است: قول می‌دهم خوراک چندین کتاب را فراهم کند! به گمان‌ام همین حدودها بود که او مرد. البته این را ده دوازده ساعت بعد فهمیدم. اما خب، شاید خودش مرا تحریک کرده بود که از او بنویسم.
خب، حالا چه بنویسم؟!

این مک نیم‌وجبی!

این مک نیم‌وجبی!

بعضی وقت‌ها تکنولو‍ژی چه کارها که نمی‌کند: این کامپیوتر جلوی من همه‌اش مانیتور است!!!

رادنی بروکسی بودن چطوری است؟

رادنی بروکسی بودن چطوری است؟

[گفتگوی یک]
-می‌خوام یک مقاله‌ی رادنی بروکسی بنویسم. از اونایی Ú©Ù‡ اول‌ش همه باهاش مخالف باشن Ùˆ بعد من بیام بگم “اه! آره! حرفِ شما هم Ú©Ù‡ به سیستم من می‌خوره”.
[گفتگوی دو]
+منظورم چیزی شبیه به حرفای بروکسِ!
-اوه! آره! رادنی بروکس یعنی اغراق!

[کسان‌ای که می‌دانند رادنی بروکس کیست و چه گفته است که خب،‌ می‌دانند. بقیه هم خب، یک ‍پست را از دست داده‌اند اما آرشیو را که ازشان نگرفته‌ام.]

ملانین و رمان‌نویسی

ملانین و رمان‌نویسی

و کنت نگاه معناداری به آنت انداخت و در همان لحظه تمام بدن او سرخ شد! [درست مطابق آن‌چه از یک زنِ اشرافی انتظار می‌رود] (قسمتی از ژوزف بالسامو اثر الکساندر دوما)
همیشه از خودم می‌پرسیدم آدم‌ها چطوری این‌طوری ناگهان سرخ می‌شوند. آیا دوما و دیگران چرت می‌گویند یا نه؟ خب، الان مساله برای‌ام شفاف‌تر شد. حداقل می‌دانم ابزارهای لازم برای چنین کاری در مجموعه‌ی تعلیم روزانه‌ی من نبوده است.

درباره ادمونتون

درباره ادمونتون

نوشتن Ùˆ خاطره نوشتن هم حس Ùˆ حال می‌خواهد Ùˆ هم وسایل مناسب نوشتن برای Ú©Ù…Ú© به ایجاد فضای لازم! در حال حاضر نمی‌توان گفت شرایط خیلی مساعد است. کمِ کم‌اش این‌که از ادیتور فعلی‌ام راضی نیستم. بماند Ú©Ù‡ کیبوردش هم خیلی فوق‌العاده نیست. بگذریم …
مدتی است وارد ادمونتون (Edmonton) مرکز ایالت آلبرتا (Alberta) کانادا شده‌ام. جمعیت ادمونتون گویا حدود یک میلیون نفر است Ùˆ با این وجود شهر نسبتا خلوتی است – حداقل تا جایی Ú©Ù‡ من دیده‌ام. نتیجه‌اش این‌که ممکن است نیم‌روز وسط خیابان‌ای از شهر باشی Ùˆ نزدیک‌ترین فرد به تو ده بیست متر آن طرف‌تر باشد (در میدان تجریش فاصله‌ی نزدیک‌ترین فرد با تو در حدود یک وجب بیش از فاصله‌ی تو Ùˆ خدا است). البته خوش‌بختانه همیشه به این فاجعه‌ای هم نیست.
شهر بافت‌ای ویلایی دارد. تراکم ساختمان‌ها ‍‍پایین است و در محدوده‌ای که من گشت و گذار کرده‌ام بیش از چند آسمان‌خراش دیده نمی‌شود. در حال حاضر دنیای اطراف کاملا سبز است و زیبا. وضعیت کلی تا حدی شبیه به شمال ایران است اما هم مدرن‌تر و هم چندلایه. یعنی خوش‌بختانه شهر از یک خیابان اصلی تشکیل نشده است و همه‌ی خیابان‌ها برای خودشان ابهت‌ای دارند. خیابان‌های ادمونتون شمالی-جنوبی یا شرقی-غربی است. همه‌ی خیابان‌ها هم با عددی مشخص می‌شوند که از جنوب به شمال و یا از شرق به غرب زیاد می‌شوند (شاید هم کم!). در نتیجه با دانستن شماره‌ی خیابان‌ها هم می‌توانی جهت‌ات را ‍پیدا کنی و هم مکان‌ات را در شهر.
ویژگی‌ی منحصر به فرد این شهر، سرمای آن است. می‌گویند دمای‌اش به منفی‌ی ۴۰ درجه‌ی سانتی‌گراد هم می‌رسد. نمی‌دانم چه بلایی سرم خواهد آمد ولی اگر بلای خاص‌ای سرم نیامد حتما برای‌تان خبرش را می‌نویسم که آن دما چه مزه‌ای دارد.
فعلا دوربین Ùˆ … ندارم تا عکس برای‌تان بگیرم Ùˆ بگذارم این‌جا، اما فعلا قبول کنید Ú©Ù‡ محیط قشنگ است!

Rich

Rich

آدم جالبی است. حسابی متفاوت! شاید زود باشد برای قضاوت اما جزو آن‌هایی است که ازش خوش‌ام می‌آید.

استناد به دانش دیگران

استناد به دانش دیگران

مساله‌ی مهم‌ای است که چه وقت دانش دیگران قابل استناد است و چه وقت نیست. آیا می‌توان از اطلاعات دیگران برای تصمیم‌گیری استفاده کرد؟
شاید این بستگی به فیلتری دارد Ú©Ù‡ دیگران برای کسب اطلاعات از آن استفاده می‌کنند. Ùˆ جدا از آن به تصمیم‌گیری‌های میانی‌ای Ú©Ù‡ این وسط انجام شده نیز بستگی دارد. Ùˆ در آن تصمیم‌گیری‌ها خیلی عوامل دخیل‌اند Ú©Ù‡ تو از آن آگاه نیستی: از ارزش‌ها بگیر تا منطق به کار رفته در تصمیم‌گیری Ùˆ هم‌چنین زمان صرف‌شده Ùˆ … ! خودتان Ú©Ù‡ می‌دانید (لعنت بر این کیبورد چپه!).