Browsed by
Author: SoloGen

موندگار ياکوپ

موندگار ياکوپ

خيلي چيزها مي‌گويد، اما يکي‌اش اين: تو بي‌سوادي چون علامت تعجب‌هاي آخر جمله‌ات فرد نيست!! ديگر کاري ندارم که دل‌اش از من شکسته است و ديگر نمي‌تواند دوست‌ام داشته باشد!!!!

ليلا

ليلا

اين‌بار اسم‌اش ليلا است! ديگر حوصله ندارم بگويم چرا قرار است ليلاي 19 ساله اعدام شود و نمي‌خواهم به اين فکر کنم که چرا ليلا وقتي 9 سال‌اش بود مي‌بايست 100 ضربه شلاق خورده باشد. اگر دوست داشتيد، برويد و اين‌جا را امضا کنيد و اگر خواستيد بيش‌تر بدانيد سري به اين‌جا (يا اين‌جا) بزنيد.
مي‌دانيد … حال‌ام ديگر دارد به هم مي‌خورد.

آئورا

آئورا

بعد از اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري، کتاب آئورا از کارلوس فوئنتس را که هاجر به عنوان هديه‌ي تولد به‌ام داده بود خواندم. کتابي کوچک، کم حجم و رويايي. رويايي، ويژگي‌ي جالبي است: مبهم، شاعرانه و تاثيرگذار. توصيف بدي نيست. نمي‌توانم در مورد آئورا نظر بدهم. هنوز نمي‌شناسم‌اش. شايد بخواهم بعدا دوباره بخوانم‌اش. آئورا در فضاي مبهمي سير مي‌کرد. چهار شخصيت اصلي که در نهايت به زيبايي و با حيرت به دو شخصيت بدل مي‌گردند: آئوراييت و مرد بودن. آئورا، جذاب است، خواستني‌ست و با تمام اين وجود ناشناخته است. مرد بودن، اما،‌ به نوعي در نقطه‌ي مقابل چنين چيزي قرار دارد. مرد، برنامه‌اي دارد، زندگي‌ي بيروني‌ي مشخصي دارد، به ظاهر با شکوه مي‌آيد ولي ساده‌تر و مشخص‌تر از آن چيزي‌ست که خود را مي‌نمايد. مرد، به سادگي برنامه‌اي را در زندگي‌اش ادامه مي‌دهد، مي‌خواهد (آئورا را مي‌خواهد) و در مقابل آئورا کم مي‌آورد. خواستن مرد تنها يکي از برنامه‌هاي‌ اوست در حالي که براي آئورا همه چيز است در حالي که اصلا هم در ظاهر ديده نمي‌شود. گمان‌ام، مرد، تيپ شخصيتي‌ايست که بيش از آن‌که به جنس مذکر برگردد به نوع انسان باز مي‌گردد: نوع انسان، بدون زن بودن‌اش! آئوراييت، زن بودن نوع بشر است!
[براي اطلاعات بيش‌تر درباره‌ي Aura يک سري به اين‌جا (فارسي) و آن‌جا (انگليسي) بزنيد.]

پيش‌بيني منحني امضاجمع‌کني

پيش‌بيني منحني امضاجمع‌کني

در اين‌جا سعي مي‌کنم منحني‌ي تعداد امضاهاي جمع شده را پيش‌بيني کنم. نتايج فعلا اين‌ها بوده است:
12 بامداد پنج‌شنبه: 24927
9 شب پنج‌شنبه: 30563
11 صبح جمعه: 32784 (پيش‌بيني دي‌شب من: 34290)
9 شب جمعه: خواب ماندم ولي بيش‌تر از 34000 بود. (پيش‌بيني 11 صبح من: 33830/33680).
7 صبح شنبه:‌ 36726
10:40 شب شنبه: 41513 (پيش‌بيني 7 صبح شنبه‌ي من: 38755 (مدل مرتبه 2)، 42122 (مدل مرتبه 3))
9 يک‌شنبه شب: ؟ (پيش‌بيني 10:40 شنبه شب: 46003 (مدل مرتبه 1)، 46308 (مدل مرتبه 2)، 53844 (مدل مرتبه 3)، 51998 (مدل مرتبه 4))

حتما توضيحات داده شده را بخوانيد وگرنه سوءبرداشت خواهيد کرد.

خلاقيت و هم‌زماني‌ي رفتاري

خلاقيت و هم‌زماني‌ي رفتاري

انسان در آن واحد فقط مي‌تواند چهار نوع کار بکند که يکي‌شان ارادي نيست. در اين حالت، هيچ‌کدام از کارها خلاقانه نيستند. مثلا: غذا بخورد، روزنامه بخواند، حرف‌هاي برادرش را بشنود و در همان حين بدن‌اش اعمال لازم براي زنده نگاه داشتن او را انجام دهد.
اگر انسان نياز به کار خلاقانه داشته باشد، حداکثر دو کار مي‌تواند انجام دهد Ùˆ در شرايط خاصي نيز سه کار. دو کارش اين‌ها هستند: فکر خلاقانه بکند Ùˆ بدن‌اش اعمال لازم براي زنده نگاه داشتن‌اش را انجام دهد (شرايط خاص “دوش گرفتن” Ùˆ “در دست‌شويي بودن” است Ú©Ù‡ مانعي براي خلاقيت محسوب نمي‌شود. گرچه شايد آن‌ها را بتوان جزو اعمال لازم براي زنده ماندن حساب کرد).
با اين وجود، مسلم است که نمي‌توان رفت سراغ ديپلم و از طرف ديگر مقاله تصحيح کرد و هم‌چنين سر کلاس رفت و منتظر فلاني در دفتر منشي نشست و به معاون آموزشي دانش‌گاه عريضه نوشت و با مسوول بايگاني سر و کله زد و دنبال چک رفت و کماکان سر وقت بود (جان عمه‌ام!) و ريش را هم به اندازه‌ي کافي کوتاه نگاه داشت و هم‌زمان خلاقانه هم فکر کرد. پس اعلام مي‌کنم که فعلا تا زمان نامعلوم اين‌جانب هيچ خلاقيتي انجام نخواهم داد مگر اين‌که خلاف‌اش ثابت شود.

Arabian Gulf

Arabian Gulf

arabian gulf
خلیج عربی
الخليج العربي

اين قرار است بشود بمب گوگلي: چون آدم‌هاي زيادي به اين لينک مي‌دهند (يعني شما هم لينک بدهيد)، گوگل اين صفحه را به بالاي ليست خود مي‌برد. پس از آن، هر کس خواست به دنبال اين اصطلاح اشتباه بگردد، سر از آن صفحه در مي‌آورد و متنبه مي‌شود. براي توضيحات بيش‌تر به لگوماهي رجوع کنيد. در ضمن لابد تا به حال آدرس اين امضا-جمع-کني عليه اقدام National Geography (لينک به‌شان نمي‌دهم هيت‌شان بيايد پايين) به‌تان رسيده است، اما اگر فراموش‌اش کرده‌ايد يا چيزي از اين دست مي‌توانيد به اين‌جا برويد و امضا کنيد: امضاجمع‌کني!! (اگر اشتباه نکنم، اين يکي از سريع‌ترين امضاجمع‌کني‌هايي بوده است که تا به حال ديده‌ام.)

خبر تکميلي 1: امضاجمع‌کني‌اي سريع‌تر از اين به ياد ندارم. شبي که اين پست را نوشتم تعداد امضاها حدود 1500 بود و الان (12 بامداد پنج‌شنبه 5 آذر) به 24972 رسيده است!!! حيف که عددهاي مياني را ننوشته‌ام وگرنه کمي پيش‌بيني در مورد تعداد حداکثر تاييدها، کلي کيف مي‌داد. پيش‌بيني‌ي شب اول من -که به صورت شرطي با آيدين کبير انجام شده بود- بين 10 تا 20 هزار بود اشتباه از آب در آمده است. آيدين 50-40 هزار را پيش‌بيني کرده است. اميدوارم به اين دليل ببازد که مثلا 100 هزار نفر امضا کنند!!

خبر تکميلي 2: حالا ساعت 9:15 شب پنج‌شنبه 5 آذر است و تعداد راي‌ها به 30563 رسيده است. اجازه دهيد پيش‌بيني کنم که تعداد امضاها تا فردا ساعت 10 صبح به 34000 خواهد رسيد. از آن‌جا که تعداد نمونه‌هاي آماري‌ام 2 تا بيش‌تر نيست، تنها مي‌توانم از برازش خطي استفاده کنم و مطمئنا خطاي زيادي خواهم داشت. حال اگر کمي اطلاعات بيش‌تري وارد ماجرا کنم (دانش از پيش نه الزاما درست)، پيش‌بيني مي‌کنم که تعدادش کم‌تر از 34000 خواهد بود: شب‌ها تعداد امضاها کم‌ترست و هم‌چنين به نظرم (نظرم عيني نيست) اين منحني يواش يواش دارد اشباع مي‌شود.

خبر تکميلي 3: حالا ساعت 11:00 صبح جمعه 6 آذر است و تعداد امضاها به 32874 (ساعت 35) رسيده است. پس از پيش‌بيني‌ي خطي پايين‌تر هستيم که البته مورد انتظارم بود. همان‌طور که گفتم علت‌اش احتمالا يکي (يا هر دوي) اين موارد است: 1-به اشباع رسيدن نظرسنجي و 2-کم‌تر بودن ايرانيان طرف‌دار اين نظريه در نيمه‌شب (گمان‌ام اکثر امضاکننده‌ها از خود ايران باشند). پس با اين حساب، پيش‌بيني‌ي بعدي‌ام باشد براي 9 جمعه شب.
اگر از مدل چندجمله‌اي مرتبه 2 استفاده کنم، آن وقت پيش‌بيني مي‌کنم که تعداد امضاها تا ساعت 9 جمعه شب به 33830 برسد و هم‌چنين حداکثر امضاها تا 7 بامداد شنبه با حد اشباع برسد و حداکثرش حدود 34200 بشود. اگر بررسي را روي شيب منحني (تغييرات تعداد امضاها) انجام دهم، آن وقت پيش‌بيني مي‌کنم که تعداد امضاها تا همان ساعت گفته شده به به 33680 نفر برسد و هم‌چنين امضاها تا 7 بامداد شنبه با حد اشباع برسد و حداکثرش حدود 33910 نفر باشد. گرچه مشخص است که تعداد داده‌هاي من تاکنون (3 نمونه) بسيار کم است و مثلا براي شيب منحني حداکثر دو داده توليد مي‌شود. حدس من بسيار بالاتر از اين حرف‌هاست (مثلا حدود 36000 تا آن ساعت شب). ببينيم چه مي‌شود. لازم به توضيح است که مدل فعلي‌ي من بسيار ساده است: نه ديناميکي در آن در نظر گرفته شده است، نه regularizationاي صورت گرفته، نه قيد فيزيکي‌ي مثبت بودن شيب منحني در آن اعمال شده و هم‌چنين –و مهم‌تر از همه- تعداد داده‌هاي‌ام از نظر آماري بي‌معناست (و در نتيجه پيش‌بيني‌هاي‌ام نيز بي‌معنا خواهد بود). با اين همه اين تجربه‌ي جالبي است براي اين‌که ببينم آيا مي‌توان به يک سري پيش‌بيني‌هاي اين‌گونه‌اي در محيطهاي مجازي دست زد يا خير.

خبر تکميلي 4: دي‌شب خواب‌ام برد و نتوانستم ببينم در ساعت 9 شب چقدر اشتباه در پيش‌بيني دارم. در عوض، از امروز صبح ادامه مي‌دهم: تعداد امضاها در ساعت 7 بامداد شنبه، 36726 بود. اگر از چند جمله‌اي مرتبه 2 استفاده کنم تعداد امضاها در ساعت 10:30 شب شنبه را 38755 پيش‌بيني مي‌کنم و اگر از چند جمله‌اي مرتبه 3 استفاده کنم، عدد 42122 به دست مي‌آيد. با توجه به نمودار حاصل شده به نظر مي‌رسد اولي کمي داراي bias است (داراي نرم خطاي 456 است) و دومي در عوض به نظر over-fit مي‌آيد. ببينيم کدام مدل به‌تري است!

خبر تکميلي 5: اين بازي خيلي خنده‌دار شده است. بياييد باز هم پيش‌بيني کنيم. ساعت 10:40 شنبه شب (ساعت 70.8)ØŒ تعداد امضاها به 41513 رسيده بود. پيش‌بيني‌ي مدل مرتبه 3 (مدل بدون خطاي داده‌ي ورودي) قابل قبول بود: حدود 3.5 درصد خطا در تغييرات افزايش امضا (Ùˆ 0.4 درصد در تعداد امضا). نمي‌دانم آيا مي‌شود نتيجه‌گيري کرد Ú©Ù‡ دقيق‌ترين مدلي Ú©Ù‡ داده‌هاي ورودي را برازش کند، الزاما به‌ترين مدل است يا خير. به همين دليل، امشب از انواع مدل‌هاي مختلف چندجمله‌اي استفاده مي‌کنم. با توجه به داده‌هاي پيشين پيش‌بيني‌ي من براي 9 شب فردا بدين‌گونه است: 46003 (مدل مرتبه 1)ØŒ 46308 (مدل مرتبه 2)ØŒ 53844 (مدل مرتبه 3)ØŒ 51998 (مدل مرتبه 4). بايد ديد Ú†Ù‡ مي‌شود. هاها … خيلي جالب نيست؟!

تمدید

تمدید

تمديدش کردم! براي يک سال ديگر،‌ تمديدش کردم! کلي خوب بود. کلي کيف داد. و عجب ماجرايي رخ داده بود يک سال پيش. از رخ‌دادش خيلي خوش‌حال‌ام. (:

دو روايت

دو روايت

(1)
وقت زيادي باقي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم که دي‌شب او آمده بود و مرا با خود برده بود بيرون. شايد هم من بودم که او را بردم بيرون. خيلي وقت بود نديده بودم‌اش. با هم رفتيم سالاد خورديم. يک رستوران عجيب و غريب بود. دقيقا نمي‌فهميدم کجا بود. ناآشنا بود. صندلي‌هاي‌اش جور ديگري بودند. قدم درست و حسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي صندلي‌ي ديگري مي‌نشستم و من اشتباهي آن‌جا نشسته بودم. از چيز مهمي حرف نزديم. سالادمان را خورديم. هوا تاريک بود. پول‌اش را مطابق هميشه حساب کردم و آمديم بيرون –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ گذشته‌ها. خوبي‌اش اين بود که برخلاف انتظار گران نشد – خب، شايد به خاطر سالاد بودن‌اش. موقع خداحافظي، به‌ام گفت خوش‌حال شده که مرا دوباره ديده. من هم موافق‌اش بودم. رفتيم. تمام شد! حالا شک دارم که آيا خودش اين را مي‌داند که چنين چيزي به من گفته يا نه.

(2)
مهلتي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم Ú©Ù‡ دي‌شب آمده بود Ùˆ مرا با خود برده بود بيرون يا شايد هم اين من بودم Ú©Ù‡ او را بيرون برده بودم. مدت‌ها بود نديده بودم‌اش تا اين‌که دي‌شب توانستيم برويم ÙŠÚ© رستوران شيک Ùˆ پيک تا سالاد بخوريم. رستوران‌اش انصافا عجيب Ùˆ غريب بود. دقيقا يادم نيست کجا بود، اما صندلي‌هاي‌اش با همه جا فرق داشت: قدم درست Ùˆ حسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي نوع ديگري از صندلي مي‌نشستم Ú©Ù‡ من هر Ú†Ù‡ کردم نتوانستم پيداي‌شان کنم. از چيز مهمي حرف نزديم – همين حرف‌هاي هميشگي – Ùˆ در عوض سالاد خورديم. يادم نرود بگويم Ú©Ù‡ پول‌اش را من مطابق معمول سال‌هاي پيش حساب کردم –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ آن روزها- Ùˆ آمديم بيرون. هوا تاريک بود. گمان‌ام حوالي‌ي غروب بود Ùˆ همه چيز به خاکستري مي‌زد. خداحافظي‌مان ساده بود: گفت “خداحافظ”ØŒ گفتم “تا بعد!”. فرق‌اش با سال‌هاي پيش شايد در اين بود Ú©Ù‡ قبل از خداحافظي گفت Ú©Ù‡ خوش‌حال شده Ú©Ù‡ مرا دوباره ديده. من هم موافق بودم. ديگر همين. رفتيم. تمام شد! اما حالا بدجوري Ø´Ú© کرده‌ام Ú©Ù‡ آيا خودش مي‌داند Ú†Ù‡ چيزي به‌ام گفته يا نه.

چرا هوش‌مندي مفيد است؟

چرا هوش‌مندي مفيد است؟

هم‌اکنون برنامه‌ام در حال اجراي آزمايشي است و من بايد تا چند دقيقه‌ي ديگر بروم سراغ‌اش. پس زياد نمي‌نويسم و تنها مساله‌ي مهمي را مطرح مي‌کنم: هوش چرا چيز خوبي است؟
از ديدگاه تکاملي مي‌خواهم به اين مساله نگاه کنم. چرا موجودات هوش‌مند مي‌شوند؟ آيا هوش به دليل آن به وجود مي‌آيد Ú©Ù‡ باعث بالا رفتن شانس بقاي موجودات مي‌شود؟ – درست همان‌طور Ú©Ù‡ تکثير زياد، قدرت بدني‌ي بالا، چالاکي يا چيزهايي از اين دست باعث بقا مي‌شوند؟ آيا هوش روش بهينه‌ايست؟ چرا موجودات بايد باهوش شوند Ùˆ نه مثلا چالاک؟ مي‌بايست توجه کرد Ú©Ù‡ هوش ابزار گران قيمتي است: مغز انرژي‌ي زيادي مصرف مي‌کند Ùˆ هزينه‌ي زيادي براي دارنده‌اش ايجاد مي‌کند. شايد در نظر اول به نظر برسد با وجود همه‌ي اين‌ها، هوش باعث بالا رفتن شانس بقا مي‌شود Ùˆ به عنوان مثال هم انسان‌ها را ذکر کنيم. آيا ما واقعا زياد بقا پيدا کرده‌ايم؟ انسان با اين سطح هوش چند وقت است پا به زمين گذاشته؟ در تخميني سه يا چهار هزار سال، در تخميني ديگر 10 تا 20 Ùˆ يا حتي 50 هزار سال، شايد هم 200 هزار سال Ùˆ يا در نهايت 5 ميليون سال. اين اعداد در مقابل رقم‌هاي 500-400 ميليون ساله‌ي وجود حيات بر زمين قابل صرف‌نظر کردن است. در ضمن توجه داشته باشيم Ú©Ù‡ بشريت بارها حداکثر تلاش خود را براي نابودي‌ي خود کرده است. پس چه؟ هدف چيست؟

حقيقت چيست؟ [يا حقيقت زندگي‌ي فلسفي‌ي استاد]

حقيقت چيست؟ [يا حقيقت زندگي‌ي فلسفي‌ي استاد]

به جمعيت نگاه کرد Ùˆ سپس به کاغذ در دست‌اش. درست نفهميد Ú†Ù‡ شده است – انگار ÙŠÚ© لحظه زمان را Ú¯Ù… کرده باشد. سالن Ú©Ù… Ú©Ù… ساکت مي‌شد Ùˆ منتظر او بود تا سخنراني‌اش را شروع کند. باز به کاغذ نگاه کرد. بر بالاي صفحه، درشت با ماژيک نوشته شده بود “حقيقت چيست؟ يا برداشتي مدرن از مفهومي سنتي” Ùˆ زيرش با خودکار کلماتي نوشته بود Ùˆ دايره‌هايي دور بعضي‌هاي‌شان کشيده شده بود Ùˆ با خط‌هايي به هم وصل کرده بود. نگاهکي Ú©Ù‡ به کاغذ انداخت، ول‌اش کرد تا تاب‌تاب‌خوران بر ميز آرام گيرد. روبروي‌اش سالن‌اي آدم نشسته بود Ùˆ او نه اين‌که ترس از جمعيت گرفته باشدش، اما، به دليلي –که خودش هم نمي‌دانست دقيقا چيست- از کلمات تهي شده بود. به روبرو نگريست، به ميان فضاي خالي‌ي بين آدم‌ها. “حقيقت چيست؟”
“مضحک است!” اين‌گونه سخنراني‌اش را شروع کرد.
“حقيقت چيست؟ مضحک است! سوال مضحکي است. Ùˆ اگر شما انتظار داريد Ú©Ù‡ … ” لحظه‌اي Ù…Ú©Ø« کرد Ùˆ سپس ادامه داد “از دکتر احمد ديدرماس‌پور عزيز متشکرم Ú©Ù‡ مرا دعوت کردند به اين سخنراني. خيلي خوش‌حال‌ام Ú©Ù‡ اين‌چنين برنامه‌هايي در کشور وجود دارد Ùˆ آدم‌هايي Ú©Ù‡ تخصصي در زمينه‌اي دارند، مي‌آيند براي بقيه صحبت مي‌کنند. دفعه‌ي پيش‌ Ú©Ù‡ آمدم تهران، خب، اين خبرها نبود تا جايي Ú©Ù‡ من اطلاع دارم. اما اين‌بار، بله، هست Ùˆ بايد تقدير کرد در هر صورت.” سرفه‌اي کرد. لحظه‌اي بعد از ميان جمعيت صداي ÙŠÚ©ÙŠ دو سرفه‌اي به گوش رسيد. “قرارست درباره‌ي حقيقت براي‌تان صحبت کنم – اين‌که حقيقت چيست. خلاصه بگويم، مي‌خواهم بگويم حقيقت بيش از اين‌که ÙŠÚ© مفهوم Ùˆ ÙŠÚ© معناي واقعي باشد، ÙŠÚ© معناي واقع-نمايانده است. در عالم واقع، چيزي به نام حقيقت در ذات وجود ندارد، تنها موضوع اين است Ú©Ù‡ … ” دوباره سکوت کرد دکتر توماس ايرج‌زاد يا حالا هر اسم ديگري Ú©Ù‡ داشته است Ùˆ به انتهاي سالن –در ورودي‌ي آن سالن‌اي Ú©Ù‡ آدم‌هاي‌اش تنگ هم فشرده شده‌اند- نگريست. دست‌اش را به چانه‌اش گرفت Ùˆ به فضاي توخالي زل زد. واقعا گفتن ندارد، معلوم است Ú©Ù‡ پس از چند ثانيه صداي محو پچ‌پچ حضار بلند مي‌شود. در اين حالت ايده‌هاي مختلفي مطرح مي‌شوند. مثلا بعضي‌ها ممکن است به بغل‌دستي‌شان (يا اصلا چرا سخت کنيم؟ به ذهن خودشان، به آن نيم‌کره‌ي ديگر،‌ يا اگر کمي مطلع‌تر باشيد Ùˆ بدانيد Ú©Ù‡ نقش نيم‌کره‌هاي مغز چنان‌گونه نيست، به ÙŠÚ© چيز ديگر Ú©Ù‡ من نمي‌دانم چيست ولي کمِ Ú©Ù… ÙŠÚ© نيم‌کره‌ي ديگر هم نيست) بگويند Ú©Ù‡ طرف يادش رفته Ú†Ù‡ مي‌خواهد بگويد، يا حتي بدتر، نمي‌دانسته است Ú†Ù‡ مي‌خواهد بگويد Ùˆ يا عده‌اي ذهنيت‌اي از جنس ستايش مشاهده‌ي انديش‌مندي Ú©Ù‡ به علت زياد انديشيدن، مغزش بعضي وقت‌ها گير مي‌کند پيدا کنند Ùˆ يا حتي بعضي‌ها نگران شوند Ú©Ù‡ نکند دکتر در همين جلسه‌ي سخنراني‌اش –در اين آخرين سخنراني‌ي زندگي‌ي حرفه‌اي‌اش- سکته‌اي چيزي کرده باشد Ùˆ يا Ú†Ù‡ مي‌دانم، حرف‌ Ùˆ حديث‌هايي از اين دست. واقعيت (Ùˆ البته نه لزوما حقيقت) کدام است؟ صبر کنيد، لحظه‌اي ديگر متوجه مي‌شويد.
يادم مي‌آيد وقتي جوان بودم، خيلي جوان‌تر از حالا [مي‌خندم] سر پرشوري داشتم Ú©Ù‡ همه‌اش دنبال فهميدن بود Ùˆ اين‌که دليل هر چيز چيست. دوران هيجان‌انگيز Ùˆ پر اضطرابي بود. هيجان از اين‌که بخواهي بفهمي Ùˆ نظمي يک‌پارچه براي دنياي اطراف‌ات بسازي Ùˆ پراضطراب به اين دليل Ú©Ù‡ ممکن بود دانش Ùˆ آگاهي‌ي جديدت، درست مثل قطعه‌ي پازلي شود Ú©Ù‡ به هيچ خانه‌ي خالي‌اي نمي‌خورد Ùˆ آن وقت تويي Ùˆ کوه‌اي از خردي Ú©Ù‡ به اشتباه بنا کرده‌اي Ùˆ حالا چيزي پيدا شده است Ú©Ù‡ آن پيشينه نمي‌تواند توضيح‌اش دهد. خوب، الان نظرم عوض شده است. گمان مي‌کنم Ú©Ù‡ نبايد در اين موارد خيلي سخت بگيريم. يعني حتي بگويم، انتظار وجود ÙŠÚ© ديدگاه کامل Ùˆ سازگار، ÙŠÚ© جورهايي به نظرم تناقض دارد با ذات پديده‌هاي اطراف‌مان [کاري ندارم Ú©Ù‡ اطراف‌ام Ú†Ù‡ مي‌گذرد. تغييراتي در دنياي بيرون گفتار من رخ مي‌دهد Ú©Ù‡ با اين‌که ممکن است مثل رنگ‌اي يا لعابي باشد براي اين کلمات، اما مي‌خواهم صرف‌نظر کنم ازشان. دوست دارم تمام فکرم –يا حداقل بخش قابل توجه‌اي از آن- به کلمات مرتبط، کلمات دنياي ذهني‌ي من، مشغول باشد. اما به عنوان نمونه‌اي از اين وقايع بايد به تغييرات دما Ùˆ رطوبت محيط،‌ آمدن Ùˆ رفتن آدم‌ها، پچ‌پچ‌هاي‌شان Ùˆ چيزهايي از اين دست اشاره کنم. يادمان باشد Ú©Ù‡ بخش مهمي از آن‌چه واقعا مي‌گذرد با بازي‌ي کلامي‌ي ماهرانه‌اي مخفي شد.]. آن زمان‌ها،‌ آره، حدودا بيست سالگي‌ام، جلسات بحث Ùˆ گفتگويي به راه مي‌انداختيم Ú©Ù‡ ديدني Ùˆ شنيدني Ùˆ صد البته اعصاب‌خردکردني بود. اين جلسات Ú©Ù‡ عموما هفتگي بودند در دانش‌گاه‌ام برگزار مي‌شد Ùˆ خيلي وقت‌ها باني‌ي تشکيل‌شان من بودم. به زور عده‌اي را براي روزي Ùˆ ساعتي جمع مي‌کردم Ùˆ موضوعي را پيش‌نهاد مي‌دادم براي بحث، يا سعي مي‌کردم Ú©Ù‡ کاري کنم Ú©Ù‡ خودشان بحثي را مطرح کنند -گرچه اين خود، کار سخت‌تري بود- Ùˆ بعد ساعت‌ها درباره‌اش صحبت مي‌کرديم. مي‌دانيد آخرش Ú†Ù‡ مي‌شد؟ معمولا عصباني از سخيف بودن گفتار Ùˆ بيان اکثر بچه‌ها، Ùˆ اين‌که نه مي‌دانستند چگونه بايد حرف بزنند Ùˆ نه چگونه استدلال کنند Ùˆ مهم‌تر از همه اين‌که نمي‌دانستند Ú†Ù‡ چيزي را در آن وسط -در آن بحث- جزو پايه‌هاي مهم Ùˆ قابل تامل‌اش حساب کنند از … . آره! دوران جالبي بود. شايد شما هم چنين چيزي را تجربه کرده باشيد يا بکنيد. مي‌بينم Ú©Ù‡ در ميان‌تان جواناني به همان سن Ùˆ سال آن زمان‌هاي‌ام هستند. آره … بعد از جلسه معمولا با دو،‌ سه نفري Ú©Ù‡ هم به نظرم به‌تر بحث مي‌کردند Ùˆ بايد اعتراف کنم Ú©Ù‡ نظرات‌شان به اعتقادات‌ام سازگارتر مي‌آمد [هميشه سازگاري براي‌ام آرامش‌بخش بوده است] گرم گفت‌گو مي‌شديم Ùˆ اين هم خود ÙŠÚ©ÙŠ دو ساعتي طول مي‌کشيد. خوبي‌اش اين بود Ú©Ù‡ خستگي را اين‌ها از تن‌ام به در مي‌کردند، چون شانس بيش‌تري مي‌دادند به آن سازگاري‌اي Ú©Ù‡ گفته بودم. همين‌طوري شد Ú©Ù‡ يواش يواش جمع نزديک‌تر Ùˆ خودماني‌تري به هم زديم Ú©Ù‡ ديگر در آن جلسات عمومي شرکت نمي‌کرد Ùˆ برنامه‌هاي ويژه‌ي خودش را داشت. در ÙŠÚ©ÙŠ از آن جلسات، بحثي شد بين من Ùˆ دختري درباره‌ي همين حقيقت. بايد اعتراف کنم Ú©Ù‡ من آن موقع چند ويژگي‌ي اساسي داشتم Ú©Ù‡ خوش‌آيند اکثر آدم‌ها محسوب نمي‌شود.
جمعيت محو صحبت‌هاي توماس ايرج‌زاده شده بود. مي‌دانيم که نوشته‌هاي بالا را خود او گفته است يا حداقل فرض مي‌کنيم که اين‌گونه باشد. اين‌که چطور شد که دکتر شروع کرد به سخن گفتن يا مهم‌تر،‌ چرا اين‌گونه صحبت‌هاي‌اش را شروع کرد چيزي نيست که الزاما من بدانم. حدس‌هايي مي‌شود زد که به نظرم با توجه به تجربه‌ي چند خط قبلي‌تان ترجيح مي‌دهيد اين‌کار را نکنم. به هر حال دکتر با انگشت‌هاي‌اش شروع مي‌کند به شمردن:
“اول اين‌که به حقيقت به عنوان مفهومي با ذات‌اي مستقل اعتقادي نداشتم.”
انگشست شست‌اش را از مچ بسته‌اش جدا مي‌کند.
“به احساسات اعتقادي نداشتم.”
انگشست اشاره‌اش را باز مي‌کند و لبخندزنان مي‌گويد:
“با اين‌که قصد نداشتم بگويم،‌ اما به دخترها هم جور ديگري نگاه مي‌کردم.” Ùˆ قاه قاه مي‌خندد.
“اصلا نمي‌خواستم اين را بگويم، اما وقتي بحث احساسات شد،‌ بي‌اختيار ياد دختران افتادم. حتما مي‌دانيد چرا که؟”
درست در همان وقت، يک کلاغ نوک سياه‌ پنير در دهان که بر شاخه‌ي درخت لوبياي سحرآميزي نشسته بود از روباه‌ قرمز خوش‌گلي گول خورد و پنيرش در جوي آب خيابان ولي‌عصر افتاد. روباه مايل نبود که پنير کثيف را بخورد، اصولا روباه‌ها چندان مايل به پنير خوردن نيستند،‌ پس دکتر ادامه داد:
“ÙŠÚ© زماني فکر مي‌کردم دخترها خيلي شبيه پسرها هستند از نظر فکري. از نظر جسمي، خب، همه مي‌دانيم Ú©Ù‡ تفاوت دارند، اما از نظر فکري اعتقاد داشتم اين تنها جامعه‌ است Ú©Ù‡ دخترها را به گونه‌اي ديگر بار آورده است.” لحظه‌اي Ù…Ú©Ø« مي‌کند Ùˆ سپس:
“بعد به اين نتيجه رسيدم Ú©Ù‡ نه، واقعا تفاوت فکري جدي‌تر از اين حرف‌هاست. اول‌اش به نظرم آمد مشکل –اگر اسم‌اش را بگذاريم مشکل- تفاوت جسمي‌ست اما بعد براي اين‌که مشکلي از طرف ديگران براي‌ام پيش نيايد –اين ÙŠÚ©ÙŠ واقعا مشکل بود- به ترکيب شرايط اجتماعي Ùˆ تفاوت‌هاي جسمي استناد مي‌کردم Ùˆ مي‌گفتم دخترها فرق دارند Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ از تفاوت‌هاي‌شان اين‌که من تا به حال دختر غيراحساساتي نديده‌ام. مي‌دانيد مشکل احساسات چيست؟ نه! احساسات براي نوازش کردن هيچ ايرادي ندارد، احساسات وقتي درباره‌ي حقيقت صحبت مي‌کني مشکل ايجاد مي‌کند. دخترها به صورت احساسي به وجود ÙŠÚ© حقيقت واقعي Ùˆ در ذات اعتقاد دارند، Ùˆ اين براي من (انگشت شست‌اش را تکان تکان مي‌دهد) فاجعه بود!”
دوباره دکتر دقيقه‌اي Ù…Ú©Ø« کرد. از لحاظ آماري،‌ اين‌دفعه، تعداد کساني Ú©Ù‡ Ø´Ú© به سکته‌ کردن او يا باور به فراموشي‌اش داشتند Ú©Ù… شد Ùˆ عوض‌اش احتمال انتخاب‌هاي شبيه به “تفکر زياد مغزي بزرگ Ùˆ قاطي‌کردن‌هاي پشت‌اش” بالا رفت. لاي در سالن اندکي باز شد Ùˆ بعد، دوباره فورا بسته شد.
“دخترها … همه‌ي شما با دخترها ÙŠÚ© مشکلي داشتيد، نه؟”
خنديد. صداي خنده از ميان حضار بلند شد. دکتر فورا ادامه داد:
“داشتم مي‌گفتم … ÙŠÚ©ÙŠ از اعترافات ديگر اين است Ú©Ù‡ زيادي غرور داشتم. فکر مي‌کردم همه چيز را مي‌دانم Ùˆ بايد بدانم Ùˆ تنها حرف من است Ú©Ù‡ درست است. مي‌دانيد بدي‌ي اين چيست؟ اين‌که خودت هم مي‌داني Ú©Ù‡ خيلي چيزها را نمي‌داني. مثلا يکي‌اش همين حقيقت. حقيقت چيست؟”
به انگشت‌هاي‌اش گيج نگاه کرد و يادش نيامد که تا چند شمرده بود. پس همه‌ي انگشست‌هاي‌اش را باز کرد و دست‌اش را تکان‌اي داد، گويي چيزي را بخواهد از روي تخته‌اي [نامرئي] پاک کند.
“از آن دختر گفتم؟” سرش را خاراند.
“در آن جلساتي Ú©Ù‡ ازش صحبت کردم،‌ ÙŠÚ© بار با ÙŠÚ© دختري (Ùˆ لبخند شيطاني‌اي زد – Ú¯Ùˆ اين‌که دقيقا معلوم نيست لبخند شيطاني چگونه لبخندي‌ست) تقريبا دعواي‌ام شد در باب معنا Ùˆ مفهوم حقيقت. او اعتقاد داشت Ú©Ù‡ حقيقتي وجود دارد Ùˆ همه‌ي تلاش ما بايد اين باشد Ú©Ù‡ آن حقيقت را کشف کنيم Ùˆ من هم مسخره‌اش مي‌کردم Ú©Ù‡ تنها حقيقت موجود اين است Ú©Ù‡ حقيقتي وجود ندارد. باور داشتم Ú©Ù‡ ما ÙŠÚ© سري واقعيت داريم Ú©Ù‡ هيچ ارزش‌اي هم به خودي‌ي خود ندارند مگر اين‌که بگوييم Ú†Ù‡ چيزي ارزش دارد Ú©Ù‡ اين هم منوط به آن است Ú©Ù‡ بدانيم Ú†Ù‡ چيزي حقيقت دارد Ùˆ در نتيجه نمي‌توان از مفهومي به نام ارزش در معناي حقيقي‌ي آن صحبت کرد. واقعيت‌ها گاهي مبناي طبيعي دارند Ùˆ گاهي هم تنها بازنمايي ارزش‌ها در محيط هستند Ú©Ù‡ حقيقت قلمداد مي‌شوند ولي در واقع چيزي پشت‌شان نيست. آها … داشتم اين‌ها را به دختره مي‌گفتم اما او انگار نه انگار Ú©Ù‡ بخواهد فکر کند، مدام اصرار مي‌کرد Ú©Ù‡ حقيقت‌اي وجود دارد Ú©Ù‡ مي‌بايست براي رسيدن به آن تلاش کنيم.”
دکتر ليوان آب‌ روي ميز را برداشت و جرعه‌اي نوشيد.
“تشنه‌ام شد!” خنديد.
“جالب اين‌جا بود Ú©Ù‡ او از من مي‌پرسيد اگر حقيقت وجود ندارد Ùˆ ما به دنبال آن نيستيم، پس براي Ú†Ù‡ در اين جلسات دور هم جمع مي‌شويم؟”
“راستي يادم نمي‌آيد Ú©Ù‡ گفتم يا نه، اين جلسات خصوصي‌مان معمولا يا در خانه يکي‌مان بود يا در کافي شاپي‌اي چيزي. الان درست به خاطر دارم Ú©Ù‡ اين باري Ú©Ù‡ دارم ازش حرف مي‌زنم، در ÙŠÚ© کافي‌شاپ بود Ùˆ همه‌مان Ú©Ù‡ پنج، شش نفري بوديم، دور ÙŠÚ© ميز نشسته بوديم. آها! ÙŠÚ© اعتراف ديگر هم بايد بکنم. آن زمان‌ها خيلي زود عصباني مي‌شدم از مخالفت‌هايي Ú©Ù‡ با عقيده‌ام مي‌شد Ùˆ در آن مواقع به تنها چيزي Ú©Ù‡ فکر نمي‌کردم، رعايت آداب Ùˆ رسوم Ùˆ عرف Ùˆ اخلاق بود. [اين را گفته بودم؟ بگذريم …] بله، البته آن زمان زياد اعتقادي به چنان اصولي نداشتم. هنوز هم ندارم.”
تو�اس زد زير خنده. ابتدا صداي پچ‌پچ از ميان جمعيت بلند شد و بعد يواش يواش صداي خنده بود که سالن را پر کرد.
“گفتم Ú©Ù‡ آن دختر خانم از من پرسيد براي Ú†Ù‡ در اين جلسات دور هم جمع مي‌شويم. من نه گذاشتم،‌ نه برداشتم، به‌اش گفتم شماها را نمي‌دانم، اما من …” دکتر دست راست‌اش را تا مي‌توانست جلو آورد Ùˆ انگشت‌هاي‌اش را ريز Ùˆ سريع تکان داد “… دست‌ام را جلو آوردم Ùˆ گفتم به قصد گوگولي مي‌آيم Ùˆ شيطنت‌بار آرام لپ‌اش را نوازش کردم.”
جمعيت لحظه‌اي در سکوت فرورفت و ناگهان از خنده منفجر شد. دکتر لبخند به لب داشت و سرش را تکان مي‌داد که چشم‌اش به يکي از صندلي‌هاي رديف جلو افتاد و لبخندش ماسيد. جمعيت هنوز مي‌خنديد که او صحبت‌اش را پي گرفت:
“مي‌دانيد، آدم Ú©Ù‡ پير مي‌شود رعايت بعضي چيزها را نمي‌کند. اما خوبي‌اش اين است Ú©Ù‡ راحت‌تر اعتراف مي‌کند Ùˆ همين هم مي‌شود مايه‌ي سرگرمي‌ي جوان‌ترها.”
دکتر از جاي‌اش بلند شد و در حالي که به سمت پله‌هاي سن حرکت مي‌کرد گفت:
“اول‌اش به نظر مي‌آيد خيلي کارم فاجعه بوده باشد، اما براي خودم هم بعدا سرگرمي‌اي شد. باور کنيد!”
از پله‌ها پايين آمد. جمعيت در بهت و حيرت فرو رفته بود. دکتر بي‌توجه، به سمت يکي از صندلي‌هاي رديف اول رفت. مردم به تدريج بلند شدند و شروع کردند به دست زدن. دکتر دست در دست روباه خوش‌گله به سمت در سالن حرکت ‌کرد. صداي سوت و کف مردم کرکننده بود.

29 خرداد 1382 خورشيدي
بازنگري 18 و 19 مهر 1382 خورشيدي

نتايج تحقيقات غيرعلمي من در مورد تاثير رازآلودگي رفتاري بر روان انساني از ديدگاه پيشارفتارگرايانه

نتايج تحقيقات غيرعلمي من در مورد تاثير رازآلودگي رفتاري بر روان انساني از ديدگاه پيشارفتارگرايانه

رازآلودگي شيفتگي مي‌آورد!

توصیف‌ناپذيري‌ي احساسات

توصیف‌ناپذيري‌ي احساسات

هممم … نمي‌توان ÙŠÚ© چيزهايي را خيلي دقيق مشخص کرد – از جمله‌ي آن‌ها “احساسات” آدمي است. مي‌دانم
يک چيزهايي را نمي‌توان دقيق توصيف کرد. مي‌داني وجود دارند، حتي اگر تلاش کني منشاءشان را نيز در ذهن‌ات رديابي مي‌کني، اما چاره‌اي نيست: بيان زباني‌ي توصيف‌پذيري ندارند.

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (9)

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (9)

تا چه حد مي‌توان ترسيد؟ تا چه حد مي‌توان هيجان‌زده شد؟ و تا چه ميزان لذت برد و تا چه اندازه ناراحت شد؟ حداکثر غم انساني چقدر است و چگونه حاصل مي‌شود؟ مي‌ترسم! مي‌ترسم! من از کاشتن تراشه در مغزهاي‌مان مي‌ترسم!!!