Browsed by
Category: ادبیات

رضا اميرخاني و ادبيات متعهد

رضا اميرخاني و ادبيات متعهد

رضا اميرخاني را مدتي است مي‌شناسم: حدود چهارده سال. معلم صور خيال‌ام –همان انشاء- بود Ùˆ در کلاس‌اش چيز‌هايي ياد گرفتم. با اين‌که هيچ وقت معلم ايده‌آل‌اي براي آموزش نوشتن‌ام نبود. سبک نگارش‌ام در آن زمان Ùˆ شوخ Ùˆ شنگي‌هاي‌اش به آن‌چه او از صور خيال در نظر داشت نمي‌خورد. نتيجه اين شد Ú©Ù‡ از اوج علاقه به نوشتن Ùˆ تجربه کردن‌اش در سه ماه آغازين اولين سال دوران راه‌نمايي‌ام در کلاس رضا(ØŸ) سروري –که هميشه به همين دليل دوست‌اش دارم Ùˆ به او احترام مي‌گذارم- به وضعيت ناخوش‌آيند کلاس‌هاي انشاي آقاي اميري Ùˆ فجيع دوره‌ي محمد ايوبي در سال سوم رسيدم. سال‌اي Ú©Ù‡ احساس مي‌کردم ÙŠÚ© ذاتا بدنويس هستم Ùˆ همان نمره‌هاي چهارده Ùˆ پانزده اوج کارم است. اين تغييرات براي‌ام عجيب بود: انشايي Ú©Ù‡ سال اول از نظر آقاي سروري بسيار عالي انتخاب شده بود، در سال سوم –و البته بازنويسي شده‌اش- به ÙŠÚ© اثر لايق چهارده تبديل شد. من هيچ‌وقت سليقه‌ي حضرت محمد ايوبي را –که جديدا سايت خزه نيز بر گرده‌هاي ايشان بنا شده است- درک نکردم Ùˆ البته بعيد است از نوشته‌هاي‌اش هم خوش‌ام بيايد. جالب آن‌که سال بعد از نظر آقاي طبايي(ØŸ) تبديل شده بودم به ÙŠÚ© نويسنده‌ي خوب. بگذريم … اين‌ها Ú©Ù‡ ربطي ندارد به رضا اميرخاني‌اي Ú©Ù‡ سبک‌اش را نمي‌پسنديدم ولي براي‌ام آدم خوب Ùˆ مهرباني بود Ùˆ هست.
اين‌ها را نوشتم Ú©Ù‡ نسبت من Ùˆ او مشخص شود Ùˆ هم‌چنين بگويم –همين الان- Ú©Ù‡ تاکنون هيچ کتابي از او نخوانده‌ام (Ú†Ù‡ “ارميا” باشد Ùˆ Ú†Ù‡ “منِ او”) Ùˆ نمي‌دانم چگونه مي‌نويسد جز همان تک نوشته‌هايي Ú©Ù‡ همان سال‌ها سر کلاس درس براي‌مان مي‌خواند. در ضمن، اين‌ها را نوشتم تا بگويم Ú©Ù‡ همين الان مصاحبه‌اي با او را در شريف نيوز خواندم Ú©Ù‡ بگويي نگويي توي ذوق‌ام زد. مصاحبه‌گر ارزشي –بي‌شرمانه Ùˆ دريده- به همه چيز حمله مي‌کرد Ùˆ آقاي اميرخاني‌مان نيز محافظه‌کارانه تاييد مي‌کرد. بيش‌تر مي‌گويم Ùˆ مثال مي‌آورم:

Read More Read More

وبلاگ‌ها، محتواي فارسي، و ايرج کابلي

وبلاگ‌ها، محتواي فارسي، و ايرج کابلي

مي‌گويند وبلاگ‌هاي فارسي، توليد محتواي فارسي در اينترنت کرده‌اند. اين حرف درست است و درست نيست. درست نيست چون حالا که من دنبال يک موضوع خيلي مهم هستم، هيچ منبع دست اولي پيدا نمي‌شود در حالي که مي‌دانم چنان اطلاعاتي در فضاي اينترنت موجود است. مي‌توان گفت مطالب نازل وبلاگ‌ها باعث شده نوشته‌هاي اساسي –حتي اگر وجود هم داشته باشند- گم شوند. وبلاگ‌ها يک جور عوام‌زدگي در موتورهاي جستجو ايجاد کرده است که به اين راحتي‌ها قابل رفع نيست.
ماجرا اين است که به دنبال نوشته‌هايي درباره‌ي شيوه‌ي رسم الخط بي‌فاصله‌نويسي مي‌گشتم. مي‌دانم –يا به‌تر بگويم، اين‌طور به ياد دارم- ايرج کابلي از پيش‌گامان آن بوده است و مقالاتي در مجله آدينه چاپ کرده است. مي‌خواستم در اين‌باره بيش‌تر بدانم و مثلا ببينم آن‌چه پيش‌نهاد شده است چقدر با چيزي که من به کار مي‌برم تفاوت دارد. نتيجه‌اش اين شد که بعد از کلي گشت و گذار، آخر سر به اين سايت بد طراحي شده رسيدم. سايت‌اي که مقالاتي از ايرج کابلي در آن قرار گرفته است (و نه هيچ‌کس ديگر) ولي در هيچ‌جايي از سايت درباره‌ي گرداننده‌ي آن سخن گفته نشده. خلاصه طبق نظر فعلي‌ي من، اين‌جا سايت ايرج کابلي است و گويا دو سه مقاله‌ي مربوطي هم دارد.

آئورا

آئورا

بعد از اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري، کتاب آئورا از کارلوس فوئنتس را که هاجر به عنوان هديه‌ي تولد به‌ام داده بود خواندم. کتابي کوچک، کم حجم و رويايي. رويايي، ويژگي‌ي جالبي است: مبهم، شاعرانه و تاثيرگذار. توصيف بدي نيست. نمي‌توانم در مورد آئورا نظر بدهم. هنوز نمي‌شناسم‌اش. شايد بخواهم بعدا دوباره بخوانم‌اش. آئورا در فضاي مبهمي سير مي‌کرد. چهار شخصيت اصلي که در نهايت به زيبايي و با حيرت به دو شخصيت بدل مي‌گردند: آئوراييت و مرد بودن. آئورا، جذاب است، خواستني‌ست و با تمام اين وجود ناشناخته است. مرد بودن، اما،‌ به نوعي در نقطه‌ي مقابل چنين چيزي قرار دارد. مرد، برنامه‌اي دارد، زندگي‌ي بيروني‌ي مشخصي دارد، به ظاهر با شکوه مي‌آيد ولي ساده‌تر و مشخص‌تر از آن چيزي‌ست که خود را مي‌نمايد. مرد، به سادگي برنامه‌اي را در زندگي‌اش ادامه مي‌دهد، مي‌خواهد (آئورا را مي‌خواهد) و در مقابل آئورا کم مي‌آورد. خواستن مرد تنها يکي از برنامه‌هاي‌ اوست در حالي که براي آئورا همه چيز است در حالي که اصلا هم در ظاهر ديده نمي‌شود. گمان‌ام، مرد، تيپ شخصيتي‌ايست که بيش از آن‌که به جنس مذکر برگردد به نوع انسان باز مي‌گردد: نوع انسان، بدون زن بودن‌اش! آئوراييت، زن بودن نوع بشر است!
[براي اطلاعات بيش‌تر درباره‌ي Aura يک سري به اين‌جا (فارسي) و آن‌جا (انگليسي) بزنيد.]

راما

راما

مجموعه‌ي چهار جلدي راما ÙŠÚ©ÙŠ از داستان‌هاي علمي-تخيلي‌ي مورد علاقه‌ي من است. چهار يا پنج سال پيش شروع کردم به خواندن‌شان Ùˆ به ياد مي‌آورم Ú©Ù‡ حسابي ازشان لذت مي‌بردم. اين مجموعه Ú©Ù‡ شامل ميعاد با راما، راما 2ØŒ باغ راما Ùˆ راز راما است توسط آرتور سي. کلارک –نويسنده‌ي بزرگ علمي-تخيلي- نوشته شده Ùˆ درباره‌ي برخورد موجودات فرازميني با موجودات زميني است (البته در کتاب‌هاي دوم به بعد، جنتري لي نويسنده‌ي هم‌کار بوده است). ÙŠÚ©ÙŠ از ويژگي‌ي کلارک در اين کتاب (مخصوصا در ميعاد با راما) توصيف‌هاي بسيار دقيق Ùˆ معمارگونه اوست Ú©Ù‡ قوه‌ي تخيل فضايي خواننده را به چالش مي‌گيرد. ويژگي‌ي ديگر او اين است Ú©Ù‡ برخلاف خيلي از نويسنده‌هاي علمي-تخيلي‌ي ديگر، داستان‌گويي‌ي او بي‌نياز از واژگون‌سازي‌ي علم است Ùˆ داستان‌هاي او اگر موردي از علم نباشند، حداقل چندان دور از واقعيت ممکن هم نيستند (اين مثلا برخلاف استانيسلاو لم نويسنده‌ي معروف سولاريس Ùˆ داستان‌هاي يون‌تيخي است Ú©Ù‡ در آن‌ها ÙŠÚ©ÙŠ دو اصل علمي حتما زير پا گذاشته مي‌شود). اهميت چنين ويژگي‌اي وقتي آشکار مي‌شود Ú©Ù‡ بدانيم بسياري از ايده‌هاي کلارک هم‌اينک پياده‌سازي شده است Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ از معروف‌ترين Ùˆ مهم‌ترين‌هاي‌اش –که البته گويا آن را در ÙŠÚ© مقاله معرفي کرده بود Ùˆ نه ÙŠÚ© داستان- ايده‌ي به‌کارگيري‌ي ماهواره‌هاي مخابراتي بوده است. از ويژگي‌هاي ديگر داستان‌هاي او روابط انساني‌ي آدم‌هاست Ùˆ حتي مي‌توان گفت از ژانر علمي-تخيلي به عنوان بستري براي مطرح کردن مسايل بشري استفاده مي‌کند. شايد بتوان گفت Ú©Ù‡ اگر “ميعاد با راما” هيجان علمي‌ي اين مجموعه را توليد مي‌کند، “راما 2” روابط فردي انسان‌ها را بررسي مي‌کند، “باغ راما” روابط اجتماعي‌ي آدم‌ها در سطح کلان را مي‌کاود Ùˆ “راز راما” به بحث فلسفي درباره‌ي وجود انسان در عالم هستي مي‌پردازد (اميدوارم زياد پرت نگفته باشم. خيلي وقت است Ú©Ù‡ از خواندن‌شان مي‌گذرد Ùˆ جزييات را به خاطر ندارم). بگذريم … مي‌خواستم بگويم Ú©Ù‡ خواندن راما براي علاقه‌مندان علمي-تخيلي واجب است Ùˆ ديگر اين‌که شاه‌زاده‌ي آسمان‌ها نيز به تازگي درباره‌ي همين مجموعه توضيح مفصلي داده است.

قلمروي متن

قلمروي متن

متن چيست؟ چه چيزي متن است و چه چيزي نيست؟ اگر تحليلي درباره‌ي متن –به طور کلي- داشته باشيم، آن‌گاه به چه نمونه‌هاي خاص‌اي مي‌توان تعميم‌اش داد؟ آيا اصولا متن بدون مشخص کردن نوع‌اش، قابل وارسي‌ست؟ آيا هر آن‌چه قابل تعبير باشد متن است؟ متن نوشته، متن موسيقي، متن دانش، متن زندگي؟

خوانش غار

خوانش غار

بگذاريد اين‌گونه شروع کنم: متن‌اي براي اولين بار جلوي‌تان قرار گرفته است. دو کار مي‌توانيد بکنيد. شروع به خوانش‌اش بکنيد يا از کنارش بگذريد. اگر گزينه‌ي اول را انتخاب کرديد، متن غار مي‌شود و شما غارنوردي با مشعلي که تنها چند قدم اطراف‌تان را روشن مي‌کند. جلو مي‌رود و جلو مي‌رويد تا نمي‌دانم يا از آن سوي غار سر در بياوريد و يا دوباره به نقطه‌ي آغاز برسيد. به هر حال اگر خواننده‌ي خوبي بوده باشيد، غار را پيموده‌ايد.
اينک زماني ديگرست. متن را دوباره پيش روي‌تان گذاشته‌اند. سه کار مي‌توانيد بکنيد و يک کار نمي‌توانيد بکنيد. مي‌توانيد اصلا وارد غار نشويد – چون مثلا تجربه‌ي کاوش پيشين‌تان دردناک بوده است. مي‌توانيد وارد غار شويد و سعي کنيد همان مسير قبلي را دوباره طي کنيد. مشعل هم‌راه‌تان هست ولي بود و نبودش فرق چنداني ندارد. متن چيزي براي کشف شدن ندارد. اگر همان مسير قبلي را طي کنيد، تنها به قول پويان به وارسي‌ي دوباره‌ي آن پرداخته‌ايد. تمام سوراخ‌ها و حفره‌ها و برجستگي‌هاي غار را از پيش مي‌شناسيد. مي‌دانيد که اگر صد قدم جلو برويد، به چشمه‌اي سرد و زلال مي‌رسيد که درست در کنار پرتگاهي مهيب قرار گرفته است. شما با اين روش نمي‌توانيد متن را دوباره کشف کنيد. اما راه آخر زيرکانه‌تر و حرفه‌اي‌ترست. اين‌بار مشعل برنمي‌داريد، بلکه غار را به آتش مي‌کشيد. غار خودش روشن مي‌شود. از حفره‌هاي‌اش آتش زبانه مي‌کشد و درک پيشين شما تنها رونمايي از عمق آن بوده است. غار جديد، کم‌ترين شباهت را با غار پيشين دارد. غار جديد، متن‌اي نوست. متن‌اي که ارتباط خودش را با هر متن ديگري بريده است. چگونه؟ نمي‌توانم راه‌حل‌اي پيش‌نهاد کنم. هر متن‌اي، شيوه‌ي به آتش کشيده خاص خودش را دارد و بعضي از غارها آن‌قدر در مقابل هر تغييري مقاومت مي‌کند که خواننده را از پاي در مي‌آورد. راستي يادم نرود که بگويم الزاما قرار نيست غار به آتش کشيده شود. مي‌توانيد خورشيد را در آن بارور کنيد يا همه‌ي آن را به زير اقيانوس بکشانيد. هر کدام راه‌اي دارد و هيچ‌کدام راه‌اي ندارد. متن، اينک، نه روخواني که بازخواني شده است.
[اين نوشته‌ي پويان و هم‌چنين نوشته‌ي مجتبي گل‌محمدي –که نمي‌شناسم‌اش- الهام‌بخش اين نوشته بوده است. البته رولان بارت هم لابد ناخودآگاه در انحراف فکري‌ي (چرا انحراف؟!) من موثر بوده است.]

ادبيات [بوگندوي] اداري

ادبيات [بوگندوي] اداري

نمي‌دانم ادبيات اداري‌ي ما حاصل ابتکار کدام کاتب Ùˆ نويسنده بوده است،‌ اما مي‌دانم Ú©Ù‡ حال‌ام ازش به هم مي‌خورد. جالب اين‌جاست Ú©Ù‡ خيلي وقت‌ها فرم ديگر نگارش مورد قبول نيست Ùˆ باعث تمسخر مي‌شود. امروز نامه‌اي براي درخواست هم‌کاري بخش از دانش‌گاه نوشته بودم. نامه را بردم پيش دکتر … Ùˆ اول Ú†Ù¾ Ú†Ù¾ به‌ام نگاه کرد Ùˆ بعد لبخندي زد Ùˆ پرسيد اين نامه را Ú†Ù‡ کسي نوشته است – انگار نقاشي ÙŠÚ© شاگرد مهدکودک را مي‌بيند. بعد گفت اين نامه‌ي شما formal نيست Ùˆ بايد فلان گونه باشد Ùˆ بهمان! (راست‌اش را بخواهيد،‌ همين فلان Ùˆ بهمان‌اش آن‌قدر کلي بود Ú©Ù‡ نفهميدم Ú†Ù‡ بايد بکنم. بالاخره رفتم Ùˆ نامه‌ي کساني Ú©Ù‡ از اين روند به سلامت بيرون آمده‌اند را گرفتم Ùˆ تغيير دادم).
آخر Ú†Ù‡ زيبايي‌اي دارد Ú©Ù‡ نوشته‌اي را با ” احتراماً به استحضار Ù…ÛŒ رساند شركت آقای … ” شروع کنيم Ùˆ با ” لذا خواهش‌مندست اقدامات لازم جهت … ” ادامه دهيم Ùˆ با ” متمنی است دستور فرمائيد اقدامات مقتضی جهت تأديه هزينه ثبت نام Ùˆ پرداخت Ú©Ù…Ú© هزينه خريد بليط از محل گرانت پژوهشی معمول گردد” تمام کنيم؟ اه! (حالا هيچ چيزي از روند اداري‌ي مزخرف‌اش نگفته‌ام. حالا وقتي مجبور شدم کمي آفتاب بخورم،‌ از آن هم خواهم نوشت).

درباره‌ي لذت رمان‌خواني

درباره‌ي لذت رمان‌خواني

بحث رمان‌خواني و اين‌که چرا مي‌توان از آن لذت برد، پاسخ بديهي‌اي ندارد. جدا از آن، حتي شايد نتوان به قطع گفت نسل ما بيش‌تر از نسل فعلي رمان مي‌خواند (منظورم از اين دو نسل، دو نسل جنسيتي‌ي مختلف نيست، بلکه دو نسل تکنولوژيک متفاوت است). با اين‌همه چيزي که بديهي‌ست،‌ اضافه شدن کانون‌هاي جديد لذت به زندگي‌ست: اينترنت، کانال‌هاي بي‌شمار تلويزيون (چه همين صدا و سيماي جمهوري اسلامي و چه کانال‌هاي ماهواره‌اي)، مواد مخدر جديد و در دست‌رس و بازي‌هاي کامپيوتري واقع‌نما. اين‌که آيا يکي از اين لذت‌ها مي‌تواند جانشين ديگري شود يا خير، موضوع قابل تاملي‌ست ولي دور از تصور هم نيست. به ياد داشته باشيد که اعتياد به همه‌ي اين‌ها ممکن است و اعتياد دقيقا به معناي غالب شدن لذتي خاص است.
خواندن نوشته‌هاي کامنت‌ پست قبلي را توصيه مي‌کنم و هم‌چنين اين نوشته‌ي لرد را. در ضمن، خواندن مجدد اين نوشته‌ي قبلي‌ام –با به ياد داشتن اين‌که ما در دنيايي پر از روش‌هاي لذت بردن قرار داريم و يکي از اين لذت‌ها،‌ بازي‌هاي کامپيوتري است و ديگري‌اش رمان‌خواني- توصيه مي‌شود.

چرا بايد رمان خواند؟ يا فرق من با بچه‌هاي امروزين در چيست؟

چرا بايد رمان خواند؟ يا فرق من با بچه‌هاي امروزين در چيست؟

بچه‌هاي اين دوره و زمانه چقدر فرق کرده‌اند – درست مثل ما که از زمين تا آسمان با نسل‌هاي پيشين‌مان تفاوت داريم. کيان و دوستان‌اش، کتاب‌خوان نيستند، اما عوض‌اش، متخصصين بازي‌هاي کامپيوتري‌اند. خوب به خاطر دارم که دوم دبستان بودم و به مناسبت تولدم براي‌ام آتاري 2600اي خريداري شد و من چقدر از آن لذت مي‌بردم. يادم نيست برنامه‌ي بازي‌کردن‌ام را – آيا هر روزه بود يا محدود بود- اما اين‌اش را يادم مي‌آيد که چقدر لذت مي‌بردم وقتي مي‌توانستم روشن‌اش کنم و بازي‌ کنم. فراموش نمي‌کنم بازي‌هاي‌اش را: آن بازي‌ي هواپيمايي (River Ride)، زيردريايي که متخصص‌اش بودم و البته گاهي ضدهوايي که آن را هم دوست مي‌داشتم و البته ماشين‌راني‌ي چهارفصل. تازه بازي‌هاي ديگري هم بودند که آغشته به رمز و راز بودند براي‌ام – مثل تارزان يا اسپايدرمن که دقيقا معلوم نبود آخرش به کجا خواهي رسيد. دوران جالبي بود و جالب‌تر هم شد وقتي C64ام را هديه گرفتم که دنيايي بود پر از رمز و راز. فراموش‌اش نمي‌کنم آن دوران چند ساله را و کارهايي که مي‌کردم. دنياي جديدي را براي‌ام گشود. بعدا شايد بيش‌تر درباره‌اش بنويسم. فعلا مي‌خواهم به اين بسنده کنم که آن زمان من با چه وسايلي کار مي‌کردم و آن هم چه کاري (من از تابستان پنجم دبستان برنامه مي‌نوشتم و البته اين اولين زماني بود که ماشين برنامه‌پذيري هم داشتم) و اين نسل چه مي‌کند: قوي‌ترين ماشين‌هاي محاسباتي‌ي روزگار را دارد و با آن بازي مي‌کند و اين بازي‌ها آن‌قدر زيبا و طبيعي هستند که معلوم است ورود به دنياي آرام و کند و کم هيجان‌تر کتاب توجيهي ندارد. خوب .. چه مي‌شود کرد؟ نمي‌دانم. مي‌ترسم پاسخ‌ام يک چنين چيزي باشد: لازم نيست کاري بکني، همان‌طور که تو با نسل قبلي‌ات تفاوت داري، اين‌ها هم با تو تفاوت دارند و دليلي ندارد که ارزش‌هاي يک‌ساني داشته باشيد. يا به بياني ديگر، در حالت خاص،‌ دليلي نيست که آن‌ها هم بخواهند کتاب بخوانند. دنياي بدون کتاب، چه دنيايي‌ست؟ شايد براي من خيلي قابل تصور نباشد (يا اگر هم باشد، خيلي ارزش‌مند تلقي‌اش نکنم) اما ممکن است واقعا هيچ مشکلي هم نداشته باشد. موضوع چيست؟ وقتي يک رمان مي‌خواني، دقيقا داري چه کار مي‌کني؟ لذت مي‌بري؟ پس اگر روش به‌تري براي لذت وجود داشته باشد، چرا بايد رمان خواند؟

اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري: روايت ديگران

اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري: روايت ديگران

قبلا اندکي درباره‌ي “اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري” (ايتالو کالوينو) نوشته بودم [چون هنوز آرشيو قبلي‌ام کامل نشده است،‌ لينک نمي‌دهم. اگر دو ماه بعد هنوز چنين نوشته‌اي اين‌جا بود، لطفا به من خبر دهيد]. حالا هم شاه‌زاده‌ي آسمان درباره‌ي آن مطلبي نوشته است Ú©Ù‡ خواندن‌اش مي‌تواند مفيد باشد. مخصوصا براي چنين نوشته‌اي Ú©Ù‡ جدا از بعد تکنيکي‌اش، نوع تاثيري Ú©Ù‡ بر مخاطب مي‌گذارد نيز اهميت دارد (مثلا اين سوال: آيا چنين شيوه‌ي روايتي،‌ براي مخاطب جذاب هست يا خير؟). در اين‌جا نوشته‌ي او را در ميانه‌ي کتاب بخوانيد Ùˆ در اين‌جا نيز پس از پايان آن.
.

نوشتن براي فراموش کردن

نوشتن براي فراموش کردن

نوشتن براي فراموش کردن: راه حلي ساده، استثنايي ولي تقريبا ناشناخته. بايد نوشته باشي تا بداني مفهوم مخدر بودن نوشتن يعني چه. تا ننوشته باشي، نمي‌تواني بفهمي چرا نوشتن –در کلمات قالب گرفتن افکار- درد بدن‌ات را از بين مي‌برد.

ادبيات و فلسفه

ادبيات و فلسفه

گاهي حجم حرف‌هايي که مي‌خواي بزني آن‌قدر زياد مي‌شود که از حرف‌زدن بازمي‌ايستي. دو ابزار براي سعي در بيان‌شان در آن شرايط وجود دارد: فلسفه و ادبيات. روي‌کرد فلسفي، روي‌کرد پيچيده‌ايست چون تو مي‌بايست با تمام دقت ممکن حرف‌هاي‌ات را بيان کني و اين دقت رنج‌آورست. روي‌کرد ادبي نيز به همان صورت دردناک‌ست چون لازم‌ست روح خودت را براي زيبايي گفتارت در آن بدمي. اين دو شيوه در خيلي چيزها متفاوت است اما يک ويژگي‌ي مشترک دارد: دردناکي‌شان!

طاعون

طاعون

طاعون!
کلاه‌هاي‌تان را برداريد و تعظيم کنيد!

در آغاز خداوند بهشت و

در آغاز خداوند بهشت و

در آغاز خداوند بهشت Ùˆ زمين را آفريد. Ùˆ زمين خالي Ùˆ تهي بود. … Ùˆ خداوند گفت: نور باشد، Ùˆ نور بود.
… Ùˆ روز!
-خداوند، آفرينش: روز اول، انجيل چاپ اول،‌ گوتنبرگ.