Browsed by
Category: ادبیات

سقوط (آلبر کامو)

سقوط (آلبر کامو)

ÙŠÚ©ÙŠ از مهم‌ترين کتاب‌هايي Ú©Ù‡ تا به حال خوانده‌ام،‌ سقوط آلبر کامو بوده است. خيلي‌ها اين آخرين رمان کامو را چندان بزرگ نمي‌دانند، اما به نظرم شاه‌کار او همين است: بسيار اساسي‌تر از بيگانه. آن موقع Ú©Ù‡ خواندم‌اش خيلي تحت تاثير قرار گرفتم Ùˆ به خوبي حس مي‌کردم Ú©Ù‡ شباهت‌هاي زيادي با ايده‌هاي‌ام دارد. آن زمان -مي‌شود دو سال پيش به گمان‌ام- سقوط جلوتر از من بود. ÙŠÚ© سال زمان لازم بود تا من به آن برسم: پارسال سقوط شتاب‌ناک‌ام را شروع کردم Ùˆ عجب سقوطي. در فاصله‌ي چند ماه آن‌قدر رنگ دنيا براي‌ام عوض شد Ú©Ù‡ بيان‌ناپذيرست. به هر حال … پارسال‌ام را -همين موقع‌هاي‌ام را- Ú©Ù‡ مي‌بينم کلي تعجب مي‌کنم. اين‌که سال 81 تمام شد بيش‌تر شبيه به معجزه است. عجب دوران‌اي! مثلا همين هفته،‌ هفته‌ي اول بعد از عيد،‌ عجب هفته‌ي بي‌خودي بود: مرده‌شور ببردش!
(سقوط را نخوانيد! هيچ وقت نخوانيد!‌ ببخشيد اگر تا به حال به يکي دو نفرتان هديه‌اش داده‌ام. فکر کردم چيزهاي خيلي مهم،‌ باارزش هم هستند اما اشتباه مي‌کردم. به نظر مي‌رسد جهالت بعضي وقت‌ها به‌تر نگوييم، حداقل راحت‌تر از آگاهي‌ست.)

عصیان (شعر)

عصیان (شعر)

جيغ ميكشم
داد ميزنم
فرياد ميكنم
مخالفتي داريد؟
پس سنگي به پنجره روياي فردايتان پرت خواهم كرد
ببخشيد كه ميپرسم
آن بيرون خبري هم هست آقايان؟!

خلاف هر رودي كه پيدا شود
سختترين سنگها را
چه در دل كوه باشد
و چه در دل شما
خرد خواهم كرد
طي خواهم كرد
مشكلي است خانمها؟!

كتابها را
يك به يك در بخاري مي اندازم
-هر چه ميخواهند باشند
دود آن را به آسمانها
با اشكهايم ميدوزم
و سقف آبي اش را با تيزترين ناخنهايم
خش خواهم داد
تا روز شما
روز آفتابي شما
درست آن هنگامي كه دراز كشيده در ساحل به ديروزهايتان فكر ميكنيد
زير توفان فرياد و هياهوي ام
غرق شود

اين سنگها و رودها و كتابها
اشكهاي من زير ناخنهاي كثيف خاك خورده
صورت چركين
قلب پاك
-نه از آن نوعي كه شما ميشناسيدش
و آرزوهايي به بزرگي آنچه تصور نخواهيد كرد
-چون نميخواهيد
و پرهاي سبك شناور در فضا
بي آنكه مقصدي به انتظارشان نشسته باشد
و صداي گريه ممتد كودكي تنها
اين است دنياي من
نميخواهيدش؟
چه كنم؟!

دوست دارم!
اين را بسيار دوست ميدارم
كه وقتي بر گوشم نواختي
سرخ نشوم از شعله هاي خشم
دوست دارم لبخندي بر چهره ام بيني
هنگامي كه مستقيم به چشمهايت مينگرم
و لحظه اي بعد
زير خنده بزنم
و گاهي كه بر زميني نشستم و تو از خنده من خشمگيني
صورت ام را بالا گيرم و قطره هاي اشك
-نه از آنها كه مزه شادي بدهند
آرام به ات چشمك بزنند
و چون تپه اي شني در كنار ساحل خروشان
لحظه لحظه بر زمين فرونشينم
و آنگاه شماها آرام آرام دور آن تپه شني نااينجا
-قصر كنار ساحل آرزوهايم
بگرديد
و ديگر كسي به روياي فردايتان لبخند نزند.

بارون درخت‌نشین

بارون درخت‌نشین

بارون درخت نشين تمام شد. كلي لذت بردم از خواندنش.
بيشتر از بچگي نينو خوشم آمد: بزرگ كه شد شخصيت مطلوبم نبود. ولي باز آدم مهمي بود. كاش يك چيزهايي را بهتر ميدانست. چه چيزهايي را؟ نميدانم.

كتاب بعدي به احتمال زياد جاودانگي كوندرا خواهد بود. از اسمش خيلي خوشم آمده – برخلاف كتاب نيمه كاره قبلي اي كه از او خواندم: سبك Ùˆ سنگين يا بار هستي. اگر كتاب خوبي باشد با ميلان كوندرا آشتي ميكنم. با اينكه آن كتاب نيمه تمام ماند ولي نسبت به شيوه نگارشش موضع گيري كردم. نوشته مهمي بود: يا مزخرف يا خيلي خوب. مساله اين است كه شايد آن زمان در موقعيتي نبودم كه دركش كنم. درست مثل بار اولي كه تهوع را ميخواندم. نيمه تمام رهايش كردم. اصلا هيچ حس نزديكي به داستان نداشتم. (لازم است بنويسم كه هيچ اعتقاد ندارم كه لزوم خوش آمدن يك داستان همذات پنداري خواننده Ùˆ شخصيتهاست. مهم وجود درك متقابل (Ùˆ البته معمولا يك طرفه) خواننده Ùˆ شخصيتهاست. (گفتم متقابل … ممكن است داد Ùˆ هوارتان در آمده باشد. بعضي وقتها فضاي شخصيتي آنقدر غني است كه ارتباط متقابل بين شما Ùˆ شخصيتها هم به وجود مي آيد.) ديگر بس است پرانتز! ليسپ بازي كه نميكنم.) اما بار دومي كه خواندمش آنقدر حس نزديكي به داستان كردم كه در قسمتهاي زيادي از داستان شخصيت اصلي را كاملا درك
ميكردم و انگار صاحب تجربه هاي مشتركي بوديم.

اولین نامه

اولین نامه

بايد اعتراف كنم كه انتظارش را نداشتم. خوشحال شدم. از چه؟! از اينكه سپيده از آن طرف دنيا بيايد و نامه اي به من بدهد و در مورد كتاب جاودانگي و بارون درخت نشين راهنمايي ام كند. جالبي اش اين است كه من تا پيش از اين او را نميشناختم ولي الان فهميدم كه وبلاگم يك خواننده غريب دارد. يك سري به سايتش بزنيد!
راستي از ديشب شروع كرده ام به خواندن بارون درخت نشين. جاودانگي هم به شدت توي صف منتظر است.

بارون درخت‌نشین و جاودانگی

بارون درخت‌نشین و جاودانگی

با اينكه به عنوان يك موجود خواب آلود خسته ام ولي اين يكي را هم مينويسم:
من در حال حاضر دو كتاب جديد دارم: يكي “بارون درخت نشين” از ايتالو كاليونيو (كه به سفارش چند ماه پيش پويان گرفتم) Ùˆ ديگري هم جاودانگي ميلان كوندرا (كه به سفارش چند ماه پيش ركسانا گرفتم) است. از هر كدام دو جمله خواندم Ùˆ خوشم آمد. (من به عنوان مدعي تخصص در اين امر كافيست يكي دو جمله از هر چيزي بخوانم تا دستم بيايد با Ú†Ù‡ طرف هستم. اگر هم وسط كار ديدم دارم به شدت كنف ميشوم به روي مباركم نمي آورم …!) حالا شما پيشنهاد ميكنيد كه من كدام را بخوانم؟! جاودانگي يا بارون درخت نشين؟! (خوبي هر دو كتابش اين است كه تقريبا دارد ميپوسد.)

کاغذها برای که چشمک می‌زنند؟

کاغذها برای که چشمک می‌زنند؟

دو سوال:
1-آدم براي چه مينويسند؟
2-آدم براي كه مينويسد؟

(حالا اگر از آن دسته موجوداتي هستيد كه با “آدم”اش مشكل داريد ميتوانيد اسم خودتان را به جايش بگذاريد تا قانع شويد-بهترين روش همين است. براي خوشحالي بيشتر بايد بگويم كه من هم از شماها هستم. گرچه انگاري آدم هستم!)