بازی‌ی تازه‌ای در وبلاگستان آغازیده است Ú©Ù‡ هر کس پنچ چیز درباره‌ی خودش می‌گوید Ú©Ù‡ دیگران [اØتمالا] نمی‌دانند Ùˆ بعد پنج Ù†Ùر را معرÙÛŒ می‌کند تا بازی را ادامه بدهند.
میرزا پیکوÙسکی، علیداد Ùˆ پسر Ùهمیده لط٠کرده‌اند Ùˆ مرا به بازی دعوت کرده‌اند. اینک این سوال برای‌ام پیش می‌آید Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ چیزی باید بنویسم؟ چند نکته‌ی بی‌ناموس‌ای Ú©Ù‡ علی‌القاعده نباید کس‌ای بویی ازشان ببرد؟ یا مثلا چند نکته درباره‌ی این‌که من چقدر باØال هستم Ùˆ از این ØرÙ‌ها؟ از آن‌جا Ú©Ù‡ زن Ùˆ بچه این‌جا را می‌خواند به‌تر است نکته‌ی بی‌ناموسی ننویسم. در مورد چقدر باØال هستم بنویسم؟ اممم … خب! اØتمالا نمی‌توان در هر خاطره تعریÙ‌کردن‌ای چندان از این نکته دور شد – گاهی Ú©Ù… از خود تعری٠می‌کنیم Ùˆ گاهی زیاد. شاید بشود Ú¯Ùت هر خاطره‌گویی‌ای برجسته‌کردن یک سری آدم‌ها Ùˆ وقایع مشخص از میان همه‌ی وقایع Ùˆ آدم‌های ممکن است. اگر باØال‌بودن را نیز معادل این بدانیم Ú©Ù‡ شخص Ùکر کند Ú©Ù‡ نسبت به دیگران در اموری برتری دارد، در نتیجه هر خاطره‌گویی‌ای Ú©Ù‡ خود٠شخص در مرکزش باشد معادل القای Øس٠باØال‌بودن شخص است.
به هر Øال تصمیم گرÙتم در مورد خودم Ùˆ دوستان‌ام بنویسم. نکاتی Ú©Ù‡ بین من Ùˆ دوستان‌ام گذشته است Ùˆ اØتمال زیاد بیش‌تر اÙراد نمی‌دانند. این‌گونه Øس٠شب یلدای‌ام -Ú©Ù‡ مثلا خانواده یا دوستان کنار هم جمع می‌شوند- برای‌ام بیش‌تر ارضا می‌شود.
Û±) من Ùˆ لرد شارلون استوانه‌های Ùوتبال مدرسه بودیم. شمار توپ‌هایی را Ú©Ù‡ از درون چارچوب دروازه‌ی Øری٠به اوت شوت کرده‌ایم بی‌شمار است Ùˆ تعداد لگدهایی Ú©Ù‡ به پای مهاجم Øری٠زدیم به جای توپ‌اش نیز به هم‌چنین. به همین دلیل برای این‌که Ùوتبال‌مان تقویت شود تصمیم گرÙتیم برویم کلاس Ùوتبال ثبت نام کنیم. متاسÙانه بعد از دو-سه ماه ممارست، هیچ اتÙاق ویژه‌ای Ù†ÛŒÙتاد Ùˆ هم‌چنان از شش قدم به اوت شوت می‌کردیم. دلیل‌اش این بود Ú©Ù‡ مربی‌ی کلاس یک بازیکن سابق پرسپولیس بود Ùˆ سیستم علی پروین‌ای آموزش می‌داد. لرد از ØرÙه‌ای بازی‌کردن استعÙا داد اما چند سال بعد من تصمیم گرÙتم دوباره شانس خودم را آزمایش کنم تا شاید Ùوتبالیست مشهوری بشوم (آن زمان‌ها رونالدو Ùˆ ریوالدو توی بورس بودند!). این‌بار رÙتم یک کلاس‌ای Ú©Ù‡ مربی‌اش استقلالی بود. Ùوتبال‌ام خیلی به‌تر شد، اما در همان سال بر Øسب اتÙاق دانش‌گاه قبول شدم Ùˆ تصمیم گرÙتم به جای Ùوتبالیست‌شدن، مهندس برق بشوم. نتیجه‌ی چرخش روزگار این شد Ú©Ù‡ روزبه،‌ تبدیل شد به تدریج به لرد شارلون استØاله یاÙت Ùˆ من هم به چیزی Ú©Ù‡ الان هستم!
Û²) یکی از قدیمی‌ترین دوستان من اسم‌اش یاشار است. دوستی‌مان به دوم دبستان برمی‌گردد. البته متاسÙانه در این اواخر دیگر خیلی هم‌دیگر را ندیده‌ایم، ولی خب، عوض‌اش یک ماه‌ای است قرار گذاشته‌ایم تا با هم تلÙÙ†ÛŒ صØبت کنیم!‌ یاشار دوست علمی‌ی دوران دبستان‌ام بود. یادم می‌آید در مورد Ùیزیک Ú©Ù„ÛŒ با هم بØØ« می‌کردیم. آن هم Ú†Ù‡ بØث‌هایی: Ùیزیک اتمی Ùˆ ذرات بنیادی Ùˆ خمش Ùضا-زمان Ùˆ این ØرÙ‌ها! در ضمن خوب یادم می‌آید روزی را Ú©Ù‡ یاشار به نقل از عمه‌اش(ØŸ) به‌ام Ú¯Ùت Ú©Ù‡ جرم Ùˆ وزن با هم Ùرق دارند Ùˆ هر دو Øسابی در Ùکر Ùرو رÙتیم Ú©Ù‡ آخر چرا؟! آن زمان من می‌خواستم Ùیزیک‌دان شوم (یاشار را مطمئن نیستم،‌ اما Øدس می‌زنم او هم می‌خواست)ØŒ بعد می‌خواستم کامپیوتر بخوانم، Ú©Ù‡ یاشار می‌خواست معماری بخواند، بعد من می‌خواستم Ùیزیک بخوانم دوباره، Ú©Ù‡ یاشار هم همان را می‌خواست، Ùˆ بعد من به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ به‌تر است Ùیزیک نخوانم، Ùˆ مخ‌ام را زدند تا مهندسی‌ی برق بخوانم Ùˆ من مهندسی‌ی برق خواندم Ùˆ یاشار Ùیزیک خواند Ùˆ هم‌چنان هم می‌خواند Ùˆ من اکنون در معجون‌ای دست Ùˆ پا می‌زنم Ú©Ù‡ به‌اش می‌گویند computing science Ú©Ù‡ تقریبا راجع به هر چیزی است!
آها … یک چیز خنده‌دار هم بار اول‌ای بود Ú©Ù‡ قرار بود بروم خانه‌ی یاشار (Ú©Ù‡ خیلی هم خوش می‌گذشت همیشه!). اØتمالا تابستان دوم دبستان بود. داشتم تلÙÙ†ÛŒ با او هماهنگ می‌کردم Ú©Ù‡ نمی‌دانم Ú†Ù‡ شد از او پرسیدم Ú©Ù‡ غذا قراره Ú†ÛŒ به‌ام بدید چون می‌خواهم رنگ لباس‌ام را با غذای‌تان ست کنم! جدی می‌گÙتما! یکی دو ثانیه بعد Ú©Ù„ÛŒ از این ØرÙ‌ام شرمنده شدم Ùˆ هم‌چنان Ú©Ù‡ می‌بینید(!) هم‌چنان یادم می‌آید صØنه با جزییات کاÙÛŒ Ùˆ باز هم شرمنده می‌شوم (Ùˆ البته خنده‌ام هم می‌گیرد!).
Û³) من یک زمان‌ای عاشق هواپیما Ùˆ موشک Ùˆ این جور چیزها بودم. دوست پایه‌ام برای این‌کار شاهرخ بود. دوستی‌ی من با او از چهارم دبستان شروع شد. دلیل دوستی‌ام هم علاقه‌ی مشترک‌مان به چیزهای پرنده بود. هر دو عاشق مجله‌ی ماشین Ùˆ پرواز Ùˆ یکی دو تا مجله‌ی دیگر بودیم Ùˆ هر چیزی Ú©Ù‡ درباره‌ی هواپیما یا موشک مطلب‌ای می‌نوشت می‌خریدیم Ùˆ می‌خواندیم. یادم می‌آید می‌خواستیم با هم روبات بسازیم (لابد برای دست‌گرمی پیش از ساخت هواپیما). در واقع Ú©Ù„ کلاس تصمیم گرÙت یک روبات بسازد Ùˆ بیست Ù†Ùری داوطلب شدند. اما مطابق معمول آخر سر شاهرخ Ùˆ یاشار Ùˆ من ماندیم برای ساخت روبات. Ùˆ البته یادم می‌آید شاهرخ خیلی Øرص می‌خورد از دست ما. لابد چون وقتی می‌رÙتیم خانه‌شان پا به کار نمی‌دادیم Ùˆ به جای‌اش Ùیلم روبوکاپ می‌دیدیم!
شاهرخ را من بعد از دبستان Ú¯Ù… کردم تا دو روز مانده به سÙرم به خارجه! باورتان می‌شود؟ هنوز شبیه به قبل بود. شاهرخ الان پایدارانه به همان علاقه‌ی بچگی‌اش چسبیده است Ùˆ دارد Ùوق‌لیسانس‌اش را درباره‌ی نمی‌دانم چی‌چی‌ی هواپیما می‌گیرد (اگر درست یادم باشد تØلیل Ùˆ طراØی‌ی کنترلر برای هواپیماهایی Ú©Ù‡ بال‌های منعط٠دارند. این اتÙاق برای سازه‌هایی Ú©Ù‡ بال‌های‌شان بزرگ است یا این‌که مانورهای سرعت بالا می‌دهند رخ می‌دهد). آها … روبات مورد نظر آخر سر ساخته نشد Ùˆ من هم‌چنان به روبات‌ها اعتقاد دارم اما به طور عجیب‌ای نسبت به Ùرآیند درگیرشدن در ساخت/کارکردن با روبات‌ها مقاومت می‌کنم. مثلا مدت‌ها است Ú©Ù‡ قرار است من با این روبات دویست هزار دلاری‌ی آزمایش‌گاه‌مان کار کنم، اما دست Ùˆ دل‌ام نمی‌رود (این روبات Ú©Ù‡ WAM نام دارد یکی از پیش‌رÙته‌ترین بازوهای روباتیک دنیا است). راستی تولد شاهرخ همین روزها است، تولدش مبارک!
Û´) بچه Ú©Ù‡ بودم خیلی به ستاره‌ها Ùˆ سیارات Ùˆ این جور چیزها علاقه داشتم Ùˆ Øتی می‌خواستم یک تلسکوپ برای خودم بگیرم تا بتوانم ببینم آن‌چه را Ú©Ù‡ گالیله دید (Ùˆ بلکه به‌تر)ØŒ اما با توجه به موقعیت خانه‌مان (Ú©Ù‡ اÙÙ‚ نداشت Ùˆ بخش زیادی از آسمان پوشیده بود) Ùˆ هم‌چنین آلودگی‌ی هوای تهران به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ از خیر نجوم بگذرم چون نمی‌توانم خیلی در آن پیش‌رÙت کنم Ùˆ به جای‌اش به علوم دیگر بپردازم (من کلا تصمیم‌های شغلی‌ی قاطع‌ای می‌گیرم!). نتیجه این شد Ú©Ù‡ به طور خودخواسته دیگر علاقه‌ای به نجوم نشان ندادم تا این‌که سر Ùˆ کله‌ی لنا پیدا شد Ú©Ù‡ زیادی به نجوم علاقه داشت. نتیجه‌ی این علاقه علاوه بر Ú©Ù„ÛŒ بØØ« این بود Ú©Ù‡ مرا دو شب در دو سال متوالی به زور به رصد کشاند.
بار اول داشت خوابم می‌برد Ú©Ù‡ با تقلا بیدارم Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ من هم یواش یواش علاقه‌مند شدم Ú©Ù‡ Ùلان کهکشان را ببینم Ùˆ یا Ùلان خوشه را Ùˆ یا شهاب Ùˆ آذرگوی (آن شب بارش برساوشی بود). باید اعترا٠کنم Ú©Ù‡ تجربه‌ی Ùوق‌العاده زیبایی بود. دÙعه‌ی دوم، اما هوا تقریبا ابری بود Ùˆ جز Ùاصله‌هایی Ú©Ù‡ بین ابرها بود بقیه‌ی آسمان پوشیده بود. در نتیجه من زودتر از همیشه گرÙتم خوابیدم Ùˆ لنا هر چقدر تلاش کرد به نتیجه‌ای نرسید Ùˆ من در یک برنامه‌ی رصد گرÙتم Ú©Ù„ شب را خوابیدم (Ùˆ چقدر هم زمین سÙت بود!). البته صبØ‌اش Ú©Ù…ÛŒ زودتر بیدار شدم (بی‌تردید به خاطر این‌که شب زودتر خوابیده بودم) Ùˆ توانستم یکی دو تا جسم خوب (ایستگاه Ùضایی Ùˆ تلسکوپ هابل)‌ را ببینم. من Øدس می‌زنم دلیل خستگی‌ی آن شب‌ام این بود Ú©Ù‡ مجبور شدم کوله‌ی لنا را Ú©Ù‡ سه پنجم وزن‌اش بود در Ú©Ù„ راه بکشم. نمی‌دانم لنا هم مواÙÙ‚ باشد یا نه!
Ûµ) پیمان را به گمان‌ام از راه‌نمایی می‌شناختم. در واقع چون در یک مدرسه بودیم اØتمالا او را می‌شناختم وگرنه من هیچ خاطره‌ی مشخص‌ای از او ندارم (یک خاطره دارم، ولی مطمئن نیستم او باشد یا نه). دبیرستان هم Ú©Ù‡ بودیم اØتمالا با هم Ùوتبال بازی می‌کردیم چون هر دو از طریق دوستان مشترک (پویا Ùˆ بهرام٠شب به خیر) جزو یک Ú¯Ù†Ú¯ Øساب می‌شدیم (البته Ùقط در زمینه‌ی Ùوتبال هم‌زمان با ده تیم دیگر بازی کردن!)ØŒ ولی باز هم من خیلی او را به خاطر ندارم. آشنایی‌ی واقعی‌مان از سال دوم یا سوم دانش‌گاه من بود Ú©Ù‡ هم‌دانش‌گاه‌ای شدیم Ùˆ دوستی‌مان خیلی سریع تقویت شد Ùˆ بعد از مدتی جزو به‌ترین دوستان هم شدیم. بگذریم …
یک‌بار دختری -Ú©Ù‡ از بچه‌های سابق ماورا بود- مرا دعوت کرد تا بروم اولین گالری‌ی گروهی‌ی نقاشی‌های‌اش را ببینم. من هم به پیمان Ú¯Ùتم Ùˆ قرار شد آن پنج‌شنبه با هم برویم تا هم‌دیگر را ببینم Ùˆ علاوه بر آن دعوت Monamg را هم زمین نگذارم Ùˆ شاید Øظ بصری هم ببریم. به گمان‌ام خواجه‌نصیر اوایل شب قرار گذاشتیم Ùˆ راه اÙتادیم به سمت آن‌جا Ú©Ù‡ گالری‌ی خصوصی‌ای در خیابان پاسداران بود. Ùرض کنید Øدود ساعت Ù‡Ùت Ùˆ چهل Ùˆ پنج دقیقه رسیدیم آن‌جا. رÙتیم بالا Ùˆ دیدیم Ú©Ù‡ بله، گالری‌ی نقاشی‌ای است Ùˆ چندین Ùˆ چند دختر جوان آن‌جا هستند Ùˆ دارد Ú¯Ù„ می‌گویند Ùˆ Ú¯Ù„ می‌شنوند. مشکل این‌جا بود Ú©Ù‡ در این Ù„Øظه یادم آمد من نه اسم طر٠را می‌دانم Ùˆ نه Øتی می‌دانم Ú†Ù‡ شکل‌ای است Ùˆ تنها اطلاع‌ای Ú©Ù‡ از طر٠دارم IDÛŒ ماورای‌اش است (الان مطمئن نیستم IDاش همین MonaMG بود یا چیزی دیگر، اما آن موقع می‌دانستم. این MonaMG تقریبا شبیه به IDÛŒ یاهوی او است). باید به آن‌ها می‌گÙتم مثلا شما Monamg هستید؟ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯ÛŒÙ… این‌کار را نکنیم Ùˆ عوض‌اش امضاهای نقاشی‌ها را نگاه بکنیم ببینیم Øداقل این بابا Ú†Ù‡ چیزی کشیده است. در نتیجه بازدید از نمایش‌گاه تبدیل شد به نگاه سریع به تابلوها برای یاÙتن امضا Ùˆ سعی در کش٠آن Ú©Ù‡ ببینیم آیا این امضا شبیه به “منا” هست یا نه. بامزه‌ترش این بود Ú©Ù‡ پنج‌شنبه اختتامیه‌ی نمایش‌گاه بود Ùˆ آن زمان هم به اندازه‌ی کاÙÛŒ دیر شده بود Ùˆ مسوول نمایش‌گاه درست پشت سر ما Øرکت می‌کرد Ùˆ هر تابلویی را Ú©Ù‡ می‌دیدیم، آن را از دیوار برمی‌داشت Ùˆ می‌گذاشت گوشه‌ای. تازه نکته‌ی بامزه این بود Ú©Ù‡ به قیمت‌های چند صد هزار تومانی‌ی نقاشی‌ها نگاه می‌انداختیم Ùˆ Ù‡ÛŒ اÙسوس می‌خوردیم از انتخاب رشته‌مان Ùˆ Ù‡ÛŒ جلوی خنده‌مان را می‌گرÙتیم. کل٠این ماجرا Øدود ده دقیقه طول کشید Ùˆ ما هم از نمایش‌گاه -Ú©Ù‡ خیلی قیاÙه‌ی خصوصی‌ای داشت Ùˆ بیش‌تر شبیه به منزل یکی از نقاشان می‌نمود تا نمایش‌گاه- پاورچین پاورچین بیرون آمدیم Ùˆ بعد زدیم زیر خنده! Øسابی کی٠داد این نمایش‌گاه دیدن.
بعد Ú¯Ùتیم Ú©Ù…ÛŒ قدم بزنیم، پس راه اÙتادیم به سمت بالا (Ú©Ù‡ در تهران خوش‌بختانه می‌شود شمال!). Ú©Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ گذشت، یک بابایی شتابان Ùˆ هیجان‌زده آمد سمت‌مان Ùˆ پرسید مثلا گلستان پنجم کجاست، بالاتر است یا پایین‌تر؟ پیمان شروع کرد به آدرس دادن. Ú¯Ùت اØتمال زیاد بالا است، چون اگر درست یادم باشد ما تازه بوستان‌ها را رد کرده‌ایم Ùˆ پس منطقی این است Ú©Ù‡ بالاتر باشد (راست‌اش من یادم نیست دقیقا Ú†Ù‡ خیابان‌هایی بود. در ضمن یادم نیست اول گلستان‌ها بودند یا اول بوستان‌ها. Ùکر کنم اول گلستان‌ها بودند، اما خیلی در Ú©Ù„ ماجرا Ùرقی ایجاد نمی‌کند). بعد نظرش عوض شد Ùˆ Ú¯Ùت نه، شاید برعکس باشد Ùˆ هنوز به گلستان پنجم نرسیده‌ایم. Øدود یک دقیقه‌ای داشتیم به همین وضع راننده را راه‌نمایی می‌کردیم Ú©Ù‡ طر٠تشکر کرد Ùˆ دوان‌دوان به سمت ماشین‌اش Øرکت کرد. اگر Ú¯Ùتید ماشین‌اش Ú†Ù‡ بود؟ یک آمبولانس!!! طر٠لابد دنبال آدرس مریض می‌گشته Ùˆ از ما بی‌خبران آدرس می‌گرÙت Ùˆ ما هم با این وضع … ! امیدوارم کس‌ای را این‌طوری به کشتن نداده باشیم، گرچه باید اعترا٠کنم Ú©Ù‡ خیلی خندیدیم بعدش!!! آن شب خیلی خوش گذشت، رÙتیم پارک نیاوران Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ راجع به همه چیز Øر٠زدیم. راست‌اش دل‌ام برای چنان شب‌هایی (Ú©Ù‡ مثلا درباره‌ی شادی‌بودگی بØث‌های Ù…Ùصل Ùˆ عمیق می‌کردیم) خیلی تنگ شده است.
خیلی‌های دیگر است Ú©Ù‡ دل‌ام می‌خواست درباره‌شان بنویسم. در واقع این انتخاب‌ها به معنای اولویت‌دادن به این دوستان عزیزم نسبت به دوستان عزیز دیگرم نیست. خیلی‌های‌شان اولویت‌شان خیلی بالا است! اما به نظرم آمد به‌تر است پنج Ù†Ùری را از بین ده بیست Ù†Ùر دوست نزدیک‌ام به طور تصادÙÛŒ انتخاب کنم تا این‌که از هیچ‌کس اسم‌ای نبرم. Øالا من هم این داستان‌گویی‌ی شب یلدا را پاس می‌دهم به رامین، سعید، لنا، لرد شارلون Ùˆ علی (Ú©Ù‡ به تازگی به طور ناخواسته Øسابی شرمنده‌اش شده‌ام!).
تکمیلی: لنا Ùˆ لرد شارلون Ùˆ سعید Ú©Ù‡ دعوت‌شان کرده بودم پنج ماجرای یلدایی‌شان را نوشتند. البته لرد با Ú©Ù„ÛŒ غرغر وارد این بازی شد. شایان ذکر است Ú©Ù‡ لرد از همان اول‌اش هم غرغرو بود! نکته‌ی بامزه‌تر این‌که شاهرخ -Ú©Ù‡ بخش دوم مربوط به او است- چیزهایی در کامنت‌ها درباره‌ی کارهای‌مان نوشته Ú©Ù‡ خیلی بامزه است! Ùˆ هم‌چنین مونا (همان MonaMG Ú©Ù‡ در واقع Blazer بود آی‌دی‌ی ماورای‌اش) نیز درباره‌ی آن شب‌ای Ú©Ù‡ با پیمان رÙته بودیم نمایش‌گاه‌اش کامنت‌ای گذاشته.