Browsed by
Category: خاطرات

اهل شادی یا عاقبت ع.ح. بودگی

اهل شادی یا عاقبت ع.ح. بودگی

این هم مدرسه‌ای‌های ما هم غریب شادند!
ما سنت چندین Ùˆ چند ساله‌ای داریم Ú©Ù‡ روز دوازده فروردین به مناسب‌های مختلف -از جمله تجدید بیعت با اهل بیعت- جمع می‌شویم در پارک ملت (منظور از “ما” هم همان هم‌مدرسه‌ای‌های مذکور است). برنامه‌ی امسال هم مثل سال‌های پیش یکی دو روز پیش اعلام شد با این تفاوت اساسی Ú©Ù‡ نه ساعت داشت Ùˆ نه مکان Ùˆ نه هیچ چیز دیگری!
زبان‌ام از به کارگیری‌ی زبان درون‌گروهی قاصر است، اما برادران، %@#$!~@#!!!

فکر کنم مشکل این بود Ú©Ù‡ محمد سولی (رحمت خدا دو تا دو تا بر او وزد!) Ú©Ù‡ پایه‌ی برنامه‌ریزی Ùˆ غیره بود رفته است به سفر Ùˆ … !

بازگشت

بازگشت

در ایران‌ام،
تهران!
شهر خاکستری است و ابری.
همین!

چند نفری را دیده‌ام،
با چند نفری هم تلفنی صحبت کردم،
و راه‌های دیگر؛
از خیلی‌ها بی‌خبرم.

در ایران‌ام،
تهران.
وطن،
یا چیزی در همین حدود!

کارگران مشغول کار بودند

کارگران مشغول کار بودند

ساعت چهار و نیم بامداد!
تازه بیل‌های‌مان را گذاشته‌ایم کنار؛ بیل می‌زدیم خیر سرمان از ظهر دی‌روز تا اینک سحر – بی‌وقفه!

دانش‌گاه تعطیل

دانش‌گاه تعطیل

دفتر Ùˆ دستک‌ام را برداشتم بروم اتاق استادم نشان دهم Ú©Ù‡ دارم Ú†Ù‡ کار می‌کنم. دو طبقه رفتم بالا، بعد دیدم درِ اتاق‌اش بسته است، چراغ‌اش هم خاموش. اتاق‌های کناری هم وضع‌شان همین‌طور بود. بعد Ú©Ù…ÛŒ گشتم ببینم Ú©Ù‡ هست Ú©Ù‡ نیست. آزمایش‌گاه روباتیک خاموش بود، آزمایش‌گاه دیتابیس هم خاموش بود، رفتم طبقه‌ی پایین، آزمایش‌گاه یادگیری‌ی ماشینی هم خاموش بود. رفتم تو. Ú©Ù…ÛŒ چرخ زدم. هیچ چیز جالب‌ای پیدا نشد – نه کتاب جالب‌ای Ú©Ù‡ روز میز ولو شده باشد، نه نوشته‌ی بامزه‌ای روی تخته، Ùˆ نه هیچ چیز دیگر. آمدم بیرون، تصمیم گرفتم بروم یک همبرگر کثیف بخورم تا روح‌ام باز شود (البته من مطمئن نیستم واقعا روح را بتوان این‌طوری باز کرد. ولی خب … !). می‌دانم، از شانس من هم Ú©Ù‡ شده، آن‌جا هم تعطیل است.

توضیح تکمیلی: و تعطیل بود! به جای‌اش یک شکلات خوردم.

شکم‌چرانی

شکم‌چرانی

هم اتاقی‌ام را بعد از یک هفته ده روز می‌بینم. می‌آید اتاق، یک چیزی برمی‌دارد تا برود. کمی خوش و بش می‌کنیم. او می‌پرسد تعطیلات را چه می‌کنم، من می‌پرسم. پاسخ من خیلی مهم نیست، اما پاسخ او این است که احتمالا آشپزی می‌کند و خرید. به‌اش می‌گویم خیلی خوبه ولی آدم ده روز هی خرید کنه و آشپزی حوصله‌اش سر نمی‌ره؟ اون هم می‌خنده در حالی که من دارم به این فکر می‌کنم که چه خوب می‌شد اگر مرا هم از نتیجه‌ی آش‌پزی‌اش بهره‌مند می‌کرد!

پ.ن: منظور هم‌اتاقی‌ی دانش‌گاه است و نه محل زندگی! در نتیجه به طور ساده از نتیجه‌ی آش‌پزی‌ی او چیزی به من نمی‌رسد.

شب یلدا و دوستان جانی

شب یلدا و دوستان جانی

بازی‌ی تازه‌ای در وبلاگستان آغازیده است که هر کس پنچ چیز درباره‌ی خودش می‌گوید که دیگران [احتمالا] نمی‌دانند و بعد پنج نفر را معرفی می‌کند تا بازی را ادامه بدهند.

میرزا پیکوفسکی، علیداد Ùˆ پسر فهمیده لطف کرده‌اند Ùˆ مرا به بازی دعوت کرده‌اند. اینک این سوال برای‌ام پیش می‌آید Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ چیزی باید بنویسم؟ چند نکته‌ی بی‌ناموس‌ای Ú©Ù‡ علی‌القاعده نباید کس‌ای بویی ازشان ببرد؟ یا مثلا چند نکته درباره‌ی این‌که من چقدر باحال هستم Ùˆ از این حرف‌ها؟ از آن‌جا Ú©Ù‡ زن Ùˆ بچه این‌جا را می‌خواند به‌تر است نکته‌ی بی‌ناموسی ننویسم. در مورد چقدر باحال هستم بنویسم؟ اممم … خب! احتمالا نمی‌توان در هر خاطره تعریف‌کردن‌ای چندان از این نکته دور شد – گاهی Ú©Ù… از خود تعریف می‌کنیم Ùˆ گاهی زیاد. شاید بشود گفت هر خاطره‌گویی‌ای برجسته‌کردن یک سری آدم‌ها Ùˆ وقایع مشخص از میان همه‌ی وقایع Ùˆ آدم‌های ممکن است. اگر باحال‌بودن را نیز معادل این بدانیم Ú©Ù‡ شخص فکر کند Ú©Ù‡ نسبت به دیگران در اموری برتری دارد، در نتیجه هر خاطره‌گویی‌ای Ú©Ù‡ خودِ شخص در مرکزش باشد معادل القای حسِ باحال‌بودن شخص است.
به هر حال تصمیم گرفتم در مورد خودم و دوستان‌ام بنویسم. نکاتی که بین من و دوستان‌ام گذشته است و احتمال زیاد بیش‌تر افراد نمی‌دانند. این‌گونه حسِ شب یلدای‌ام -که مثلا خانواده یا دوستان کنار هم جمع می‌شوند- برای‌ام بیش‌تر ارضا می‌شود.

۱) من و لرد شارلون استوانه‌های فوتبال مدرسه بودیم. شمار توپ‌هایی را که از درون چارچوب دروازه‌ی حریف به اوت شوت کرده‌ایم بی‌شمار است و تعداد لگدهایی که به پای مهاجم حریف زدیم به جای توپ‌اش نیز به هم‌چنین. به همین دلیل برای این‌که فوتبال‌مان تقویت شود تصمیم گرفتیم برویم کلاس فوتبال ثبت نام کنیم. متاسفانه بعد از دو-سه ماه ممارست، هیچ اتفاق ویژه‌ای نیفتاد و هم‌چنان از شش قدم به اوت شوت می‌کردیم. دلیل‌اش این بود که مربی‌ی کلاس یک بازیکن سابق پرسپولیس بود و سیستم علی پروین‌ای آموزش می‌داد. لرد از حرفه‌ای بازی‌کردن استعفا داد اما چند سال بعد من تصمیم گرفتم دوباره شانس خودم را آزمایش کنم تا شاید فوتبالیست مشهوری بشوم (آن زمان‌ها رونالدو و ریوالدو توی بورس بودند!). این‌بار رفتم یک کلاس‌ای که مربی‌اش استقلالی بود. فوتبال‌ام خیلی به‌تر شد، اما در همان سال بر حسب اتفاق دانش‌گاه قبول شدم و تصمیم گرفتم به جای فوتبالیست‌شدن، مهندس برق بشوم. نتیجه‌ی چرخش روزگار این شد که روزبه،‌ تبدیل شد به تدریج به لرد شارلون استحاله یافت و من هم به چیزی که الان هستم!

۲) یکی از قدیمی‌ترین دوستان من اسم‌اش یاشار است. دوستی‌مان به دوم دبستان برمی‌گردد. البته متاسفانه در این اواخر دیگر خیلی هم‌دیگر را ندیده‌ایم، ولی خب، عوض‌اش یک ماه‌ای است قرار گذاشته‌ایم تا با هم تلفنی صحبت کنیم!‌ یاشار دوست علمی‌ی دوران دبستان‌ام بود. یادم می‌آید در مورد فیزیک کلی با هم بحث می‌کردیم. آن هم چه بحث‌هایی: فیزیک اتمی و ذرات بنیادی و خمش فضا-زمان و این حرف‌ها! در ضمن خوب یادم می‌آید روزی را که یاشار به نقل از عمه‌اش(؟) به‌ام گفت که جرم و وزن با هم فرق دارند و هر دو حسابی در فکر فرو رفتیم که آخر چرا؟! آن زمان من می‌خواستم فیزیک‌دان شوم (یاشار را مطمئن نیستم،‌ اما حدس می‌زنم او هم می‌خواست)، بعد می‌خواستم کامپیوتر بخوانم، که یاشار می‌خواست معماری بخواند، بعد من می‌خواستم فیزیک بخوانم دوباره، که یاشار هم همان را می‌خواست، و بعد من به این نتیجه رسیدم که به‌تر است فیزیک نخوانم، و مخ‌ام را زدند تا مهندسی‌ی برق بخوانم و من مهندسی‌ی برق خواندم و یاشار فیزیک خواند و هم‌چنان هم می‌خواند و من اکنون در معجون‌ای دست و پا می‌زنم که به‌اش می‌گویند computing science که تقریبا راجع به هر چیزی است!
آها … یک چیز خنده‌دار هم بار اول‌ای بود Ú©Ù‡ قرار بود بروم خانه‌ی یاشار (Ú©Ù‡ خیلی هم خوش می‌گذشت همیشه!). احتمالا تابستان دوم دبستان بود. داشتم تلفنی با او هماهنگ می‌کردم Ú©Ù‡ نمی‌دانم Ú†Ù‡ شد از او پرسیدم Ú©Ù‡ غذا قراره Ú†ÛŒ به‌ام بدید چون می‌خواهم رنگ لباس‌ام را با غذای‌تان ست کنم! جدی می‌گفتما! یکی دو ثانیه بعد Ú©Ù„ÛŒ از این حرف‌ام شرمنده شدم Ùˆ هم‌چنان Ú©Ù‡ می‌بینید(!) هم‌چنان یادم می‌آید صحنه با جزییات کافی Ùˆ باز هم شرمنده می‌شوم (Ùˆ البته خنده‌ام هم می‌گیرد!).

۳) من یک زمان‌ای عاشق هواپیما و موشک و این جور چیزها بودم. دوست پایه‌ام برای این‌کار شاهرخ بود. دوستی‌ی من با او از چهارم دبستان شروع شد. دلیل دوستی‌ام هم علاقه‌ی مشترک‌مان به چیزهای پرنده بود. هر دو عاشق مجله‌ی ماشین و پرواز و یکی دو تا مجله‌ی دیگر بودیم و هر چیزی که درباره‌ی هواپیما یا موشک مطلب‌ای می‌نوشت می‌خریدیم و می‌خواندیم. یادم می‌آید می‌خواستیم با هم روبات بسازیم (لابد برای دست‌گرمی پیش از ساخت هواپیما). در واقع کل کلاس تصمیم گرفت یک روبات بسازد و بیست نفری داوطلب شدند. اما مطابق معمول آخر سر شاهرخ و یاشار و من ماندیم برای ساخت روبات. و البته یادم می‌آید شاهرخ خیلی حرص می‌خورد از دست ما. لابد چون وقتی می‌رفتیم خانه‌شان پا به کار نمی‌دادیم و به جای‌اش فیلم روبوکاپ می‌دیدیم!
شاهرخ را من بعد از دبستان Ú¯Ù… کردم تا دو روز مانده به سفرم به خارجه! باورتان می‌شود؟ هنوز شبیه به قبل بود. شاهرخ الان پایدارانه به همان علاقه‌ی بچگی‌اش چسبیده است Ùˆ دارد فوق‌لیسانس‌اش را درباره‌ی نمی‌دانم چی‌چی‌ی هواپیما می‌گیرد (اگر درست یادم باشد تحلیل Ùˆ طراحی‌ی کنترلر برای هواپیماهایی Ú©Ù‡ بال‌های منعطف دارند. این اتفاق برای سازه‌هایی Ú©Ù‡ بال‌های‌شان بزرگ است یا این‌که مانورهای سرعت بالا می‌دهند رخ می‌دهد). آها … روبات مورد نظر آخر سر ساخته نشد Ùˆ من هم‌چنان به روبات‌ها اعتقاد دارم اما به طور عجیب‌ای نسبت به فرآیند درگیرشدن در ساخت/کارکردن با روبات‌ها مقاومت می‌کنم. مثلا مدت‌ها است Ú©Ù‡ قرار است من با این روبات دویست هزار دلاری‌ی آزمایش‌گاه‌مان کار کنم، اما دست Ùˆ دل‌ام نمی‌رود (این روبات Ú©Ù‡ WAM نام دارد یکی از پیش‌رفته‌ترین بازوهای روباتیک دنیا است). راستی تولد شاهرخ همین روزها است، تولدش مبارک!

۴) بچه که بودم خیلی به ستاره‌ها و سیارات و این جور چیزها علاقه داشتم و حتی می‌خواستم یک تلسکوپ برای خودم بگیرم تا بتوانم ببینم آن‌چه را که گالیله دید (و بلکه به‌تر)، اما با توجه به موقعیت خانه‌مان (که افق نداشت و بخش زیادی از آسمان پوشیده بود) و هم‌چنین آلودگی‌ی هوای تهران به این نتیجه رسیدم که از خیر نجوم بگذرم چون نمی‌توانم خیلی در آن پیش‌رفت کنم و به جای‌اش به علوم دیگر بپردازم (من کلا تصمیم‌های شغلی‌ی قاطع‌ای می‌گیرم!). نتیجه این شد که به طور خودخواسته دیگر علاقه‌ای به نجوم نشان ندادم تا این‌که سر و کله‌ی لنا پیدا شد که زیادی به نجوم علاقه داشت. نتیجه‌ی این علاقه علاوه بر کلی بحث این بود که مرا دو شب در دو سال متوالی به زور به رصد کشاند.
بار اول داشت خوابم می‌برد که با تقلا بیدارم نگه داشت و من هم یواش یواش علاقه‌مند شدم که فلان کهکشان را ببینم و یا فلان خوشه را و یا شهاب و آذرگوی (آن شب بارش برساوشی بود). باید اعتراف کنم که تجربه‌ی فوق‌العاده زیبایی بود. دفعه‌ی دوم، اما هوا تقریبا ابری بود و جز فاصله‌هایی که بین ابرها بود بقیه‌ی آسمان پوشیده بود. در نتیجه من زودتر از همیشه گرفتم خوابیدم و لنا هر چقدر تلاش کرد به نتیجه‌ای نرسید و من در یک برنامه‌ی رصد گرفتم کل شب را خوابیدم (و چقدر هم زمین سفت بود!). البته صبح‌اش کمی زودتر بیدار شدم (بی‌تردید به خاطر این‌که شب زودتر خوابیده بودم) و توانستم یکی دو تا جسم خوب (ایستگاه فضایی و تلسکوپ هابل)‌ را ببینم. من حدس می‌زنم دلیل خستگی‌ی آن شب‌ام این بود که مجبور شدم کوله‌ی لنا را که سه پنجم وزن‌اش بود در کل راه بکشم. نمی‌دانم لنا هم موافق باشد یا نه!

Ûµ) پیمان را به گمان‌ام از راه‌نمایی می‌شناختم. در واقع چون در یک مدرسه بودیم احتمالا او را می‌شناختم وگرنه من هیچ خاطره‌ی مشخص‌ای از او ندارم (یک خاطره دارم، ولی مطمئن نیستم او باشد یا نه). دبیرستان هم Ú©Ù‡ بودیم احتمالا با هم فوتبال بازی می‌کردیم چون هر دو از طریق دوستان مشترک (پویا Ùˆ بهرامِ شب به خیر) جزو یک Ú¯Ù†Ú¯ حساب می‌شدیم (البته فقط در زمینه‌ی فوتبال هم‌زمان با ده تیم دیگر بازی کردن!)ØŒ ولی باز هم من خیلی او را به خاطر ندارم. آشنایی‌ی واقعی‌مان از سال دوم یا سوم دانش‌گاه من بود Ú©Ù‡ هم‌دانش‌گاه‌ای شدیم Ùˆ دوستی‌مان خیلی سریع تقویت شد Ùˆ بعد از مدتی جزو به‌ترین دوستان هم شدیم. بگذریم …
یک‌بار دختری -Ú©Ù‡ از بچه‌های سابق ماورا بود- مرا دعوت کرد تا بروم اولین گالری‌ی گروهی‌ی نقاشی‌های‌اش را ببینم. من هم به پیمان گفتم Ùˆ قرار شد آن پنج‌شنبه با هم برویم تا هم‌دیگر را ببینم Ùˆ علاوه بر آن دعوت Monamg را هم زمین نگذارم Ùˆ شاید حظ بصری هم ببریم. به گمان‌ام خواجه‌نصیر اوایل شب قرار گذاشتیم Ùˆ راه افتادیم به سمت آن‌جا Ú©Ù‡ گالری‌ی خصوصی‌ای در خیابان پاسداران بود. فرض کنید حدود ساعت هفت Ùˆ چهل Ùˆ پنج دقیقه رسیدیم آن‌جا. رفتیم بالا Ùˆ دیدیم Ú©Ù‡ بله، گالری‌ی نقاشی‌ای است Ùˆ چندین Ùˆ چند دختر جوان آن‌جا هستند Ùˆ دارد Ú¯Ù„ می‌گویند Ùˆ Ú¯Ù„ می‌شنوند. مشکل این‌جا بود Ú©Ù‡ در این لحظه یادم آمد من نه اسم طرف را می‌دانم Ùˆ نه حتی می‌دانم Ú†Ù‡ شکل‌ای است Ùˆ تنها اطلاع‌ای Ú©Ù‡ از طرف دارم IDÛŒ ماورای‌اش است (الان مطمئن نیستم IDاش همین MonaMG بود یا چیزی دیگر، اما آن موقع می‌دانستم. این MonaMG تقریبا شبیه به IDÛŒ یاهوی او است). باید به آن‌ها می‌گفتم مثلا شما Monamg هستید؟ ترجیح دادیم این‌کار را نکنیم Ùˆ عوض‌اش امضاهای نقاشی‌ها را نگاه بکنیم ببینیم حداقل این بابا Ú†Ù‡ چیزی کشیده است. در نتیجه بازدید از نمایش‌گاه تبدیل شد به نگاه سریع به تابلوها برای یافتن امضا Ùˆ سعی در کشف آن Ú©Ù‡ ببینیم آیا این امضا شبیه به “منا” هست یا نه. بامزه‌ترش این بود Ú©Ù‡ پنج‌شنبه اختتامیه‌ی نمایش‌گاه بود Ùˆ آن زمان هم به اندازه‌ی کافی دیر شده بود Ùˆ مسوول نمایش‌گاه درست پشت سر ما حرکت می‌کرد Ùˆ هر تابلویی را Ú©Ù‡ می‌دیدیم، آن را از دیوار برمی‌داشت Ùˆ می‌گذاشت گوشه‌ای. تازه نکته‌ی بامزه این بود Ú©Ù‡ به قیمت‌های چند صد هزار تومانی‌ی نقاشی‌ها نگاه می‌انداختیم Ùˆ Ù‡ÛŒ افسوس می‌خوردیم از انتخاب رشته‌مان Ùˆ Ù‡ÛŒ جلوی خنده‌مان را می‌گرفتیم. کلِ این ماجرا حدود ده دقیقه طول کشید Ùˆ ما هم از نمایش‌گاه -Ú©Ù‡ خیلی قیافه‌ی خصوصی‌ای داشت Ùˆ بیش‌تر شبیه به منزل یکی از نقاشان می‌نمود تا نمایش‌گاه- پاورچین پاورچین بیرون آمدیم Ùˆ بعد زدیم زیر خنده! حسابی کیف داد این نمایش‌گاه دیدن.
بعد گفتیم Ú©Ù…ÛŒ قدم بزنیم، پس راه افتادیم به سمت بالا (Ú©Ù‡ در تهران خوش‌بختانه می‌شود شمال!). Ú©Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ گذشت، یک بابایی شتابان Ùˆ هیجان‌زده آمد سمت‌مان Ùˆ پرسید مثلا گلستان پنجم کجاست، بالاتر است یا پایین‌تر؟ پیمان شروع کرد به آدرس دادن. گفت احتمال زیاد بالا است، چون اگر درست یادم باشد ما تازه بوستان‌ها را رد کرده‌ایم Ùˆ پس منطقی این است Ú©Ù‡ بالاتر باشد (راست‌اش من یادم نیست دقیقا Ú†Ù‡ خیابان‌هایی بود. در ضمن یادم نیست اول گلستان‌ها بودند یا اول بوستان‌ها. فکر کنم اول گلستان‌ها بودند، اما خیلی در Ú©Ù„ ماجرا فرقی ایجاد نمی‌کند). بعد نظرش عوض شد Ùˆ گفت نه، شاید برعکس باشد Ùˆ هنوز به گلستان پنجم نرسیده‌ایم. حدود یک دقیقه‌ای داشتیم به همین وضع راننده را راه‌نمایی می‌کردیم Ú©Ù‡ طرف تشکر کرد Ùˆ دوان‌دوان به سمت ماشین‌اش حرکت کرد. اگر گفتید ماشین‌اش Ú†Ù‡ بود؟ یک آمبولانس!!! طرف لابد دنبال آدرس مریض می‌گشته Ùˆ از ما بی‌خبران آدرس می‌گرفت Ùˆ ما هم با این وضع … ! امیدوارم کس‌ای را این‌طوری به کشتن نداده باشیم، گرچه باید اعتراف کنم Ú©Ù‡ خیلی خندیدیم بعدش!!! آن شب خیلی خوش گذشت، رفتیم پارک نیاوران Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ راجع به همه چیز حرف زدیم. راست‌اش دل‌ام برای چنان شب‌هایی (Ú©Ù‡ مثلا درباره‌ی شادی‌بودگی بحث‌های مفصل Ùˆ عمیق می‌کردیم) خیلی تنگ شده است.

خیلی‌های دیگر است که دل‌ام می‌خواست درباره‌شان بنویسم. در واقع این انتخاب‌ها به معنای اولویت‌دادن به این دوستان عزیزم نسبت به دوستان عزیز دیگرم نیست. خیلی‌های‌شان اولویت‌شان خیلی بالا است! اما به نظرم آمد به‌تر است پنج نفری را از بین ده بیست نفر دوست نزدیک‌ام به طور تصادفی انتخاب کنم تا این‌که از هیچ‌کس اسم‌ای نبرم. حالا من هم این داستان‌گویی‌ی شب یلدا را پاس می‌دهم به رامین، سعید، لنا، لرد شارلون و علی (که به تازگی به طور ناخواسته حسابی شرمنده‌اش شده‌ام!).

تکمیلی: لنا و لرد شارلون و سعید که دعوت‌شان کرده بودم پنج ماجرای یلدایی‌شان را نوشتند. البته لرد با کلی غرغر وارد این بازی شد. شایان ذکر است که لرد از همان اول‌اش هم غرغرو بود! نکته‌ی بامزه‌تر این‌که شاهرخ -که بخش دوم مربوط به او است- چیزهایی در کامنت‌ها درباره‌ی کارهای‌مان نوشته که خیلی بامزه است! و هم‌چنین مونا (همان MonaMG که در واقع Blazer بود آی‌دی‌ی ماورای‌اش) نیز درباره‌ی آن شب‌ای که با پیمان رفته بودیم نمایش‌گاه‌اش کامنت‌ای گذاشته.

دکترای پوست تخم‌مرغ و مساله‌ی کمینه‌سازی تاسف‌ در انتخاب دوست‌دختر

دکترای پوست تخم‌مرغ و مساله‌ی کمینه‌سازی تاسف‌ در انتخاب دوست‌دختر

نام‌اش را به خاطر ندارم. سال دوم راه‌نمایی بود. کلاس حرفه و فن. معلم تازه‌ای که به جای آقای موثق (که این هم ماجراها برای خود دارد) آمده بود. یادم نیست چه کاره بود. شاید پزشک یا چیزی در آن حدود. نام‌اش را نیز به خاطر نمی‌آورم. به نظرم جوان (یا میان‌سال) قد بلندی بود با اداهای خاص خودش. به نظرم آدم بدی نمی‌آمد. البته درست یادم نیست.
به هر حال …
به خاطر می‌آورم روزی داشت برای‌مان صحبت می‌کرد که علم چقدر تخصص‌ای است و مردم روی مسایل خیلی جزیی‌ای کار می‌کنند و از این حرف‌ها. می‌گفت یکی از دوستان‌اش (یا شاید هم یک بابایی به طور کلی!) هست که دکترای‌اش را روی پوست تخم مرغ گرفته است! باور کنید، همین را گفت! و باور نمی‌کنید که ما چقدر خندیدیم. کلاس منفجر شد. تاثیر این حرف (و میزان تخصص!)‌ آن‌قدر زیاد بود که الان بعد از n سال (و محض اطلاع، n به طرز قابل قبول‌ای بیش از ۵ سال است) هنوز آن شرایط را به خاطر دارم. دکترای پوست تخم مرغ؟! هه!

شما هم خندیدید؟ به نظرتان مسخره است که آدم برود دکترای‌اش را درباره‌ی پوست تخم مرغ بگیرد؟!
متاسفانه باید اعلام کنم که اگر این روزها کس‌ای چنین چیزی به‌ام بگوید، ازش می‌پرسم راجع به چه چیز پوست تخم مرغ‌داری پژوهش می‌کنی. موضوع به آن کلی‌ای که معنا ندارد!!!

دی‌شب در راه بازگشت به خانه داشتم فکر می‌کردم که مساله‌ی زیر چقدر جالب است:
فرض کنید دو تا دوست‌دختر دارید! هر کدام اخلاق خاص خودشان را دارند Ùˆ [طبیعتا] اخلاق‌شان خیلی بگیر نگیر دارد. بعضی وقت‌ها حال‌شان خوب است Ùˆ سر کیف‌اند Ùˆ حسابی شما را خوش‌حال می‌کنند Ùˆ بعضی وقت‌ها حال‌تان را می‌گیرند (خب، البته همه‌ی آدم‌ها این‌طوری نیستند. بعضی‌ها حتما Ùˆ بدون تامل حال‌تان را می‌گیرند. اندک موردی هم دیده شده است Ú©Ù‡ در بیش‌تر مواقع این‌کار را نمی‌کند. بگذریم …). شما دوست دارید بیش‌ترین لذت ممکن را از رابطه‌تان ببرید. در نتیجه به‌تر است با دختری دوست باشید Ú©Ù‡ به طور متوسط شما را بیش‌تر خوش‌حال می‌کند.
اما مشکل این است که شما نمی‌دانید کدام یک به‌تر است. بعضی وقت‌ها این به‌تر است، بعضی وقت‌ها آن. اما به هر حال یکی‌شان به طور متوسط به‌تر است که البته شما نمی‌دانید کدام. کاری که می‌توانید بکنید این است که مدتی با این دوست باشید و بعد ببینید به طور متوسط چقدر خوش‌حال شده‌اید، بعد بروید سراغ دیگری و ببینید به طور متوسط چقدر خوش‌حال بوده‌اید و در نهایت این دو متوسط را مقایسه کنید و بعد از آن بچسبید به آن‌ای که متوسط بالاتری دارد.
این روش یک عیب دارد. شما خیلی راحت نمی‌توانید متوسط وضعیت شخص‌ای را خیلی راحت در بیاورید. با دو سه تجربه نمی‌تواند نظری در مورد شخص داد. بیست تجربه چطور است؟ بد نیست، اما باز هم کافی نیست. در واقع همیشه احتمال خطا در قضاوت‌تان وجود دارد. پس نمی‌توان به صرف چند تجربه‌ی به‌تر با یکی، دیگری را به کل رد کرد چون ممکن است به طور اتفاقی این چند نمونه تجربه با یکی به‌تر از دیگری در آمده باشد ولی واقعیت (متوسط واقعی!) برعکس باشد.
سوال این است: چطوری باید با دوست دخترهای‌تان قرار بگذارید تا در نهایت “اون به‌تره” را پیدا کنید؟ یا به عبارت دیگر، راه حل با کم‌ترین تاسف چیست؟ (regret minimization problem!)
البته این مساله کمینه در جوامع آکادمیک این‌قدر عملی مطرح نمی‌شود. در واقع صورت اصلی‌ی این مساله به نام n-armed bandit معروف است و هیچ ربطی به مسایل ناموسی ندارد. اما اساس هر دوی‌شان یکی است.

خب! همه‌ی این‌ها که چه؟ آها! ملت سال‌ها است روی این مساله (و تغییرات‌اش) کار کرده‌اند و هنوز هم کار می‌کنند. در واقع فکر کنم بشود روی چنین مساله‌ای دکترا گرفت (البته طبیعتا با یک سری تغییرات). تازه به نظر شخصی‌ام (من معمولا نظرات‌ام شخصی‌اند!)، این مساله‌ی جالب‌ای است و درباره‌اش کار کردن بامزه.
پوستِ تخم مرغ دیگر، نه؟!

آن روز که باران بند نیامد

آن روز که باران بند نیامد

اعتراف می‌کنم که ناشکری کردم. وقتی این پست را نوشتم در اتاق دانش‌گاه‌ام بودم و تنها رعدِ برق را می‌شنیدم. بیرون که آمدم خبری نبود. یعنی به طور قابل ملاحظه خیس نشدم.
فردای‌اش اما، حسابی باران آمد. حسابی یعنی خیلی! و من خیس شدم و دقیقا این پست معنا پیدا کرد.

اما این تازه شروع ماجرا بود. سه روز بعد، مسابقه‌ی فوتبال داشتیم. مسابقه در زمین‌ چمن‌ای برگزار می‌شد که وقتی روی‌اش راه می‌رفتی صدای شلپ شلوپ آب را می‌شنیدی، باران‌ گاهی آن‌چنان دیوانه‌وار می‌آمد که خنده‌ات می‌گرفت و باد نیز وضعیت را مضحک‌تر می‌کرد. دمای هوا هم حدود شش یا هفت درجه‌ی سانتیگراد بود.
نتیجه‌ی چنین آب و هوایی این بود که خیلی پیش از تمام‌شدن نیمه‌ی اول به معنای دقیق کلمه به تمامی(!) خیس شده بودم و پس از بازی نه تنها مثل آن حیوان نجیب می‌لرزیدم که دست‌های‌ام هم از کتف تکان نمی‌خورد.
در سر راه که بازمی‌گشتیم دوستان پیش‌نهاد دادند که مستقیم بروم بیمارستان ولی خب، من نرفتم! به جای‌اش رفتم و چای [کیسه‌ای] نوشیدم.

فوتبال … بله!‌ فوتبال چیز خوبی است. از هر جنبه Ú©Ù‡ نگاه Ú©Ù†ÛŒ. شاید هم نه. شاید بعدا در مورد خاطرات فوتبالی‌ام چیزهایی بنویسم. البته نمی‌دانم آیا خاطره‌ی قابل تعریف‌ای هم وجود دارد یا نه، اما مثلا این را می‌دانم Ú©Ù‡ هشت سال‌ای می‌شد تقریبا فوتبال بازی نکرده‌ام Ùˆ اگر پیش‌تر ویژگی‌ی مثبت‌ام در بازی توان دویدن‌ام بود، الان دیگر نیست! (البته این به معنای مرگ ستاره نیست؛ به هر حال کنترلرهای من برای شرایط دیگری تنظیم شده بودند.) لرد می‌داند ویژگی‌های دیگر بازی‌ام خیلی تعریف‌ای نداشت – اما کس‌ای Ú†Ù‡ می‌داند، دنیا آشوبی‌تر از این حرف‌ها است.

دی‌شب در حالی که آب از سر و روی‌ام می‌چکید به یک نتیجه‌ی ساده ولی غیرمنتظره رسیدم: وقتی قرار است تصمیم بگیری که آیا در یک برنامه‌ی تفریحی شرکت کنی یا نکنی، نباید فکر کنی. تنها شرکت بکن! (البته شرطش این است که آن برنامه‌ی تفریحی واقعا تفریحی باشد. بعضی وقت‌ها برنامه‌های تفریحی، تنها اسم‌شان تفریح است.)
البته من قصد ندارم این ایده را تام عملی کنم، اما نتیجه‌اش همین عضویت در تیم فوتبال دپارتمان‌مان بود و احتمالا حضورم در یک مسابقه‌ی دوی چهار کیلومتر در هفته‌ی بعد. من تا به حال در هیچ مسابقه‌ی دوی چهارکیلومتری شرکت نکرده‌ام، ولی حدس می‌زنم فعالیت‌ای تفریحی باشد. این روزها دارم به این فکر می‌کنم که حد بالای زمان‌ای که ممکن است مسابقه را تمام کنم چند دقیقه است.

تجمع بی‌دلیل روزنگاری‌های پراکنده‌ی یک دانش‌جوی رهاییده در آخرین آخر هفته‌ی تابستان

تجمع بی‌دلیل روزنگاری‌های پراکنده‌ی یک دانش‌جوی رهاییده در آخرین آخر هفته‌ی تابستان

۱) چیزهای جدید بامزه‌ای را کشف کرده‌ام که بازی‌کردن با آن‌ها کیف خاص‌ای می‌دهد. کیف‌اش شبیه به حل پازل‌ای خیلی سخت‌ای است که البته اگر خوب فکر کنی می‌توان آرام آرام آن را پیش برد. همین پیش‌رفت خط به خط را دوست دارم. شاید بخواهم بخش عمده‌ای از پژوهش‌های‌ام را در سه چهار سال آینده به همین چیزها معطوف کنم. اگر این‌گونه شود دوباره دچار وضعیت‌ای خواهم شد که به آن فعلا می‌گویم شبه دژاوو(Pseudo-Deja vu): در گذشته به چیزی فکر کرده‌ای و آن را دست‌نیافتنی و یا دور-دست یافته‌ای، مدتی بعد درست در وسط گرداب‌اش قرار می‌گیری.
از جمله موارد مشابه این مورد برای من،‌ ورودم به دانش‌گاه لیسانس‌ام بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم وارد آن دانش‌گاه شوم، شش ماه بعد آن‌جا بودم (این بدان معنا نیست که ناراحت بودم یا چیزی از این دست. فقط فکرش را نمی‌کردم چون تا یک سال پیش‌اش حتی اسم آن را نشنیده بودم). یا اصلا فکر نمی‌کردم به این دانش‌گاه فعلی‌ام بیایم، حالا این‌جای‌ام!

۲) وقتی می‌توان این‌گونه زندگی کرد، چرا باید آن‌گونه زندگی کرد؟
معیار من برای این‌که یک چیزی در زندگی‌ام خیلی تاثیر دارد یا ندارد این است که خواب‌اش را ببینم یا نبینم. این فرآیند بسیار کند است، اما در نهایت جواب می‌دهد. اگر کس‌ای یا چیزی مشغولیت ذهنی‌ام شده باشد (چه خوب و چه بد) مدتی بعد (مثلا شاید سه چهار ماه) او را به صورت رویا یا کابوس می‌بینم. بعد می‌فهمم که این ماجرا دیگر خیلی جدی شده است و باید فکری به حال‌اش بکنم. معمولا خیلی راحت نیست خلاص‌شدن از کابوس‌ها، اما گاهی می‌شود. فعلا قدم بزرگ را برای حذف‌اش برداشته‌ام.

۳) دی‌شب رفتیم موسیقی بشنفیم(!). برنامه این بود:

Estacio – Bootlegger’s Tarantella

Rachmaninoff – Piano Concerto No. 2

Tchaikovsky – Symphony No. 2 “Ukrainian”

به علاوه اجرایی از سرود ملی‌ی کانادا -که البته بعدا فهمیدم جنبه‌ی مقدس‌اش را- که در هنگام اجرا داشتیم می‌دویدیم برسیم به محل برگزاری‌ی کنسرت در پارک.
نظری در مورد اولی ندارم. کنسرتو پیانوی دوم راخمانینوف (همان رحمانی‌اف و یا همان رحمانی نیست؟!) آرامش‌بخش بود. وسطش به چیزهای مختلفی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم یکی از کابردهای شرکت در کنسرت‌ها این است که آدم می‌تواند به چیزهایی فکر کند که به طور معمول نمی‌تواند. سمفونی‌ی دوم چایکوفسکی (که به روسیه‌ی کوچک هم معروف است) چنین اجازه‌ای به من نداد. ذهن‌ات را حسابی مشغول می‌کرد و جایی برای آرامش نمی‌گذاشت.
بعد به این فکر کردم که وقتی ما موسیقی گوش می‌کنیم دقیقا داریم چه کاری می‌کنیم. به یاد رقصیدن افتادم: دینامیک‌های کوپل‌شده‌ی بخش شنوایی و بخش تولید لذت (اگر چنین چیزی داشته باشیم، وگرنه چیزی در همان حدود). باز به این فکر کردم که موسیقی چقدر می‌تواند دینامیک مغز را تغییر دهد (کوتاه مدت). آیا آن‌قدر که مثلا باعث شود بخش‌های مغز جور دیگری کار کنند و مثلا من رنگ‌ قرمز را زرد ببینم و آبی را بنفش؟ بعید می‌دانم. شاید تغییر موضعی‌تر است یا این‌که مکانیزم regulation قوی‌ای آن وسط وجود دارد که سعی می‌کند حتی با وجود تغییر رفتار مغز، ویژگی‌های دنیای عینی را حفظ کند ولی معنای آن را از دید ما تغییر دهد (البته راه حل ساده‌تر این است که موسیقی تاثیری محلی داشته باشد).
راستی اجرای موسیقی در فضای نیمه‌باز بود (بالای سرمان چادر بود ولی کناره‌های‌اش باز بود و خورشید هم در هنگام اجرای Estacio و هم‌چنین موومان اول و سوم(؟)راخمانینوف درست به وسط پیشانی‌ام می‌تابید. در موومان دوم‌اش خورشید رفته بود پشت ستون نگه‌دارنده‌ی چادر و اذیت نمی‌کرد. در هنگام اجرای چایکوفسکی دیگر تقریبا غروب کرده بود). و آن وسط گاهی جیرجیرک‌ها و پرنده‌ها صدای‌شان در می‌آمد. رهبر ارکستر هم Robert Bernhardt بود. نمی‌دانم دلیل‌ای دارد که کس‌ای بشناسدش یا خیر؟

۴) آن وسط هم یاد جناب لرد و لنیوم کردیم حسابی!

۵) موسیقی‌ای که در فضای باز ایجاد شود از نیازی به Absorbing Boundary Condition مجازی ندارد. این هم خوبی‌اش!
(توضیح: برای این‌که صدا منعکس نشود نیاز به جاذب صدا داریم. گویا مطلوب است که در موسیقی‌ی کلاسیک صدا از دیوارهای سالن اجرا منعکس نشود. در شبیه‌سازی‌ موج با روش‌های عددی نیز نیاز به این داریم که فضای آزاد را به طور مجازی تولید کنیم و این کار معمولا خیلی آسان نیست.)

۶) موس شکلات چیز خوبی است، اما نمی‌توان چهارصد گرم‌اش را بی‌وقفه خورد. کمینه بعد از غذای [نیمه]مفصل نمی‌توان.
البته نباید از این بحث مهم صرف‌نظر کرد که موس شکلات را چگونه درست می‌کنند و تخم‌مرغ باید در دمایی باشد که منعقد نشود (یا حداقل من این‌طور فکر می‌کنم) و از این حرف‌ها. باز هم این بحث‌های نظری‌ی کم‌فایده!
دی‌روز این سوال پیش آمد که آیا تو چیز شیرین دوست داری یا نه.

۷) به تازگی از بازی‌کردن در ویکیپدیای فارسی خوش‌ام آمده است. در آینده بیش‌تر راجع به‌اش خواهم نوشت. با این همه جو آدم‌های آن‌جا را خیلی نمی‌پسندم.

۸) دیگر همین!

لهجه‌ی باادب-لهجه‌ی بی‌ادب

لهجه‌ی باادب-لهجه‌ی بی‌ادب

ناراحت‌کننده این است که یک ایرانی را نه از لهجه‌ی انگلیسی‌اش که از لحن بی‌ادبانه‌اش بشناسی.
امروز به یک آژانس هواپیمایی ایرانی در ونکوور زنگ زدم، لحن متوقعانه‌ی خانم پشت تلفن آن‌قدر توی ذوق‌ام زد که نگو!
(به نظرم سطح توقع‌ام رفته بالا. به تازگی اگر سوار اتوبوس بشوم Ùˆ راننده به سلام‌ام پاسخ‌ای ندهد حتما فکر می‌کنم یا نژادپرست است یا ضدخارجی! اما حالا Ú©Ù‡ خوب فکر می‌کنم می‌بینم در ایران هم وضعیت خیلی به‌تر نبود Ùˆ هیچ تضمین‌ای نبود Ú©Ù‡ راننده تاکسی جواب سلام یا خداحافظی‌ات را بدهد (من معمولا هم سلام می‌کردم Ùˆ هم خداحافظی!). یاد ملانصرالدین افتادم Ùˆ ماجرای الاغ سوارشدن‌اش – همین‌جوری).

Amélie Poulain

Amélie Poulain

Amélie Poulain

On September 3rd 1973, at 6:28pm and 32 seconds, a bluebottle fly capable of 14,670 wing beats a minute landed on Rue St Vincent, Montmartre. At the same moment, on a restaurant terrace nearby, the wind magically made two glasses dance unseen on a tablecloth. Meanwhile, in a 5th-floor flat, 28 Avenue Trudaine, Paris 9, returning from his best friend’s funeral, Eugène Colère erased his name from his address book. At the same moment, a sperm with one X chromosome, belonging to Raphaël Poulain, made a dash for an egg in his wife Amandine. Nine months later, Amélie Poulain was born.

دی‌روز فیلم Amélie Poulain را دیدم. چیزی در موردش نمی‌گویم جز این‌که خیلی دوست داشتم فیلم را من ساخته بودم.

Amélie Poulain
خوش به حال کارگردانی که می‌داند چگونه از گرافیک کامپیوتری برای ایجاد حس وارفتن و آب‌شدن فرد استفاده کند.
کرامت انسان در ایران و ماجرای دهات رودک

کرامت انسان در ایران و ماجرای دهات رودک

-مینی‌بوس‌های‌شان دور میدان‌ها می‌ایستاد و در عرض پنج دقیقه بیست سی نفر زن و دختر را سوار می‌کرد. آزادسازی‌ی این شهروندان ذاتا مجرم و وثیقه گذاشتن و خرید حکم شلاق‌شان بساطی بود. این ماجرای متداول اوایل دهه‌ی هفتاد بود.

-آقا! معمول بود به مهمانی‌های‌شان حمله کنند و همه را دست‌گیر کنند و مرد و زن را به جرم فسق و فجور به انواع شکنجه‌های بدنی تنبیه کنند. این ماجرا دو دهه‌ای ادامه داشت و هم‌چنان هم اگر لازم شود، ادامه پیدا می‌کند.

-در همه‌ی این سال‌ها نقش دختران و پسران در جامعه این بود که از سطح شهر جمع‌آوری شوند. انواع مینی‌بوس‌ها، کامیونت‌ها، پاترول‌های سبز زیتونی و بنزهای سیاه و دهشت‌ناک برای همین امر به راه افتادند. هنوز یادم نمی‌رود دو برخوردم را با این بنزهای سیاه و یک برخوردم با بنزهای جدید سبز رنگ را. خاطره‌هایی شده‌اند ماندنی!

-سه چهار بسیجی کنار رودی در دهات‌ای به نام رودک در نزدیکی‌های اوشان Ùˆ فشم تصمیم گرفتند Ú©Ù‡ سه مهندس برق را ارشاد کنند. جرم آن سه این بود Ú©Ù‡ تنوع کروموزومی داشتند Ùˆ راحت Ùˆ بی‌خیال دنیا داشتند “چنین کنند بزرگان” (فصل کلئوپاترا بود به گمان‌ام) را می‌خواندند Ùˆ دل‌شان می‌خواست از روز تعطیل‌شان لذت ببرند. اما ناگهان چند کثیف حمله کردند Ùˆ با زبان قهرآمیز Ùˆ در مرز خشونت فیزیکی خواستند ما از منکر برهانند Ùˆ به معروف امر کنند. نمی‌خواهم خیلی وارد جزییات بشوم چون هنوز Ú©Ù‡ هنوز است خاطره‌اش عصبانی‌ام Ùˆ منزجرم می‌کند. اما خلاصه‌ای از آن این می‌شود Ú©Ù‡ سرکرده‌ی بسیجیان آن دهات مرا -به طور خصوصی- تهدید کرد Ú©Ù‡ اگر سبیل‌اش چرب نشود مجبور می‌شود لطف‌اش را از ما کوتاه کند. لطف او این بود Ú©Ù‡ جلوی سه سگ دست‌پرورده‌ی آشغال‌اش را -Ú©Ù‡ از خود سگ‌ گَرش جوان‌تر بودند- گرفته بود تا به دو دختر جمع سه نفره‌مان تجاوز نکنند (عین گفتار خود سرکرده به من این بود: “اگر من جلوی اون دیوونه‌ها رو نگیرم، اون‌ها تو رو به درخت می‌بندند Ùˆ ترتیب دوستات رو می‌دن”). از میان آن چهار (یا پنج) نفر بسیجی، همه‌شان (غیر از یکی) سن‌ای کوچک‌تر از کوچک‌ترین فرد جمع ما داشت -بین Û±Ûµ تا Û±Û· سال- Ùˆ مطمئن‌ام کم‌تر از هر کدام از ما علم می‌دانست، فلسفه می‌دانست، به خدا فکر کرده بود، درباره‌ی مذهب تعمق کرده بود Ùˆ در زندگی‌اش زحمت کشیده بود. بسیار کم‌تر! آن‌ها افراد فرومایه‌ای بودند با عقده‌های جمع‌شده Ú©Ù‡ حضورشان را به نحوی غیر از آزار دیگران نمی‌توانستند ابراز کنند. یکی‌شان را نیز از دبیرستان انداخته بودند بیرون به جرم چاقوکشی Ùˆ دیگری‌شان فرت Ùˆ فرت سیگار می‌کشید (بیش از پانزده سال سن نداشت طرف). Ùˆ این شغالان می‌خواستند ما را با اخلاق فرومایه Ùˆ گفتار عفن‌شان تربیت کنند در حالی Ú©Ù‡ مشکل‌شان سه هزار تومان پول بود Ùˆ فقط سه هزار تومان! (Ùˆ من در آن روز برای اولین بار در Û²Û± سال زندگی‌ام پس از سه ساعت درگیری‌ی اعصاب به کس‌ای رشوه دادم Ùˆ حسابی هم از خودم شرمنده شدم؛ Ùˆ با کمال تعجب Ùˆ ناباوری او نه تنها از من حمایت نکرد Ú©Ù‡ مرا متهم کرد Ùˆ به من توهین کرد Ùˆ اجازه داد این خاطره خوش‌آیند، خوش‌آیندتر هم بشود. البته آن فرد بیش از چند ماه طول نکشید Ú©Ù‡ بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش را انجام داد). آنان شغالانی بودند Ú©Ù‡ تا یک ماه شب‌ها به خانه‌ی ما زنگ می‌زدند (شماره‌ام را داده بودم Ú©Ù‡ تایید بگیرند از نظر خانواده‌ی ما مشکلی نیست Ú©Ù‡ پسر Ùˆ دختری Û²Û°/Û²Û± ساله با هم بیرون بروند Ùˆ آن��ها هم به هر حال شماره را فراموش نکرده بودند) Ùˆ تقاضای خوابیدن با آن دختران را می‌کردند -“اگر می‌شه یک کاری بکنید Ú©Ù‡ ما امشب با فلانی باشیم”- Ùˆ در نهایت زبان تهدید Ùˆ ارعاب خاموش‌شان کرد (چیزی در حدود “سرهنگ فلانی رییس فلان جا فامیل ما است Ùˆ یک‌بار دیگر Ú©Ù‡ زنگ بزنید …”). آن دختران البته هیچ‌وقت این ماجرا را این‌گونه عریان Ùˆ بی‌پرده ندانستند.
آن روز، متوجه شدم Ú©Ù‡ از ایرانیان (یعنی آن‌هایی Ú©Ù‡ در خیابان‌هایند، آن‌هایی Ú©Ù‡ در روستاهای‌اند، آن‌هایی Ú©Ù‡ هستند Ùˆ هفتاد میلیون جمعیت کشورم را می‌سازند – Ùˆ نه آن‌هایی Ú©Ù‡ از میان هزاران نفر دست‌چین کرده‌ام) خوش‌ام نمی‌آید Ùˆ آن روز بود Ú©Ù‡ مطمئن شدم دیگر دلیلی ندارد در ایران باقی بمانم. اگر روزگاری تنها دلیل من برای خروج از ایران ادامه‌ی تحصیل بود، آن روز دلیل‌ دیگری نیز به آن اضافه شد: فرار از گنداب فرهنگ‌مان!

-شنیده بودند که دختران باکره به جهنم نخواهند رفت. ب�ای همین رسم شده بود که شب پیش از اجرای حکم، به دختران نوجوان محکوم به اعدام تجاوز کنند تا نکند به جهنم نروند. این ماجرا مربوط می‌شود به سال‌های آخر دهه‌ی شصت.

-به مهمانی‌ای حمله کرده بودند. مهمانی‌ی تولد پسری بود بیست و یکی دو ساله. مهمان‌ها از ترس در کوچه ریخته بودند و پا به فرار گذاشته بودند. مامور نیروی انتظامی با تیری به سر متولد نگذاشت سن‌اش عدد غیر صحیح شود. این ماجرا همین یکی دو سال پیش رخ داده بود و در شرق هم حسابی پوشش داده شده بود.

-گروهی در کرمان تصمیم گرفته بودند که حکم خداوند را خود اجرا کنند. نتیجه‌ی کار شش هفت قتل فجیع بود.

-“چشمانش Ùˆ دهانش باز بود Ùˆ پيشانيش ورم كرده Ùˆ دندانهايش از دهان بيرون زده بود. كاسه سرش شكسته بود Ùˆ از ناحيه زير گلو تا شكم دوخته شده بود Ùˆ پشت اكبر نيز پاره Ùˆ دوخته شده بود. كتف Ùˆ بازو ØŒ پشت ØŒ بالای شانه Ùˆ كف پاها هم كبود بود، شكمش فرورفته Ùˆ دنده‌هايش بيرون زنده بود Ùˆ در �وقع شستن از ناحيه پشت سر Ùˆ درون گوش خون می‌آمد كه پنبه گذاشتيم. انگشتان دستهايش جمع شده بود، دور پيچ‌های دست Ùˆ پايش كبود بود Ùˆ هاله‌ای از كبودی دور چشمانش گرفته بود Ùˆ وزن اكبر كه قبل از اعتصاب غذا نو Ùˆ پنج كيلو بوده به حدود چهل Ùˆ پنج كيلو تقليل يافت”(+). این ماجرا مربوط می‌شود به یکی دو هفته‌ی پیش.

من Ùˆ شرکت تلفن – نبرد تبلیغاتی

من Ùˆ شرکت تلفن – نبرد تبلیغاتی

می‌گن این غرب بر اساس مصرف بی‌رویه و سرمایه و کپیتالیسم و غیره می‌گذرد، هی بگویید نه!
یکی دو هفته‌ی پیش نماینده‌ی شرکتِ تلفن‌ام زنگ زد Ùˆ منو از خواب سحرگاهی بیدار کرد. فکر کردم به خاطر خرابی‌ی تلفن آن روزها بود Ùˆ هدف حل مشکل است، اما طرف تبلیغات‌چی بود Ùˆ هدف‌اش تنها Ùˆ تنها فروختن سرویس‌های جدید بود. می‌گفت اگر پنج دلار بدی امکان سوت بلبلی به تلفن‌ت می‌دیم، اگر هفت دلار بدی voicemailات قابلیت ارسال پیام از طریق اینترنت خواهد داشد، اگر دو دلار بدی این‌کار رو می‌کنیم Ùˆ دیگر Ùˆ دگر! من به‌اش گفتم نه چون الان همه چیز خوبه Ùˆ فقط اگر می‌شه این خط تلفن ما رو تعمیر کنید Ú©Ù‡ دو سه روزه بوق‌اش در نمی‌آد! طرف گفت این مسایل به اون ربطی نداره Ùˆ به‌تره به فلان بخش شرکت‌شان زنگ بزنم، Ùˆ ادامه داد Ú©Ù‡ اینترنت ما هم خیلی خوبه Ùˆ سریعه Ùˆ ارزونه Ùˆ از این حرف‌ها Ùˆ از من پرسید Ú©Ù‡ از “اونا” می‌خوام یا نه! من به‌اش گفتم الان از فلان شرکت اینترنت می‌گیرم Ùˆ خیلی هم راضی هستم. طرف اما باز اصرار کرد Ùˆ گفت مال ما به‌تره. برای این‌که ناراحت‌اش نکنم Ú©Ù‡ امروز چیزی نفروخته به‌اش گفتم خب، من بعدا فکر می‌کنم روی این موضوع Ùˆ اگر خواستم عوض کنم ISPام رو، حتما خبرتون می‌دم! دیگه آخر سر طرف رو به زور از گوشی انداختم بیرون Ùˆ رفتم به سراغ ادامه‌ی خواب‌ام!

دی‌شب که از سفر برگشتم دیدم یک نامه‌ای توی صندوق پستی‌ام هست که می‌گه بیاید اداره‌ی پست تا یک بسته دریافت کنید. معمولا بسته‌های بزرگ و یا سفارشی رو این‌طوری می‌کنن. یعنی خبرش رو می‌دن که بسته‌تون آماده است بیاید دریافت کنید. من هم که منتظر یک بسته‌ی خیلی مهم اداری بودم، کلی ذوق و شوق داشتم که به زودی کارم راه می‌افته و از این تخیلات. امروز یک جلسه داشتیم، بی‌خیال‌اش شدم و رفتم اداره‌ی پست. به هر حال این بسته قرار بود خیلی مهم باشه و جلسه ارزش‌اش رو نداشت. رفتم بسته رو گرفتم و دیدم که ای دل غافل، این بسته از شرکت تلفن است. گفتم حالا اشکال نداره، شاید دستگاه تلفن‌ای چیزی باشه. البته توی دل‌ام به‌شون بد و بیراه گفتم که چرا تلفن مجانی‌تون رو این‌قدر دیر برام می‌فرستید. اگر زودتر فرستاده بودن، من مجبور نبودم خدا دلار(!)‌ پول بدم برای این دستگاه سوسولی‌ی فعلی‌ام! جلسه که از دست رفت، اومدم خونه ببینم چی برام فرستادن و بعدش برم دانش‌گاه. بسته رو که باز کردم رنگ‌ام تقریبا قرمز شد! یک مودم فرستاده بودند حضرات!!! حداقل معنای‌اش این است که آقایان می‌خواهند از این به بعد یک بیست سی دلاری هم ماهانه از من بابت اینترنت اضافی(!)‌ بگیرند. نمی‌دونم چرا من هر وقت دل‌ام غم جیب‌ام رو می‌خوره، یک خرج الکی‌ی دیگه می‌آد رو دست‌م!

البته کور خوانده‌اند اگر فکر می‌کنند دنیا اساس‌اش بر مصرف‌گرایی است! فورا یک نامه برای‌شان نوشتم و پرسیدم مودم را دوست دارید با پست دریافت کنید یا این‌که بیندازم‌اش توی یکی از مراکزتان. البته این بازی به هر حال یک بازی‌ی برنده-برنده نیست (شاید برنده-بازنده باشد، شاید هم بازنده-بازنده) اما اجازه نمی‌دهم بازنده‌ی بزرگ من باشم!

بازگشت سندباد

بازگشت سندباد

کنفرانس تمام شد. شاید هم نشد. پایان‌اش را ندیدم. شاید پایانی نداشت اصلا. من الان در ونکوور نیستم. آیا ونکوور وجود دارد؟!

کنفرانس تمام شد. کنفرانس خوبی بود. منظورم World Congress on Computational Intelligence است که شامل سه کنفرانس International Joint Conference on Neural Network (IJCNN)، IEEE International Conference on Fuzzy Systems (FUZZ-IEEE) و Congress on Evolutionary Computation(CEC) بود. این ابرکنفرانس تا پیش این هر چهار سال یک‌بار برگزار می‌شد و از این پس قرار است دو سال یک‌بار برگزار شود. دفعه‌ی بعدی‌اش در هنگ‌کنگ است. هنگ‌کنگ هم جای دیدنی‌ای است!

کنفرانس تمام شد. کنفرانس خوبی بود. شاید هم نه. ذوق و شوق‌ام این‌بار کم‌تر بود. برای‌ام کم‌تر عجیب بود دیدن این همه آدم‌ای که پژوهش کرده‌اند و حالا دارند کارشان را ارایه می‌دهند. دیگر از ارایه‌دادن نمی‌ترسیدم. یا حداقل نه خیلی! اسلایدهای‌ام را در خود کنفرانس راست و ریست کردم. البته نیمچه‌آماده بودند. باید از یک جای دیگر برمی‌داشتم، شکل‌شان را به‌تر می‌کردم و می‌گذاشتم کنار هم. این‌بار مدل‌ام شده بود مینیمالیستی. هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشتند اسلایدها (یکی‌شان آرم دانش‌گاه و کنفرانس را در پایین‌اش -خیلی کوچک- داشت. دومی!).

این‌بار بیش‌تر از دفعه‌ی پیش خوش گذشت. گرچه شاید دفعه‌ی پیش نوستالژیک‌تر باشد برای‌ام. دفعه‌ی پیش به مملکت‌ای رفتم Ú©Ù‡ دوست‌اش داشتم. حتی مک‌دونالدش هم برای‌ام جذابیت داشت. این‌بار مملکت اما برای‌ام عادی بود. شاید هم نه …

ونکوور زیبا است؟ بله! ونکوور زیبا است جوری که انگار وجود ندارد. ونکوور را دوست دارم که هم شلوغ است و هم آدم دارد و هم تمیز و زیبا است.

چند نفری را دیدم Ú©Ù‡ دیدن‌شان برای‌ام کاملا عجیب بود. انتظارش را نداشتم روزی ببینم‌شان. که‌ها را؟ لطفی‌زاده را دیدم (پدر منطق فازی)ØŒ Yager (از افراد تاثیرگذار در منطق فازی)ØŒ Bezdek (فازی کلاسترینگ(!))ØŒ Floreano (روباتیک تکاملی)ØŒ Dorigo (به وجودآورنده‌ی ایده‌ی کلونی‌ی مورچه‌ها برای بهینه‌سازی)ØŒ Fogel (از افراد مهم در محاسبات تکاملی) Ùˆ چند نفر دیگر Ú©Ù‡ من پیش‌تر نمی‌شناختم، اما آدم‌های مهم‌ای بودند مثل ادیتور Transaction on Fuzzy Systems. صحنه‌ی جالب دیگری Ú©Ù‡ دیدم این بود Ú©Ù‡ در یک بخش‌ای از مهمانی‌ی جوایز Ùˆ غیره از IEEE Fellowها خواستند Ú©Ù‡ برخیزند. Ú©Ù„ÛŒ پیرمرد آن جلوی سالن بلند شدند. هممم …

کنفرانس خوب بود؟ مقاله‌های من خوب بود. ازشان راضی‌ام. ارائه‌های‌ام هم خوب بودند. از مقاله‌ی مربوط به تزم بیش‌تر خوش‌ام می‌آید، اما آن یکی هم خوب بود Ùˆ به خیر گذشت! اولی جایزه‌ی به‌ترین ارائه‌ی جلسه را هم گرفت! هممم … البته من دوست داشتم جایزه‌ی به‌ترین مقاله‌ی کنفرانس را بگیرم، اما خب، نشد! یاد جلسه‌های توزیع جوایز المپیاد افتادم.

خلاصه این‌ها … !
فعلا بروم سراغ کارهای‌ام!

لطفی‌زاده، عکاسی و کنفرانس WCCI06

لطفی‌زاده، عکاسی و کنفرانس WCCI06

خب! دی‌روز چشم‌مان به جمال لطفی‌زاده، مبدع منطق فازی، روشن شد! آمده بود Ùˆ یک سخنرانی‌ی اساسی Ùˆ تکان‌دهنده (از این‌ها Ú©Ù‡ می‌گوید شما اصلا دارید اشتباه می‌روید!) ارایه داد. من از ایده‌های‌اش -تا جایی Ú©Ù‡ می‌دانم- خوش‌ام می‌آید. در ضمن از منطق فازی هم همین‌طور. هممم … در ضمن یک عکس یادگاری‌ی خیلی صمیمانه هم با هم انداختیم!