Browsed by
Category: خاطرات

وقایع کنفرانس WCCI06

وقایع کنفرانس WCCI06

-همین الان وسط سخنرانی یک نوشابه روی زمین ریختم. قوطی‌ی نوشابه‌ام را کنار صندلی‌ گذاشته بودم، پای‌ام خورد به‌اش و موکت بود و نوشابه و حباب‌های CO2.
-کامپیوتر را گذاشتم روی صندلی‌ی کناری تا بروم پارچه بیارم و زمین را تمیز کنم (پیش‌نهاد یکی از بانوان شرکت‌کننده بود البته!). برگشتم دیدم کامپیوترم به شلوارم چسبیده. نگو صندلی‌ی کناری مربایی (یا چیزی در همان حدود) بوده است و زیر کامپیوترم را کثیف کرده و آن هم شلوارم را!
-با تف سعی کردم تمیزش کنم! به‌تر شد. (;

به روزرسانی: الان همه چیز تحت کنترل است! نگران نباشید!!!

از وسط کنفرانس

از وسط کنفرانس

مثل این آدم‌های مرکز دنیا،
Ú©Ù‡ می‌آیند Ùˆ می‌گوید “انا منم!”ØŒ
باید خدمت‌تان عرض کنم که
-با ارادت و خلوص-
که من این‌جای‌ام در شهر ونکوور،
وسط کنفرانس و قضایای مربوطه!

تاکنون البته هنوز به هیچ چیزی -جز سخنرانی‌ی خودم- خوب گوش نکرده‌ام. کنفرانس‌اش عظیم است(+). گویا ۱۵۰۰ شرکت‌کننده دارد. حالا باید بروم کمی بگردم ببینم اوضاع و احوال چطور است. عیب کنفرانس همین بزرگی‌اش است. خنده‌دار نیست سه سخنران دعوت‌شده (invited talk) به طور هم‌زمان با هم برقرار می‌شود که یکی‌شان لطفی‌زاده است؟! (لطفی‌زاده پدر منطق فازی است.)

حالا سعی می‌کنم بیش‌تر بنویسم.

Oilers’ fans

Oilers’ fans

Oiler's hockey team fans

دی‌شب هم تیم هاکی‌ی شهر ما، Oilers، بازی داشت. برخلاف دفعه‌ی پیشین فراموش نکردم که دوربین‌ام را با خود هم‌راه ببرم. شب با بچه‌ها ابتدا رفتیم چیزکی خوردیم و بعد هل‌شان دادم برویم سمت Whyte Av. تا جمعیت را ببینیم (و البته من هم عکس بگیرم!). این دفعه خیلی خلوت‌تر از پیش بود. در واقع هیچ‌جا هیچ‌کس له نشد. اما به هر حال شد چند عکس بگیرم که نتیجه‌اش را می‌بینید.

Read More Read More

Residence Assistant

Residence Assistant

دیگر تقریبا یادم رفته بود نه ماه کی‌ها نبود که با صدای نکره‌ی فلان همسایه‌مان بیدار نشده باشم. طرف دوست داشت خواننده‌ی اپرا شود و پیگیرانه تمرین می‌کرد. اوایل‌اش خوب است و تو هیجان‌زده‌ای که با صدای یک بعد-از-این۰خواننده بیدار شده‌ای، اما بعد از دو سه بار یواش یواش شک می‌کنی که آیا جدا لازم است از بیدارشدن‌ات خوش‌نود باشی یا نه و دیگر بعد از یکی دو ماه مطمئن می‌شوی که صدای‌اش را نمی‌خواهی تحت هر شرایطی -هر شرایطی یعنی هر شرایطی- و به هر عنوان بشنوی. به صدای‌اش حساسیت پیدا کرده بودم. طرف به اقتضای شغل‌اش (مثلا مسوول طبقه) همیشه در راه‌روها حضور به هم می‌رساند و پی‌گیرانه حرف می‌زد.
می‌دانی، تمرین‌اش Ú©Ù‡ معادل یک سر تا ته اپرا خواندن Ú©Ù‡ نبود. بود شاید شکرگزارش هم می‌بودیم. نه! درست مثل تمرین موسیقی یک آماتور -Ú©Ù‡ گیر می‌دهد به یک خط نت تا نحوه‌ی درست انگشت‌گذاری را بیابد- او هم گیر می‌داد به یک کلمه Ùˆ ول نمی‌کرد. فرض کنید Ù‡ÛŒ من تمرین نویسندگی بکنم Ùˆ بنویسم “ول نمی‌کرد، ول نمــی‌کرد، ول‌نمی‌کرد، ول نمیکرد، وووول نمی‌کرد، ولنمیکرد، ول نمی‌کرد” ول Ú©Ù† بابا جون، بی‌خیال شو!

آها … فراموش نکنیم: این بابا ویولون هم تمرین می‌کرد. Ùˆ خود دانی تمرین ویولون چیست.

MS Word موذی

MS Word موذی

می‌دانم، می‌دانم … اما Ú†Ù‡ کنم؟!
چه را چه کنی؟
صبر کن!
خدا Microsoft و برنامه‌ی توی چاله‌اندازش را ببرد زیر گل! امشب MS Word پدر مرا در آورد. الان ساعت ۲:۳۰ صبح است، من نه شام خورده‌ام، نه نهار خورده‌ام و نه صبحانه! پدر سوخته‌ی بی‌همه‌چیز!
آها … البته این گناه من است Ú©Ù‡ از Word استفاده می‌کنم. اما چاره‌ای نداشتم. نوشته‌های سابق بود Ùˆ نمی‌شد تبدیل‌اش کرد به فرمت دیگری. واقعا حس دوباره نوشتن فرمول‌ها Ùˆ تولید مجدد شکل‌ها را نداشتم. نتیجه‌اش همین شد Ú©Ù‡ می‌بینید.

توصیه‌ی اخلاقی بکنم؟ اممم … توصیه‌ای ندارم، شب به خیر!
(اما توصیه‌ی فنی: Word خوب است به شرطی که انتظار نداشته باشی دقیقا همان چیزی که می‌خواهی تولید شود. نتیجه‌ی کارت با Word به هر حال یک چیز قابل تحمل می‌شود، اما نه دقیقا آن چیزی که باید بشود.)

من، Word و خودم

کام-پیو-تری-ها

کام-پیو-تری-ها

می‌دانستم یک مقدار فرق دارند اما دیگر حدس نمی‌زدم این همه اختلاف دیدگاه داشته باشیم.
بحث امروز به این کشید که چه توصیف‌ زمانی‌ای از دنیا معقول است. بحث سر این بود که توصیف زمان-گسسته از دنیا معقول‌تر است یا توصیف زمان-پیوسته. این کامپیوترزده‌ها جدا باور دارند که دنیا برنامه‌ای است که خط به خط اجرا می‌شود: تو کاری می‌کنی، در قدم بعد دنیا تغییری می‌کند و تو آن را مشاهده می‌کنی و الخ!
درست است که معادلات دیفرانسیل ممکن است تنها توصیف ریاضی‌ای از پدیده‌ای واقعا زمان-گسسته باشد (البته من مطمئن نیستم ما چیزی به اسم کوانتای زمان داشته باشیم)، اما به نظر من نگاه به دنیا به صورت گسسته تنها نادیده گرفتن درصد بسیار قابل توجه‌ای از فیزیک و ریاضی‌ای است که دنیا را به سادگی و زیبایی توصیف می‌کند. مثلا من نمی‌فهمم شخص چه بهره‌ای می‌تواند از نوشتن قوانین نیوتون به صورت زمان-گسسته ببرد (مثال ساده: سعی کنید شتاب را به مکان تبدیل کنید. دو بار انتگرال‌گیری فرم زیباتری دارد یا معادل زمان-گسسته‌ی آن؟). توصیف زمان-گسسته بد نیست. اما وقتی مطلوب است که دلیل‌ای قاطع برای آن داشته باشیم: نرخ نمونه‌برداری را خودمان انتخاب کرده‌ایم، قصد داریم تنها گاهی در مورد سیستم نظر بدهیم (مثلا وقتی صفحه‌ی پوانکاری تشکیل داده‌ام در سیستم‌های نوسانی) و غیره.
امروز البرز و پیش‌تر من، کامپیوتر آنالوگ را به عنوان شق ممکن دیگری برای پیاده‌سازی‌ی همه‌ی این حرف‌ها برای‌شان مثال زدیم. پاسخ تقریبا بی‌شرمانه بود: تاخیر ناشی از انتشار موج از این طرف مدار به آن طرف مدار جوری است که به‌تر است تو آن را به صورت زمان-گسسته مدل کنی. دقیقا نمی‌دانم مدعی(!) دقیقا چه تصوری از موج الکترومغناطیسی دارد. پلوپز؟! قابلمه؟

اختلاف دیدگاه طبیعی است. از یک زیست‌شناس انتظار تسلط بر ریاضی نمی‌رود همان‌طور که از یک مهندس انتظار بحث ریاضی‌ی دقیق. اما نمی‌توانم انکار کنم بعضی حرف‌های‌شان حرص‌ام را در می‌آورد. البته یک مقدار هم به آدم‌اش بستگی دارد.

از کنترل و AI

از کنترل و AI

امروز آقامون حسابی سیستم‌های خطی را مسخره کرد. با دست‌اش یک نوار نازک توی هوا می‌کشید و می‌گفت یعنی چی آدم فقط روی این کار کنه؟!
خب! من می‌گفتم زیاد هم بد نیستنا.
بعد گفت ما توی AI مسایل خطی کم داریم.
بعد پیش خودم فکر کردم که حتی یک ماز هم اصلا خطی نیست.
بعد گفتم که آره، کنترلی‌ها مسایل خاص خودشان را مطرح می‌کنند. در واقع گفتم آن‌ها این مسایل را address نمی‌کنند.
همین بود دیگر که کنترل را گذاشتم کنار؟! خب! نه!‌ من کنترل را هیچ‌وقت کنار نگذاشتم. من از اول‌اش هم کنترل را به عنوان هدف در نظر نداشتم. پله‌ای بود که باید از آن می‌گذشتیم. خب!‌ اما کنترل هم خوبی‌های خودش را دارد.

خاطرات Mac’sای!

خاطرات Mac’sای!

دیگر با فروشنده‌ی Mac’s سر خیابان‌مان بگویی نگویی دوست شده‌ام. همه‌شان هندی‌اند Ùˆ به نظر از یک خانواده: پدر بزرگ‌ای Ùˆ پسری Ùˆ دو نوه – یکی دختر Ùˆ یکی پسر. البته شاید هم دختر Ùˆ پسر، هر دو بچه‌های پدربزرگ‌ای باشند Ú©Ù‡ در این صورت می‌شود پدر. پیش‌تر راجع به‌شان نوشته بودم Ú©Ù‡ وقتی فهمیدند ایرانی‌ام حسابی توی فکر می‌رفتند Ùˆ اخلاق‌شان بد می‌شد. در واقع بزرگ‌ترین‌شان این‌طوری بود Ú©Ù‡ دیگر یکی دو ماه است ندیده‌ام‌اش. با پدر Ùˆ پسر خوب‌ام. با دختر هم مشکل‌ای ندارم اما دختر کلا Ú©Ù…ÛŒ بداخلاق است. در واقع همیشه گرفته به نظر می‌رسد. ساری هم نپوشیده! بگذریم …
مدتی است Ú©Ù‡ پدر همیشه تذکر می‌دهد Ú©Ù‡ زمانی ایران بوده است. �هه‌ی هفتاد. من هم همیشه تذکر می‌دهم Ú©Ù‡ باید خیلی عوض شده باشد Ùˆ ایران آن موقع شبیه الان نیست. چند شب پیش پس از خرید شیر (خرید تقریبا همیشگی‌ی من!) دوباره بحث به احمدی‌نژاد کشید. راست‌اش وقتی می‌پرسد مردم از او خوش‌شان می‌آید یا نه، Ú©Ù…ÛŒ Ø´Ú© می‌کنم. به هر حال به نظر می‌رسد درصد قابل توجه‌ای از آن هفده میلیون رای داده‌اند. اشتباه Ú©Ù‡ نمی‌کنم؟ توجیه‌ام البته گول‌خوردگی‌ی اقتصادی‌ی از جنس نفت سر سفره است. حالا این‌ها به کنار … به من ربطی ندارد. آقای پدر از من پرسیده احمدی‌نژاد سواد دارد یا نه. وقتی گفتم استاد دانش‌گاه است تقریبا کف کرد. بعد شروع کرد به دلداری دادن من Ú©Ù‡ امریکا محال است به ایران حمله کند Ùˆ کلا لازم نیست نگران باشم چون چین Ùˆ روسیه روابط اقتصادی‌ی خوبی با ایران دارند. من هم خوش‌حال شدم Ùˆ خیال‌ام راحت شد. بعد گفتگوی تمدن‌ها تمام شد چون مشتری بعدی امد Ùˆ آقای مغازه‌دار باید می‌رفت سراغ‌اش.
امشب هم سوال عجیبی پرسید. ابتدا پرسید ایران چقدر جمعیت دارد. گفتم هفتاد میلیون. بعد پرسید Ú©Ù‡ ایران چند نفر نیروی نظامی دارد. من گفتم Ú©Ù‡ نمی‌دانم. بعد گفت این چیزها را Ú©Ù‡ در اینترنت نوشته‌اند. من تاکید کردم Ú©Ù‡ جستجو نکرده‌ام Ùˆ ادامه دادم Ú©Ù‡ تعداد نیروی نظامی‌ی ایران ثابت نیست Ùˆ تغییر می‌کند (در واقع، همه جان بر کف‌اند). گفت باید بیش از یک میلیون باشد. دیگر نگفتم ما ارتش بیست میلیونی داریم Ú©Ù‡ اگر گلاب به روی‌تان بشاشند، اسرايیل را لایه‌ای نازک از آب Ùˆ اوره Ùˆ مخلفات بر می‌دارد (این لایه Û²Û¸Û° نانومتر خواهد بود: در حوزه‌ی طول‌موج ماورای بنفش، اندازه‌ی حفره‌های روی CDها Ùˆ …!).

علیرضا طبایی

علیرضا طبایی

پس از سال‌ها دوباره خبری از علیرضا طبایی، معلم انشاء سال اول دبیرستان‌ام، شنیدم (+) . او یکی از معدود معلم‌های انشاء مورد علاقه‌ام بود Ú©Ù‡ احساس می‌کنم چیزی از او یاد گرفته‌ام. او بود Ú©Ù‡ اجازه داد پس از دو سه سال دوباره بدون هراس از زخم زبان‌های معلمان پیشین‌ام سبک‌های جدیدی را بیازمایم. اگر از ذره‌بین بزرگ‌نمای‌ای استفاده کنیم Ùˆ انشاء سر کلاس را به ارج رمان‌ای قرب دهیم، سال اول دبیرستان‌ام یکی از سال‌های شکوفایی ادبی‌ی من محسوب می‌شود – سال‌ای Ú©Ù‡ به خاطر انتشار داستان جایزه نوبل ادبی… اوه! بگذریم – نباید می‌گفتم!

آقای طبایی پس از سال‌ها دوباره چیزی چاپ کرده است. مجموعه‌ی شعر جدیدش به نام “شاید گناه از عینک من باشد” تا چند روز دیگر به بازار خواهد آمد. تا به حال چیزی از او نخوانده بودم. در واقع یکی از معدود معلم‌های انشایی بود Ú©Ù‡ چیزی از خودش برای‌مان نخواند – یا حداقل من به یاد ندارم. نمی‌دانم جای‌گاه او در ادب معاصر چگونه ارزیابی می‌شود اما بدون توجه به آن جای‌گاه به اعتقاد من معلم خوبی بود.

راستی عکس‌اش که خیلی پیر شده است. باور کنید آن موقع فقط یک‌م پیر بود!

بوی خارج

بوی خارج

از بچگی تا همین امروز امروزش از بوی خارج خوش‌ام می‌آمد. خاله‌ام Ú©Ù‡ هر چند وقت یک‌بار برمی‌گشت کشورش، چمدان‌اش بوی خارج می‌داد. بویی متفاوت Ùˆ شادی‌بخش برای‌ام. کیسه‌ها، لباس‌ها Ùˆ اتاقی Ú©Ù‡ او در آن می‌ماند بویی دیگر می‌گرفت. نمی‌توانم توصیف کنم Ú†Ù‡ بویی می‌داد اما شاید بوی عطر بود، شاید بوی صابون خوش‌بو، شاید شامپو Ùˆ البته مطمئنا همه‌ی این‌ها. خلاصه “خارج” برای‌ام خوش‌بو بود!
الان این‌گونه نیست. بوی خارج را حس نمی‌کنم. همه چیز همان بوی سابق را می‌دهد (جدا از بوی دودش Ú©Ù‡ دیگر کم‌یاب است). انگار نه انگار Ú©Ù‡ این‌جا ناف خارج است (گیریم Ú©Ù…ÛŒ ناف‌اش حوالی سرش باشد). گمان‌ام این نشانه‌ای است برای بینی‌های گرفته – باشد Ú©Ù‡ اندیشه کنند.

کابوس امتحان و دلایل روان‌شناختی‌ی آ� از دید عالی‌جناب شنل قرمزی

کابوس امتحان و دلایل روان‌شناختی‌ی آ� از دید عالی‌جناب شنل قرمزی

خواب بد این است که ببینی فردا امتحان ریاضی داری و پنج‌شنبه هم امتحان قرآن و تا به حال نه تنها سر کلاس قرآن نرفته‌ای که حتی کتاب را هم به شخصه ندیده‌ای.
صبح البته خوش‌بختانه با صدای تلفن بیدار شدم و خیلی عذاب نکشیدم. بعد یادم آمد که من ترم‌ام تمام شده و الان می‌توانم خوش‌حال باشم و فعلا هیچ خبری از امتحان و غیره نیست. در نتیجه تصمیم گرفتم دوباره بروم بخوابم (و این بار با خیال راحت).
فکر کنم یک روان‌کاری احتیاج داشته باشم چون هنوز گاهی خواب امتحان می‌بینم و آن هم معمولا امتحان‌های دبیرستانی و یا کنکور و از این حرف‌ها. حالا جزییات را تعریف نمی‌کنم خوبیت ندارد.
شاید یکی از وقایع خنده‌داری Ú©Ù‡ روزگاری برای‌ام رخ داد در این موضوع بی‌تاثیر نباشد: گمان‌ام آخرهای سال دوم راه‌نمایی‌ام بودم Ùˆ زمان ماجرا به عصر جمعه‌ای بود برمی‌گردد Ú©Ù‡ قرار بود فردای‌اش امتحان اجتماعی داشته باشم. من خوش‌خوشان‌ام بود Ú©Ù‡ وضعیت خوب است Ùˆ امتحان کاری ندارد Ùˆ اجتماعی را Ú©Ù‡ خالی می‌بندی می‌رود Ùˆ از این حرف‌ها. شب قرار بود برویم مهمانی. قبل از مهمانی با یکی از دوستان‌ام تلفنی صحبت می‌کردیم Ú©Ù‡ ناگهان شست‌ام خبردار شد Ú©Ù‡ فردا امتحان اجتماعی نداریم، بلکه قرار است تاریخ ازمان بگیرند (این شست با آن‌ای Ú©Ù‡ قرار است برود در بینی‌ی سانسورچی فرق دارد. یکم این‌که این شست من است Ùˆ آن شست خودش، دویم آن‌که آن شست پا بود Ùˆ این احتمالا شست دست). گویا سر صف(!) چند روز پیش گفته بودند Ú©Ù‡ جای این دو امتحان عوض شده است ولی من احتمالا دیر رسیده بودم (مطابق معمول – البته آن موقع زیاد معمول نبود) Ùˆ نمی‌دانستم. خب! مهمانی را Ú©Ù‡ رفتم چون دل‌ام بیرون رفتن می‌خواست (ددر هم به ان می‌گویند)ØŒ اما یک مقدار نگران شدم چون هیچ وقت تاریخ‌ام خیلی خوب نبوده Ùˆ نمی‌شد همین‌طوری ماست‌مالی‌اش کرد. البته طبیعی است Ú©Ù‡ ماست مالی شد Ùˆ رفت Ùˆ من هنوز زنده‌ام! معلم تاریخ‌مان Ú©Ù‡ بود؟ یادم نمی‌آید اسم‌اش را Ùˆ حتی شکل‌اش را Ùˆ حتی حدودش را اما حدس می‌زنم چیز جوکی بود.
(فکر کنم آن جمعه، همان جمعه‌ای بود که نتایج ریاست جمهوری دور دوم هاشمی مشخص شده بود. من البته در آن زمان انتخابات را تحریم کرده بودم.)

ونکوور و ادمونتون

ونکوور و ادمونتون

چند روزی به خاطر کنفرانس NIPS (Neural Information Processing Systems)، ونکوور بودم. برنامه‌ی کنفرانس خیلی فشرده بود و نشد زیاد شهر را بگردم. اما همان اطراف downtownای را که محل برگزاری‌ی کنفرانس (و اقامت‌مان: هر دو در یک هتل) بود دیدم، از شهر کم و بیش خوش‌ام آمد.
ونکوور شهر قشنگی است. ساختمان‌های بلندش دقیقا همان جوری است که من می‌پسندم (دوستان‌ام می‌دانند که من بیش‌تر جزو انسان‌های شهرنشین حساب می‌شوم تا انسان‌های علاقه‌مند به طبیعت). همه چیز در کنار هم است با مراکز خرید جور واجور. شهر پر از رنگ و نور است و این مرا خوش‌حال می‌کند. جدا از ان، ساختار شهر که تقریبا جزیره‌مانند است (یا حداقل بین بخش‌های مختلف‌اش خلیج وجود دارد) آن را زیباتر می‌کند. تراکم جمعیت انسانی‌ی آن قابل قبول است و گاهی مرا یاد تهران می‌اندازد. یک مزیت و هم‌چنین عیب بزرگ آن آب و هوای آن است. ونکوور در این چند روزی که بودیم خنک بود اما سرد نبود (شاید حدود صفر یا کمی پایین‌تر). آن‌طور که می‌گویند ونکوور معمولا زیر صفر نمی‌رود و به‌ترین آب و هوای کانادا را دارد. البته عیب‌اش این است که هوای آن گویا معمولا ابری است. چنین هوایی مرا افسرده می‌کند. یعنی فکر کنم سرما قابل تحمل‌تر از نبود نور باشد.

ساختار ادمونتون، شهری که در آن هستم، با ونکوور حسابی فرق می‌کند. ادمونتون شهری است بزرگ با ارتفاعی کم. اکثر خانه‌ها یک طبقه است و جز در مرکز شهر آسمان‌خراش کم‌تر دیده می‌شود. آسمان‌خراش‌های مرکز شهر هم خیلی بلند نیست. تراکم جمعیت در این‌جا بسیار کم است و خبری از ترافیک و شلوغی نیست. ادمونتون نسبت به ونکوور (یا تهران یا شهرهای معادل) شهر نیست، بلکه روستا است: یک روستای بسیار بزرگ. برای این‌که حدود اندازه‌ی این شهرها دست‌تان بیاید، سری به ویکیپدیا زدم. مطابق داده‌های آن‌جا، ونکوور ۱۱۵ کیلومتر مربع است، تهران ۶۵۰ کیلومتر مربع و ادمونتون ۶۷۰ کیلومتر مربع. البته تراکم جمعیت این‌ها با هم قابل مقایسه نیست. تراکم جمعیت یک شصت و هفتم نیویورک است!!!

ونکوور شهری با بافت‌های گوناگون است. حدود ده دقیقه از هتل‌مان دور شده بودیم Ú©Ù‡ به جایی رسیدیم Ú©Ù‡ ترسناک بود: آدم‌هایی با قیافه‌های عجیب Ùˆ غریب، کارگرهایی ترسناک(!) Ùˆ … جوری Ú©Ù‡ حتی در تهران هم کم‌تر دیده می‌شوند. در ادمونتون تا به حال احساس ترس نکرده‌ام (شاید چون متوجه وخامت اوضاع نشده‌ام!) اما در ونکوور خیلی سریع به چنان وضعی رسیدم. در تهران هم Ú©Ù‡ کلا وضعیت ترسناک است!

به نظرم اگر آسمان ادمونتون را به ونکوور قرض دهند (ولی دمای‌اش را نه!)، ونکوور شهر خیلی خوبی برای زندگی است. ادمونتون هم برای تمدد اعصاب شهر خوبی است و البته باید بگویم که شهر قشنگی است. می‌شود فرض کرد در یک شهرک تفریحی در شمال ایران هستید یا چیزی در همان حدود. البته هوا آن‌قدر مرطوب نیست (یا حداقل من فکر می‌کنم نیست) و دریا هم ندارید.

منوچهر نوذری

منوچهر نوذری

یک کهن‌خاطره‌ی دوست‌داشتنی‌ی من از دوران کودکی‌ام، شب جمعه‌هایی بود Ú©Ù‡ بر مبل‌ای می‌نشستم Ùˆ روی خودم پتویی می‌انداختم Ùˆ چای شاید در دست می‌گرفتم Ùˆ با همه‌ی اعضای خانواده مسابقه‌ی هفته می‌دیدم: مسابقه‌ای بس دوست‌داشتنی برای من – Ùˆ به گمان‌ام یکی از معدود مسابقه‌هایی Ú©Ù‡ واقعا خوب بود. بعد از اجراهایی Ú©Ù‡ او داشت، دیگر مسابقه‌های تلویزیونی را نمی‌بینم.
خاطره‌ی دیگر، برنامه‌ی صبح جمعه با شما بود. جمعه صبح‌ها تنها زمانی بود که همه با هم صبحانه می‌خوردیم و من همیشه سعی می‌کردم پیش از شروع اجباری‌ی مشق‌نوشتن‌ها آن برنامه‌ی رادیویی را تا آخرین لحظه‌اش بشنوم و این آخرین لحظه‌اش هم خوش‌بختانه خیلی زود نمی‌آمد و مرا لحظه لحظه شاد و شادتر می‌کرد.
یک‌بار (یا شاید دو بار) هم تئاترهای‌اش را دیدم. سیاه‌بازی‌های خنده‌دار و دوست‌داشتنی‌اش را. تئاتر گلریز بود یا بولینگ عبدو یا کجا؟ یادم نمی‌آید.
خلاصه همه‌ی این‌ها این‌که منوچهر نوذری دیگر پیش ما نیست Ùˆ نمی‌تواند برنامه‌ی جدیدی برای‌مان بریزد. او مرا خیلی سرگرم کرد Ùˆ مطمئن‌ام Ú©Ù‡ خیلی‌های دیگر را نیز. شاید بتوانم بگویم Ú©Ù‡ مجری‌ی مورد علاقه‌ی من همو بود Ùˆ حتی طنزپرداز دوست داشتنی‌ام. چند وقت پیش Ú©Ù‡ خبر بیماری‌اش را شنیدم ناراحت شدم Ùˆ از خودم پرسیدم Ú©Ù‡ باقی می‌ماند یا نه. گویا وقتی این خبرها به بیرون درز می‌کند Ú©Ù‡ دیگر شانس‌ای برای کس‌ای نمانده است. متاسفم … حیف Ú©Ù‡ از دست‌اش دادیم (این روزها اما گویا دیگر شمار از دست رفتگان بی‌کران می‌نماید) اما می‌دانم Ú©Ù‡ خاطرات شیرین‌ای را در ذهن خیلی‌های‌مان جای داده است. روح‌اش شاد! (:
راستی ما Ú©Ù‡ این همه آدم از دست می‌دهیم، آیا کس‌ای را نیز به دست می‌آوریم؟ می‌شود تولد کسانی را جشن گرفت Ú©Ù‡ سال‌ها بعد قرار است بشنوند منوچهر نوذری‌‌ها، احمد شاملو‌ها، خبرنگاران از دست رفته، زهرا کاظمی‌ها Ùˆ پدران Ùˆ مادران Ùˆ برادران Ùˆ خواهران Ùˆ دوستان‌مان؟! می‌توانیم آن‌ها را جای‌گزین خاطرات‌مان بکنیم؟ بچه‌ای Ú©Ù‡ امروز به دنیا می‌آید بشود خاطره‌ی دوران کودکی‌ی ما؟ نمی‌دانم … فکر نکنم بشود. شاید پیری همین باشد: آدم‌ها می‌آیند Ùˆ می‌روند اما آدم‌ها قلاب نگاه‌شان را فقط به پنجره‌ای فانی Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© از زمان گیر می‌دهند. این را هم ول‌اش Ú©Ù†! بگذریم … منوچهر نوذری خیلی‌ها را شاد کرد، مگر نه؟ همین کافی است!

خاطراتی کنفرانسی (۱)

خاطراتی کنفرانسی (۱)

خب! الان وسط NIPS هستم! از بخش پوسترهای‌اش -که جز قابل توجه کنفرانس است- خیلی خوش‌ام آمد. حتی بیش‌تر از چیزی که تا به حال از سخنرانی‌های‌اش خوش‌ام آمده. البته فعلا اول کار است.

در فرودگاه

در فرودگاه

خب! من الان در فرودگاه Edmonton هستم و منتظر هستم تا سوار هواپیما شوم!
می‌خواستم ببینم آیا می‌شود در این‌جا هم کانکت شد که دیدم می‌شود. با شبکه‌ی بی‌سیم و تکنولوژی‌ای موسوم به AirPort به راحتی وصل شدم. خوش‌ام آمد. (:
دم ورودی پوست‌ام را حسابی کندند! کمربندم مشکل داشت، کفش‌ام مشکل داشت (یک وینگول‌های فلزی دارد) و خلاصه حسابی حس تروریستی‌ام حسابی فعال شد.