Browsed by
Category: خاطرات

خاطرات بهینه‌سازانه

خاطرات بهینه‌سازانه

این هفته‌ی اخیر پوست‌ام بگی Ù†Ú¯ÛŒ کنده شد. در واقع قانون Ú©Ù„ÛŒ این است Ú©Ù‡ هر Ú†Ù‡ به آخر ترم نزدیک‌تر می‌شوم، سرعت پوست‌کندگی هم بیش‌تر می‌شود. البته این برای یک برنامه‌ی تحصیلات تکمیلی تقریبا طبیعی است (مثلا در دانش‌گاه تهران هم همین‌طور بود دقیقا. یک ماه اول اولین ترم‌ام بسیار زندگی شیرین بود، بعد به تدریج فشرده‌تر شد). طبیعی می‌نماید Ú©Ù‡ در لیسانس هم همین‌طوری باشد اما تا جایی Ú©Ù‡ به خاطر دارم دقیقا این‌طوری نبود. آخرهای ترم‌ها معمولا خیلی کار داشتم ولی قابل مقایسه با دوره‌های بعدی نبود. در دوران لیسانس کلا کارهای خیلی بیش‌تری می‌کردم: انجمن علمی، فلان جلسات ادبی Ùˆ … ! بگذریم …
آخرین پروژه‌ی این دست بهینه‌سازی مربوط می‌شد بهینه‌سازی‌ی مقید. باید یک SVM را تعلیم می‌دادیم که تعلیم آن منجر می‌شد به یک quadratic problem با قیدهای تساوی و ناتساوی‌ی خطی. تا به حال مسایل بهینه‌سازی‌ی مقید را با روش‌های کلاسیک حل نکرده بودم. تجربه‌ی جالبی بود و البته کمی دردسردار. چند نکته باعث شده بود که این تکلیف کمی بیش‌تر از تکلیف‌های پیشین اذیت‌ام کند: چند جلسه‌ای دیر رفته بودم سر جلسه‌ها و جزوه‌های‌ این بخش‌ام خیلی کامل و دقیق نبود. هم‌چنین کم‌تر از بخش‌های دیگر هم بلدش بودم. به نظر می‌رسد پیاده‌سازی‌ی مناسب این روش‌ها پیچیده‌تر باشد از روش‌های بهینه‌سازی‌ی بدون قید. یعنی برای این‌که این روش‌ها درست کار کند نه تنها الگوریتم‌های نامقیدتان باید درست کار کند (که مثلا برای روش‌ای مثل نیوتون همیشه آسان نیست)، بلکه با دردسرهای طبیعی‌ی روش‌های مقید -که باعث می‌شود مسایل از نظر عددی پیچیده و بدرفتار- نیز سر و کار داریم. مهم‌تر از این‌ها این که وقت خیلی کم‌تری برای این تکلیف داشتم. عملا چهارشنبه شب شروع کردم به برنامه‌نوشتن و گزارش‌اش را هم بعد از تمام شدن مهلت مقرر شروع کردم به نوشتن!!! نتیجه‌اش این شد که تا هفت صبح بیدار بودم. دفعه‌ی اول حدود یک هفته قبل از سر رسیدن مهلت، برنامه‌های‌ام کار می‌کردند. البته خیلی هم تقصیر من نیست چون نمی‌شود گفت خیلی تنبلی هم کرده‌ام.
اما خوش‌بختانه در آخرین لحظات روش‌های‌ام تا حدود قابل قبولی کار کردند. البته باز هم باید مقایسه شود ولی فکر کنم قابل قبول باشند.
اندکی راجع به روش‌هایی که پیاده‌سازی کردم بنویسم. با این‌که با این کارم از فرم معمول ضدخاطرات خارج می‌شوم اما تا این‌جای‌اش هم به اندازه‌ی کافی متفاوت شده است که نوشتن دو تا اسم عجیب و غریب را توجیه کند. یکی از روش‌های‌ام استفاده از augmented Lagrangian بود که یک روش exterior point بر اساس penalization است. این را با دو بهینه‌سازی‌ی نامقید steepest descent و damped newton حل کردم. روش دیگر اسم‌اش خارق‌العاده است: primal-dual interior point log-barrier!!! روش دوست‌داشتنی و هوش‌مندانه‌ای است که خیلی هم خوب کار می‌کند اما عیب‌اش این است که باید از یک راه‌حلی شروع کرد که قیدها را از همان ابتدا تامین کند. در نتیجه به کارگیری‌ی این روش کمی مشکل‌دار می‌شود. اما گویا ملت از این روش خوش‌شان می‌آید و اتفاقا جدیدا بسیار استفاده می‌شود.
به‌ترین پاسخ به دست آمده از آن روش دوم بود Ùˆ روش augmented Lagrangian با damped Newton هم به‌تر از آن دیگری -Ú©Ù‡ تقریبا پرت بود- کار کرد. دیگر چه؟! همین! آها … یک مقدار خاطره‌ی بی‌ربط:
این‌جا سرد شده است. در حدود -۱۵ تا -۲۲ درجه‌ی سانتیگراد است. خب، جالب است! هوا جوری سرد است که به نظرم می‌اید در بینی‌ام کریستال تشکیل می‌شود. حالا باید یک‌بار آینه با خودم ببرم بیرون ببینم دقیقا چه اتفاقی می‌افتد اما حس‌اش این‌طوری است و به نظر یک چیزهایی جدا آن تو یخ می‌زند. خب، البته خیلی هم بد نیست. فعلا می‌توان زنده ماند.

خاطرات قدیم و جدید، پراکنده و سوا-نشده، از دکتر محمودافشار و علامه‌حلی تا آلبرتا

خاطرات قدیم و جدید، پراکنده و سوا-نشده، از دکتر محمودافشار و علامه‌حلی تا آلبرتا

۱-این روزها خیلی‌‌ها می‌میرند. نمی‌دانم چطور است که فرهنگیان گویا به صورت burstای می‌میرند! شاید هم این واقعیت برای آشنایان آدم -حالا چه آشنا از نزدیک و چه از دور- صادق باشد (گرچه به نظرم این تاثیر تغییر در ادراک انسان مصیبت‌دیده است و نه تغییر در طبیعت). مرتضی ممیز و منوچهر آتشی همین چند روز اخیر فوت کردند. متاسفم شدم (با این‌که آشنایی‌مان آن‌قدر هم زیاد نبود. در واقع تقریبا صفر بود). از هر مرگی دل‌ام می‌گیرد.

۲-امروز یک دانش‌جوی امریکایی آمد و گفت که جدیدا محقق‌ای به این نتیجه رسیده است که دلیل فروریختن برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی اشتعال هواپیماها در آن بالا نبوده بلکه به نظر می‌رسد انفجار دیگری به طور مجزا در ساختمان‌ها صورت گرفته که با مواد منفجره (غیر از نفت هواپیما) بوده است. او به باور توطئه بود و اعتقاد داشت این کار خود دولت امریکا بوده که فرصت را غنیمت شمرده برای انجام هر کار دل‌خواه به بهانه‌ی چنان مصیبتی.

۳-امروز این روبات بیچاره‌ی ما در حالی که ماموریت‌اش را به خوبی انجام داده بود و چند متر بیش‌تر با آشیانه فاصله نداشت، خود به خود خاموش شد و شترق (دقیقا به همین فرم!) با صورت آمد زمین و در این بین فاصله‌یاب لیزری‌ی نه هزار دلاری‌اش تالاپ افتاد بیرون!!! حالا هنوز نمی‌دانیم خراب شده یا نه اما امیدوارم نشده باشد. دل سوختن دارد این‌چنین پول هدر رفتن‌هایی. در ضمن چنین رخ‌دادهای ناگواری ظهور حضرات روبات هوش‌مند را به تعویق می‌اندازد. فرض کن هر گروه تحقیقاتی‌ای کلی هزینه کند و بعد بفهمد که هزینه‌ی نگه‌داری‌ی روبات‌ها به دلیل چنین مشکلاتی بالاتر از بودجه‌شان است. خب، می‌رود سراغ کارهای دیگر!

۴-امشب مجموعه بحث‌های خفن‌ای داشتیم در حوزه‌ی فلسفه‌ی دین، فلسفه‌ی شناخت، وجود و تمامیت منطق و در نهایت هم نوکی به نظریه‌ی عدالت زدیم. فکر کنم آوانگاردترین تفسیر فلسفه‌ی شناخت ممکن را امشب ارائه دادیم. تفسیری که در آن حقیقت را -در صورت وجود- عضوی از فضای R^n در نظر می‌گیرد و همه‌ی حرف‌ها را هم در همین فضای اعداد حقیقی بیان می‌کند. شرکت‌کنندگان بحث -که شکم‌شان را به خورشت بادنجان آغشته کرده بودند- اینان بودند: پیروز، نیما، نیما، البرز و سولوژن. یکی از نیماها وسط بحث ول کرد و رفت.

۵-من احساس می‌کنم گیاه‌خواران (آدم‌ها و نه مثلا بزها!) اندکی مشکل دارند. یعنی فکر نمی‌کنم به‌ترین راه تامین مواد غذایی خوردن گیاهان باشد. فکر کنم گیاهان از نظر پروتئینی به شدت کم‌بود دارند و مثلا اگر درست یادم باشد پروتئین‌های گیاهی همه‌ی اسیدهای آمینه‌ی لازم برای بدن را ندارند. در ضمن حدس می‌زنم ساختار دندان‌های ما چیزی بین گوشت‌خوار و گیاه‌خوار باشد و به نظرم می‌آید به تدریج هم به سمت گوشت‌خوار حرکت می‌کنیم. فرم معده‌ی علف‌خواران را که به طور حتم نداریم و خیلی چیزهای دیگر (از جمله این‌که فتوسنتز هم نمی‌کنیم).

Û¶-من الان هیچ ادعایی در مورد زیست‌شناسی نمی‌کنم. قبلا البته ادعای‌ام می‌شد شدید! در نتیجه لطفا مرا در مورد چنین چیزی راه‌نمایی کنید – اگر می‌دانید! آیا گیاه‌خوار بودن مضر نیست؟

Û·-بحث زیست‌شناسی شد، یاد خاطره‌ای از اول راه‌نمایی‌ام افتادم. معلم حرفه Ùˆ فن‌مان نام‌اش آقای موثق بود. پیرمردی مرتب Ùˆ اتوکشیده با رفتارهای خاص خودش. یک جلسه راجع به نظافت Ùˆ … می‌گفت Ùˆ توصیه می‌کرد چطوری خود را در حمام بشوییم (می‌گفت با حباب صابون خودتان را بشویید. برای تولید حباب هم می‌توانیم لیف‌ای را صابونی کنیم Ùˆ بعد توی‌اش فوت کنیم. Ú©Ù„ÛŒ حباب می‌ریزد بیرون. دفعه‌ی اول‌ای Ú©Ù‡ این را تست کردم Ú©Ù„ÛŒ ذوق‌زده شدم. هنوز هم همین‌طورم. البته مواظب باشید زیاد صابون نخورید.). می‌گفت شما باید پوست‌تان را بشویید چون بدن‌تان از طریق پوست‌تان نفس می‌کشد Ùˆ با تاکید می‌گفت مگر شما می‌خواهید درست Ùˆ حسابی نفس نکشید؟! (نمی‌دانم! لابد خیلی قیافه‌های بقیه چرک می‌زد!) حال نمی‌دانم Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ بچه‌ها آمدند Ùˆ این حرف را گذاشتند کف دست معلم زیست‌شناسی‌مان. او هم نه گذاشت Ùˆ نه برداشت گفت مگر شما قورباغه‌اید Ú©Ù‡ با پوست‌تان نفس بکشید؟! بچه‌ها هم همین حرف را بردند نزد حضرت -Ú©Ù‡ ارج Ùˆ قرب‌ای داشت به دلیل سن Ùˆ مرام‌اش به هر حال- Ùˆ او Ú©Ù‡ Ú©Ù„ÛŒ ناراحت شده بود گفت “خب، من روی حرف فلانی حرف نمی‌زنم، اما شما خودتان را خوب بشورید!”.

Û¸-نام خیلی از معلم‌های راه‌نمایی Ùˆ دبیرستان‌ام را به خاطر نمی‌آورم. هممم … شاید یک موقع بنشینم Ùˆ نام‌شان را تا جایی Ú©Ù‡ به یادم می‌آید این‌جا بنویسم. مثلا هر Ú†Ù‡ فکر می‌کنم نام این معلم زیست‌شناسی‌مان به ذهن‌ام نمی‌آید. (در واقع خاطرات زیادی از سال اول راه‌نمایی ندارم. خیلی سال دوست‌داشتنی‌ای نبود. یک جور حس هوای ابری داشت. نمی‌دانم تو هم این‌طور بودی یا نه؟ شاید به خاطر مدرسه بود Ùˆ شاید هم به خاطر راه‌نمایی بودن‌اش) اما مثلا معلم زیست سال‌های بعدم آقای حائری بود Ú©Ù‡ خیلی دوست‌اش داشتم Ùˆ ادم جالب‌ای بود برای خودش. یا مثلا معلم دینی‌ی راه‌نمایی‌ام آقای سالاری بود Ú©Ù‡ من -Ùˆ فکر کنم خیلی‌های دیگر- حسابی ازش خوش‌مان می‌آمد. او Ùˆ معلم دینی‌ی یکی دو سال از دبستان‌ام جزو به‌ترین معلم‌های‌ام حساب می‌شدند. اسم معلم دینی‌ی دوران دبستان را اصلا به یاد ندارم (Ùˆ حتی قیافه‌اش را نیز) اما نمی‌دانم چرا از او خوش‌ام می‌آمد. یک‌بار هم نزدیک بود به خاطر علاقه‌ی قلبی‌ام به او از کلاس چهارم به سوم تنزل پیدا کنم.

۹-حالا که بحث معلم‌های دینی است بگویم که البته این روزها گاهی به حرف‌های معلم دینی‌ی راه‌نمایی‌ام، آقای سالاری (فوق‌لیسانس روان‌شناسی-آن‌طور که خودش را در جلسه‌ی اول معرفی کرد و همیشه فکر می‌کنم به خاطر همین روان‌شناس بودن‌اش بود که رگ خواب بچه‌ها را به دست گرفته بود)، فکر می‌کنم و بعد به نظرم می‌آید که بعضی از حرف‌های‌اش که آن موقع برای‌ام کاملا قابل قبول بود، دیگر پذیرفتنی نیست. البته تعجب نکن! جدا از این‌که آن زمان‌ها در اکثر موارد کم آگاه‌تر بودم، میزان شکاکیت‌ام نیز پایین‌تر بود.

Û±Û°-معلم دینی‌ی سال اول یا دوم دبیرستان‌ام آقایی بود از حوزه Ú©Ù‡ البته با لباس مبدل(!)‌ می‌آمد. علاقه‌ی شدیدی به او نداشتم اما آن موقع به نظرم آدم خوبی می‌آمد. او شخص‌ای سخت‌گیر، منظم Ùˆ جدی بود Ú©Ù‡ البته تا جایی Ú©Ù‡ یادم می‌آید این جدیت‌اش موجب خشونت نمی‌شد. یادم نمی‌آید کلاس‌های‌اش شلوغ بودند یا نه اما حس فعلی‌ام این است Ú©Ù‡ احتمالا ساکت بودند ولی نه به این دلیل Ú©Ù‡ سر بچه‌ها داد بزند تا ساکت‌شان کند. یادم می‌آید برای تکلیف عید به‌مان گفت کتاب “آن‌گاه هدایت شدم (ثم اهدیت)” را بخوانیم چون در امتحان‌ای Ú©Ù‡ مثلا دو سه روز بعد از تعطیلات داشتیم از آن هم سوال می‌داد. خب، این‌کار شستشوی فکری است؟! خیلی دوست داشتم همیشه این‌طوری شستشوی فکری می‌شدم Ùˆ نه جورهای دیگر! آها … نگفتم! کتاب‌اش راجع به سنی‌ای بود (شاید مصری) Ú©Ù‡ مسیر شیعه‌شدن‌اش را توضیح می‌داد. کتاب خوبی بود در نوع خودش.

Û±Û±-سال‌های دیگر دبیرستان معلم دینی/قرآن‌ای داشتیم به نام آقای امیری. من همیشه اندکی با او مشکل داشتم. بعضی وقت‌ها مشکل Ú©Ù… بود، گاهی شدید. آن سال‌ها فکر کنم یواش یواش شروع کرده بودم به عقلانی نگاه کردن به دنیا (البته این‌طور حدس می‌زنم. تاریخ فکری‌ی خودم را درست Ùˆ حسابی به خاطر نمی‌آورم. Ú©ÛŒ بود Ú©Ù‡ شروع کردم فلان‌جور فکر کردن؟! این‌جور درک تاریخ فکری از خودم بگویی نگویی متاخر است. سوال: آیا آن زمان هنوز به طور کامل خودآگاه نشده بودم؟! من همیشه فکر می‌کنم خودآگاه‌شدنِ من خیلی زود رخ داده باشد. شاید سه Ùˆ سال نیمی،‌ شاید پنج سالگی، شاید هم شش سالگی) Ùˆ نتیجه‌ی این عقلانیت هم قبول نکردن نقل قول‌ها Ùˆ حرف‌های ad hoc بود. این بود Ú©Ù‡ همیشه با آقای امیری -Ú©Ù‡ به گمان‌ام بیش‌تر تمایل به نقلیون داشت تا عقلیون- مشکل پیدا می‌کردم. یک‌بار به وضوح یادم می‌آید Ú©Ù‡ به‌ام سر کلاس Ùˆ وسط بحث من Ùˆ او گفت “آقای محترم! فلان Ùˆ بهمان است …” Ùˆ من حس بدی پیدا کردم Ùˆ فهمیدم چنان لفظی اصلا باادبانه نیست. در دانش‌گاه هم یک بابایی بود Ú©Ù‡ همیشه مرا این‌گونه خطاب می‌کرد Ùˆ من Ù‡ÛŒ حرص می‌خوردم. او هم البته خیلی دوستانه این حرف را نمی‌زد.

۱۲-دیگر معلم دینی‌ای به خاطر ندارم. مدت کوتاه‌ای آقای لاجوردی معلم قرآن سال اول راه‌نمایی‌مان بود. در مدح او چیزها گفته‌اند اما من مثل گلابی از او می‌ترسیدم! در واقع بعد از ورود به راه‌نمایی و انتظار او از دانش‌جویان -که در همان یکی دو جلسه‌ی اول اولتیماتوم‌وار بیان شد- احساس کردم سطح دانش قرآنی‌ام پایین‌تر از سطح مورد نیاز است. اگر اشتباه نکنم در دبستان سوره‌ی طولانی‌ای نمی‌خواندیم اما در آن‌جا از ما می‌خواستند بخش‌های بلندی را به خوبی و درستی (و حتی با ترتیل یا چیزی در این حدود) بخوانیم و کلی هم حفظ کنیم. خب، این سخت بود! آقای لاجوردی زیاد معلم‌مان نبود چون بعد از چند هفته یا فوق‌اش یکی دو ماه از معلمی‌ به مدتی محروم‌اش کردند. دلیل‌اش این بود که به داوری‌ی مسابقات قرآن سطح کشوری سازمان اعتراض کرده بود. از آن پس حس به‌تری نسبت به او پیدا کردم. یک جورهایی شاید کارش حس قیام علیه باطل را در من برانگیزاند. معلم جای‌گزین او -اگر اشتباه نکنم- آقای پیرانی بود. او سال‌ها معلم قرآن‌مان بود و با این‌که هیچ وقت حس خوبی نسبت به این درس نداشتم (جزو شاگردهای کم استعداد در آن درس محسوب می‌شدم: جزو کسانی که نمی‌توانستند درست و حسابی بخوانند) اما خب، آدم خوبی بود. شاید یک دلیل‌اش جوانی‌ی او بود و راحتی‌ی او که بچه‌ها می‌توانستند از سر و کول‌اش بالا بروند. چند سال‌اش بود؟ نمی‌دانم، اما فکر نکنم سی سال داشت آن زمان‌ها. راستی او یک ماشین سه چرخه‌ی بامزه هم داشت که مایه‌ی خنده‌ و البته تفریح بچه‌ها بود.

۱۳-بازم یادم آمد! سال اول یا دوم دبیرستان معلم قرآن‌مان آقای محدث بود. فکر کنم آدم مهم‌ای حساب می‌شد چون یک‌بار در تلویزیون دیدم‌اش! پیرمردی که نتوانسته بود قلب مرا تسخیر کند.

۱۴-فکر می‌کنم اگر آن‌ها عاقل بودند، آقای سالاری را معلم دبیرستان هم می‌کردند. اگر این‌کار را می‌کردند جمعیت مومن فارغ‌التحصیل از دبیرستان‌مان خیلی بیش‌تر می‌شد! نمی‌دانم در حال حاضر چه کار می‌کند. بعید است مرا به یاد بیاورد. دوست دارم دوباره ببینم‌اش.

Û±Ûµ-خب! این هم یک ریویوی کوتاه -هم برای تو Ùˆ هم برای خودم- از معلمان دینی‌ام در دوران راه‌نمایی Ùˆ دبیرستان. زنگ دینی (هیچ‌وقت به آن نگفتم معارف اسلامی) در دوران راه‌نمایی برای‌ام بگویی نگویی خوش‌آیند بود. در مورد دبیرستان Ø´Ú© دارم. فکر نکنم خیلی خوب بود مخصوصا زمان‌هایی Ú©Ù‡ با آقای امیری بودیم. گرچه همیشه زنگ تفریح خوبی حساب می‌شد برای گوش کردن به چیزهایی Ú©Ù‡ در ذات جالب‌اند. زنگ قرآن اما خیلی خوب نبود. هیچ‌وقت عربی‌ام خوب نبود Ùˆ تلفظ عربی‌ام نیز به هم‌چنان. هنوز هم اگر بگویند بیا Ùˆ این سوره را بخوان، احتمالا ترس برم می‌دارد Ùˆ زرد می‌کنم! دوستان می‌دانند Ú©Ù‡ سطح سواد عربی‌ی من قابل رقابت با سطح خوش‌نویسی‌ام است. هاها! یاد لرد شارلون می‌افتم وقتی بحث عربی پیش می‌آید! هر دوی‌مان در این زمینه مستعد بودیم. راستی یک‌بار از من خواستند سوره‌ی جمعه را حفظ کنم (اول راه‌نمایی)ØŒ من هم بعد از Ú©Ù„ÛŒ سعی در حفظش، وقتی سر کلاس نوبت‌ام شد همه چیز یادم رفت. بعد گفتم من بلد بودم اما الان نمی‌دانم چرا بلد نیستم Ú©Ù‡ امید فرهودی در آمد Ùˆ گفت “داشتم داشتم حساب نیست، دارم دارم حساب است” (گمان‌ام در کتاب فارسی‌مان خوانده بودیم این ضرب‌المثل را). این لحظات سخت بعد از گذشت n سال هنوز یادم می‌آید. روان‌شناسان بی‌خود نمی‌گویند Ú©Ù‡ ترس، هیجان، وقوع رخ‌دادهای غریب Ùˆ … در یادگیری موثر است. اندی بارتو تازه همین یکی دو سال پیش به صرافت استفاده از چنین چیزی در کارهای‌اش شد. راستی امید فرهودی -تا جایی Ú©Ù‡ می‌دانم- زن گرفت.

۱۶-در این نوشته اساسی به صحرای کربلا زده‌ام گویا. پیش از خروج از صحرا بگذار یک مورد دیگر هم از فراموشی در اثر استرس بگویم: قرار بود برای امتحان ثلث شفاهی‌ی ادبیات سال سوم دبیرستان‌ام ده (یا پانزده) بیت از شاه‌نامه را حفظ کنم. خب، طبیعی این بود که من تلاش خودم را بکنم و طبیعی نیز بود -طبیعت من البته!- که سر جلسه همه چیز را فراموش کنم! من در آن زمان‌ها به این نتیجه رسیدم که حفظ کردن شاه‌نامه خیلی کار سختی است چون زبان‌اش خیلی فرق دارد با چیزی که این روزها استفاده می‌کنم. باور کن کم‌تر کس‌ای این روزها از گرز استفاده‌ای غیرروادارانه می‌کند.

۱۷-بس است دیگر، نه؟! برویم بخوابیم!

خاطرات ۶۰۳

خاطرات ۶۰۳

این‌ها یک چیزی‌شان می‌شود!
در کلاس ۶۰۳ معروف (همان Teaching and Research Methods گذشته!) استاد خودش را عملا کشت تا به ملت بفهماند تقلب نکنید چون این دانش‌گاه در مقابل تقلب خیلی سخت‌گیر است و می‌اندازدتان بیرون و بعد مجبورید از کشور خارج شوید و از این حرف‌ها (و چقدر هم این‌کار را خشن کرد! به ما می‌گفت می‌اندازنتان بیرون و بعد لبخند ملیح می‌زد. فکر کنم دو-سه جلسه‌ای فقط راجع به همین حرف می‌زد، دو سخنران مدعو دعوت کرد و کلی کار مشابه). حالا یکی از نویسنده‌های مقاله‌های پروژه‌ی نهایی درس (که قرار است یک literature survey باشد) آمده است شکل و نمودار را قشنگ از یک مقاله‌ی دیگر برداشته و بدون ذکر مرجع گذاشته. من چه کار کنم؟! در فرم داوری بخش‌ای هست که می‌توانی پیام محرمانه به دبیر کنفرانس بدهی و مثلا بگویی طرف تقلب کرده یا حالا هر چیز مثل این. من دل‌ام نمی‌خواهد این‌کار را بکنم. اما عوض‌اش در نظر داوری‌ام نوشتم که اسم نویسنده‌ی همان مقاله‌ای را که از آن کپی برداشته اشتباه ذکر کرده. چطور است؟! و البته گفته‌ام که توضیحات آزمایش‌تان کافی نیست و البته فکر کنم نمره‌ی نه خیلی بالایی به مقاله بدهم.
یکی دیگر هم برداشته و کلا دو تا مرجع برای مقاله‌اش آورده که یکی‌اش یک کتاب استاندارد آن زمینه است! این دیگر خیلی عالی است.

پراکنده‌گویی

پراکنده‌گویی

از همه‌ی کسانی که تلفنی، پاکتی، ای‌-میل‌ای، ارکاتی، حضوری، کامنت‌ای و روش‌های دیگر تولدم را تبریک گفتند ممنون‌ام! (: امسال می‌خواستم تبریک تولدم را واجب اعلام کنم، اما دیدم در شرایط سخت فعلی این امر به صلاح نیست.

دی‌روز (در واقع پس‌پریروز)، روز تولدم، سردترین روز زندگی‌ام را تجربه کردم.
امروز (در واقع پریروز)، رکورد دی‌روز را شکست. و حالا دقیقا همین امروز من مجبورم دو ساعت پیاده شهر را گز کنم!
فردا (در واقع امروز)، در سردترین شرایط ممکن پارامترهای یک کنترلر را تنظیم کردم.
اما فعلا تا صفر کلوین خیلی راه داریم و هوای این‌جا هم بد تا آن طرف‌ها پیش نمی‌رود.

یک چیزهایی هست Ú©Ù‡ آدم تا نبیند درست Ùˆ حسابی متوجه نمی‌شود. مثلا رنگ پوست ادم‌ها باید سفید باشد تا بتوانند درست Ùˆ حسابی از شرم‌ساری سرخ شوند (قبلا راجع به‌اش نوشته بودم). اگر می‌بینید در رمان‌ای نوشته است “Ùˆ دخترک از خجالت سرخ شد” بدانید استعاره‌ای استفاده نشده است. از این به بعد می‌دانیم(!) Ú©Ù‡ “سوز” هم مفهوم مجزا Ùˆ معناداری است Ùˆ قابل مقایسه به آن‌چه مثلا در تهران حس می‌شود نیست. امروز چندبار شیشه‌ی جلوی‌ام یخ زد!

نصفِ‌شب ساعت زنگ‌دارش دوباره راه افتاد؟! الان ده دقیقه است دارد زنگ می‌زند!!! (شد پانزده دقیقه. این ساعت‌ها واقعا خنگ هستند. کس‌ای که بعد از دو دقیقه از زنگ این ساعت‌ها بیدار نشود یا در محل حضور ندارد(!) یا اگر به فرض بعد از نیم ساعت هم بیدار شد اصلا به‌تر است آن روز نرود سر کار و زندگی و بگیرد بخوابد.)
(این ماجرا برای دی‌شب بود! ساعت مورد بحث یک ساعت‌ای تاخت تا اخر سر صاحب‌اش نصفه شب از کجا پیدای‌اش شد و آمد خاموش‌اش کرد (می‌گویم نصف شب، منظورم ده نیست، دو سه است. نمی‌دانم طرف قبل‌اش کجا بوده. امروز صبح هم دیدم پشت در اتاق صاحبِ ساعت سه صفحه نامه نوشته است و عذرخواهی کرده است و گفته است ساعت را می‌اندازد بیرون یا این‌که قول می‌دهد از این به بعد آن را زیر آب نگه‌داری کند و در ضمن دوست ندارد دیگر تنفر پشت در اتاق‌اش جمع شود (فکر کنم دفعه‌ی پیش تنفر به در اتاق‌اش لگد زد!) و از این حرف‌ها. امروز صبح دیرم شده بود و نتوانستم همه‌اش را بخوانم و شب هم دیگر خبری از آن نبود اما فکر کنم سه صفحه اعتراف نوشتن حسابی خواندنی بوده باشد.)

حزب کمونیست و مسایل NP

حزب کمونیست و مسایل NP

امروز یکی از استادهای دانش‌گاه‌مان +‌ (محمد صلواتی‌پور) راجع به روش‌های تقریبی‌ی حل مسایل NP صحبت می‌کرد. این جوک را از Vasek Chvatal +نقل کرد:
سه ویژگی برای یک روش بهینه‌سازی مسایل NP قابل تصور است:
۱-پاسخ بهینه را بیابد.
۲-برای همه‌ی نمونه‌ها کار کند.
۳-چندجمله‌ای باشد.
نکته‌ی جالب این است که هیچ روش‌ای نمی‌تواند بیش از دو ویژگی را هم‌زمان تامین کند.

به همین صورت سه ویژگی برای یک فرد در شوروی [سابق] قابل تصور است:
۱-باهوش باشد.
۲-صادق باشد.
۳-عضو حزب کمونیست باشد.

و دقیقا همان خاصیت حداکثر دو-ویژگی‌ای برای شخص‌ای در حکومت کمونیستی صادق است!
سخنران بعدی (Piotr Rudnicki) که لهستانی است آمد و قبل از شروع سخنرانی‌اش رفت سراغ اسلایدهای سخنران پیشین و توضیح داد که این گزاره درست نیست چون یک فرد در شوروی نمی‌توانست عضو حزب کمونیست باشد چون حزب کمونیست سال‌ها پیش توسط استالین از بین رفته بود!
(موقع نوشتن این ماجرا این سوال برای‌ام پیش آمد Ú©Ù‡ “حزب کمونیست” درست است یا “حزب کمونیسم”. در انگلیسی اولی به کار می‌رود. اما در فارسی Ú©Ù…ÛŒ Ø´Ú© داشتم … لفظ “حزب” با (Û±) ویژگی‌ی اعضای‌اش (مثال: کمونیست)‌ ‌هم‌راه می‌شود یا (Û²) با ویژگی‌ی ایدئولوژی‌ی پشت آن حزب (مثال: کمونیسم)ØŸ نقش کلمه‌ی هم‌راه حزب در کاربردهای فارسی مختلف است: حزب کارگران (Û±)ØŒ حزب سبز(Û²)ØŒ حزب رستاخیز(Û²)ØŒ حزب مشارکت(Û²) (با این‌که از نظر سیاسی حزب حساب‌اش نمی‌کنند – اما مگر بقیه‌شان همه حزب بوده‌اند؟!)ØŒ حزب خران(Û±) Ùˆ … . هر دو کاربرد در فارسی استفاده شده است. در انگلیسی هم همین‌طور است گویا: Reform Party (2)ØŒ American Party(1)ØŒ Communist Party USA(1)ØŒ Family Values Party(2) Ùˆ … . ممکن است در دسته‌بندی‌ها اشتباه کرده باشم Ú©Ù…ÛŒ (الان به هر حال دیروقت است) اما به نظر می‌رسد هم حزب Ùˆ هم party هر دو جنس پسوند (پیشوند) را قبول می‌کنند. حالا چرا حزب کمونیست Ùˆ نه حزب کمونیسم؟ – یا شاید هم برعکس؟)

برف آبان

برف آبان

راستی دی‌روز برف آمد! البته عقلا گفتند این برف نیست، یخ‌زدن بخار هوا است. البته! پس برف چیست؟ به هر حال این‌جا سرد شده است و دو روز است هوا کاملا گرفته. خوبی‌اش این است که گرفتگی‌ی هوای این‌جا باعث تنگی‌ی نفس آدم نمی‌شود. بدی‌اش این است که آسمان به طور مطلق و یک‌نواخت خاکستری شده. تا به حال معمول این‌جا آفتابی بوده است.

فکر می‌کنید چقدر طول بکشد که باتری‌ی ساعت بدصدای همسایه‌ی بغلی تمام شود؟!

استاد راه‌نما و سرگرمی

استاد راه‌نما و سرگرمی

-نمی‌دانم که بود (می‌دانم ولی نمی‌گم!) که به‌ام گفت وظیفه‌ی استاد راه‌نما این است که هفته‌ای یک ساعت برای‌ات وقت بگذارد و اگر هم کاری نداشته باشید در آن یک ساعت سرگرم‌ات کند!
خب، دی‌روز ما Ú©Ù„ÛŒ روی یک موضوعی Ú©Ù‡ این روزها بگویی نگویی روی‌اش فکر می‌کنم در جلسه‌ی هفتگی‌مان بحث کردیم. در نتیجه برای جلسه‌ی امروزمان هیچ کار خاص‌ Ùˆ جدیدی به ذهن من نمی‌رسید. رفتم داخل اتاق،‌ ریچ گفت خب، حالا ما چه‌ کار کنیم؟! من هم گفتم Ú©Ù‡ همه‌ی گفتنی‌ها گفته شده! بعد ریچ مرا نیم ساعت سرگرم کرد. از کنترل Ùˆ RL Ùˆ ارتباط آن‌ها شروع شد تا به reward hypothesis Ùˆ world modelling hypothesis Ùˆ … کشید Ùˆ حسابی بحث‌های نیمه‌فلسفی/نیمه‌تکنیکی کردیم تا این‌که وقت من تمام شد.
بعد به این فکر کردم که یک استاد راه‌نمای باتجربه همیشه بلد است آدم را سرگرم کند. اصلا شاید تفاوت فقط در همین موضوع باشد.
-امروز برای اولین بار یک tracker واقعی را در عمل دیدم. کجا را داشت ردیابی می‌کرد؟ بینی‌ی آن یکی استاد راه‌نما را!
-دی‌روز نمی‌دانم چطور شد Ú©Ù‡ بحث دیل Dale پیش آمد،‌ ریچ گفت “تو Ú©Ù‡ نمی‌خوای چهارتا استاد داشته باشی؟”. من حاشا کردم! از آن طرف دن Dan Ú©Ù‡ دانش‌جوی دیل است برگشت Ùˆ گفت “دیل اجازه ندارد دیگر دانش‌جوی جدید بگیرد چون من اجازه نمی‌دهم”. راست می‌گوید،‌ دن حرف‌اش برش دارد!

Ravenclaw

Ravenclaw

یک درس خنده‌دار دارم این ترم به اسم Teaching and Research Methods Ú©Ù‡ در آن یاد می‌دهند چگونه به دیگران درس دهیم، چگونه یک چیز را ارایه کنیم، چطوری مقاله بنویسیم، چطوری داوری کنیم Ùˆ از این حرف‌ها. خوب است یاد دادن چنین چیزهایی (مثلا احتمالا در درس سمینار کارشناسی ارشد می‌بایست بخش‌ای از این‌ها را به ما یاد می‌دادند) ولی بیش از حدش دیگر آزاردهنده است. به زودی یک کنفرانس خواهیم داشت Ú©Ù‡ شامل همه‌ی مراحل کنفرانس می‌شود: نوشتن مقاله،‌ داوری، جلسات PC (Program Committee)،‌ تصحیح،‌ ارایه Ùˆ … . افراد به چهار گروه تقسیم‌شده‌اند Ùˆ هر گروه PC خودش را دارد. حالا این استاد برزیلی‌ی ما (Ú©Ù‡ تنها کس‌ای است Ú©Ù‡ در عمرم به این دلیل Ú©Ù‡ در یک کلاس شرکت نکرده‌ام برای‌ام نامه فرستاده است Ùˆ دلیل نیامده‌ام را پرسیده است) از TAاش خواسته است Ú©Ù‡ از sorting hat(!) استفاده کند Ùˆ ما را در یک گروه بیندازد. من افتاده‌ام در رونکلاو! هممم … احساس بی‌خاصیت‌ای می‌کنم.

دانش‌مند

دانش‌مند

در حالی Ú©Ù‡ تلوتلو می‌خورد می‌آید جلوی سن. یک دست‌اش در جیب است Ùˆ دیگری هم چانه‌اش را گرفته. Ú©Ù…ÛŒ جمعیت را نگاه می‌کند Ùˆ بعد می‌گوید من دارم growing می‌کنم از تعریف‌های شما. بعد ورقه‌های ترانسپارنت‌اش را از کیف‌اش در می‌آورد Ùˆ می‌گذارد روی اورهد. حدس می‌زنم با شابلن طرح‌های اسلایدها را کشیده باشد. تازه با کاغذ روی اسلاید را پوشانده است Ùˆ هر چند دقیقه یک‌بار دو سه سانت پایین می‌رود Ùˆ به همین وضع یک الگوریتم را توضیح می‌دهد. وسط‌های سخنرانی یادش می‌افتد Ú©Ù‡ اگر کس‌ای سوال داشت می‌تواند بپرسد. خب،‌ ریچ ازش سوال می‌کند! آدم‌های دیگر … !
گاهی دست‌اش را روی سرش می‌گذارد،‌ گاهی ترانسپارنت جدید را که می‌گذارد به میز تکیه می‌دهد و چند ثانیه‌ای نگاه تفکرآلودی به آن می‌اندازد، و آخر سر هم یک‌هو اسلایدهای‌اش را تمام می‌کند.
به چک،‌ انگلیسی، آلمانی، فرانسه و ژاپنی صحبت می‌کند. انگلیسی‌ را نه شبیه کانادایی‌ها صحبت می‌کند، نه شبیه سوئدی‌ها،‌ نه شبیه انگلیسی‌ها و نه حتی شبیه ایرانی‌ها.
با اردوس دو مقاله نوشته است و اولین مقاله‌اش هم مربوط می‌شود به ۱۹۶۵.
Vasek Chvatel یک چنین کس‌ای بود!

کشور محبوب من

کشور محبوب من

فروش‌گاه Mac’sای Ú©Ù‡ خریدهای روزانه‌ام را از آن‌جا می‌کنم توسط هندی‌ها گردانده می‌شود. فکر کنم همه فامیل باشند (پدر، پسر، …!).
از آن‌جا Ú©Ù‡ تقریبا هر شب به سراغ‌شان می‌روم بعد از مدتی از نظرشان جالب توجه می‌شوم Ùˆ موقع حساب کردن شروع می‌کنند به خوش Ùˆ بش کردن Ùˆ حرف‌زدن. چندی پیش فروشنده‌ی پدر ازم پرسید کجایی هستم Ùˆ من هم گفتم. بعد با لهجه‌ی غریب‌اش گفت Ú©Ù‡ “ایران کشور خیلی بدی است” Ùˆ دو سه باری تکرارش کرد. چیزی نگفتم گرچه بعد به نظرم آمد Ú©Ù‡ کاش Ú©Ù…ÛŒ نظرش را در مورد پاکستان Ùˆ هند Ùˆ تهدیدهای هفتگی‌ی اتمی‌شان جویا می‌شدم. Ùˆ البته شوخی‌ای یادم آمد Ú©Ù‡ نادر هر وقت پول Ú©Ù… می‌آورده یک سر می‌رفته هندوستان Ùˆ مشکل‌اش را حل می‌کرده است – البته گویا هندی‌ها خیلی مودبانه گاهی به این موضوع اشاره می‌کنند.
دی‌شب سیک پسر پشت دخل نشسته بود. او Ú©Ù‡ برخلاف پدر اخمو نیست، جدیدا حسابی با عزت Ùˆ احترام با من برخورد می‌کند (مشتری‌ی دایم!). دی‌شب او هم همان سوال را ازم پرسید Ùˆ همان جواب را شنید. بعد در حالی Ú©Ù‡ در چهره‌اش نگرانی دیده می‌شد پرسید “آیا حکومت‌ا� را دوست داری؟” Ùˆ من هم جواب‌اش را دادم. بعد گفت پس چرا مردم‌تان به حکومت‌تان رای می‌دهند. خب، من نمی‌توانستم توضیح بدهم Ùˆ بگویم چرا. چون نمی‌دانم! Ú†Ù‡ کس‌ای می‌داند؟ من، البته، به او گفتم Ú©Ù‡ “من نمی‌دانم”. بعد پرسید “در ایران به دنیا نیامده‌ای؟” Ùˆ من هم‌چنان نمی‌دانستم Ú©Ù‡ چرا کشورمان این‌قدر محبوب است.

صکص توی پارتی

صکص توی پارتی

شاید بگویید ندید بدید است طرف، اما من هیچ فکر نمی‌کردم در خواب‌گاه‌ای Ú©Ù‡ زندگی می‌کنم چنین آگهی‌ای ببینم: “فلان تاریخ،‌ ساعت Û¸ شب، در اتاق تجمعات، صکص toy پارتی” داریم Ùˆ آن کتارش هم توضیح داده باشند Ú©Ù‡ زنجیر Ùˆ دست‌بند Ùˆ فلان Ùˆ بیسار هم در ماجرا دخیل است. عجب! البته این ماجرا فقط برای دختران برقرار است.

مینی‌ژوپ کانادایی

مینی‌ژوپ کانادایی

یک نکته برای من عجیب و غریب است و آن هم این‌که این دخترهای کانادایی چرا علاقه دارند در سرمای زیر صفر مینی‌زوپ بپوشند؟ من خودم را دولا چارلا پوشانده‌ام، اما این‌ها اصلا خیال‌شان نیست. گرچه گاهی به صحنه‌های مضحکی هم برخورد می‌کنیم: طرف کاپشن پوشیده است و دست‌های‌اش را توی خودش جمع کرده تا بیش‌تر یخ نکند ولی هم‌چنان مینی‌ژوپ‌اش فراموش نشده است. البته همه این‌طوری نیستند. بعضی‌ها هم مینی‌ژوپ می‌پوشند و هم تاپ!
البرز می‌گوید این‌ها نشانه‌ی کانادایی‌ی اصیل بودن است – یک جور نشانه‌ی قومی،‌ نمادی از این‌که این‌ها بیش از یک نسل قدمت دارند یا چیزی در این حدود. بگذریم …

برخورد نزدیک با گوگل

برخورد نزدیک با گوگل

همین یکی دو ساعت پیش یک گروه از گوگل آمده بودند این‌جا. یک مقداری درباره‌ی یک کتاب‌خانه‌شان به اسم MapReduce صحبت کردند و بعد رفتند. این وسط یک بسته کاغذ چسبنده‌ی با آرم گوگل گیرم آمد (که به دردم می‌خورد) و یک فریزبی‌ی گوگلی! آها!‌ راستی یک ساندویچ هم مهمان‌شان بودیم.
من همیشه طرف‌دار Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ بوده‌ام اما نمی‌دانم چرا از پروژه‌های‌شان -Ú©Ù‡ هدف این تور هم تا حدی جذب مهندس Ùˆ … بوده است- خیلی خوش‌ام نمی‌آید. Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ البته خیلی خوب است چون قرار است بعد از ظهر باز هم جلسه بگذارد Ùˆ چیزهای جدیدتری به ما بدهند. من Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ را دوست دارم، شما چطور؟!
(گوگلی‌ها می‌گویند چه فایده دارد که سیستم شما از فلان سیستم پیچیده‌ی هوش‌مند استفاده کند و بازده‌اش مثلا فلان درصد به‌تر از ساده‌ترین راه‌حل ممکن باشد وقتی می‌توان از آن الگوریتم سریع استفاده کرد و بازده پایین‌تری داشت ولی مامان‌تان هم بتواند نتیجه‌ی کارتان را (در گوگل) ببیند. تا حدی درست می‌گویند ولی هیجان کار را پایین می‌آورند از نظر من و برای من.)

Ù¾.Ù†:‌ جلسه‌ی بعد از ظهرشان را هم رفتم. خوب بود نسبتا. خوبی‌اش این بود Ú©Ù‡ دیگر نیازی نیست شام بخورم (البته الان یکمی گرسنه‌ام شده است). جدا از این یک پیرهن Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ هم گیرم آمد. گرچه شاید Ú©Ù…ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© باشد. سایز بزرگ‌اش برای‌ام خیلی بزرگ بود (می‌شدم از آن‌هایی Ú©Ù‡ لباس‌شان از سر Ùˆ کول‌شان آویزان است) Ùˆ سایز متوسطش هم فکر کنم (البته هنوز نپوشیده‌ام) کیپ کیپ باشد. به هر حال کاربرد کلکسیونی دارد! (: آها! جدا از این خوبی‌ها Ú©Ù„ÛŒ هم تعریف کردند از کارهایی Ú©Ù‡ می‌کنند Ùˆ … ! خوب بود. مثلا نمی‌دانستم می‌شود خیلی راحت یک نقشه گذاشت در صفحه‌مان. Ùˆ یا مثلا دیدن عکس سیستم‌های‌شان برای‌ام جالب بود. نکته‌ی جالب این است Ú©Ù‡ آن‌ها تقریبا هیچ اطلاعات دقیقی رو نمی‌کنند. مثلا تعداد کامپیوترهای‌شان را نمی‌گویند، حقوق را نیز به همین صورت Ùˆ چیزهایی از این قبیل. خلاصه این‌که برنامه‌ای گذاشته بودند برای تبلیغ Ùˆ جذب کارمند.
پ.ن.۲: چند ماهی است ویزیتور تقریبا دایمی از گوگل دارم. نمی‌دانم کیست. گرچه حدس می‌زنم که باشد. اعتراف کند به‌تر است! (:

کامپیوتری‌های adhoc

کامپیوتری‌های adhoc

مشکل خاص‌ای نیست جز این‌که این کامپیوتری‌ها اندکی زیادی adhoc هستند مخصوصا وقتی که کار مهندسی می‌خواهند بکند. یک کامپیوتری‌ی خوب، یک کامپیوتری‌ای است که نخواهد روبات بسازد.
(مخصوصا وقتی در مورد کنترل نظر می‌دهند Ú©Ù‡ دیگر خون، خون‌ام را می‌خورد! بی‌خیال بابا … حتی نمی‌دانم پایداری یعنی Ú†Ù‡ بعد می‌آید در مورد پایداری حرف می‌زند!!!)