Browsed by
Category: خاطرات

دوست ندارم اين وضعيت را

دوست ندارم اين وضعيت را

خب، ÙŠÚ©ÙŠ از چيزهايي Ú©Ù‡ اذيت‌ام مي‌کند –و دوست دارم آن را بلند بلند در اين‌جا بگويم- اين است Ú©Ù‡ آن‌قدر Ú©Ù‡ بايد دوست‌هاي‌ام را نمي‌بينم Ùˆ خبري ازشان ندارم (گويا دچار ÙŠÚ© بيماري شده‌ام Ú©Ù‡ هر Ú†Ù‡ مي‌گذرد کم‌تر وقت خالي پيدا مي‌کنم). طبيعي است Ú©Ù‡ آن‌ها هم زياد خوشنود از اين وضعيت نباشند. اممم … نمي‌خواهم اسم تک‌تک دوستان‌ام را Ú©Ù‡ دل‌ام براي‌شان تنگ شده بياورم (Ú©Ù‡ Ú©Ù… نيستند)،‌ اما دوست دارم بدانند Ú©Ù‡ به يادشان هستم. ببخشاييد از اين وضعيت!

تسونامي

تسونامي

بعضي از اتفاقات جوري هستند Ú©Ù‡ مرا از سخن گفتن باز مي‌دارند: چيز خاصي نمي‌توانم بگويم، حتي فکر خاصي هم نمي‌توانم بکنم. در مقابل‌شان کور Ùˆ کر مي‌شوم، يا به‌تر بگويد لال Ùˆ ناتوان از سخن گفتن. ÙŠÚ©ÙŠ از اين‌ها، زلزله‌ي اخير است Ùˆ موج تسونامي‌ي وحشتناک پي آن. نمي‌توانم باور کنم Ú©Ù‡ چطور حدود 110 هزار نفر در زماني کوتاه نابود شوند. واقعا نمي‌توانم تصور کنم. ديگر چيزي نمي‌گويم …

وضعيت روزمره – سال پيش

وضعيت روزمره – سال پيش

به طور کلي مي‌توان گفت خبري نيست جز مشغله‌هاي درسي Ú©Ù‡ آن هم اکثرا به نوعي –چه مستقيم Ùˆ Ú†Ù‡ غيرمستقيم- به پروژه‌ام مربوط مي‌شود. اين مدل زندگي هم خوبي‌هاي خودش را دارد. جدا از اين‌که وقتي موضوعي براي‌ام از جنبه‌ي تفنني خارج شود Ùˆ به صورت کار Ùˆ وظيفه در آيد، تنش خاص خودش را پيدا مي‌کند، از اين وضعيت راضي‌ام. به نوعي تقريبا همان چيزي‌ست Ú©Ù‡ دوست دارم. جالب اما آن است Ú©Ù‡ وقتي موضوعي بخش بزرگي از فکرت را به کار گيرد، بقيه‌ي چيزها Ú©Ù… Ùˆ بيش کم‌رنگ مي‌شوند. بعضي وقت‌ها اين موضوع خوب است Ùˆ گاهي هم نه. طولاني‌اش نمي‌کنم: به نظرم در رفتارهاي اجتماعي آدم بسيار خاصي شده‌ام. حجم ابتذالات براي‌ام زياد شده است، جذابيت خيلي از چيزها براي‌ام از بين رفته است، به همه چيز نمي‌خندم، توزيع اهميت دادن‌هاي‌ام تغيير کرده است Ùˆ تغييراتي از اين دست. البته لازم نيست بگويم Ú©Ù‡ همه‌ي همه‌ي اين‌ها به “يادگيري‌ي سلسله مراتبي در معماري‌هاي رفتارگرا” بازنمي‌گردد، بلکه به مجموعه‌ي تفکرات‌ام در چند وقت اخير ربط دارد. يعني نه تنها متون تخصصي Ùˆ رياضي اين‌گونه تاثير مي‌گذارد، Ú©Ù‡ متون
فلسفي و خوانش‌هاي مربوط به آن، روان‌شناسي، ادبيات و چيزهايي از اين دست همگي با هم چنين تاثيري گذاشته است. گرچه طبيعي‌ست که اين مدل تغيير مسير فکري‌ام بسيار به پروژه‌ام ارتباط داشته باشد يا به‌ترست بگويم در طي رابطه‌اي دو طرفه بين موضوعي که به طور مستقيم و حرفه‌اي روي‌اش کار مي‌کنم و آن چيزهايي که فکرم را اشغال کرده است، جهت کلي‌ي زندگي‌ام به اين سمت تغيير پيدا کرده. به هر حال، اينک آدمي هستم که متاسفانه (يا خوش‌بختانه؟) سوي جذاب زندگي‌ام تغيير کرده است.

[خب، اين‌ها را پارسال دقيقا همين 29 آذر نوشته بودم! وضعيت فرق کرده؟! اي … ÙŠÚ© مقدار!]

کسي مقاله‌ي منو نديده؟

کسي مقاله‌ي منو نديده؟

بگويي نگويي خنده‌دار است که من نمي‌توانم يکي از مقالات‌ام را پيدا کنم!!! هاها! موضوع‌اش راجع به تکامل و HMM و اين‌جور چيزها بود. حالا بايد بيش‌تر بگردم.

سرماي هوا و ج.ا. مور

سرماي هوا و ج.ا. مور

مي‌خواهيد باور کنيد،‌ مي‌خواهيد نکنيد،‌ اما هوا جدا سرد شده است! شما هم قبول داريد؟! خيلي خوب!! جي. اي. مور (G.E. Moore) درست از همين نقطه شروع مي‌کند به لفاظي و ثابت مي‌کند که ما با يک متافيزيک ايده‌آليستي طرف نيستيم و در عوض ماجرا رئاليستي است.

کنفرانس بينايي ماشين

کنفرانس بينايي ماشين

سه سال است روي بينايي ماشيني کاري نکرده‌ام، اما امروز صبح بيدار نشده شنيدم Ú©Ù‡ مقاله‌اي به ÙŠÚ© کنفرانس بينايي فرستاده‌ام Ùˆ صد البته خودم خبر ندارم. عيب‌اش اين است Ú©Ù‡ در آن مقاله‌ي کذايي، حتي ÙŠÚ© سنسور فاصله سنج هم وجود ندارد Ú†Ù‡ برسد به دوربين Ùˆ از اين حرف‌ها. هممم … دنياي عجيبي شده است: بعد هي شما بگوييد به معجزه باور نداريد Ùˆ نوشته‌هاي‌ام در مورد آشوب را نخوانيد!!!
[راستي الان Ú©Ù‡ ÙŠÚ© نگاهي به کنفرانس انداختم، سوال عجيبي براي‌ام پيش آمد: آيا طبيعي است رييس ÙŠÚ© کنفرانس از موضوع کنفرانس هيچ اطلاعي نداشته باشد؟! يعني رياست افتخاري Ùˆ اين حرف‌ها … ØŸ!]

فاطمه

فاطمه

فاطمه به دنيا آمد! فاطمه اولين بچه‌ي جمع دوستان نزديک‌ام –و حتي هم دوره‌اي‌هاي‌ام- حساب مي‌شود. ترسناک نيست؟! بگذريم … مامان‌اش! باباش! مبارک باشه! (: اميدوارم بچه‌ي خوب Ùˆ سالم‌اي داشته باشيد (البته فراموش نشود Ú©Ù‡ خوبيت نسبي است!).

ويوا نيروي انتظامي!

ويوا نيروي انتظامي!

دي‌شب مي‌خواستم بروم ببينم آخر سر مي‌توانم با فانوس دريايي زوج ويرجينيا وولف/صالح حسيني ارتباط برقرار کنم يا نه. رفتم روي مبل جلوي تلويزيون نشستم، بعد ديدم بد نيست کمي اين طرف Ùˆ آن طرف کنم ببينم تلويزيون ميهن آريايي‌مان چيز به درد بخوري –مثلا فوتبال- دارد يا نه Ú©Ù‡ بعد اراده نشان دهم Ùˆ خاموش‌اش کنم. ديدم برنامه‌ي پرسمان شبکه‌ي ÙŠÚ© برقرارست Ùˆ با چند نفر از مسوولين نيروي انتظامي صحبت مي‌کند. آن هم Ú†Ù‡ مسووليني: نايب فرمانده‌ي نيروي انتظامي، رييس آگاهي، رييس پليس 110ØŒ فلاني، بيساري Ùˆ … ! درجات‌شان مرا کشته بود: هيچ‌کدام‌شان سردار به پايين نبودند. هممم … نمي‌گويم Ú†Ù‡ گذشت Ùˆ … ولي نتيجه‌ي نهايي‌اش اين بود Ú©Ù‡ آدم متقاعد مي‌شد نيروي انتظامي عجب جاي فوق‌العاده‌ايست Ùˆ هوس مي‌کرد هر Ú†Ù‡ زودتر به دليلي دست‌گير شود تا از امکانات فوق‌العاده‌ي نيروي انتظامي –از برخورد خوب ماموران Ú©Ù‡ دوره‌هاي سه ساله برخورد با مشتري ديده‌اند تا سيستم بسيار سريع سراسري‌ي اطلاعات آن‌جا- بهره‌مند شود. تازه باز هم هوس مي‌کرد تا با وجود برخورد خيلي خوب‌شان به دليلي بسيار واهي –مثلا اين‌که آدامس اوربيت اکاليپتوس نداشته‌اند- از آن‌ها به 197 شکايت کند تا در عرض 48 ساعت با سبد Ú¯Ù„ به عذرخواهي درگاه‌اش بيايند.
نمي‌دانم … شايد هم واقعا همين‌طوري است. من ديد خوبي نسبت به نيروي انتظامي ندارم. ÙŠÚ©ÙŠ دو بار چند سال پيش –قبل از راه‌اندازي‌ي سيستم 110- کارمان به‌شان افتاده بود Ú©Ù‡ مطلقا بي‌فايده بود. جدا از آن، وقايع 18 تير نيز چهره‌ي محبوبي از آن‌ها براي‌ام نساخته است. هم‌چنين شنيده‌ها Ùˆ …ام چندان در راستاي دوست داشتني کردن‌شان نبوده است. اما خدا را Ú†Ù‡ ديدي، شايد واقعا هم فوق‌العاده شده باشند در اين چند سال. به هر حال –با وجود آن‌که ÙŠÚ©ÙŠ از مسوولين آن‌جا مي‌گفت هدف ما اين است Ú©Ù‡ همه‌ي ايراني‌ها از هر قشري پاي‌شان به کلانتري باز شود- خدا به دور! (آها! راستي گذرنامه هم جزو نيروي انتظامي محسوب مي‌شود ديگر، نه؟!)

يک يک به ضرر دو طرف: نشانه و نشانه‌شکن

يک يک به ضرر دو طرف: نشانه و نشانه‌شکن

بازي‌ي جالبي است مرگ هم‌زمان اين دو: ژاک دريدا و کريستوفر رييو!
از يک طرف ابراهيم نشانه‌ شکن سرطان مي‌گيرد و مي‌ميرد و از طرف ديگر بت اعظم هاليوود دچار حمله‌ي قلبي مي‌شود و از بين مي‌رود.

دريدا را تقريبا نمي‌شناسم و شناخت‌ام نسبت به او محدود به از کنارش رد شدن‌هاست. دريدا، فيلسوف ساختارشکن يکي دو روز پيش از دنيا رفت.
کريستوفر رييو (Christopher Reeve)، اما، شخصيت شناخته‌شده‌اي براي‌ام بود. هيچ‌گاه اولين برخوردم با او را فراموش نمي‌کنم – برخوردي پر از ستايش و تعجب. يادم مي‌آيد مهماني‌اي رفته بوديم –که از اقوام شوهر خاله‌ام بودند- و آن‌جا براي اين‌که من‌ شش هفت ساله را که حوصله‌ام سر رفته بود سرگرم کنند پيش‌نهاد دادند تا فيلم‌اي ببينم. من تصور کردم منظورشان از آن فيلم،‌ همان زورو است (اسامي را قاطي کرده بودم) و مخالفت کردم چون از زورو خوش‌ام نمي‌آمد. با اين همه چندان طول نکشيد که کاري کرد که از عهده‌ي هيچ زورويي بر نمي‌آيد: آسانسور برج ايفل را تا فضاي خارج جو برد و در آن‌ها رهاي‌اش کرد تا انفجار بمب درون آن به کسي آسيب نرساند! بله! حالا مي‌شد اسم‌اش را باور کرد – آخر او واقعا سوپرمن بود!
دريدا را آن‌قدر نمي‌شناختم که ناراحت شوم، اما سوپرمن جزو همان مجموعه نشانه‌هايي است که شبکه‌ي پيچيده‌ي معاني‌اش (معناي سوپرمن بودن) در ناخودآگاه کودکي‌ام تنيده شده است و رفتن چنين افرادي –درست مثل لارا برانيگان- حس خاص‌اي به من القا مي‌کند که هنوز اسم‌اي براي‌اش ندارم ولي ترکيبي است از نوستالژي‌ي دوران کودکي و ضربه‌هايي به ناخودآگاه در-کودکي شکل گرفته‌ام و چيزهاي ديگري که هنوز درک درستي از آن‌ها ندارم. آيا مي‌بايست يواش يواش به چنين چيزهايي عادت کنم؟

پ.ن: اگر مي‌خواهيد در مورد دريدا چيز بيش‌تري بدانيد، مي‌توانيد براي شروع به اين نوشته‌ي پويان مراجعه کنيد.

بهره‌کشي از کامپيوتر

بهره‌کشي از کامپيوتر

ÙŠÚ©ÙŠ از کارهاي لذت‌بخش براي‌ام، به کار کشيدن کامپيوترهاست. خوش‌ام مي‌آيد ببينم کامپيوتري براي حل مساله‌اي ساعت‌هاي متوالي به زحمت مي‌افتد Ùˆ البته در آخر جواب مورد نظرم را مي‌يابد. اولين تجربه‌هاي‌ام به 14-13 سال پيش Ùˆ زمان C64 باز مي‌گردد Ùˆ اين‌که کلي ضرب Ùˆ تقسيم Ùˆ … پشت سر هم رديف مي‌کردم Ùˆ بعد مي‌گفتم حساب‌اش کند Ùˆ کامپيوتر 1 مگاهرتزي‌ي بي‌چاره دو – سه ثانيه‌اي طول مي‌داد تا پاسخ بدهد. کاربرد طولاني‌ي ديگرم، کشيدن فراکتال مندلبرات بود Ú©Ù‡ فکر کنم کمِ Ú©Ù… ÙŠÚ© ساعت طول مي‌داد – گرچه برنامه‌اش از خودم نبود Ùˆ فقط تايپ‌اش کرده بودم. پس از آن نيز مسايل ديگري پيدا مي‌شد Ú©Ù‡ کامپيوترم طول مي‌داد Ùˆ عشق من سريع‌تر کردن آن‌ها بود. هميشه از سريع‌تر ساختن برنامه‌ها لذت مي‌بردم Ùˆ حتي به ياد دارم Ú©Ù‡ کد اسمبلي مي‌نوشتم تا برنامه سريع‌تر شود (گمان کنم ديگر کم‌تر کسي در اين روزگار چنين کاري کند). از جمله‌ي اين برنامه‌هاي زمان‌بر Ùˆ البته سريع شده، برنامه‌ي دفتر تلفن‌ام بود Ú©Ù‡ با ليست‌هاي هزار تايي هم سر Ùˆ کله مي‌زد (خوب به خاطر دارم Ú©Ù‡ چقدر زحمت کشيدم تا بتوانم به صورت تطبيقي از حداکثر فضاي باقي‌مانده‌ي 640KB قابل استفاده در DOS استفاده کنم) Ùˆ در زمان خيلي کمي ليست‌ها را مرتب مي‌کرد. در ضمن همه‌ي روتين‌هاي نمايش‌اش هم مستقيم به حافظه‌ي تصوير مي‌نوشت Ú©Ù‡ آن زمان کار بسيار جالبي بود. همم … گاهي فکر مي‌کنم Ú©Ù‡ اگر مطابق آن‌چه از قبل انتظار مي‌رفت مهندسي‌ي کامپيوتر را انتخاب کرده بودم، الان Ú†Ù‡ اتفاقي براي‌ام مي‌افتاد. گرچه الان خوش‌حال‌ام Ú©Ù‡ در آن مسير نيافتادم. بگذريم، داشتم از عمليات زمان‌بر مي‌گفتم. درست Ú©Ù‡ هميشه سعي مي‌کردم تا کارهايي بکنم Ú©Ù‡ حسابي طول بکشد، اما Ú©Ù… پيش مي‌آمد برنامه‌اي مي‌نوشتم Ú©Ù‡ زمان محاسبه‌اش از چند دقيقه فراتر مي‌رفت. خوش‌بختانه زياد طول نکشيد تا به روش‌هاي تکاملي آشنا شدم. روش‌هاي تکاملي –اگر براي حل مساله‌اي استخوان‌دار به کار رود- معمولا به چند دقيقه محاسبه رضايت نمي‌دهد Ùˆ حتي ÙŠÚ©ÙŠ دو ساعت زمان نيز براي‌شان غيرطبيعي نيست. مسايل زيادي را با اين روش‌ها حل کرده‌ام Ùˆ هميشه هم دوست داشته‌ام Ú©Ù‡ مسايلي را انتخاب کنم Ú©Ù‡ محاسبه‌ي fitnessاش (ميزان تطابق موجود با محيط) حسابي طول بکشد. يادم نيست رکورد اين ماجرا چقدر است ولي به هر حال Ú©Ù… نبوده است Ùˆ فکر کنم ÙŠÚ©ÙŠ از بيش‌ترين‌هاي‌اش همين چند وقت پيش بود Ùˆ حدود 5 ساعت طول کشيد. البته خوش‌بختانه دنيا پر است از چيزهايي Ú©Ù‡ محاسبه‌شان وقت‌گيرست – مثلا حل معادلات ديفرانسيل با روش‌هاي عددي. ÙŠÚ© مورد ديگر –که رکورد من حساب مي‌شود- استفاده از شبکه‌ي عصبي‌ي هاپفيلد (Hopfield) براي حل مساله‌اي بهينه‌سازي است Ú©Ù‡ فکر کنم ÙŠÚ©ÙŠ از اجراهاي‌ام 36 ساعت متوالي طول کشيد. نمي‌شود باور کرد Ú©Ù‡ چقدر کيف مي‌دهد وقتي مي‌بيني کامپيوتر بيچاره‌ات واقعا کند شده است Ùˆ به زور ÙŠÚ© صفحه‌ي جديد را باز مي‌کند. اممم … نه،‌ اسم اين ساديسم نيست ولي بي‌شباهت هم نيست!

دانش‌گاه غيرشرعي

دانش‌گاه غيرشرعي

بعضي چيزها از بس احمقانه‌اند،‌ باعث خنده‌ات مي‌شود: مي‌خواهي صفحه‌اي مربوط به روباتيک از دانش‌گاه Essex انگلستان را باز کني، مي‌بيني که فيلتر شده است. کمي فکر مي‌کني تا ببيني چه چيز روباتيک غيرشرعي است، بعد ياد اسم دانش‌گاه مي‌افتي و حسابي مي‌خندي. ابله‌ها! (ISPاش هم ParsCyberian است).

Laura Branigan

Laura Branigan

صداي عجيبي بود. حس نوستاژيکي به آن داشتم. آشنا بود ولي نمي‌دانستم چيست. سال‌ها بود نشنيده بودم‌اش. به سمت تلويزيون آمدم و نگاه کردم. بله! همان بود. آخرين بار کي شنيده بودم‌اش؟ ده سال پيش؟ يا بيش‌تر؟ آن‌قدر قديمي بود که خودآگاه‌ام نسبت به آن واکنش نمي‌داد، بلکه ناخودآگاه‌ام بود که آن را تبديل کرده بود به خاطره‌اي نوستالژيک. يک سال پيش بود که فهميدم اين آواي عجيب، Self Control از Laura Branigan است. آن زمان‌ها که اولين بار شنيدم‌اش گمان‌ام فقط چهار پنج سال‌ام بود و تقريبا هر چه از آن زمان براي‌ام باقي مانده است در لايه‌هاي زيرين شخصيت و هويت‌ام پنهان است. Laura Branigan يکي از معدود خواننده‌هايي است که آن‌قدر براي‌ام عميق و دست نيافتني شده است که هيچ‌گاه نمي‌توانم فراموش‌اش کنم. و حالا او مرده است. او يکي دو هفته‌ي پيش در خواب مرد و در آن هنگام 47 سال بيش‌تر نداشت. روح‌اش شاد.

Self Control
Oh, the night is my world
City light painted girl
In the day nothing matters
It’s the night time that flatters
In the night, no control
Through the wall something’s breaking
Wearing white as you’re walkin’
Down the street of my soul

You take my self, you take my self control
You got me livin’ only for the night
Before the morning comes, the story’s told
You take my self, you take my self control

Another night, another day goes by
I never stop myself to wonder why
You help me to forget to play my role
You take my self, you take my self control

I, I live among the creatures of the night
I haven’t got the will to try and fight
Against a new tomorrow, so I guess I’ll just believe it
That tomorrow never comes

A safe night, I’m living in the forest of my dream
I know the night is not as it would seem
I must believe in something, so I’ll make myself believe it
That this night will never go

Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh
Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh

Oh, the night is my world
City light painted girl
In the day nothing matters
It’s the night time that flatters

I, I live among the creatures of the night
I haven’t got the will to try and fight
Against a new tomorrow, so I guess I’ll just believe it
That tomorrow never knows

A safe night, I’m living in the forest of a dream
I know the night is not as it would seem
I must believe in something, so I’ll make myself believe it
That this night will never go

Oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh, oh-oh-oh
You take my self, you take my self control
You take my self, you take my self control
You take my self, you take my self control …

آدم‌هايي Ú©Ù‡ هم‌ديگر را مي‌کشند …
قابل تصور است؟ آدم‌هايي Ú©Ù‡ هم‌ديگر را پاره‌پاره مي‌کنند …