Browsed by
Category: داستان

عصر يک‌شنبه، زن‌اي جوان هم‌راه با خيل عظيم ملاقات‌کننده‌گان از در بيمارستان وارد مي‌شود. با آسانسور تا طبقه‌ي هفت بالا مي‌رود و در همان طبقه بسته‌اي را در کنج‌اي باز مي‌کند و فورا از بيمارستان خارج مي‌شود. صدها موجود ريز و کوچک -تقريبا اندازه‌ي کفش‌دوزک- از بسته خارج شده و شروع به نقشه‌برداري از کل ساختمان مي‌کنند.
چندين ساعت بعد، آن‌هنگام که ديگر ملاقاتي‌ها ساعت‌هاست به خانه رفته‌اند و اکثر بيماران در خواب‌اند، استيشن‌اي جلوي بيمارستان مي‌ايستد. دو روبات کم و بيش شبيه به انسان ولي با قدي اندکي بلندتر از معمول -حدود دو متر و سي- و رنگي يک‌دست سفيد و با برق پلاستيکي از استيشن خارج مي‌شوند. دست يکي‌شان چيزي شبيه به کيسه قرار دارد و در دست ديگرش نيز تفنگ‌اي غريب. وارد ساختمان که مي‌شوند، نگهبان بيمارستان از ترس فرار مي‌کند. يکي از روبات‌ها به سمت راه‌پله‌ها مي‌رود و ديگري نيز به سمت آسانسور. يکي از ماموران گارد ويژه که در طبقه‌ي هم‌کف مستقر شده به روبات کيسه به دست نشانه مي‌رود ولي پيش از آن‌که بتواند شليک کند، نقشِ بر زمين مي‌شود. روبات سوار بر آسانسور به طبقه‌ي ده مي‌رسد. پيش از هرگونه واکنشي از ماموران، پنج تن از آن‌ها متشنج بر زمين ولو مي‌شوند. روبات آرام به سمت اتاق 1013 حرکت مي‌کند و ماموران بيش‌تري خاک مي‌شوند. روباتِ کيسه به دست درست همان زمان‌اي که روبات اول به اتاق مي‌رسد وارد مي‌شود. دو مامور از اتاق به بيرون پرت مي‌شوند. روبات دوم فردي را در کيسه‌اي مي‌گذارد و بعد دو روبات به سرعت به سمت پلکان حرکت مي‌کنند. در راه‌پله‌ها دو گارد ويژه به سمت‌شان شليک مي‌کنند ولي نه کيسه آسيبي مي‌بيند و نه روبات‌ها. دو دقيقه بعد در هم‌کف هستند. هيچ ماموري در طبقه‌ي پايين نيست. روبات‌ها با بارشان سوار استيشن مي‌شود و حرکت مي‌کنند.
ده دقيقه‌ي بعد بيمارستان در محاصره‌ي صدها پليس است.

سرِ استيصال

سرِ استيصال

حال مي‌رسيم به سال خشم اسرافيل و لاله‌هاي زرد. خوب به يادش داري ديگر، نه؟ مي‌دانم، مي‌دانم! نمي‌شود فراموش‌اش کرد به اين سادگي آن سال را. سال سختي بود. همه چيز ديگر گونه شده بود. گل سرخ عاشقان، در لحظه‌ي وصال زرد مي‌شد، لبخندها در آخرين لحظات زهرخند مي‌شد و دست ياري سنگ. بله! حالا مي‌شود گفت ديگر، کار اسرافيل بود، اما تو که آن زمان نمي‌دانستي، مي‌دانستي؟
[…]

عينک‌ها نمي‌ميرند …

عينک‌ها نمي‌ميرند …

از ماشين پياده مي‌شوم. بايد به آن سوي خيابان بروم. کمي جلو ميروم تا به خط کشي برسم. چراغ عابر قرمز است. نور قرمز- نارنجي خورشيد مستقيم به چشم‌هاي‌ام مي‌خورد. به زمين چشم مي‌دوزم. لکه‌اي جلوي‌ام روي‌ زمين پخش شده است. به نظر مي‌‌رسد روغن ماشين باشد. کمي آن طرف‌تر هم حجم بزرگ‌تري از همان بر روي زمين ديده مي‌شود. قدمي به عقب برمي‌دارم. ناگهان چيزي به بازوي راست‌ام برخورد مي‌کند-خيلي آرام. مردي است پنجاه ساله. شايد هم بيشتر. عينک‌اش توجه‌ام را جلب مي‌کند. يکي از شيشه‌ها آن قدر نمره بالايي دارد که حتي لازم نيست دقت کني تا اين را بفهمي. آن ديگري معمول به نظر مي‌رسد: بايد حتما دقت کني تا حدود شماره‌اش را حدس بزني. دقت نمي‌کنم.
مي‌گويد: «ممکنه مرو به اون طرف ببريد؟»
نگاه از صورت‌اش برمي‌کشم و پاسخ مي‌دهم:
-«بله! خواهش ميکنم.»
لحظه‌اي سکوت مي‌کند. دوباره مي‌گويد: «من خوب نمي‌بينم. مي‌شه منو از خيابون رد کنيد؟!»
دوباره به صورت‌اش نگاه مي‌کنم. بچه‌گانه است. بخش‌هايي از صورت‌اش اصلاح شده ولي بر بخشهايي از آن هنوز موي کوتاه نشده ديده مي‌شود. اما اين‌ها اصلا در مقابل عينک‌اش به چشم نمي‌آيند.
-«بله! صبر کنيد چراغ سبز بشه. بعد مي‌برم‌تان.»
چراغ همان موقع سبز شد. صبر مي‌کنم تا ماشين‌هايي که از سمت مقابل مي‌آمدند رد شوند. سپس دست‌ام را حلقه مي‌کنم و درست مانند عروسي او را به ميان خيابان مي‌برم. کمي لق لق مي‌خورد. حتما لازم بود بگيرم‌اش.
به آن سمت خيابان مي‌رسيم. دستم را شل مي‌کنم. اما او بازوي‌ام را محکم گرفته است. دستم را مي‌کشم. آزاد مي‌شوم. او فورا جلو مي‌پرد Ùˆ گردن‌ام را مي‌گيرد. فشار مي‌دهد. نمي‌دانم Ú†Ù‡ بايد بکنم. پيرمرد براي‌ام بچه‌تر از آن بود Ú©Ù‡ انتظار چنين چيزي‌ را داشته باشم: غافلگير شدم. دو دستم را بي‌اختيار به سمت گردن‌ام حرکت مي‌دهم Ùˆ دست‌هاي او را مي‌گيرم. تکان نمي‌خورند. نفهميدم چند ثانيه گذشت Ú©Ù‡ متوجه شدم اين‌گونه از پس‌اش بر نمي‌آيم. دست‌اش را ول مي‌کنم Ùˆ با مشت به شکم‌اش مي‌کوبم. انتظار ندارم فايده چنداني داشته باشد. ولي فورا اثر کرد چون دستهاي‌اش را از دور گردن‌ام آزاد کرد. قدمي عقب مي‌رود. Ùˆ ناگهان روي زمين پخش مي‌شود. چند گام عقب مي‌روم. گردن‌ام را کمي مالش مي‌دهم: شديدا درد مي‌کند. حس تعجب Ùˆ تنفر با هم بر من حاکم است. به او Ú©Ù‡ بر Ù„Ú©Ù‡ روغني افتاده مي‌نگرم. منتظر ادامه اين نبردم. اما بلند نشد. اما بلند نشد چون … نمي‌توانم باور کنم. آن Ù„Ú©Ù‡ روغن نبود، خون بود. حسابي مي‌ترسم. جلوتر مي‌روم. خم مي‌شوم. عينک‌اش هنوز بر چهره است. شکم‌اش خونين است. نمي‌‌دانم چرا ولي عينک‌اش را برمي‌دارم. پشت آن چيزي نيست. يعني اينکه چشمي نيست. همين! دستهاي‌ام کاملا خونين‌اند. عينک را بر چشم مي‌گذارم Ùˆ به سمت فردي‌ Ú©Ù‡ منتظر چراغ سبز عابر پياده است مي‌روم. مي‌گويم:
«ممکنه مرو به اون طرف ببريد؟»

خستگی

خستگی

چشم‌هاي‌اش را مي‌مالد. چراغ بالاي سرش را خاموش مي‌کند. زير صنوبر نشسته است که آسمان غرش مي‌کند. کتاب را مي‌بندد و پرت‌اش مي‌کند ده متر آن طرف‌تر. باران شروع مي‌شود. نوشته‌هاي کتاب خزش خود را شروع کرده‌اند. رعد به صنوبر مي‌زند و او اسکلت مي‌شود. فردا‌ي‌اش که زمين خشک شد آگهي‌ي ترحيم، خودش را تا دو سه متري‌اش کشانده است.

پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن

پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن

“پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن” Ùˆ ÙŠÚ© ورق ديگر کند Ùˆ انداخت در شومينه. در راه برگشت، بسته‌ي کاغذ A4اي خريد. به خانه Ú©Ù‡ رسيد، آن را روي ميزش باز کرد. نوشت: “پايان‌نامه به درد نمي‌خورد”. خط زد. کاغذ ديگري برداشت. “پايان‌نامه‌ها به درد جوجه‌کباب درست کردن مي‌خورند” Ùˆ باز خط زد تا بنويسد “پايان‌نامه‌ها به درد آتش مي‌خورند”. کاغذ را مچاله کرد Ùˆ روي ميز به کناري غل‌اش داد تا جلوي دست Ùˆ پا نباشد. “پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن”. دوباره با خط خواناتر زير همان نوشت “پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن” Ùˆ باز هم همان را تکرار کرد. دقيقه‌اي به کاغذ زل زد. بلند شد. کاغذهاي مچاله شده را جمع کرد، دسته‌ي کاغذ ديگري از کشو در آورد Ùˆ همه را روي بسته‌ي کاغذها گذاشت Ùˆ بعد همه را با هم بلند کرد، به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد Ùˆ تا باد به داخل هجوم بياورد همه‌ي آن کاغذها شده بودند هزاران شاپرک آسمان شهر.

خواب‌آلودگي

خواب‌آلودگي

خواب‌اش مي‌آيد. اعصاب هم ندارد. اخلاق هم Ú©Ù‡ به اعصاب داشتن ربط دارد. آن همسايه‌ي بغلي همين‌طور عربده‌کشي مي‌کند. “خفه شو”. عربده‌ها بلندتر مي‌شود. “خفه شو تو رو خدا”. سرش را ميان دو پاي‌اش مي‌گيرد Ùˆ بر تخت ولو مي‌شود. صرفا همين!

هري را به خاطر بسپار!

هري را به خاطر بسپار!

هيچ دل‌ام نمي‌خواست اين همه من Ùˆ کارهاي‌ام را توي بوق کنند، اما وقتي آن خانم نشست Ùˆ نوشت Ùˆ نوشت تا نه ÙŠÚ© کتاب Ú©Ù‡ پنج کتاب از Ú©Ù„ ماجرا درآورد،‌ زندگي‌ام به Ú©Ù„ عوض شد. الان وقتي فقط مي‌خواهم از عرض خيابان آکسفورد رد شوم تا به ميدان ولي‌عصر برسم Ùˆ آدامس بادکنکي‌اي بخرم، کلي آدم دور Ùˆ برم پيداي‌شان مي‌شود Ùˆ تمنا مي‌کنند “تو رو خدا اين رو برام امضا Ú©Ù† هري” Ùˆ من به عنوان هري پاتر به هر حال مجبورم براي‌شان يادگاري‌اي جور کنم. اما خدا نکند Ú©Ù‡ بخواهند Ú©Ù‡ بگويم چرا فلان موقع، فلان کار را …
نه! بگذار اين‌طوري بگويم به‌ات تا به‌تر متوجه شوي. اسم من “هري پاتر”ست – ÙŠÚ© جادوگر تکنيکي با قلب خيلي مهربان هم‌راه با هوش سرشار Ùˆ عزت نفس بالا Ú©Ù‡ وقتي اراده مي‌کند کاري را انجام دهد، يا کار انجام مي‌شود يا Ú©Ù„ مدرسه هاگوارتز زير Ùˆ رو مي‌شود Ùˆ خيلي ويژگي‌هاي ديگر مثل عشق Ùˆ علاقه به وطن Ùˆ ميهن Ùˆ از اين حرف‌ها Ùˆ خلاصه هر چيز خوبي Ú©Ù‡ دوست داري Ùˆ البته بخشي از چيزهاي بدي Ú©Ù‡ دوست نداري. حالا اين خانم رولينگ برداشته Ùˆ بخشي از زندگي‌ي مرا کرده توي ÙŠÚ© کتابي Ú©Ù‡ وقتي لاي‌اش را باز مي‌کني پر است از نوشته‌هايي درباره‌ي جاروي پرنده Ùˆ سس غيب‌گو Ùˆ کلاه سخن‌گو ولي خود کتاب –خود کتاب کاغذي- حتي ÙŠÚ© جادو هم محض نمونه ندارد،‌ نه خود به خود باز مي‌شود Ùˆ نه حتي بسته مي‌شود، حرف قورت دادن خواننده‌اش را Ú©Ù‡ اصلا نزن. يعني اين‌که چه؟ Ú©Ø´Ú©! طرف –با تمام احترامي Ú©Ù‡ براي‌اش قايل‌ام- ÙŠÚ© جو جادوگري هم بلد نبوده، برداشته است درباره‌ي ÙŠÚ©ÙŠ از بزرگ‌ترين Ùˆ تکنيکي‌ترين Ùˆ Ùˆ Ùˆ جادوگر اعصار نوشته. Ú†Ù‡ مي‌توان گفت جز اين‌که سري به نشانه‌ي افسوس تکان داد؟
بگذريم … داشتم مي‌گفتم. من هري پاتر هستم. البته اين را تا چند وقت پيش نمي‌دانستم. يعني مي‌دانستم، اما فراموش کرده بودم. نمي‌دانم چطور بود Ú©Ù‡ فراموش‌ام شده بود –اگر مي‌دانستم Ú©Ù‡ ديگر فراموش نکرده بودم- اما همه چيز از آن روزي شروع شد Ú©Ù‡ دخترکي –اسم‌اش گمان‌ام هيوا بود- درست قبل از وارد شدن به سالن سينمايي Ú©Ù‡ فيلم هري پاتر Ùˆ سنگ جادو را نشان مي‌داد رو به‌ام کرد Ùˆ گفت: “تو چقدر شبيه هري هستي”. خب، زياد توجه نکردم اما فيلم Ú©Ù‡ شروع شد، احساس کردم هنرپيشه‌ي پاتر Ú©ÙˆÚ†Ú© آشنا مي‌زند. شبيه Ú©Ù‡ بود؟ اين‌که سوال ندارد، شبيه من بود. البته طبيعي‌ست Ú©Ù‡ او فقط ÙŠÚ© هنرپيشه بود Ùˆ دليلي ندارد هنرپيشه‌ها شبيه شخصيت‌هاي دنياي واقعي –چه مربوط به گذشته Ùˆ Ú†Ù‡ آينده- باشند اما همه مي‌دانيم Ú©Ù‡ ÙŠÚ© از ويژگي‌هاي کارگردان خوب اين است Ú©Ù‡ بازي‌گري را انتخاب کند Ú©Ù‡ به خوبي حس نقش را القا کند Ùˆ Ú†Ù‡ به‌تر Ú©Ù‡ از نظر قيافه هم شبيه باشد، Ùˆ خب، به نظرم کارگردان کارش را خوب انجام داده بود. اسم کارگردان‌اش Ú†Ù‡ بود؟ حالا اين‌ها به کنار، جدا از قيافه Ùˆ شباهت‌اش به خودم به چيز ديگري هم پي بردم. اين‌که اين وقايع بگويي نگويي آشناست. نه فکر کني من قبلا کتاب‌ها را خوانده بودم –که اگر خوانده بودم لازم نبود اين‌ها را به تو بگويم- اما ÙŠÚ© حس‌ ويژه‌اي وجود داشت. اصرار Ù†Ú©Ù† Ú©Ù‡ بيش‌تر توضيح بدهم: بايد بفهمي منظورم را. درست همين‌جا بود Ú©Ù‡ اين سوال براي‌ام پيش آمد: آيا من هري پاتر هستم؟
فيلم Ú©Ù‡ تمام شد، ÙŠÚ©ÙŠ دو نفر ديگر باز هم گفتند Ú©Ù‡ تو شبيه او هستي. ازشان پرسيدم از Ú†Ù‡ نظر، گفتند قيافه‌ات شبيه‌ست. تازه يکي‌شان درآمد Ùˆ گفت اخلاق‌ات هم شبيه‌ست Ùˆ البته بعدش اضافه کرد Ú©Ù‡ اين تنها ÙŠÚ© حس بوده. البته Ú©Ù‡ ÙŠÚ© حس بوده است، چون اگر نبود … ول‌اش Ú©Ù†. بيش‌تر Ú©Ù‡ فکر کردم ديدم خيلي از اتفاقات براي‌ام آشناست Ùˆ درست به همان ميزان،‌ خيلي اتفاقات ديگر آشنا نيست. باور مي‌کني يا نه،‌ هميشه همين‌طوري‌ست، وقتي به چيزي در گذشته Ø´Ú© مي‌کني همان قدر Ú©Ù‡ Ø´Ú© به وجودش داري،‌ به عدم وجودش هم Ø´Ú© داري. يعني اصلا Ø´Ú© همين است – شک‌هاي من Ú©Ù‡ اين‌جوري‌ست.

ژست روشن‌فکري

ژست روشن‌فکري

-اين ژست روشن‌فکرانه که مي‌گن،‌ چيه؟!
+يک مقدار سخته توضيح‌اش.
-اِه؟! پس چطوري همه دارن مي‌گن “اوهوي! يارو رفته ژست روشن‌فکرانه گرفته واس ما!”.
+خب، مثلا وقتي دست‌ت رو مي‌کني توي دماغ‌ت بعد که يکي به‌ت نگاه کرد عينک‌ت رو با اون انگشت ديگه‌ت بالا مي‌دي يعني هيچي عينک‌م رو ميزون مي‌کردم فقطا همونه!

-اه! اين دستِ توي دماغ‌ات براي چيه؟
×برو بينيم بابا! طرف براي ما روشن‌فکربازي در مياره.

پروژه

پروژه

-نظرتان درباره‌ي پروژه‌ي راه‌آهن ملي‌ي شرکت‌مان چيست؟
+خب؟!
-يک مقداري عقب نيافتاده؟ فکر کنم نيرو کم داريم.
+خب، من که يک ماه پيش گفته بودم تمام‌اش کن.
-اممم … بله! ولي من داشتم روي پروژه‌ي موشک هواکني‌مان کار مي‌کردم.
+مي‌دونم!
-… Ú©Ù‡ اون هم خيلي طول مي‌کشه.
+آره!
-… Ùˆ تا حالا هيچ‌جايي فضانورد به مريخ نفرستاده.
+دقيقا ويژگي‌ي گروه ما هم همين‌ه!
-… Ùˆ من فکر کنم کار خيلي سخت‌ايست. يعني، حداقل اين‌که فضانورد نداريم فعلا.
+خودت چرا نمي‌روي؟
-من؟! باشه،‌ من مي‌روم … اما … ولي اگر من بروم،‌ Ú†Ù‡ کس‌اي گزارش‌هاي تکنيکال‌مان را بنويسد؟ مي‌دانيد Ú©Ù‡ کس‌ِ ديگري درست Ùˆ حسابي تئوري‌ي قضيه را بلد نيست.
+جز من ديگه؟!
-اممم … بله! بله! ولي مگر شما هم گزارش مي‌نويسيد؟
+باشه! يکي از نيروها را بفرست. آن پسره چه کارست؟ هرکس را که دوست داري بفرست برود.
-هممم … باشه! سعي‌ام را مي‌کنم. فقط نمي‌دانم چطوري مي‌شود در عرض دو ماه او را فضانورد کرد. تا جايي Ú©Ù‡ خبر دارم، تاحالا با کامپيوتر بازي هم نکرده.
+گزارش را کي تحويل مي‌دي؟
-به نظرم آمد اولويت پروژه‌ي خنک کردن زمين به اندازه‌ي سه درجه سانتيگراد بيش‌تر باشد.
+چي؟
-اين پروژه را هفته‌ي پيش گرفتيد.
+آها! بله! يادم آمد. خب، گزارش پيش‌رفت‌اش را براي‌ام تا فردا مي‌فرستي؟
-گزارش مريخ‌نوردي را اول نفرستم؟
+باشه! پس فردا پيش از طلوع!
-يعني پروژه‌ها را تعطيل کنم بنشينم به گزارش‌نويسي؟
+خب، پس شب‌ها را براي چه گذاشته‌اند؟ شب‌ها گزارش بنويس، صبح‌ها پروژه‌ها رو جلو ببر.
-آها!
+پس منتظرم!
ـبله! بله! سعي‌ام را مي‌کنم.

مسووليت‌هاي اول سال

مسووليت‌هاي اول سال

خب، تمام شد! مسووليت سختي بود. آخر شما Ú©Ù‡ نمي‌دانيد برنامه‌ريزي تحويل سال –به طوري Ú©Ù‡ زمين درست در لحظه‌ي از پيش تعيين شده از اعتدال بهاري بگذرد- چقدر سخت است. بله! خوش‌بختانه در اين لحظه Ú©Ù‡ در خدمت شما هستم با افتخار مي‌توانم بگويم Ú©Ù‡ از عهده‌ي اين امر مهم به خوبي برآمدم Ùˆ شما ساکنان زمين بدون هيچ نگراني Ùˆ ترديدي مي‌توانيد از تقويم‌تان استفاده کنيد. راست‌اش انجام اين کار چندان سخت نيست. سال‌هاست Ú©Ù‡ اين وظيفه به عهده‌ي من قرار گرفته است Ùˆ هر بار هم به راحتي رفع رجوع مي‌شده است. يعني حتي طوري Ú©Ù‡ هم به تميز کردن خانه مي‌رسيدم، هم لباس‌هاي نو مي‌خريدم، هم چند روز قبل‌اش به چهارشنبه‌سوري مي‌رسيدم Ùˆ همً زمان تحويل سال را درست آن‌طور Ú©Ù‡ مقرر بود تنظيم مي‌کردم. اما امسال وظيفه‌ام کمي سخت‌تر شده بود: از هفته‌ي پيش Ú©Ù‡ خداوند طي وحي جديدي مرا به نمايندگي‌ي خود در کهکشان آندرومدا منسوب کرده، حسابي سرم شلوغ شده است. نمي‌دانم مي‌دانيد يا نه Ú©Ù‡ در آن کهکشان هم حدود پانصد ميليون سياره وجود دارد Ú©Ù‡ بنا شده است درست با زمان‌بندي‌ي کره‌ي زمينِ منظومه‌ي شمسي‌ي خودمان چرخش‌شان انجام شود (توضيح تخصصي‌ي بيش‌تر را مي‌توانيد در Interstellar Journal of Cosmology بخوانيد). البته من آن ابتدا به اين جريان نقدي داشتم Ùˆ آن هم اين‌که براي آن سيارات Ú©Ù‡ اکثرشان هم خالي از موجود هوش‌مندِ صاحبِ تقويم است نيازي به زمان‌بندي‌� دقيق نيست ولي خداوند تاکيد کردند Ú©Ù‡ ايشان پروردگار عالم هستند Ùˆ من به‌ترست در زمينه‌هاي تخصصي‌ي خودم فعاليت کنم. البته بعدش درگوشي –به طوري Ú©Ù‡ بارگاه از اين صميميت دل‌خور نشود- مي‌گويند Ú©Ù‡ “قبول دارم سولوژن! همه‌ي عالم را با نظم Ùˆ ترتيب Ùˆ ساعت هم‌زمان چرخاندن بهينه نيست. حتي هزينه‌اش بر بارگاه ملکوتي‌ي ما هم گاهي فشار مي‌آورد. اما در عوض، مطمئن مي‌شويم Ú©Ù‡ همه از الطاف الهي‌ي ما به يک‌سان برخوردار مي‌شوند. جدا از اين،‌ به قول شماها، اين‌طوري گردش عالم robustتر مي‌گردد! ” Ùˆ بعد مي‌فرمايند: “سولوژن! اينک وظيفه‌ي برقراري‌ي نظم Ùˆ ترتيب را در آندرومدا Ùˆ منظومه‌ي شمسي برعهده مي‌گيري”.
بله! دقيقا به همين دليل است که امسال موقع سال تحويل سرم حسابي شلوغ بود و از آن آب مي‌چکيد. آخر براي اين‌که خانواده از اين مسووليت‌ها با خبر نشود، مجبور بودم بروم زير دوش حمام و از همان‌جا سفر فضايي‌ي خود را آغاز کنم. خب، تمام شد! سال نوي‌تان مبارک!

روبات وروجک!

روبات وروجک!

اين عالي‌جناب حسابي شلوغ کرده! هي پاي کامپيوتر مي‌نشيند و از اين وبلاگ به آن وبلاگ مي‌رود و هي مي‌خواهد پست کند. اين روزها سرم حسابي شلوغ بود و نمي‌رسيدم خودم چيزي بنويسم. دي‌روز که آمدم چيزي بگويم، ديدم حضرت روبات گرفته است و پسورد وبلاگ‌ام را عوض کرده. اين‌اش را ديگر نديده بودم. مجبورم کرد يکي دو ساعت باتري‌هاي‌اش را دود بدهم تا حساب کار دست‌اش بيايد. حالا احتمالا مدتي خودم بيش‌تر مي‌نويسم.

و اينک انسان!

و اينک انسان!

سولوژن خوش‌اش نيامد به آن‌ها بگويم “ماده آلي” Ùˆ تاکيد کرد Ú©Ù‡ آن‌ها ÙŠÚ© حالت بسيار خاص ماده آلي هستند Ùˆ مي‌بايست به عنوان “انسان” شناخته شوند.

انسان!

انسان!

انسان! انسان! انسان! انسان! انسان! انسان! انسان! انسان! انسان! انسان!