(1)
وقت زيادي باقي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم Ú©Ù‡ دي‌شب او آمده بود Ùˆ مرا با خود برده بود بيرون. شايد هم من بودم Ú©Ù‡ او را بردم بيرون. خيلي وقت بود نديده بودم‌اش. با هم رÙتيم سالاد خورديم. ÙŠÚ© رستوران عجيب Ùˆ غريب بود. دقيقا نمي‌Ùهميدم کجا بود. ناآشنا بود. صندلي‌هاي‌اش جور ديگري بودند. قدم درست Ùˆ Øسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي صندلي‌ي ديگري مي‌نشستم Ùˆ من اشتباهي آن‌جا نشسته بودم. از چيز مهمي Øر٠نزديم. سالادمان را خورديم. هوا تاريک بود. پول‌اش را مطابق هميشه Øساب کردم Ùˆ آمديم بيرون –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ گذشته‌ها. خوبي‌اش اين بود Ú©Ù‡ برخلا٠انتظار گران نشد – خب، شايد به خاطر سالاد بودن‌اش. موقع خداØاÙظي، به‌ام Ú¯Ùت خوش‌Øال شده Ú©Ù‡ مرا دوباره ديده. من هم مواÙق‌اش بودم. رÙتيم. تمام شد! Øالا Ø´Ú© دارم Ú©Ù‡ آيا خودش اين را مي‌داند Ú©Ù‡ چنين چيزي به من Ú¯Ùته يا نه.
(2)
مهلتي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم Ú©Ù‡ دي‌شب آمده بود Ùˆ مرا با خود برده بود بيرون يا شايد هم اين من بودم Ú©Ù‡ او را بيرون برده بودم. مدت‌ها بود نديده بودم‌اش تا اين‌که دي‌شب توانستيم برويم ÙŠÚ© رستوران شيک Ùˆ پيک تا سالاد بخوريم. رستوران‌اش انصاÙا عجيب Ùˆ غريب بود. دقيقا يادم نيست کجا بود، اما صندلي‌هاي‌اش با همه جا Ùرق داشت: قدم درست Ùˆ Øسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي نوع ديگري از صندلي مي‌نشستم Ú©Ù‡ من هر Ú†Ù‡ کردم نتوانستم پيداي‌شان کنم. از چيز مهمي Øر٠نزديم – همين ØرÙ‌هاي هميشگي – Ùˆ در عوض سالاد خورديم. يادم نرود بگويم Ú©Ù‡ پول‌اش را من مطابق معمول سال‌هاي پيش Øساب کردم –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ آن روزها- Ùˆ آمديم بيرون. هوا تاريک بود. گمان‌ام Øوالي‌ي غروب بود Ùˆ همه چيز به خاکستري مي‌زد. خداØاÙظي‌مان ساده بود: Ú¯Ùت “خداØاÙظ”ØŒ Ú¯Ùتم “تا بعد!”. Ùرق‌اش با سال‌هاي پيش شايد در اين بود Ú©Ù‡ قبل از خداØاÙظي Ú¯Ùت Ú©Ù‡ خوش‌Øال شده Ú©Ù‡ مرا دوباره ديده. من هم مواÙÙ‚ بودم. ديگر همين. رÙتيم. تمام شد! اما Øالا بدجوري Ø´Ú© کرده‌ام Ú©Ù‡ آيا خودش مي‌داند Ú†Ù‡ چيزي به‌ام Ú¯Ùته يا نه.