Browsed by
Category: ضدخاطرات

تیرماه‌ای که گذشت

تیرماه‌ای که گذشت

از خواسته‌های بی‌نهایتی خویش اگر بپرسید، ما چه توانیم گفتن جز صدای‌تان را شنیدن و نبردی تا بی‌نهایت برای‌تان سرودن؟ گفتاری خسته از موسیقی برایم آوردی، ای بی‌وطن، جدال تردیدها را چه می‌کنی؟

گفته بودم‌ات که تیرماه چگونه گذشت؟ بی‌صدا و تردید و با حقانیت بیش از حد، که البته نباید با یقین اشتباه گردد. ما آمدیم و گفتیم و حرف‌مان را هم زدیم. آن‌ها هم گفتند. ما نیز شنیدیم. چه فایده که نه ایشان گوش کردند و نه ما التفات کردیم. مهم نیست. مهم جلسه‌ای بود که می‌بایست برگزار می‌گشت و گذشت. اما ما نه از هم گذشتیم و نه فراموش کردیم. دیوانه‌ها چه فکر کرده بودند؟

می‌گویند ساز بی‌آواز خوش است. گاه راست می‌گویند. گاه اما بی‌تردید اشتباه می‌گویند. گاه آوازت است که خوش است و کاش که ساز نبود. ستاره‌ها بودند و تو بودی و آوازت بود و نسیمی می‌آمد و جیرجیرک‌ها می‌خواندند و ما پیمان دوستی سر می‌دادیم.

هوا هوای معرکه‌گیری بود. خورشید بر فرق سرمان می‌کوفت و ما عرق‌ریزان به افق‌ای می‌نگریستیم که آینده‌ای برای‌مان قایل نبود. اما کار دیگری نمی‌توانستیم بکنیم. آن‌ها آن دور سو ایستاده بودند، احتمالا چونان ما خسته، اما پر رو و پر توقع و دشمن! ایشان دشمن ما بودند و ما نیز. پرچم‌ها در باد داغ تابستانی پیچ می‌خوردند و تیرها در کمان‌های کشیده تاب و ما می‌اندیشیدیم که پرچم سیاه ما به حق زیباتر و باشکوه‌تر از پرچم مشکی آن‌هاست و هر دو عرق می‌ریختیم و به انتظار هلاکت ایشان و شهادت خویش لحظه می‌شمردیم.

لحظه‌ها اما بی‌ثانیه می‌گذشت و نوای موسیقی در دوردست‌ای می‌آمد که گوش‌های ما شنیدن نتوانست ولی کاش می‌شنید که اگر می‌شنید بر زمین می‌افتادیم، بر دو زانو، و چشم‌های‌مان خیس می‌شد، نه از عرق پیشانی که از اشک، و اشک جمع و جمع و جمع می‌گشت تا از حدقه چشمان‌مان بیرون می‌تراوید بر گونه‌های خاکی و پژمرده‌مان و آن‌گاه بلاشک به سجده می‌افتادیم از شنیدن آن نوایی که نمی‌توان شنید. ولی ما نشنیدیم و تو نبودی و خواسته‌های بی‌نهایت‌مان تیرماه را چنین در خوناب تردید به شهادت رساند.

دو زن در سبزه‌زار

دو زن در سبزه‌زار

هوا آفتابی است و دو زن در سبزه‌زار کنار هم ایستاده‌اند. کمی آن سوتر، سمت چپ‌شان، درخت سیب‌ای قد بلند کرده است و میوه‌های سرخ‌اش را به رخ می‌کشد. تنه درخت در میانه خمیده است و اندکی بالاتر دو شاخه می‌شود و یک شاخه‌اش به سوی آن دو مایل است و دیگری خارج از دید. پشت‌شان تا سی چهل قدمی چیزی نیست جز سبزه‌های وحشی در هم تنیده. عقب‌تر اما رج رج درخت روییده و دورتر هم چند گاو مشغول چرایند.

چهره‌شان را درست نمی‌بینم. بالغ‌اند و استوار ایستاده؛ شاید سی ساله، شاید چهل ولی نه بیش. آن‌ای که نزدیک‌تر به درخت است دامن سبز-آبی چرک‌ای به پا دارد و پیرهن‌ای بنفش. دیگری که کوتاه‌تر و پرتر است رو به درخت سیب ایستاده و تنها نیم‌رخ‌اش پیداست. روسری‌ای زرد به سرش بسته و زیر گردن‌اش گره زده. پیرهن‌اش آبی است با راه‌راه‌های تیره‌ای که از یقه‌اش آغازیده و روی برجستگی پستان‌های درشت‌اش تاب می‌خورد و تا دامن گلی چند رنگ‌اش سر می‌خورد.

زن بنفش‌پوش سبدی چوبین در دست چپ دارد و دست راست‌اش را به کمر زده و گویا چیزی به دیگری می‌گوید. دامنْ گل‌گلی به او گوش می‌کند، اما از این فاصله صداها در باد گم می‌شوند.

ابرهای پنبه‌ای آسمان را لک زده‌اند. خورشید معلوم نیست اما به نظر می‌آید که در جنوب شرق آسمان است. در دور دست، پشت زنان و سبزه‌زار و درختان، چند ساختمان دیده می‌شود. هر دو شیروانی قهوه‌‌ای-قرمزی دارند. یکی‌شان نوک تیزی دارد و شاید کلیسا باشد. دیگری اما معلوم نیست. شاید ساختمان شهرداری، گرچه به نظر بیش‌تر به روستا می‌آید تا شهر. نام روستا را نمی‌دانم. نشانه‌ای نیست. زن‌ها رفته‌اند. درخت سیب اما هم‌چنان همان جاست.

خیال‌های معمول، جمله‌های معمولی‌تر

خیال‌های معمول، جمله‌های معمولی‌تر

منظور بیش‌تر افراد وقتی می‌گویند قدرت خیال نامحدود است، تقریبا از همان جنس‌ای است که می‌گویند تعداد جمله‌های ممکن نامحدود است. منظور از نامحدودی در واقع بی‌شماری است. بی‌شماری اما تنها پیش شرطی است ابتدایی برای توصیف قدرت و گستره خیال و زبان. مساله‌ی اصلی، جذابیت جمله‌ها و تازگی خیال‌هاست. با این معیار، بیش‌تر جمله‌ها شبیه به هم‌اند و بیش‌تر خیال‌ها یک‌سان.

آرزوهای نوروزی

آرزوهای نوروزی

سال نو شادان
روزها آفتابی
شب‌ها پر از رقص و جام و پای‌کوبی

تن‌های‌تان قرص و محکم
سالم و بی‌هیچ گزند
بازوان خسته از بار، اما
جیب‌های‌تان ز رونق پربار

دست‌های‌تان گره‌کرده در دست یار
تن‌ها به تنْ ‌ساییده
آپشنال‌اش هم این باد: پستان‌های‌تان شیرده
کودکانی پر هیاهو در کنارتان با لبخند

غم‌ها‌ی‌تان کوتاه
چون چای تلخ‌ای کم‌رنگ
شادی‌های‌تان طولانی
سبز، شیرین، پررنگ

سرهای‌تان بی‌شرم بالا بلند
روزهای‌تان باقی
سال نوی‌تان آفتابی

Partition of Unity

Partition of Unity

حملات پاریس و بیروت مطابق معمول ایرانیان را به قوم هفتاد و دو ملت تقسیم کرد:

۱)‌ آن‌هایی که عکس پروفایل‌شان را پرچم فرانسه‌نشان کردند.
۲) آن‌هایی که به گروه ۱ گفتند جوگیر.
۳) آن‌هایی که گروه ۲ را به نداشتن عواطف انسانی محکوم کرده، شعر مارتین نیمولر را نقل کردند.
۴) آن‌هایی که از فراموش‌شدن بیروت ناراحت شدند و گروه ۱ و ۳ را به از خودباخته‌گی فرهنگی و رگه‌هایی از نژادپرستی محکوم کردند.
۵) روزنامه‌نگارهایی که نگاه عاقل اندر سفیه به گروه ۴ انداختند و مقاله‌ها درباره‌ی «ارزش خبری» پاریس نوشتند.
۶) آن‌هایی که به نظرشان گروه ۵ شوت‌هایی هستند که دو واحد روزنامه‌نگاری پاس کرده‌اند و حالا شروع کرده‌اند به ارزش خبری غرغره‌کردن و قادر به درک این نیستند که مساله گروه ۴، مساله‌ی چرایی وضع فعلی نیست، مساله شایستگی اخلاقی آن است.

۷۲) آن‌هایی که کل این ماجرا به تخم‌شان هم نیست.

حباب بی‌BSام آرزوست

حباب بی‌BSام آرزوست

همه رو نمی‌دونم، اما بعضی‌ها انرژی زیادی می‌گذارند که یک فضایی، تو بگو حباب، دور خودشون ایجاد کنن که BS توش رخ نده. اخبار چرت نمی‌خونن، با آدم‌های سطحی نمی‌گردن، کتاب خوب می‌خونن و به حل مسایل کوچک ولی پایه و اساس‌دار فکر می‌کنن.

اما بعد گاهی جلسه‌های اجباری رخ می‌دن. توی این جلسات آدم‌ها بی‌محابا شروع می‌کنن به BSگفتن. تو هم مجبوری به تایید سر تکون بدی چون روابط قدرت این‌طور می‌گن و تو دیگه انرژی‌ای برای جنگیدن نداری، اما چیزی که در واقع می‌خوای اینه که اگر زورت نمی‌رسه بگی «خفه شید!» دست‌کم سرت رو تقّی بزنی به دیوار.

ده فرمان بچه‌داری از برای دیگران

ده فرمان بچه‌داری از برای دیگران

۱) نگویید باید زودتر شوهر کنید یا زن بستانید که دیگر دارد دیر میشود.
۲) نگویید چه خبر از بچه.
۳) نگویید کاش اسم بچه‌تان را چیز دیگری میگذاشتید.
۴) به زن شیرده نگویید اینجا یا آنجا شیر ندهد.
۵) نگویید این چه لباسی است که تن بچه‌تان کرده‌اید.
۶) نگویید چرا اسباب‌بازی برای دخترتان ماشین خریده‌اید و برای پسرتان عروسک.
۷) نگویید چه پسر باهوشی و چه دختر خوشگلی.
۸) بچه‌هایتان را با هم مقایسه نکنید.
۹) به بچه‌های غریبه زل نزنید و بهشان هدیه ندهید.
۱۰) بچه‌های دیگران را آزار نرسانید.

ده فرمان بچه‌داری از برای اولیا

ده فرمان بچه‌داری از برای اولیا

۱) آدم‌ها میزایند چون تقدیر تکاملی بر آن است.
۲) بچه‌ها را واکسن بزنید.
۳) هر روز از بچه‌ها‌یتان برای دیگران حرف نزنید و در فیسبوک عکسشان را نپُستید.
۴) به بچه‌هایتان ناسزا نگویید.
۵) آخر هفته روز بازی با بچه‌هاست.
۶) پدربزرگان و مادربزرگان را احترام بگذارید.
۷) بچه‌ها را نزنید.
۸) به خانواده‌تان توجه کنید.
۹) به بچه‌ها دروغ نگویید.
۱۰) چشم طمع به اتاق بچه همسایه، اسباب‌بازیها و یا دایه‌اش نداشته باشید.

سگ واغ‌واغو و خواب نازنازو

سگ واغ‌واغو و خواب نازنازو

بیدار شدم
با واغ‌واغ سگ‌ای تنها
ترسیده
لرزان
از صدای ناشناس‌ای پشت در

نترس ای سگ
این صداهای غریب بی‌مکان نیز
روزی بگذرد
ولی این رویای پاره پاره‌ی ما
دگر باز نیاید

پارادایم شیفت فردی

پارادایم شیفت فردی

بعضی آدم‌ها گاهی در زندگی‌شان از یک چارچوب مهاجرت می‌کنند به چارچوب‌ای دیگر. گاهی این اتفاق با مهاجرت رخ می‌دهد، گاهی هم ربطی به تغییر مکان فیزیکی ندارد. اسم این کار را بگذاریم پارادایم شیفت فردی.

هر پارادایم ارزش‌ها، روش‌ها و آداب خودش را دارد. نمی‌شود فرد را با ارزش‌های پارادایم قبلی قضاوت کرد. نباید پرسید چرا برای پیش‌رفت کاری‌ات جوری رفتار می‌کنی که با روش ما فرق دارد. نمی‌شود پرسید چرا قبله‌ات سمت دیگری است. خطاست. یک جور تقسیم بر صفر است.

حال آدم‌ها وقتی از پارادایم‌تان خارج شدند، هر چقدر هم گوجه فرنگی پرت کنید بر نمی‌گردند. هر چقدر انگ بزنید و بی‌شرم‌شان بخوانید، هر چقدر نابخردشان بدانید، تفاوت‌ای نمی‌کند. فقط دل‌شان می‌شکند و شاید سرشان را به افسوس از کوته‌بینی‌تان تکان دهند. ول‌شان کنید!

پ.ن: اصطلاح پارادایم شیفت را از آقای تامِس کون (Thomas Kuhn) به عاریت گرفته‌ام. او درباره‌ی علم و انقلاب‌های علمی و تغییر پارادایم در آن‌ها صحبت می‌کند. کتاب The Structure of Scientific Revolutions خواندنی است و چشم و گوش بازکن. مخصوصا برای دانش‌مندان و دانش‌پیشه‌ها و علوم دقیقه‌خوانده‌ها.

رقابت سالم

رقابت سالم

«بابای من از بابای تو قوی‌تره!»
«بت‌من من از سوپرمن تو زرنگ‌تره!»
«رشته مهندسی برق من از رشته مهندسی صنایع تو مهم‌تره!»
«دانش‌گاه من از دانش‌گاه تو رتبه‌اش بالاتره!»
«آشنای من از آشنای تو معروف‌تره!»
«حقوق من از حقوق تو بیش‌تره!»
«خونه‌ی من از خونه‌ی تو بزرگ‌تره!»
«بچه‌های من از بچه‌های تو نمره‌شون به‌تره!»
«نوه‌های من از نوه‌های تو خوش‌گل‌ترن!»
«نتیجه‌های من از نتیجه‌های تو بیش‌ترن!»
«سنگ قبر من از سنگ قبر تو مرغوب‌تره!»
«بهشت من از بهشت تو یک طبقه بالاتره!»

از وبلاگ خاک‌گرفته تا پیتزبورگ پنسیلوانیا

از وبلاگ خاک‌گرفته تا پیتزبورگ پنسیلوانیا

وبلاگ خاک‌گرفته همین است که می‌بینید. راحت نیست، از لحاظ عذاب وجدان عرض می‌کنم، که بیاییم و دست‌ای به این گوشه و آن گوشه‌اش بکشیم و گردی از این رو بگیریم و خاک‌ای بر آن رو بنشانیم و بعد بزنیم برویم پی کارمان. مشکوک می‌زند. فکر می‌کنند صاحب‌خانه نیست که آمده، دزد است شاید. نه دزد پسورد حکمتا، بلکه دزد شخصیت: این که است آمده این‌جا می‌نویسد، سولوژن که این نبود؟ عوض شده است لابد. دیگر نمی‌شناسیم‌اش.

خانه‌تکانی‌ی اساسی هم که خودتان حتما استحضار دارید، سخت است و دشوار (خیر، بله، اتفاقا دوشواری هم داره!). باید بیاییم و فکر کنیم و مقدمه بچینیم و موخره را در نظر داشته باشیم و خط استدلال را محکم بچسبیم و از مرز نازک مسخره به دیار مغلطه فرو نیافتیم و در این میان صنایع ادبی را نیز لحاظ کرده، تا در نهایت اگر خدای منان بخواهد، پست‌ای درخور نوشته شده، با سلام و صلوات پست گشته، انشاالله خواننده‌هایی جذب کرده و اگر شانس داشته باشیم (و همو بطلبد)، بحث‌هایی نیز بیانگیزد.

و اگر شانس نداشته باشیم، ملتفت می‌شویم که خواننده‌ای نمانده است و ما برای خودمان نوشته‌ایم و همین و بس. نه این‌که نوشتن برای خود بد چیزی باشد. اتفاقا می‌گویند باعث زلالی‌ی فکر و اندیشه می‌شود. حتما راست می‌گویند. اما از خدا که پنهان است (حریم شخصی من و خدا)، اما از شما پنهان نباشد که وبلاگ‌صاحاب دل‌اش نمی‌آید خواننده نداشته باشد. یاد صحنه‌ی انتهایی فیلم «اینک آخر زمان» بیافتید که کلنل کرتز (مارلون براندو) می‌گوید «horror! horror!».

اما خب، روزگار همین است که می‌بینید. شنیده‌ایم که می‌گویند وبلاگ‌نویسی اصولا از رونق افتاده. می‌گویند همه‌ی ملت روی فیس‌بوک ولوی‌اند و بقیه‌شان هم در توییتر می‌تازند. ما که عدد نداریم، اما به نظر راست می‌گویند. اما خب، تفاوت فیس‌بوک و وبلاگ در حد تفاوت گپ و گفت‌وگوی در مهمانی شام است با مقالک نوشتن یا دست‌کم نامه‌نگاری به رفیق قدیم. یا مثلا تفاوت سینی اردور پنیرهای جوراجور است با هلیم. یا شاید هم تفاوت ویدئوی یوتیوب دیدن با ویدئوی TED دیدن. توییتر هم که ماجرای جداگانه‌ای دارد، بیایید اصلا درباره‌اش حرف نزنیم (تبلیغ از خود نباشه دور از جون، من هم از این‌جا توییت می‌کنم. لابد دیده‌اید. فالو کنید که هر ده فالوور توییتر مانند یک خواننده‌ی وبلاگ است).

جدا از این موضوعات، خوب است کمی وقایع‌نگاری کنیم برای عزیزان. مدت‌ایست مونترال را ترک کرده‌ام (گریه‌ی حاضران) و به شهر پیتزبورگ آمده‌ام (گریه‌ی غایبان). پیتزبورگ هم البته برای خودش شهری است، ولی خب، مونترال نیست (کم‌تر شهری مونترال می‌شود به هر حال). خوبی‌های زیادی هم دارد که توضیح‌شان بماند برای بعد، اما بزرگ‌ترین مشکل‌اش این است که دوستان عزیز مونترالی این‌جا نیستند. که؟ کجا؟ کی؟
بقیه‌اش بماند برای بعد. گشنه‌ام، بروم صبحانه بخورم.

پیش‌بینی‌هایی درباره فیلم ۳۰۰

پیش‌بینی‌هایی درباره فیلم ۳۰۰

پیش‌بینی می‌کنم که تا یکی دو هفته‌ی دیگر فیس‌بوک و وبلاگستان و دیگر شبکه‌های اجتماعی مجازی پر می‌شود از تحلیل‌هایی راجع به فیلم «۳۰۰: ظهور یک امپراتوری» و دروغ‌های تاریخی و قلب حقیقت‌های بی‌شمار و سیاه‌نمایی‌های غرض‌ورزانه‌اش علیه امپراتوری باشکوه و صلح‌دوست ایران باستان. به زودی تحلیل‌هایی خواهیم خواند که نشان می‌دهد صهیونیست‌ها پشت این فیلم بوده‌اند و به تدریج نقش مخفیانه و موذیانه‌ی ایتالیایی‌های رشوه‌گیر، فرانسوی‌های از خود راضی، انگلیسی‌های مکار و استرالیایی‌های بی‌تمدن بر آب می‌شود.

کمپین‌هایی اعتراض‌آمیزی ایجاد می‌شود، تومارهای بلند بالایی امضا خواهد شد و تلاش‌های ناموفق‌ای برای تولید بمب گوگلی آغاز می‌شود.

نتیجه‌ی این اعتراض‌ها نه خلل‌ای در فروش فیلم ایجاد می‌کند و نه مقام‌های کمپانی وارنر عذرخواهی می‌کنند. حتی نه فرانک میلر با سری فروافتاده به ایران می‌آید تا شرم‌گین مهمان‌نوازی ایرانیان شود و در بازدید از خرابه‌های امپراتوری به حقیقت دست یابد و قطره اشک‌ای بر خاک پاک کورش کبیر بریزد و فاتحه‌ای بخواند و در راه بازگشت به شیراز کباب و دوغ‌ای مشتی بزند و قسم بخورد که در کتاب کمیک بعدی‌اش جبران می‌کند.

نه دوستان! هیچ‌کدام از این‌ها رخ نمی‌دهد. بلکه در نهایت ایرانیان با قلب‌ای شکسته و غروری جریحه‌دار شده در این روزهای پیش از نوروز زیر فشار مضاعف تورم و گرانی شرم‌سار فرزندان خود شده و زیر لب نجوا می‌کنند: «ما ز وارنر چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آن‌چه می‌پنداشتیم؛ شیوه‌ی چشم‌ات فریب جنگ داشت/ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم» و با دل‌ای چرکین دوباره بر سر میزهای مذاکره‌ی هسته‌ای می‌نشینند و به در و همسایه می‌سپارند که اگر کپی‌ی با کیفیت‌ای از ۳۰۰ به دست‌شان رسید، حتما خبرشان کنند.

پ.ن.۱: طبیعتا شما این‌طوری نیستید قربان!
پ.ن.۲: همه‌ی شخصیت‌های این نوشته، از ایرانی بگیر تا ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و استرالیایی و صهیونیست، خیالی‌اند و هر گونه شباهت‌ای تصادفی است.
پ.ن.۳: این نوشته از سری کنش‌گران پیشارخدادی است.

بیش‌خوابی

بیش‌خوابی

از آن دوشنبه صبح‌ای Ú©Ù‡ مهرداد چشم‌های‌اش را باز کرد یک هفته طول کشید تا کامل از خواب بیدار شود. تا آن موقع دیگر دیر شده بود Ùˆ کاری از دست ما بر نمی‌آمد. …

شعله، باد، تنهایی

شعله، باد، تنهایی

می‌آیم
می‌روی
نگاه‌ات می‌کنم
روی بر می‌تابی
صدای‌ات می‌کنم
نمی‌شنوی
باد می‌آید
می‌روی
باد نمی‌وزد
نمی‌مانی
من تو را سخت دوست می‌دارم
و تو مرا سخت نکوهش می‌کنی از دوست‌داشتن‌ام
شعله می‌شوم که مگر من سنگ‌ام؟
سپهرم؟
عالم‌ام؟
که بتابم ناله‌های سرگردان تو را
و دوباره سرکشیده از این آبشار اندوه تا دورترین تاریکی‌های جنگل افسردگی
وز این هرم آتش‌فشان رابطه‌مان تا بدان سردسیرترین قلب عالم که تو باشی
می‌وزم
می‌رانی‌ام
می‌خواهم
می‌بینی‌ام
شرح می‌دهم
شرم می‌کنی
ستاره باران‌ات می‌کنم
چتر باز می‌کنی
مرا دریاب
– دریافته‌ام‌ات من
مرا بپوش
– دوشیده‌ام‌ات من
آغوش بده
– دست می‌دهم
راه نشان بده
– بن‌بست راه ندارد
تو را چه کنم؟
– مرا به همه‌ی عالم قسم‌ات در این گوشه‌ی خود تنها بگذار
تنها؟
– آری، آری، تنها!

تنهای‌ات می‌گذارم
چشم بر می‌کشی
لبخند می‌زنم
لبخند می‌زنی
می‌روم
می‌مانی
و قطره‌ای بر گونه‌ات می‌چکد
و قطره‌هایی دیگر
و تو در باتلاق تنهایی خویش به تاریخ می‌روی.

[نسخه ابتدایی نوشته شده در تاریخ ۱۶ فوریه ۲۰۱۲.]