Browsed by
Category: ضدخاطرات

انتظار نابجا

انتظار نابجا

طرف می‌گفت نباید انتظار داشته باشیم آدم‌ها مطابق ایده‌آل‌های ما رفتار کنند. جامعه‌ی آرمانی‌ای که دغدغه‌ی همه‌ی مردم عشق‌ورزی و انسان‌دوستی و کسب معرفت است، جز در خیال نمی‌گنجد.
و ادامه داد به همین دلیل انتظار این‌که اولویت نقل و حدیثِ شورت نمایان بریتنی اسپیرز و اعتیاد لنزی لوهان پایین‌تر از جنایات علیه بشر در غزه باشد بی‌هوده است و جز توقع نابجا طبقه‌بندی می‌شود.
بعد با غیظ بر زمین تف کرد و رفت.

مرثیه‌ای ناتمام برای شهرِ زیر خاک

مرثیه‌ای ناتمام برای شهرِ زیر خاک

“امیرمسعود! امیرمسعود! کجایی؟!”
دست‌‌اش را جلوی صورت‌ام تکان می‌دهد. به چشم‌های‌اش می‌نگرم. هیچ چیزی در نگاه‌ام نمی‌یابد Ùˆ باز می‌پرسد: “به Ú†Ù‡ فکر می‌کنی؟” Ùˆ می‌دانی من Ú†Ù‡ به‌اش می‌گویم؟ ساده‌ست، می‌گویم “هیچی!”.
می‌فهمی؟ هیچ چیز! من به هیچ چیز فکر نمی‌کنم چون دیگر نمی‌توانم به چیزی فکر کنم. فکرکردنی‌ها تمام شده‌اند ولی او اصرار می‌کند Ú©Ù‡ من باید به چیزی فکر کرده باشم. بله! حق دارد – درست مثل تو Ú©Ù‡ همیشه حق داری. اما من باید به Ú†Ù‡ چیزی فکر می‌کردم؟ می‌دانی Ú†Ù‡ می‌گوید؟ به من می‌گوید نگذار ناراحتی وجودت را در بربگیرد وگرنه هر لحظه بیش‌تر Ùˆ بیش‌تر به حضیض سقوط خواهم کرد. راست می‌گوید. خود نیز این را می‌دانم Ùˆ تاییدش می‌کنم. تو چه؟ تو نیز ما را تایید می‌کنی؟ آیا واقعا تو ما را تایید …
بگذریم! من چه‌ام شده است؟ ناراحت‌ام: این Ú©Ù‡ از چهره‌ام آشکارست. نمی‌گویم دروغ ولی راست هم نیست Ú©Ù‡ بگویم به چیزی فکر نمی‌کنم. مساله تنها این است Ú©Ù‡ فکرهای‌ام آن‌قدر صلب شده‌اند Ú©Ù‡ نمی‌توانم هیچ کندوکاوی در آن‌ها بکنم – جلوی چشم‌های‌ام می‌آیند آن آدم‌ها،‌ در گوش‌ام می‌پیچد گریه‌ها، می‌خوانم عددها را (Û¶ هزار، Û±Û² هزار، Û±Ûµ هزار، Û²Û° هزار، Û²Û¸ هزار، …) Ùˆ حس می‌کنم همه‌ی آن لرزها را. بله‌! قبول می‌کند Ú©Ù‡ عجیب بوده است این ماجرا. لابد می‌دانی Ú©Ù‡ افتاده است به تکرار این‌که “این یه فاجعه‌ست” Ùˆ من هم تنها سرم را تکان می‌دهم. بله!‌ بله! این ماجرا فاجعه‌ست Ùˆ من هر Ú†Ù‡ به آن فکر می‌کنم،‌ کم‌تر معنای‌اش را می‌فهمم. برای همین است Ú©Ù‡ وقتی از من می‌پرسد به Ú†Ù‡ فکر می‌کنی، می‌گویم “هیچی!”. نظر تو در این‌باره چیست؟
نمی‌دانم ارقام در کجا متوقف خواهند شد -سی‌هزار، چهل هزار یا پنجاه هزار- اما هر سه تای‌مان می‌دانیم Ú©Ù‡ اجساد بالاخره دفن خواهند شد Ùˆ به زودی -شاید یک سال دیگر- دوباره صدای اولین گریه‌های نوزادی، بم را سبز خواهد کرد. در ضمن همه‌مان می‌دانیم Ú©Ù‡ این تعداد قابل مقایسه با آن چندین Ùˆ چند میلیون آدم‌ای Ú©Ù‡ سالانه در سراسر کره‌ی زمین می‌میرند نیست، یعنی حتی من نیز دیگر کمابیش فهمیده‌ام Ú©Ù‡ “همه می‌میرند”. جدا از آن دیر وقتی نیست Ú©Ù‡ ترکیه نیز لرزیده است Ùˆ گمان‌ام کشته‌های‌اش نیز Ú©Ù… نبودند Ùˆ گویا همین چند روز پیش بود زلزله‌ی رودبار. نه، این ماجرا اصلا نادر نیست. اما با این همه من هنوز نمی‌فهمم، او نیز نفهمید، ولی شاید تو بفهمی Ú©Ù‡ چرا اشک‌های‌ام خودشان را این‌گونه بی‌محابا رها کرده‌اند.
چهر‌ه‌ام غمگین است. درست نمی‌توانم فکر کنم. حواس‌ام پرت شده و علاقه‌ام به خیلی چیزها از بین رفته است. این شده باشد یا آن، درست می‌گوید یا نمی‌گوید، نه، هیچ‌کدام توجه‌ام را جلب نمی‌کند. دوست داشتم آن‌جا می‌بودم. لحظه‌هایی می‌شود که پَرِش می‌کنم به بچگی‌های‌ام و خود را در قالب پزشکی می‌بینم که اکنون در قلب حادثه قرار گرفته و هموست که نجات می‌دهد همه‌ی آن آدم‌ها را. بله! خودم را منجی می‌بینم ولی درست در همان لحظه، ناگهان همه چیز از درخشش می‌افتد و من، تنها، خود را در خیابان‌های شلوغ و بی‌تفاوت تهران می‌یابم و هیچ کاری نمی‌توانم بکنم جز بیش‌تر فکر کردن به این موضوع دهشتناک و سعی در فرودادن این حجم بغض که گویا سد پشت رودی‌ست عمیق‌تر و طولانی‌تر از زلزله‌ی بم. می‌پرسی کدام موضوع؟ بله! طبیعی‌ست که این موضوع هیچ‌گاه برای تو مطرح نشده باشد: مرگ و نیستی!
پاهای‌ام درد می‌کند. درست‌ترش زانوهای‌ام. به او نگفتم اما حتی خم و راست کردن‌شان نیز ناراحت کننده شده است چه برسد به نشستن و بلند شدن که به دردناکی پهلو می‌زند. اما مهم نیست وقتی به مرگ فکر می‌کنم: آدم‌‌ای که زیر آوار مانده باشد، آن‌قدر درد می‌کشد تا بمیرد. نه! من تا به حال چنان دردی را تجربه نکرده‌ام. حسرت‌اش را نمی‌خورم، اما شرمنده‌ شدن‌ام حتمی‌ست.
نمی‌توانم به پروژه‌ام فکر کنم، به کلاس‌ها علاقه‌ای ندارم، مقاله نمی‌خوانم،‌ به علم اشتیاقی ندارم، هیچ کتابی جذب‌ام نمی‌کند، حرف زدن برای‌ام -حتی با او- لذت‌اش را از دست داده است و حتی با تو نیز نمی‌توانم حرف بزنم: به تو چه بگویم؟ متهم‌ات کنم؟ به چه؟ بله! چرا که نه؟ چه کسی به‌تر از تو؟ مگر این تو نبودی که ما را در آن‌جا انداختی؟ پس چرا نباید محکوم‌ات کرد به تنها رهانیدن‌مان؟ نمی‌دانم چرا، اما حتی رغبتی به این هم ندارم.
“امیرمسعود! امیرمسعود! به Ú†ÛŒ داری فکر می‌کنی؟”

۷ دی ۱۳۸۲ خورشیدی

LDR و حضرت حافظ

LDR و حضرت حافظ

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرسـت
تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت
(حافظ)

برای شب یلدای‌ام

برای شب یلدای‌ام

نی دولـت دنیا به ستـم می‌ارزد
نی لذت مستی‌اش الـم می‌ارزد
نـه هفت هزار ساله شادی جهان
این محنت هفت روزه غـم می‌ارزد
(حافظ)

من و تو در دو سوی پارادایم

من و تو در دو سوی پارادایم

تو کَت‌اش نمی‌رود گفتگوی بینا-پارادایمی نگوییم بی‌معنا، دست‌کم دشوار است. حالا بیا و هی برای من استدلال بکن!

عکاس شخصی

عکاس شخصی

گاهی وقت‌ها داشتن عکاس شخصی‌ی خوب هم نعمتی است!

[خیر! عکاس شخصی نداریم، عکاس شخصی‌ی کس‌ای هم نیستیم.]

از تصور تا تصویر

از تصور تا تصویر

تصویرهایی که نبودند،
تصورهایی که شعله می‌کشیدند.
تصویرهایی که آمدند،
تصورهایی که شادمانه می‌رقصند.

شعر امری شخصی است، چون هوله و صابون!

شعر امری شخصی است، چون هوله و صابون!

شعر امری شخصی است،
چون هوله و صابون!
مهمانان می‌آیند و می‌روند،
و صورت‌شان را هم کم‌بعید نیست با هوله‌ی تو خشک کنند.
اما سر آخر این من‌ام که تو را می‌شویم،
و آن تویی که تن‌ات را با هوله می‌پوشانی،
و ماییم که در کنار شعله‌های رقصان هیمه‌سوز
چای می‌نوشیم،
لبخند می‌زنیم،
و در آغوش هم به رویا می‌رویم.

-از برای میم.

پس از آشویتس مگر می‌توان سخن گفت؟

پس از آشویتس مگر می‌توان سخن گفت؟

می‌گفت «نمی‌دانم!» و می‌دانست که مثل سگ دروغ می‌گوید.
چه بگوید؟

اپسیلون تغییر

اپسیلون تغییر

به نون گفتم «امشب دنیا یک اپسیلون تغییر کرد» و بعد فکر کردم که معنای چنان حرف‌ای چه چیزهایی می‌تواند باشد. یک اپسیلون تغییر یعنی چقدر تغییر؟!

از رقابت تا هم‌دردی

از رقابت تا هم‌دردی

بامزه است!
وقتی دو نفر «چیزی» را می‌خواهند و تنها یک چیز/منبع وجود دارد، آن دو نفر رقیب‌اند.
اما وقتی دو نفر بشود هزار نفر و هم‌چنان تنها یک چیز/منبع وجود داشته باشند، ایشان هم‌دیگر را رقیب نمی‌دانند، بلکه هم‌درد می‌دانند و لابد شروع می‌کنند به آوازخواندن از «درد مشترک».

حراف

حراف

گویا اگر در مورد هر سخن، گفته، جمله، و یا گزاره‌ی دیگران نظر ندهد، روزش شب نمی‌شود.
قربان شکل ماه‌ات! یک دقیقه اون دهن رو ببند!

آن روز که قد کشیدم

آن روز که قد کشیدم

Û±)
می‌خواهم به آن‌هایی که تلفنی تماس گرفتند،
و آن‌هایی که سعی کردند تلفنی تماس بگیرند ولی نتوانستند،
و آن‌هایی که نامه‌ی برقی فرستادند یا از هر تکنولوژی‌ی دیگری برای رساندن پیام خود به گوش‌ام استفاده کردند،
یا اصلا یادشان رفت ولی اگر نمی‌رفت می‌خواستند،
و یا که نرفت و نتوانستند،
[و نه آن‌هایی که یادشان نرفت ولی نخواستند]
و همه‌ی آن بیست و خرده‌ای جوان غیور شهرمان که در کافه/پاب‌ای روشن‌فکرانه به بلندای صور اسرافیل سر و صدا به پا کردند،
و همه‌ی آن‌هایی که دوست‌داشتنی‌ترین هدیه‌های ممکن را به من دادند،
و آن‌هایی که زیباترین نگاه‌های‌شان را به من بخشیدند،
و آن‌هایی که با «تولد تولد، تولدت مبارک» دست‌جمعی‌شان مرا تا مرز آب‌شدن پیش بردند و بازم گرداندند،
و آن‌هایی که مرا خیلی بیش‌تر از خودم به یاد داشتند،
و به خاطرم آوردند که زندگی ممکن است بخش‌های شادی هم داشته باشد،
-که دارد-
و به همه‌ی آن‌هایی که دوست دارم نام‌شان را بیاورم،
-ولی نمی‌آورم-
فقط یک چیز بگویم: بسیار ممنون! (:

Û²)
دل‌ام اندکی تغییر می‌خواهد. شاید دوستی‌های جدید. شاید گروه‌های تازه. شاید نوشتن در جایی دیگر. شاید نوشتن به زبان زرگری یا Ú©Ù‡ تعطیل‌کردن این‌جا به مدت نامعلوم. یا خرید اسباب‌بازی‌ای تازه – از همان‌ها Ú©Ù‡ پسرها را سر شوق می‌آورد. یا تغییر موضوع پژوهش. زدن به خط دیوانگی، بیش از پیش. یا خرید کتاب‌ای تازه. خواندن دو نفره‌ی پژوهش‌های فلسفی. یا Ú†Ù‡ می‌دانم، تغییر دیگر، Ú©Ù‡ تفاوت باشد، Ú©Ù‡ سال تازه‌ام را روشن کند.

Û³)
سال که تمام می‌شود -چه مبداءش نوروز باشد و چه زادروز- آدم باید بنشیند و دو دقیقه فکر کند تا ببیند چه غلطی کرده است و چه غلطی نکرده و چه می‌خواهد بکند و چگونه می‌خواهد در این سنگلاخِ زندگی پیش رود. زندگی‌ای که بی‌رحمانه پر شتاب می‌گذرد.

Û´)
نگاه‌ام به آدم‌ها عوض شود، شاید خوش‌بخت شوم.

Ûµ)
تولدم مبارک!