Browsed by
Category: ضدخاطرات

به بهانه‌ای و به بهانه‌هایی

به بهانه‌ای و به بهانه‌هایی

داشت از رازی برا‌ی‌ام سخن می‌گفت که هیچ نمی‌دانستم. می‌گفت و گوش می‌دادم و گفت و گوش دادم و می‌گفت و حواس‌ام رفت آن آن‌جایی که نمی‌دانم کجا بود و او هم‌چنان سخن می‌گفت و من دیگر نمی‌شنیدم و او هم‌چنان عضلات گونه‌اش می‌جنبید، چشم‌های‌اش تنگ و واتنگ می‌شد و آن‌گاه چهره‌اش در هم می‌رفت و پس از اندکی سکوت، دوباره ادامه می‌داد به پلک‌زدن و لب‌کوفتن. گویی منتظر تایید من بوده باشد در آن میان و گویا من تاییدش کرده باشم ندانسته و او شادان ادامه می‌داد. من اما به حرف‌های‌اش که گوش نمی‌دادم؛ داشتم به رازش فکر می‌کردم.

رازش چه بود؟ مهم نیست. رازش برای من یک نام بود: نامِ راز! و من نام را به خاطر نمی‌آوردم. نام‌اش چه بود؟ نام‌اش چه بود؟ نام‌ای داشت اصلا؟

به خاطر آوردم که نام‌اش را می‌دانستم. اما هر چه فکر کردم، مگر نام‌اش واژه می‌شد بر زبان‌ام؟ این بود یا آن؟ آن بود یا این؟ به گمان‌ام هیچ‌کدام و بر ندانستن‌ام هم شک داشتم. و من باز فکر می‌کردم ولی نام‌ای بر من ظهور نمی‌کرد که بگویم این نام بود و لاغیر! گویا نام‌ای نبوده است در این میان. اما مگر می‌شود؟

گم‌شدن واژه‌ها مثل گم‌شدن رویاهاست. صبح Ú©Ù‡ بیدار می‌شوی چیزی از رویای نیمه‌شبِ زمستانی‌ات به خاطر نداری. ساعت‌ای Ú©Ù‡ می‌گذرد به خاطر می‌آوری Ú©Ù‡ رویایی دیده‌ای -Ùˆ شیرین بوده است گویا- ولی هر Ú†Ù‡ تلاش می‌کنی چیزی به خاطر نمی‌آوری. شب Ú©Ù‡ هیچ، فردا Ú©Ù‡ نه، اما شاید ماه‌ای بیاید Ú©Ù‡ آرزویی را به خاطر بیاوری Ú©Ù‡ نمی‌دانی Ú†Ù‡ بوده است: “این آرزو از کجا آمد آخر؟” آیا به یادآوردن آن آرزو معادل به خاطرآوردن آن رویای‌ات است وقتی نمی‌دانی تصورِ آرزوی‌ات از کجا آمده است؟ Ùˆ آیا به خاطرآوردن نام وقت‌ای نمی‌دانی Ú©Ù‡ کلیدواژه‌ی رازی بوده است، همان کشف راز است؟

راز می‌آید و می‌رود. نام‌ها هم می‌آیند و می‌روند. اما هر رازی که کشف نمی‌شود و هر نام‌ای که افشا.
و مگر هر رازی را باید افشا کرد و هر نام‌ای را بیان؟ شاید!

رساله‌ی عملیه‌-انتخابیه پاپ سولوژنیوس اول

رساله‌ی عملیه‌-انتخابیه پاپ سولوژنیوس اول

استفتا: حضرت پاپ اعظم! آیا باید در انتخابات شرکت کرد؟
پاسخ: بستگی دارد.

استفتا: پاپ عالیمقام، حضرت سولوژنیوس اول دام‌الذکره! آیا با توجه به مناقشات اخیر و ارتباط پیچیده‌ روابط بین‌المللی و نقش توسعه در صادرات و اهمیت شهر در روابط گذرای اقتصادی در سطح کشوری و لشگری و با عنایت به تکثیر پیشبینی نشده الفنونی‌ها در جایجای نقاط استراتژیک میهن مردمسالار اسلامی،‌ نظر جنابعالی در باب لزوم شرکت در انتخابات شورای شهر و واردکردن مشت‌ای محکم بر دهان یاوه‌گویان چیست؟
پاسخ: اگر شهر رم مورد نظر است، نفرات مخلص و مورد تاییدی به شورا بفرستید.

استفتا: با کسب اجازه از آن مقام عالی، شهر مورد نظر تهران ذکر شده است. تکلیف چیست؟
پاسخ: تصمیم برای شرکت جستن یا نجستن در انتخابات شورای شهر تهران امری الهی است و هر آن‌که بیاندیشد معادل پی برابر روزهای جمعه‌ی آخر ماه ثواب می‌برد.

استفتا: فرض کنید در انتخابات شرکت کردیم و به فهرست اصلاحطلبان رای دادیم و به حول و قوه الهی ایشان به شورا راه یافتند. تکلیف آنها چیست؟
پاسخ: ای بندگان خدا: استغفار کنید! خطاهای انسانی را به پای خدا ننویسید.

استفتا: آیا به وقت ورود به شورای شهر میبایست با پای چپ وارد شد یا با پای راست؟
پاسخ: بستگی دارد عضو شورای شهر باشید یا مراجعه کننده.

استفتا: مخلص عضو شورای شهر است.
پاسخ: بار اول جفت‌پا بپرند که به خیر نزدیک‌تر است. بارهای بعدی بنا به زوج و فرد بودن مرتبه‌ی ورودشان با پای زوج و فرد وارد شوند. دفعات‌ای که ورودشان عدد اول است، اما، هم‌چنان جفت‌پا وارد شوند. ولی در این‌کار مراقب حشرات لغزنده و موزهای بی‌نوا باشید.

استفتا: یا حضرت مقدس! عددگذاری پای آدمیزاد بر کدام منوال است؟
پاسخ: به لطف پیشینیان عددها مفهوم‌ای مجردند و بر آدم و حیوان مترتب‌اند. شمار پاهای دو پایان، چهارپایان و بی‌شمارپایان بر این‌گونه است: اگر راست دست‌اند، آن پای‌ای که دورتر است به سرشان و سمت راست بدن‌شان قرار می‌گیرد شماره‌ی یک، دورترین سمت چپ، دو، پای یکی مانده به آخر سمت راست، سه، و الی آخر تا برسید به نزدیک‌ترین پای چندپای مورد نظر. توجه شود که شماره‌گذاری‌ی ملائک متفاوت است و باید از مفهوم‌ای به نام اعداد مختلط استفاده کرد.

استفتا: یا شیخ! در مورد عنکبوتیان چه باید کرد؟
پاسخ: نخست این‌که شیخ ما نیستیم و آن دیگری است. دویم این‌که این مساله به عنوان تکلیف منزل بر عهده‌ی شما بندگان است باشد کمی فکر کنید.

استفتا: حیوانات چپ دستند یا راست دست؟
پاسخ: چپ دست‌اند به جز هشت‌پایان و عنکبوتیان و آدمیان که این آخری بر هر دو گونه‌اند.

استفتا: حضرت پاپ مقدس، سولوژنیوس کبیر، پاپ پاپان،‌ بزرگترین بزرگترینان! آیا ترور مقدس تعمید شده است؟
پاسخ: خیر!

استفتا: اگر در روز انتخابات، قرار بر این شد که سجلمان را با مهری مزین کنند و این انتخاب برایمان وجود داشت که مهرش آبی یا قرمز باشد، کدام را انتخاب کنیم؟
پاسخ: آن رنگ‌ای را انتخاب کنید که بیش‌تر می‌پسندید مگر این‌که ظاهر جوهر خشک‌تر از این حرف‌ها به نظر برسد که در این صورت آن‌ای را برگزینید که به پررنگ‌تر بودن جوهرش اعتقاد دارید.

استفتا: اگر طرفدار هیچکدام از آن رنگها نباشیم، و یا هر دو جوهر کمرنگ به نظر برسند امر ملکوتی شما چیست؟
پاسخ: بی لحظه‌ای تامل از زحمات برگزارکنندگان انتخابات تشکر کنید و سپس از صف خارج شوید.

استفتا: اگر انتخابات برگزار شد و کاندیدای مورد نظرم انتخاب نشد،‌ وظیفهء الهی من چیست؟
پاسخ: هفته‌ای کولی‌بازی در بیاورید و سپس اگر ریش پرپشت حزب‌اللهی دارید آن را از ته بزنید و اگر هر روز سه‌تیغه می‌زدید، ریش پروفسوری‌ی روشن‌فکرنمایانه بگذارید.

استفتا: رفیق پاپ! اگر سبیل کمونیستی داشته باشیم چه باید بکنیم؟
پاسخ: پیش از برگزاری‌ی انتخابات آن را بزنید و به جای‌اش ریش ماتون چاپس بگذارید.

استفتا: پاپ اعظم! اگر ضعیفه باشیم و از نعمت موی فراوان صورت بی‌بهره، تکلیف چیست؟
پاسخ: بستگی دارد فمینیست دو آتشه باشید یا خیر.

استفتا: پاپ جونی، من که فمینیست نیستم آخه! ایـــیششش!!!
پاسخ: وظیفه‌ی شما از این پس پوشیدن روبنده و عدم استعمال هر گونه وسیله‌ی آرایشی به مدت سی روز است.

استفتا: ای پاپ مردمسالار که زنان را در پاسخ‌هایتان در نظر نمیگیرید و بدینگونه طبع خشن مردسالار خود را عیان میکنید. ضمن عرض ارادت به حضور بزرگوار شما و تشکر از حمایتهای بی‌دریغتان از جنبش زنان، و آرزوی افزایش پر و بالتان بر سرمان، باید عرض کنیم که من فمینیستی رادیکال و دو آتشه هستم و اعتقاد دارم زنان بهتر از مردانند و منتظر روزی هستیم که جانشین شما پاپک سولوژنای اول ظهور کند و حقیقت را بر زن-دنیا آشکار کند. اگر جمع خواهران ما در انتخابات شکست بخورد، وظیفه‌ء اجتماعی-اکتیویستی‌ ما چیست؟
پاسخ: تاتوی ابرو کرده، به لب‌تان لب‌واره آویز کنید، پره‌ای از بینی‌تان را به گوهری مزین کنید و هر چه زودتر شوهر اختیار کنید و عصرها پس از انجام کار روزانه و در آوردن خرجی خود و آقای‌تان به منزل شتاب کنید و بسیار طبخ کنید و شکر خدا کنید که دنیا را بر دو جنس آفرید و در ضمن از گفتمان زن‌محور تا مدتی حذر کنید. پس از سه ماه اگر دل‌تان چیز دیگری خواست، همان کنید.

استفتا: پاپ عظما! آیا حزب سیاسی‌ی ما بهتر از حزب سیاسی‌ی آن‌ها نیست آخه مگه؟!
پاسخ: گرگ بدتر از شغال است و شغال بدتر از گرگ!

استفتا: آیا باید در انتخابات شرکت کرد؟
پاسخ: به رساله‌ی نظری‌ام مراجعه کنید.

سخن روز: بگو به که رای می‌دهی تا بگویم در انتخابات شرکت می‌کنی یا نه!

مصالحه در گفتار

مصالحه در گفتار

زندگی مصالحه است. مصالحه‌ای بین آن‌چه انجام می‌دهی Ùˆ راضی‌ات نمی‌کند Ùˆ آن‌چه انجام می‌دهی …

زندگی یک مصالحه‌ی بزرگ است! باید بین آن‌چه می‌خواهی و آن‌چه انجام می‌دهی توازن‌ای برقرار کنی. می‌توان سال‌ها در نقطه‌ای ماند و عمیق شد، یا.

می‌توان نوشت، می‌توان ننوشت.

نمی‌دانم.

مدت‌هاست چیزهایی می‌خواستم بنویسم.
نمی‌شود.
صدا می‌آید. نمی‌توانم فکر کنم. مغزِ خاموش!

و باز هم صدا می‌آید. و من می‌نویسم.

زندگی یک مصالحه است. “پسر ناخلف!” خوبید شما؟ اوضاع Ùˆ احوال خوب است؟

من رفته‌ام ونکوور. کنفرانس NIPS. چند روزی می‌شود. بعدش رفتم به Whistler. ادامه‌ی همان کنفرانس. مردم قرار است اسکی کنند. من هم لابد می‌نشینم و نگاه می‌کنم. اسکی‌رفتن و اسکی یادگرفتن انگیزه می‌خواهد. می‌خواهد؟ می‌خواهد! و انگیزه‌اش نیست؟ گمان نکنم.

ونکوور را دوست دارم. اما نمی‌دانم ابرهای‌اش را نیز دوست داشته باشم. شلوغی‌ی شهرش را دوست دارم: وحشی – اندکی!

علم! و دانش‌مندانی که به علم علاقه نشان می‌دهند. و علم به مثابه‌ی صنعت: تولید کن یا عقب بمان. دو مقاله این‌جا، سه مقاله آن‌جا، یک ژورنال، یک کنفرانس، یک ورک‌شاپ. دی‌شب شمار مقاله‌های ملت در این کنفرانس را می‌شمردم. بیش‌ترین‌اش شش تا بود. شالکوف! آلمانی. دیگر حتی من هم او را می‌شناسم.

آدم‌ها! به آدم‌ها خیلی فکر می‌کنم. آیا من باید روان‌شناسی می‌خواندم؟ آیا فهمیدن‌شان کمک‌ام می‌کند؟ گاهی اعصاب‌ام را خراب می‌کنند. اما بیش‌تر به کارهای‌شان فکر می‌کنم. فهمیدن کمک می‌کند؟

یک چیزهایی خیلی تو را می‌سوزاند. بعضی حرف‌ها. بعضی گفته‌ها. بعضی حرف‌ها هم خوب است. اما وقتی پای دنیا به میان می‌آید، همه چیز با هم می‌آیند – Ùˆ نه خیلی خالص. خلوص را نمی‌توان راحت یافت – گمان نکنم بشود.

“آقای محترم!” ده سال پیش بود؟ بله! Ùˆ هنوز یادم است. گاهی حافظه Ú†Ù‡ نمی‌کند. معلم دینی سوم دبیرستان (شاید هم دوم) Ú©Ù‡ در عصبانی شده بود.

پژوهش که می‌کنی، چه چیزی درباره‌ی دنیا می‌فهمی؟ چیزی می‌فهمی؟

بعضی‌ها خودشان را می‌کشانند بالا با چنگ و دندان. شده با گذاشتن پای‌شان روی سر تو. یا کم اهمیت جلوه‌دادن‌ات. انگار که مهم‌ترند از تو. مهم است؟ کمی آزارت نمی‌دهد؟ دل‌خورت چه؟ چرا، چرا! اما مهم نیست!

عروسک فرنگی! آلبا دسس پدس! دوست‌اش داشتم؟ دوست‌اش داشتم. یک ساعت در هواپیما، نصفه شب (پر از خر و پف!) و در اتوبوس (که تکان می‌خورد و حال‌ام بد شده بود؛ ولی سی صفحه مانده بود، و بیست صفحه و ده صفحه و نمی‌شد ول‌اش کرد) تمام شد! خوب بود؟ خوب بود! که حق داشت؟ حماقت نامحدود؟ شاید همین.

زمستان سخت. و هنوز پاییز است لامذهب! منهای ده می‌شود هوای خوب وقتی یک هفته هوا گرم‌تر از منهای بیست نشده باشد. یک روز هم منفی سی و نه. خوب سرد بود. اما باکی نیست. هنوز تا صفر کلوین خیلی فاصله داریم.

[از طنز سخن نگو! در نمی‌یابندش.]

وقتی نمی‌نویسی، معنای‌اش چیست؟ معنای‌اش این است Ú©Ù‡ به این نتیجه رسیده‌ای Ú©Ù‡ دیگر نباید نوشت؟ Ùˆ یا به این نتیجه می‌رسی Ú©Ù‡ دیگر خواننده‌های‌ات محرم رازت نیستند؟ (مگر بودند زمانی؟! نبودند؟!) شاید می‌روی جایی دیگر می‌نویسی؟ شاید نوشتن را باید ترک گفت؟ با سکوت سخن گفت؟ نقاشی کشید؟ رقصید؟ رقصیدن به جای نوشتن. در آغوش‌گرفتن به جای نوشتن – هم‌آغوشی. همه گزینه‌هایی برای بیان‌کردن‌اند. نیستند؟

گذر عمر نشانه‌های مختلف‌ای دارد: موهای‌ات رنگ می‌بازند،‌ دوست نداری زود از تخت‌ات بیرون بیایی، شب‌ها ترجیح می‌دهی به موقع بخوابی به جای این‌که یک جایی روی مبل یا زمین بی‌هوش شوی (تا بعد بغل‌ات کنند و ببرندت در تختِ نازت بخوابانندت)، شکم در می‌آوری، از پله‌ها که بالا می‌روی نفس‌ات می‌گیرد. و باز هم: ملاحظه‌ی دخل و خرج‌ات را می‌کنی (ولی هیچ‌وقت وحشت نمی‌کنی از خریدت چون قبل‌اش خوب فکر کرده‌ای)، هر چیزی را که دوست داری نمی‌خری، ده تا کتاب نمی‌گیری تا هیچ‌کدام‌شان را نخوانی، دیگر کتاب نمی‌خوانی (روزنامه به جای‌اش)، به خانه‌ی این و آن کم‌تر می‌روی،‌ میل جـنسی کم‌تری داری، فوتبال دیدن را به فوتبال بازی‌کردن ترجیح می‌دهی و الخ!

ننوشتن معنایی دارد؟ شاید ننوشتن نیز چون نیستی باشد: بی‌معنا. وقتی نمی‌نویسی فعل‌ای صورت نگرفته تا معنایی زاده شود. ننوشتن همان نویز پس‌زمینه‌ی عالم است: دو و هفت‌صد و بیست و پنج هزارم درجه‌ی کلوین سخن‌گویی. مثل نیستی. همه‌اش نویز است. نویز را کس‌ای نمی‌شنود. اگر هم بشنود، چرا باید بفهمد؟

ایزولاسیون پنجره‌ها وقتی تفاوت دمای بیرون با دمای داخل بیش از پنجاه درجه است مساله‌ای بس مهم است. خانه‌ی من سه پنجره دارد، Ú©Ù‡ دو پنجره‌اش دو لنگه‌ای است Ùˆ یکی‌اش تک لنگه. هر کدام از آن دو لنگه‌ای‌ها چهار در کشویی دارند Ú©Ù‡ پشت اندر پشت جلوی هدر رفتن گرما را می‌گیرند. چهار Ùˆ چهار Ùˆ دو! نتیجه‌اش می‌شود ده. یکی از این ده محافظِ گرمای آپارتمان من وجود نداشت. آن هم وقت‌ای هوای بیرون منهای بیست سی درجه بود. نتیجه‌اش قشری سه میلی‌متری از یخ بود بر روی سطح درونی‌ی پنجره. سطح درونی – آن طرف‌ای Ú©Ù‡ من هستم، آن طرف‌ای Ú©Ù‡ من می‌لرزم.

[بیایید راجع به نویزهای‌مان صحبت کنیم!
شاید نویز من،‌ همان سخن تو باشد.
ای بانو!
نویز مرا دریاب!]

آتش شومینه زیبا است. وحشی است. اگر گازسوز باشد، اما، مثل دختری می‌ماند که خودش را با رنگ و لعاب زیبا جلوه داده است. می‌توان بوسیدش؟ شومینه‌های این روزگار دیگر کنده‌ای درون خود نمی‌بینند. این شومینه نیز، آن دختر هم!

شکلات! شکلات … !

شب!
شب!

داشتم مسواک می‌زدم. بعد یادم افتاد چقدر آدم‌های‌ام به تازگی عروسی کرده‌اند یا کمینه در بند تعهد چندلایه افتاده‌اند. آن هم چه آدم‌هایی! ترسیدم: گذر عمر که می‌گویند همین است گویا. و مسواک‌ام به لطف باتری‌ی دوراسل هم‌چنان قیژقیژ می‌کرد.

فلسفه‌ی شادان

فلسفه‌ی شادان

با در نظرگرفتن همه‌ی شرایط دانسته،
بی‌توجه به هر آن‌چه بدون اطلاع من می‌گذرد،
تولدم مبارک!

غوغای یادها و سکوت حرف‌ها

غوغای یادها و سکوت حرف‌ها

می‌بینی‌اش، آشنا می‌شوید: آن طرف اتاق نشسته، آن طرف میز نهارخوری، پشت فلان نیمکت و یا حتی در اتاق انتهای راه‌روی ساختمان. هم‌دیگر را می‌بینید، سلام و علیک می‌کنید، شاید اندکی راجع به آب و هوا هم صحبت کنید یا چیزهایی از این دست. آشنایی اما معادل حسِ نزدیکی نیست. هنوز هیچ حس‌ای به او نداری.
می‌شنوی‌اش، آشنا می‌شوی: صدای‌اش از بلندگوها پخش می‌شود، تصویرش بر پرده‌ی سینما نقش می‌بندد، یا اصلا رنگ‌های‌اش بر بوم بازی می‌کنند، Ùˆ یا کلمات‌اش بر کاغذ می‌رقصند. آشنایی اما معادل حسِ نزدیکی نیست – باز هم!

زمان می‌گذرد. گویا نورون‌های مغزت نیاز دارند تا موقعیت تازه‌ی تو را به ثبت برسانند. به آن می‌گویند consolidation Ùˆ در خواب به‌تر رخ می‌دهد (می‌گویند روزی هشت ساعت نیاز به خواب داریم؛ کلاس فردا صبحِ من هفت ساعت Ùˆ چهل دقیقه‌ی دیگر شروع می‌شود). اما اسم‌اش مهم نیست. مکانیزم‌اش هم اینک برای ما اهمیت‌ای ندارد. تو نیاز داری یک‌بار ببینی‌اش، مدت‌ها نبینی (یا یک‌بار بشنوی‌اش، Ùˆ مدت‌ها نشنوی)ØŒ Ùˆ بار دیگر -شاید- هم‌ذات‌پنداری، علاقه – شاید.

دوستان‌ات را این‌گونه پیدا کرده‌ای، آهنگ‌هایی را Ú©Ù‡ به آن عشق می‌ورزی نیز به‌هم‌چنین (اگر کس‌ای بگوید همان دفعه‌ی اول‌ای Ú©Ù‡ هتل کالیفرنیا را شنید، عاشق‌اش شد دروغ‌گو است. همان‌طور Ú©Ù‡ کس‌ای بگوید اولین باری Ú©Ù‡ آهنگ‌ای با سبک متال(+) شنید از آن خوش‌اش آمد). ریاضی هم همین‌گونه است به گمان‌ام:‌ تا وقتی خودت شروع Ù†Ú©Ù†ÛŒ به اثبات چیزی بعید است حسِ سرخوشی‌ای به ریاضی‌ورزی داشته باشی (Ùˆ چقدر مدرسه‌ی ما در سرکوب عمومی‌ی این سرخوشی موفق عمل می‌کرد). دختر مورد علاقه‌ات نیز همین‌گونه است. من ناباور به عشق در نگاه اول نیستم، اما نه هر توصیف‌ای از آن، بلکه این روایت: می‌بینی، خداحافظی می‌کنی، Ùˆ عاشق می‌شوی. این‌که ببینی Ùˆ اولین‌بار باشد Ú©Ù‡ دیده باشی Ùˆ قلب‌ات عجیب بتپد ولی هنوز از او دور نشده باشی، می‌تواند نشان از شهوتِ تن باشد اما نه عشق (اینک، عشق چیست؟). هم‌سرت را نیز همین‌گونه می‌یابی. در نشستِ اول خوانش اولِ کتاب‌ای نیز رگِ گردن‌ات برای‌اش بیرون نمی‌زند Ú©Ù‡ مثلا بگویی “غلط می‌کند فلانی Ú©Ù‡ می‌گوید بوف کور به‌ترین رمان دنیا نیست!”.

خودکارش خوب نمی‌نویسد. خودکارش را با خودکار او عوض می‌کند. او هم خودکار را به من می‌دهد Ùˆ خودکار مرا می‌گیرد. خودکار اما خوب می‌نویسد Ùˆ من با او اسم‌اش را روی دفترچه‌ی یادداشت‌ام می‌نویسم – Ú©Ù‡ من دیده‌ام‌اش Ùˆ در فلان ساعت Ùˆ فلان روز در دو صندلی کنارترش نشسته بودم (طوری Ú©Ù‡ بتوان با واسطه‌ای تبادل خودکار کرد). ازش به نظرم خوش‌ام می‌آید. معلوم است، نه؟!

یکی از کارهای احمقانه‌ای که می‌توان انجام داد زیاد حرف‌زدن است، آن هم زمان‌ای که سکوت کمِ کم سودمند است.
و البته یکی از کارهای احمقانه‌ای که می‌توان انجام داد سکوت است در زمان‌ای که دنیا منتظر است تو سخن بگویی.
بیش‌تر وقت‌ها مشخص است کدام یک برگزیدنی است – اما متاسفانه نه همیشه!
Ùˆ البته یکی دیگر از کارهای احمقانه‌ی انجام‌پذیر(!) این است Ú©Ù‡ بخواهی کس‌ای را Ú©Ù‡ سکوت‌کرده به سخن‌گویی واداری – به خصوص وقت‌ای Ú©Ù‡ پس از مدت‌ها سخن‌گفتنِ جمعی Ùˆ یا سکوتِ فردی، به سکوت جمعی‌ی معنادار Ùˆ لذت‌بخش‌ای رسیده‌ای Ú©Ù‡ باور داری -به درست یا نادرست- پر است از “حرف‌های ناگفته” Ùˆ نشانه‌های نادیده. چنین سکوت‌ای را تنها باید هم‌راهی کرد، غیر از این است؟

سرِ “گذشته” نیز شاید همین باشد: گذشته‌ای Ú©Ù‡ به اندازه‌ی کافی گذشته. ما هنوز آن‌قدر با زمان حال آشنا نشده‌ایم Ú©Ù‡ بتوانیم شیفته‌اش باشیم. اما روزگار قدیم -Ú©Ù‡ می‌تواند بیست سال پیش باشد یا سه ماه پیش- زمان لازم برای آن فرآیند consolidation را داشته است. آن‌چنان در حافظه‌مان حک‌شده است Ú©Ù‡ گویا چیزی آشناتر Ùˆ نزدیک‌تر از آن نمی‌شناسیم. آن وقت است Ú©Ù‡ هوس گذشته را می‌کنیم، افسوس‌اش را می‌خوریم، یا از آن به شگفتی یاد می‌کنیم، Ùˆ گاهی حتی آرزو می‌کنیم Ú©Ù‡ کاش الان هم همین‌طور بود Ú©Ù‡ قبلا بود. اگر با اراده باشیم، سعی می‌کنیم دوباره گذشته را برای خود بسازیم: دوباره می‌رویم در همان روستایی Ú©Ù‡ پنج سال پیش یک هفته در تابستان آن‌جا بودیم Ùˆ حسابی خوش گذشته بود، دوباره می‌رویم فلان شهر شمال، یا باز می‌رویم کولک‌چال Ùˆ باز می‌رویم همان‌جا Ùˆ هر بار هوس عدسی می‌کنیم، باز می‌رویم کولک‌چال. Ùˆ البته نه فقط این‌ها: کتاب ناتمام آلبر کامو را می‌خوانی به امید این‌که طاعون را دوباره در آن بازیابی (Ú©Ù‡ نمی‌یابی!)ØŒ Ùˆ حتی کتاب‌ای از ساراماگو را برای دوست‌ات می‌گیری به بهانه‌ی این‌که نویسنده را می‌شناسی ولی به دلیل این‌که می‌خواهی تجربه‌ی خواندن “همه‌ی نام‌ها”ی‌اش در خانه‌ای دیگر تکرار شود. عجیب‌تر خرید کتاب‌ای است Ú©Ù‡ تنها چیزی Ú©Ù‡ تو را به آن وصل می‌کند، خاطرات یک کتاب‌فروشی است (با این همه حسِ کتاب‌شناسی‌ام می‌گوید Ú©Ù‡ کتاب خوبی است “ماجرای شبانه‌ی غریب سگه”). یا حتی غریب‌تر: در بار به دختری علاقه نشان می‌دهی Ú©Ù‡ شبیه دوست‌دختر قبلی‌ات است، Ùˆ دوست‌دختر قبلی‌ات نیز شبیه به دوست‌دختر دو تا قبلی‌ات است، Ùˆ هم‌سرت هم شبیه به اولین دوست‌دخترت است، Ùˆ اولین دوست‌دخترت هم شبیه دختر خاله‌ات!

زندگی غیر از این است؟ تجربه‌هایی که موفق یا ناموفق از سر گذرانده‌ایم، خاطراتی که به یاد می‌آوریم و برای‌مان جالب‌تر از زمانِ حال‌اند، حرف‌هایی که گفته‌ایم و نباید می‌گفتیم، و سکوت‌هایی که به آن‌ها احترام نگذاشته‌ایم و شکانده‌ایم. جای حرف‌هایی که باید می‌گفتیم ولی نگفته‌ایم هم که البته همیشه خالی است!

-آهنگ هتل کالیفرنیا از گروه ایگلز (MP3 – 6.6MB)
-آهنگ St. Anger از گروه متالیکا (MP3 – 5.1MB)
-درباره‌ی Memory consolidation در ویکی‌پدیا
-شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از فروغ فرخزاد
-فصل عاشق شدن از کتاب The Emotion Machine از ماروین مینسکی

تکمیلی: نه حقیقت الزاما همان واقعیت است و نه واقعیت حقیقت. هیچ‌کدام‌شان هم تخیل نیستند و تخیل نیز هیچ‌کدام‌شان نیست. با این همه، شاید هر کدام روایت مغشوش دیگری باشد.

ربنا آمنا …

ربنا آمنا …


ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة إنك أنت الوهاب [آل عمران – Û¸]
(پرودرگارا! دل‌های‌مان را، بعد از آن‌که ما را هدایت کردی، (از راه حق) منحرف مگردان؛ و از سوی خود، رحمتی بر ما ببخش، زیرا تو بخشنده‌ای)

… ربنا آمنا فاغفر لنا وارحمنا وأنت خير الراحمين [مومنون – Û±Û°Û¸]
(… پروردگارا! ما ایمان آوریدم؛ ما را ببخش Ùˆ بر ما رحم Ú©Ù†: Ùˆ تو به‌ترین رحم‌کنندگانی)

… ربنا آتنا من لدنك رحمة وهيئ لنا من أمرنا رشدا [کهف – Û±Û°]
(… پروردگارا! ما را از سوی خودت رحمتی عطا کن، Ùˆ راه نجات‌ای برای ما فراهم ساز)

… ربنا افرغ علينا صبرا وثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرين [بقره – Û²ÛµÛ°]
(… پروردگارا! پیمانه‌ی شکیبایی Ùˆ استقامت بر ما بریز؛ Ùˆ قدم‌های ما را ثابت بدار؛ Ùˆ ما را بر جمعیت کافران پیروز بگردان)
(بشنوید با صدای محمدرضا شجریان)

Wish You Were Here

Wish You Were Here

So, so you think you can tell Heaven from Hell,
blue skies from pain.
Can you tell a green field from a cold steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?
And did they get you to trade your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change?
And did you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage?
How I wish, how I wish you were here.
We’re just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year,
Running over the same old ground.
What have you found? The same old fears.
Wish you were here.

-Pink Floyd, “Wish You Were Here,” Wish You Were Here, 1975.
(Download – MP3 – 4.8MB)

رویای نیمه‌شب برگ‌ریزان

رویای نیمه‌شب برگ‌ریزان

و فکر می‌کنی اگر چشم‌های‌ات را ببندی،
و اگر فردا صبح بیدار شوی،
رویاهای بعیدِ پیش از خواب‌ات تعبیر شده‌اند؟

نه فرزند! شانس‌ای نیست.
اگر خوش‌شانس باشی، شاید خواب آرزوهای‌ات را برای‌ات گم کرده باشد و نور خورشید صبح‌گاهی تو را امید بدهد -که آری، روزی هست در پیش رو!
و اگر خوش‌شانس نباشی، ممکن است تنها دست‌آوردت سراسیمه و بهت‌زده بیدار شدن از کابوس باشد!

تقدم فعل بر فکر

تقدم فعل بر فکر

آیا انسان‌ها ابتدا عمل می‌کنند و بعد تصمیم می‌گیرند که دلیل عمل‌شان چه بوده است؟
(یا کی شروع می‌کنیم به فکر کردنِ خودآگاه درباره‌ی رفتارهای‌مان؟)

ذهن‌آشفته‌های سپتامبری

ذهن‌آشفته‌های سپتامبری

*در این چند روزه دل‌ام می‌خواسته راجع به خیلی چیزها بنویسم. اما نمی‌شود. حوصله‌ام نکشیده است. یا حس کرده‌ام هنوز پخته نشده‌اند برای بیان. یا این‌که اصلا سکوت‌اش به‌تر است. بگذار تلاش کنم ببینم می‌توانم خیلی خلاصه‌وار بگویم‌شان یا نه. فقط این نکته را ذکر کنم که این نوشته قرار است در وبلاگ‌ام بیاید. معنای‌اش مشخص است.

*در نظر داشتن تقارن در روابط اجتماعی ضروری است. اگر در جایی ببینم که تقارن نقض شده است یا ممکن است بشود، وحشت می‌کنم. منظورم از تقارن تنها تقارن دوجانبه نیست، بلکه نوعی ابرتقارن منظورم است: تقارن‌ای همه‌جانبه و بین همه‌ی اعضای ممکن رابطه.

خیلی نشده -اما شده- که به خاطر این‌که حس کنم روابطم با کس‌ای متقارن نیست، سعی کنم روابطم را با او کم کنم. چند مثال بزنم:

تقارن دوطرفه:
-اگر من کس‌ای را دوست بدارم ولی او مرا دوست نداشته باشد، نمی‌توانم این رابطه را ادامه دهم.
-اگر من به شخص‌ای احترام بگذارم ولی احترام متقابل نبینم،‌ نمی‌توانم آن رابطه را ادامه دهم.
-اگر حس کنم شخص‌ای احساس می‌کند که رابطه‌اش با من لطف دایم است (و برعکس‌اش صادق نیست) دل‌زده می‌شود.

تقارن همه‌جانبه (یا بگوییم ابرتقارن):
-اگر ببینم فردی خیلی زیاد غیبت می‌کند و در مورد دیگران برای من می‌گوید حس خیلی خوب‌ای در درازمدت نخواهم داشت. کوتاه‌مدت‌اش ممکن است البته جالب باشد (غیبت هم طبق تعریف من معادل پشت سر کس‌ای حرف زدن نیست. معادل بدگویی پشت شخص است یا فاش‌کردن اسرار شخصی. تعریف وقایع و غیره را غیبت نمی‌دانم مگر این‌که وقایع چیزی باشد که خود آن شخص نخواهد من بدانم و جزو اسرارش محسوب شود. نقدِ منصفانه‌ی فرد دیگر را چندان غیبت نمی‌دانم. گرچه این موضوع به وضوح مساله‌ای فردی است). در واقع به این فکر می‌کنم که ممکن است همین شخص درباره‌ی من نیز این‌گونه به دیگران بگوید. در این مورد البته کم و بیش (و نه کامل) یکی دو مورد استثنا قایل هستم. خود من غیبت می‌کنم؟ گاهی گرچه اصولا رازدار بسیار خوبی هستم (پس اگر غیبت کنم، راز خصوصی‌ی زندگی‌ی دیگری را فراموش نمی‌کنم، بلکه او را نقد می‌کنم. شاید گاهی غیرمنصفانه. نه البته همیشگی و متداول).
-اگر شخص‌ای به راحتی حاضر باشد دیگران/کار دیگران را احمق، بی‌فرهنگ/بی‌ارزش، بی‌معنا Ùˆ … بداند حس خیلی خوب‌ای نخواهم داشت.

*وظیفه‌ی من موضع‌گرفتن در مقابل وقایع جهان نیست. کمینه وظیفه‌ی شغلی‌ام نیست. این وظیفه‌ی شغلی‌ی یک سیاست‌مدار است. آن سیاست‌مدار پدرسوخته‌ی انگلیسی وظیفه دارد در مقابل کشتار لبنانی‌ها حرف‌ای بزند و ریاست سازمان ملل نیز وظیفه‌ای همان‌گونه دارد و هم‌چنین وظیفه‌ی رهبر دینی‌ی مسلمانان جهان هم این است که مسلمانان را از حرکت خشن در مقابل کار پاپ باز دارد. این‌ها وظیفه‌ی شغلی‌ی آن‌ها است.

اما شاید موضع‌گرفتن در قبال آن‌چه در دنیا می‌گذرد نیز وظیفه‌ی اخلاقی‌ی من باشد. موضع‌گیری‌ی من چیزی را در کوتاه‌مدت تغییر نمی‌دهد، اما کمینه جلوی خشک‌شدن حس‌گرهای انسانی‌ام را می‌گیرد. بلند و شمرده بیان‌نکردن حس درونی‌ی افراد در نهایت باعث خشک‌شدن تعهد انسانی‌شان می‌شود. دست کم من این‌طوری فکر می‌کنم. پس:

-جناب پاپ قلابی! جدا از این‌که حرف‌ای که زده‌ای مزخرف بوده یا خیر، موقعیت شغلی‌ات ایجاب می‌کند سنجیده‌تر سخن بگویی. تو که می‌دانی وضعیت فعلی‌ی جهان به گوزی بند است، چرا این‌گونه می‌کنی؟
-ای مردمان‌ای که تا کس‌ای چیزی می‌گوید یا می‌کشد دنیا را به آتش می‌کشید. خوش‌بختانه یا متاسفانه در این روزگار مردم دنیا به مجموعه عقاید خاص‌ای باور دارند که آن را تمدن می‌نامند. ویژگی‌ی خاص این مجموعه باورها (و رفتارهای متعاقب‌اش) این است که اگر کس‌ای رفتاری خارج از تمدن داشت، او را به بازی نمی‌گیرند (مگر این‌که زورش زیاد باشد). با کمال شرمندگی کاری از دست من ساخته نیست. فعلا دنیا این‌گونه است و شما هم زور زیادی ندارید. پس سعی کنید به بازی‌تان بگیرند تا بازنده نباشید. آها!‌ فراموش کردم بگویم. دو تا از مولفه‌های این چیزی که به تمدن معروف است این‌های‌اند: باور به آزادی‌ی بیان و اعتقاد به تصمیم‌گیری مبتنی بر دموکراسی.
-دارفور!
-بوش! بوش! چقدر از این موجود بدم می‌آید.
-جناب احمدی‌نژاد! تو چرا باید این‌قدر ما را اذیت کنی؟ دنیایی از دست تو عاصی شده است.
-از هوگو چاوز هم متشکرم که از بوی سولفور شیطان سخن می‌گوید.
-دنیا با وجود خل‌هایی چون افراد ذکرشده نیازی به شهرآشوب‌ای ملکوتی ندارد. این‌ها خود جهان‌آشوب‌اند!

*دل‌ام دیگر برای ایران و آدم‌هایی که در ایران هستند و بودند تنگ شده است. دیگر این اواخر کم و بیش بی‌تابی می‌کنم. البته نه در ظاهر. یعنی گاهی فقط در ظاهر! شاید به خاطر این باشد که برخلاف برنامه‌ای که می‌خواستم تابستان به ایران بروم، نتوانستم. دل‌ام برای دیدن دوستان‌ام در آن‌جا تنگ شده. هم‌چنین برای خیابان‌ها و رستوران‌ها. نمی‌خواهم از خاطرات‌ام در آن‌جا بنویسم. خودم می‌دانم، شما هم بخش‌ای از آن را می‌دانید.
هممم …

*رامین امروز دفاع کرد! مبارک باشد. خیلی خوب است. بالاخره تمام شد! امیدوارم در آینده موفق باشد و کاری را که می‌خواهد بکند به خوبی‌ی و خوشی انجام دهد.

*چند وقت پیش تولد محسن بود! حساب‌اش از دست‌ام در رفت و نتوانستم به موقع تبریک بگویم. از این‌جا اما: تولدت مبارک!

*گاهی حس می‌کنم بعضی‌ها با تکبر روی زمین راه می‌روند انگار که فیل‌اند! سبک‌تر باشید.
من چی؟ سعی می‌کنم نباشم. با این‌که نمی‌توان به هر حال همه‌ی نشانه‌های‌اش را از بین برد. کفش ورزشی -مخصوصا Nike Air- تا حدی مشکل را حل می‌کند (البته این سوال برای‌ام پیش می‌آید که آیا می‌ارزد ۲۰۰ دلار بدهی و کمی سجایای اخلاقی پیدا کنی؟)، اما کافی نیست.
اما بعضی‌ها خیلی حرص مرا در می‌آورد – خیلی! بابا! فوق‌اش کوه کندی دیگر، خدا را Ú©Ù‡ نیافریدی!

*پیمان! هممم … دل‌ام برای آن همه وقت‌های خوش‌ای Ú©Ù‡ با هم داشتیم تنگ شده است (مثال: پلمپ رستوران در ساعات دیروقت شب). پیمان جزو سه چهار نفری بود Ú©Ù‡ طنز را درک می‌کرد Ùˆ لازم نبود نگران باشی Ú©Ù‡ به‌اش بر می‌خورد یا نه (چون نمی‌خورد). بعضی‌ها هم دقیقا نقطه‌ی مقابل بودند. منظورم از بعضی‌ها البته تقریبا اکثر آدم‌ها است!
حاجی! یکی از آن بحث‌های شادی‌بودگی لازم داریم!

*امشب یاد دکتر ابریشمیان افتادم. همم … ! حال‌اش خوب است؟

*یکی از دردسرهای من فهمیدن معنای واژگان است. نه! منظورم واژگان انگلیسی نیست -Ú©Ù‡ خب، طبیعی است Ú©Ù‡ ندانم- Ú©Ù‡ همین واژگان زبان فارس است. همیشه دوست داشته‌ام یک واژه‌نامه‌ی خوب می‌داشتم، اما هیچ‌وقت نداشتم! هممم … فکر کنم فرهنگ معین چیز خوبی باشد، نه؟! هممم …
حالا منظور من از همه‌ی این حرف‌ها این بود: یکی می‌تواند به من بگوید معنای “ناتور” چیست؟ من با کمال شرمندگی نمی‌دانم معنای‌ی “ناتور دشت” یعنی Ú†Ù‡. Ùˆ مهم‌تر از آن، ارتباطش را با نام اصلی‌ی رمان سلینجر Ú©Ù‡ The Catcher in the Rye است درک نمی‌کنم. کس‌ای توضیح‌ای دارد؟

بحث ناتور دشت شد یکی دو چیز بگویم به نظرم خوب است.
من اولین بار ناتور دشت را خرداد سه سال پیش خواندم. آن هم تقریبا -اگر درست به خاطرم مانده باشد- یک ضرب. یادم می‌آید آن زمان حال‌ام خیلی بد بود و از زندگی شاکی بودم و از این جور مشکلات جوانان. بعد که این کتاب را خواندم، نمی‌دانم چه شد که حال‌ام یک‌هو خوب شد. بعدش خوب بودم تا این‌که دوباره حال‌ام بدتر شد (و این‌بار طاعونِ آلبر کامو را خواندم. البته فکر کنم حال‌ام بدتر از این بود که افاقه کند). این‌ها برای این بحث اصلا مهم نیست (در واقع تنها برای خودم مهم است؛ یک‌جور نشخوار خاطراتِ این‌که چطوری شد که تصمیم گرفتم نگرانی را به کناری بگذارم و به جای‌اش کارهای دیگر بکنم). مهم این است که الان پس از سه سال دوباره شروع کرده‌ام به خواندن ناتور دشت و این‌بار به زبان اصلی و به طور مداوم این سوال برای‌ام پیش می‌آید که این کتاب را چطوری ترجمه کرده‌اند.
متاسفانه به خاطر ندارم ترجمه دقیقا چطوری بود و صحنه‌ها در نسخه‌ی فارسی چگونه آمده بود (اما می‌دانم کتاب را دوست داشتم که معنای‌اش این است که به احتمال زیاد ترجمه‌اش خوب بوده). اما چیزی که فعلا دارم می‌خوانم کمی مایه‌ی جـنـسـی‌اش بیش‌تر از آن است که به نظرم قابل چاپ در ایران بوده باشد. مثلا هم‌اتاق هولدن یک دخترباز شدید بود و هولدن شدیدا نگران این بود که او چگونه ترتیب دخترهایی را که با او قرار می‌گذارند می‌دهد (خب، واژه‌ی به‌تری نداشتم. منظور دقیقا همین بوده است). و یا یکی دو فصل‌ای که به کرایه‌ی تن‌فروش ربط دارد. این‌ها ترجمه شده‌ بودند؟