Browsed by
Category: ضدخاطرات

چال‌گیرکردگی

چال‌گیرکردگی

به این فکر می‌کنم که مسایل واقعی -آن‌هایی که لازم است حل شوند- اصلا مطرح می‌شوند؟ یا این‌که زیر انبوه مسایل الکی گم شده‌اند.
او امروز می‌گوید همه‌ی مسایل‌ای که حل می‌کنیم، آسان‌اند. موافق‌اش نیستم. یک ساعت بعد می‌گوید فقط بیست مساله‌ی آسان داریم. من چیزی نخورده‌ام!
بعد فکر می‌کنم من بهر چه این‌جای‌ام. به نتیجه‌ی خیلی خاص‌ای نمی‌رسم. پس این‌جا چرا این‌جاست؟ جبر زمانه!
با این‌حال من به کار خودم ادامه می‌دهم:
گاهی کتاب‌ها را باز می‌کنم، و بعد معمولا می‌بندم‌شان. به این فکر می‌کنم آخرین باری که کتاب‌ای در دنیا خوانده شده است کی بوده. شک می‌کنم به وجود چنین اتفاقی.
در ضمن جدیدا چکیده Ùˆ بخشی از مقدمه‌ی مقاله‌ها را می‌خوانم، اگر خوش‌ام آمد چاپ‌شان می‌کنم (آخر از صدای چاپ‌گر Ú©Ù‡ در اتاق مجاور ده ثانیه پس از این‌که من تکمه‌ی چاپ را فشار دادم به قارقار می‌افتد خوش‌ام می‌آید) Ùˆ بعد می‌روم از اتاق چاپ‌گر بر می‌دارم Ùˆ می‌گذارم‌شان روی میزم. جدیدا دیگر پشت میزم نمی‌شود نشست از پس پر از کاغذ است Ùˆ کتاب‌های نخوانده. برای همین پا می‌شوم Ùˆ یکی از مقاله‌ها را برمی‌دارم Ùˆ می‌روم در رستوران غذا می‌خورم Ùˆ مقاله می‌خوانم. بعد خوابم می‌برد. از خواب Ú©Ù‡ می‌پرم بخش نتیجه‌گیری‌ی مقاله را می‌خوانم. بخش آزمایش‌ها را هم فقط نگاه می‌کنم Ùˆ دو خط یکی می‌خوانم. خوب معلوم است Ú©Ù‡ نتیجه‌ی آزمایش‌ها همیشه در تایید مقاله است – وگرنه مقاله چاپ نمی‌شد.
اما باز هم این سوال است: کدام مساله، مساله‌ای است که من باید حل کنم؟ و کدام مساله اگر حل شود، اتفاقی می‌افتد؟ اصلا مساله‌ای وجود دارد؟ و اشتباه نکند کس‌ای که منظور من از مساله چیزی مثل انتخاب بین Orthogonal Basis Selection for Approximating Inverse Scattering Problems و Margin Maximizing Approach for Dynamical System Estimation است‌ها! نه! مساله کلی‌تر از این‌ها است. (;

پ.ن: اسامی‌ی بالا نیمه-تخیلی‌اند!

Canada Day

Canada Day

روزی که کانادایی‌ها تصمیم گرفتند خوش‌حال‌تر باشند
و با اجازه‌ی مقام معظم ملکه
به خودشان بگویند کانادایی
تا دیگر مثل یانکی‌ها به Z نگویند زی،
و لازم نباشد بیش از این زندگی‌شان را پای ا� اند بیکن صبحانه‌خوردن بگذارند
اسم‌اش شد کانادا دی! (بگذریم که تا بیست سی سال پیش اسم‌اش یک چیز دیگر بود!)
Canadian legislative building behind a fence

خب!
باید قبول کرد که کانادا کشور خوبی است
چون پلیش وظیفه‌شناس،

Read More Read More

Intellectuality Maniac

Intellectuality Maniac

چرا ما باید این همه از کلمات روشن‌فکر، روشن‌فکرانه، روشن‌فکرنما، روشن‌فکر ظاهری، روشن‌فکری، روشن‌فکرمابانه و غیره به عنوان ارزش و ضدارزش -توام- استفاده کنیم؟

مساله و راه‌حل

مساله و راه‌حل

می‌گوید این مساله نیست، راه‌حل است. دنبال راه‌حل‌ها نرو، مساله‌های‌اند که مهم‌اند.
می‌گویم یا شیخ، مساله چیست؟
و می‌گوید اما مسالة! [و چیزهایی می‌گوید]
و من می‌گویم که این مساله نیز که خود راه‌حل‌ای است برای مساله‌ای دیگر.

شیخ تایید می‌کند و می‌گوید که موضوع تنها این است که چیزها را چگونه بنمایانی.
من لبخند می‌زنم، مولاهم لبخند می‌زند، وقت تمام می‌شود، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.

و حالا که به حرف‌های‌اش فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی هم مخالف نیستم. ما بیش از آن‌که به مساله‌ها فکر کرده باشیم، به راه‌حل‌ها اندیشیده‌ایم. راه‌حل‌های مساله‌هایی که وجود ندارند.
سوال این است: مساله چیست؟

تاریخ‌شان

تاریخ‌شان

دولت مردان وقتی می‌خواهند چیز مهم‌ای به هم بگویند، این‌طوری‌ها می‌نویسند:

April 24, 1945
Dear Mr. President,
I think it is very important that I should have a talk with you as soon as possible on a highly secret matter.
I mentioned it to you shortly after you took office but have not urged it since on account of the pressure you have been under. It, however, has such a bearing on our present foreign relations and has such an important effect upon all my thinking in this field that I think you ought to know about it without much further delay.
Faithfully yours,
Henry Stimson
Secretary of War
(+)

این یک کلوم حرف مهم اعلام اختراع چیزی بود که سه چهار ماه بعد دویست هزار نفر را فرستاد آن دنیا.
مرده‌شور برده‌ها!

تکمیلی:
و اگر می‌خواهید بدانید دولت‌مردان چگونه تصمیم‌گیری می‌کنند، نوشته‌ی محرمانه‌ی زیر را ببینید. این سند آگوست ۲۰۰۵ آزاد شده است:
صورت جلسه‌ی تصمیم‌گیری برای انتخاب اهداف حمله‌ی اتمی [جلسه سه ماه پیش از حمله‌ی اتمی برگزار شد و کیوتو، هیروشیما، یوکوهاما و زرادخانه‌ی کوکورا(؟) به عنوان اهداف مناسب تشخیص داده شدند. سه ماه پیش‌تر از حمله!]

برای اطلاعات بیش‌تر هم صفحه‌ی ویکی درباره‌ی حمله ی اتمی به هیروشیما و ناکازاکی را ببینید.

در نهایت تاثیر عمل دولت‌مردان را از فاصله‌ی خیلی دور ببینید. فاصله‌ی نزدیک‌اش برای روحیه‌ی آدم خیلی خوب نیست (راستی شما تا به حال شنیده‌اید که با بمب اتم طرف بخار شد، نه؟ (البته در واقع تصعید!). در جستجوهای‌ام یک عکس‌ای دیدم که تنها چیزی که از طرف مانده بود سایه‌اش بر پلکان بود!)

تصویر ناکازاکی پیش و پس از حمله را از این‌جا ببینید.

Today’s motto: Rao-Blackwellization

Today’s motto: Rao-Blackwellization

یک سری وردهایی است که آدم دوست دارد هی با خودش تکرار کند. شاید هم خیلی زیاد سر در نیاورد که معنای‌اش چیست، اما خوش‌آهنگ است باز هی تکرار می‌کند!
امروز از پنج دقیقه پیش از بیرون‌رفتن از خانه تا دو دقیقه قبل از ورود به اتاق حاجی هی داشتم با وزن Rao-Blackwell و Rao-Blackwellized آواز می‌خواندم. اسم‌اش قشنگ نیست؟ به نظرم یکی از چیزهایی است که هر کس‌ای باید اسم‌اش را بلد باشد و وقتی لازم شد برای کوری‌ی چشم دشمنان استفاده کند. حالا این‌که بداند دقیقا معنای‌اش چیست خود موضوع مجزا و بی‌ربطی است. موضوع تنها Rao-Blackwellization گفتار است.

ناتور دشت

ناتور دشت

… Ùˆ آن روزگاری Ú©Ù‡ همه‌گان ناتور دشت را خوانده‌اند Ùˆ نویسنده‌ی مورد علاقه‌شان سلینجر است.

(شبیه روزگار تهوع و سارتر و دیوار است. البته این یکی ده سالی است از مد افتاده.)

در باب هواداری‌ی فوتبال

در باب هواداری‌ی فوتبال

من در فوتبال معتقد به هواداری‌ی رئالیستی-تجربه‌گرایانه با بروزی مرکزگرا هستم. بر این عقیده پافشاری می‌کنم که هوادار فوتبال می‌بایست درک‌ای رئالیستی و بر پایه‌ی تجربه‌ی واقعی با توپ و زمین داشته باشد. برداشت‌های رئالیستی‌ی جادویی (با سرچشمه‌ی کارتون فوتبالیست‌های ژاپنی)، سورئالیستی (باور به وجود تیم کهکشان‌ها) و رمانتیستی (طرف‌داری از تیم ایتالیا) به دور از واقعیت رئالیستی -و خشن- فوتبال است. هم‌چنین مخالف هواداری‌های موهومی و جعلی‌ای چون طرف‌داری از بازی‌ی زیبا، هواداری از فوتبال پسران خوش‌تیپ، طرف‌داری از تیم مظلوم، تشویق تیم برنده و هواداری به خاطر در-جمع-قرارگرفتگی هستم.
مکانیزم ایجاد هوادار فوتبال متفاوت از مکانیزم گسترش مد، تکیه‌کلام و یا حتی علاقه‌مند شدن به فلان کاندیدای ریاست جمهوری است. هوادار فوتبال موجودی است با درکی قائم به تجربه و کاملا رئالیستی؛ و هواداری‌ی فوتبال مفهوم‌ای است مرکزگرا و بر ضد هرگونه چندگونه‌گی و تغییر کوتاه مدت.

خودسانسوری

خودسانسوری

یک چیزهایی می‌نویسم؛ به نظرم بی‌خود می‌آید یا خطرناک و بعد یا منتشرش نمی‌کنم یا این‌که پاک‌اش می‌کنم.
آخر رمان هم همین‌طوری است. اول‌اش هر جوری بخواهی می‌توانی شروع کنی، اما دیگر آخرش هر مزخرفی نمی‌توانی بنویسی (با این وجود خیلی از رمان‌ها در نهایت پایان بی‌خودی دارند. شاید به این دلیل که نمایش‌گاه کتاب معمولا نزدیکی‌های آخرهای کتاب شروع می‌شود).

توضیح اضافه: خودسانسوری از ترس ناشی می‌شود. اما ترس الزاما از حکومت و آدم‌ها ناشی نمی‌شود. در نتیجه موضوع ربطی به مستعارنویسی یا ننویسی ندارد.

Being Bayesian

Being Bayesian

آدم باید بیزی باشد یا نباشد؟! مساله این است!
فعلا باید بیش‌تر بدانم. بیزی‌بودن مراتب‌ای دارد و بعضی از مراتب‌اش آدم را به چاه ایده‌آلیسم نزدیک -نگویم پرت- می‌کند. این هم خوب است و هم بد. باید دید می‌خواهیم ایده‌آلیست باشیم یا نه.

اعتراض‌هایی در فضای فوریه

اعتراض‌هایی در فضای فوریه

اعتراض‌های‌تان راه به جایی نمی‌برد. دنیا در آرامش نیست. به فضای لاپلاس بروید بی‌خردان!

مادام نوستالژی

مادام نوستالژی

صفحه‌ی وبلاگ‌اش را باز می‌کنی. مدت‌هاست سراغ‌اش نرفته بودی. در طی سه هفته گزارش یک مرگ را -روز به روز- نوشته است. امید را می‌بینی که لحظه به لحظه کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود. یاد صمد می‌افتی. او هم همین‌گونه مرد. او اما هنوز نمرده است. نه! نمرده است. وحشت می‌کنی. موسیقی‌ وبلاگ سردت می‌کند.
به پنجره‌ی دیگری می‌روی. به Orkut. فهرست دوستان‌ات را می‌بینی: پسر کوچولویی Ú©Ù‡ الان برای خودش برو Ùˆ بیایی دارد (Û±Û° سال)ØŒ دختر خوش‌گل‌ای Ú©Ù‡ زمانی دانش‌کده‌تان در حسرت‌اش می‌سوخت (Û¶ سال) Ùˆ نمی‌دانی عاقبت‌اش Ú†Ù‡ شد، مرد جوانی Ú©Ù‡ وقتی اولین بار صدای‌اش را پای تلفن شنیدی Ú©Ù„ÛŒ تعجب کردی Ùˆ همیشه هم با احترام از او یاد می‌کردی (Û¹ سال)ØŒ پسرک بازی‌گوش‌ای Ú©Ù‡ با چرخش روزگار سر از به‌ترین دانش‌گاه‌های امریکا در آورده است (Û¹ سال)ØŒ دوست بامعرفت‌ Ùˆ افتاده‌ات Ú©Ù‡ الان دارد دکترای‌اش را می‌گیرد (Û±Û° سال)ØŒ دوست پرحرف Ùˆ بادغدغه‌های فرهنگی‌ی جدیدت (Û± سال)ØŒ دخترک هم‌بازی‌ی روزگار کودکی‌ات Ú©Ù‡ روز به روز خوش‌گل Ùˆ خوش‌گل‌تر شد (Ùˆ تو نمی‌دانستی او را دوست داری یا نداری – شاید چون آن زمان کوچک‌تر از این بودی Ú©Ù‡ دوست‌داشتن را درک Ú©Ù†ÛŒ) (Û±Û· سال) Ùˆ دوست عزیز از دست رفته‌ات (Û±Û° سال).
موسیقی‌ زیبایی‌ی وصف‌ناپذیری دارد. عبری است. آن‌قدر زیبا است که ممکن است وسوسه بشوی از پسر بداخلاق دپارتمان‌تان بخواهی کمی برای‌ات عبری صحبت کند. اگر بخواهی، اولین باری است که با او مستقیم صحبت کرده‌ای. گاهی فکر می‌کنی آیا او از تو بدش می‌آید یا تو از او بدت می‌آید یا هر دو یا هیچ‌کدام. معمولا به نتیجه‌ای نمی‌رسی. تنها می‌دانی که تا به حال با او صحبت نکرده‌ای. بعد به این نتیجه می‌رسی که نه از شارون خوش‌ات می‌آید و نه از الفنون.
آلبوم عکس دوست عزیزت را باز می‌کنی. ده دوازده عکس از سه چهار سال اخیرش است. در هیچ‌کدام از عکس‌ها نیستی؛ مهم نیست. به تاریخ عکس‌ها نگاه می‌کنی. عکس‌ای از اردی‌بهشت ۸۲ در فلان جای کشور، عکس زمستان ۸۳ در اتاق‌اش، عکس‌ای در کنار رود در فلان تابستان و کلی عکس دیگر. آخرین عکس‌اش همین چند روز پیش گرفته شده است: خرداد ۱۳۸۵. چقدر پیر شده! چقدر افسرده به نظر می‌آید.
ریتا هم‌چنان می‌خواند ولی حتی صدای محزون او مانع پیچیدن صدای آن دخترک عربده‌کش در گوش‌ات نمی‌شود (Û± ماه). به خودت قول می‌دهی از این پس جواب مردم را جوری بدهی Ú©Ù‡ سر جای‌شان بنشینند. یاد حرف امروز موقع نهار می‌افتی: “طرف of nowhere سر در آورد گفت به‌ فلانی کار نداشته باش وگرنه پدرت رو در می‌آرم. من‌م جواب‌ش دادم Ú©Ù‡ تو Ù…Ú¯Ù‡ مامان‌ش‌ای؟ خفه شد”. یک چنین چیزی احتیاج بود. اما باز به این نتیجه می‌رسم Ú©Ù‡ من نمی‌�وانم این‌گونه باشم – آزار مردم فراتر از تحمل‌ام است. اعصاب‌ام را به هم می‌ریزد. دفعه‌ی بعد باید سکوت کرد.
صفحه‌ی Orkutات را دوباره به‌روز می‌کنی. آدم‌ها هنوز همان قدیمی‌های‌اند. می‌روی به صفحه‌ی مخصوص دوستان‌ات تا لیست بقیه‌شان را ببینی. این را ببین: این هم‌کلاسی‌ات زمان‌ای خودکشی کرد (Û±Û° سال). باورت می‌شد؟ هیچ وقت درست نشناختی‌اش. هنوز به خاطر داری Ú©Ù‡ یک روز بهاری سال سوم دبیرستان -Ú©Ù‡ تازه آن موقع‌ها شروع کرده بودی با او دوست‌شدن- در مورد آینده به من Ú†Ù‡ گفت. از سانتانا Ùˆ ب. حرف زد. سانتانایی Ú©Ù‡ به امریکا رفت Ùˆ ب.ای Ú©Ù‡ این‌جا ماند. یا این را ببین Ú©Ù‡ یک‌بار موقعی Ú©Ù‡ از خیابان رد می‌شدید تو را به سمت‌ای Ú©Ù‡ ماشین‌ها می‌آمدند کشاند Ùˆ گفت “می‌تونی پیش‌مرگ‌ام بشی!” (Û±Û± سال). هیچ وقت از این پسر محبوب قلب‌ها خیلی خوش‌ات نمی‌آمد. یا این پسر را نگاه Ú©Ù† Ú©Ù‡ وقتی اول راه‌نمایی بودم زنگ تفریح‌ها لپ‌ام را می‌کشید (Û±Ûµ سال). الان هر روز offlineهای‌اش را می‌گیرم. فعال سیاسی/اینترنتی است. یا این دختر را Ú©Ù‡ سه سال است می‌شناسم‌اش Ùˆ انگار صد سال است Ú©Ù‡ با هم دوست‌ایم. عجیب نیست؟ این دوست شر دبستانی‌ات را نگاه (Û±Û¸ سال). درست به خاطر داری Ú©Ù‡ چطوری با صندلی‌ی تکی‌اش درست کنار معلم کلاس، خانم خادمی، چپه شد Ùˆ افتاد. یا او را نگاه Ú©Ù†. باورت می‌شد روزی تن‌اش را به حراج بگذارد؟ چند وقت است خبری از او نداری؟ نمی‌دانی اجازه داری دل‌ات برای‌اش بسوزد یا نه.
عکس دوست‌ات را می‌بینی. می‌بینی به دوراس علاقه دارد. می‌روی به گروه طرف‌داران مارگاریت دوراس. چقدر شبیه او است. ۲۴ سال دارد. دخترک را می‌گویی. تعجب می‌کنی. به دنبال دوراس جستجو می‌کنی. مارگاریت دوراسِ جوان، چهره‌ی بامزه‌ای دارد. اما شبیه این دوست‌ات نیست. مگی‌ی پیر نیز طبیعتا. پس کیست که شبیه دوست‌ام است؟ باز هم می‌گردی. آخر سر منشاء عکس را پیدا می‌کنی. جلد یک کتاب درباره‌ی دوراس. عکس خود او است؟ نمی‌دانی. منصرف می‌شوی از پی‌گیری‌ی بیش‌تر. مارگاریت دوراس و خاطرات قدیم‌ات را به حال خود رها می‌کنی.
دوباره چهره‌ی دوست‌ات را می‌بینی. چرا نگاه‌اش سو ندارد، چشم‌های‌اش نمی‌درخشد؟ قرار است در موردش چیزی ننویسی. اما نمی‌توانی مقاومت کنی. آدم‌ها بزرگ می‌شوند، و جهان آدم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و درست مثل بادکنک‌ای آدم‌های‌اش را از هم دور می‌کند. سال‌ها می‌گذرند و تو هنوز خاطرات‌ات را آن‌قدر شفاف به خاطر داری که گویا درون‌شان زندگی می‌کنی. موسیقی را قطع می‌کنی. شاپرک‌های خاطره متفرق می‌شوند. ساعت دیروقت است. به‌تر است بروی و بخوابی.
شب به خیر مادام نوستالژی!

یهودا مروارید

یهودا مروارید

از کس‌ای که پسرش را گردن‌زده‌اند می‌توان انتظار مهرورزی داشت؟

همه‌ی راه‌ها به سکوت ختم می‌شود

همه‌ی راه‌ها به سکوت ختم می‌شود

سیاست‌مدار ماهر، سیاست‌مدار ناشی را با گفتارش له می‌کند.
سیاست‌مدار ماهر به سیاست‌مدار ماهری دیگر تنها لبخند می‌زند: هرگونه گفتاری محکوم به شکست است.