Browsed by
Category: ضدخاطرات

تنها صداست که می‌ماند

تنها صداست که می‌ماند

-نوای‌اش در ذهن‌ات غوغا می‌کند. به خاطر نمی‌آوری چه آهنگ‌ای بود. Pink Floyd؟! Anathema؟! یا چیزی دیگر؟ سعی می‌کنی ملودی‌اش را با سوت بزنی. درست نمی‌توانی این‌کار را بکنی. نه فقط به دلیل سوت‌زدن بلد نبودن‌ات.
-صدای مخملین‌اش را می‌شنوی. گویا از ته چاله‌ای می‌آید. شاید هم چاه‌ای. به خاطر نمی‌آوری کجا شنیده‌ای‌اش. چاله؟ چاه؟ چرا من باید آن صدا را شنیده باشم؟
-صدایی نمی‌آید جز نوازش داغ آب بر پشت‌ات. سرت را به دیوار تکیه داده‌ای Ùˆ به هیچ فکر می‌کنی. بعد صدایی می‌آید. شبیه ناله است. می‌گوید “سولویی …”. Ú©Ù‡ بود؟
-آخرین کلمات‌ای Ú©Ù‡ از او به خاطر داری یک چنین چیزی است “به هر حال ما با هم دخترعمو، پسرعمو هستیم!”. ده سال‌ است Ú©Ù‡ دیگر صدای‌اش را نشنیده‌ای. اگر الان زنده بود هم سن Ùˆ سال دختر مو فرفری‌ی بار نزدیک خانه‌تان است. هر وقت موی فرفری می‌بینی (فرفری درست منظورم را می‌رساند؟ پیچ Ùˆ تاب زیاد، کم‌تر از وزوزی، بیش‌تر از مجعدی چون من) به خاطرش می‌افتی. به دخترک انعام بیش‌تری می‌دهی.
-به خاطر آوردن صداها سخت است. نمی‌توان صدای آدم‌ها را به راحتی به یاد آورد. من نمی‌توانم. چهره‌شان را نیز. اما با کلمات‌شان مشکل‌ای ندارم. اما آن‌چه تاثیر می‌گذارد صدای‌شان است. اگر ناگهان اتفاقی صدای‌شان را به خاطر بیاورم وحشت برم می‌دارد.
-او هیچ‌گاه برای‌ام آن نامه‌اش را نخواند. عجیب است Ú©Ù‡ من آن نامه‌اش را با صدا به خاطر دارم (البته نه این جمله‌اش را: “اسلام ناب محمدی امریکایی”).
-صدای‌اش را … صدای‌ام را … گفت آرام باش!‌ آرام باش! نمی‌توانید تصور کنید راجع به Ú†Ù‡ چیزی صحبت می‌کنم. خودش نیز. من هم. هیچ‌کس نمی‌تواند.
-گاهی دوست داشتم بتوانم صحبت کنم. بیش‌تر از پیش. چیزهای Ù…Ú¯Ùˆ را بگویم. منتظر روز سخن‌ گفتن‌های‌ام – قیامت.

بررسی‌ی آناتومیک یک لبخند

بررسی‌ی آناتومیک یک لبخند

این‌طوری می‌شود:
حرف می‌زند، به حرف‌های‌اش فکر می‌کنی، لبخند به لب‌ات است، حرف می‌زند، به حرف‌های‌اش فکر می‌کنی، لبخند به لب‌ات است، ادامه می‌دهد، ادامه می‌دهد، فکر می‌کنی‌، فکر می‌کنی، سخت فکر می‌کنی، و مغزت دیگر پیغام‌ای به عضلات‌ چهره‌ات -که لب‌های‌ات را کشیده‌اند تا لبخند زده باشی- نمی‌فرستد، حرف می‌زند، فکر می‌کنی، ماهیچه‌ها شل می‌شوند، لب‌های‌ات آرام آرام به حالت طبیعی برمی‌گردد. او هم‌چنان حرف می‌زند و تو دیگر لبخند نمی‌زنی.

کنج

کنج

گاهی دل‌ات نمی‌خواهد حتی قیافه‌شان را ببینی. بعد به نظرت می‌آید این حالت موقتی باشد. تجربه به‌ات نشان داده که پل‌ها را نباید خراب کرد. تو البته هنوز پل‌ها را با میل خراب می‌کنی.

شرایط وقتی بد می‌شود که ببینی گروهی فعالیت‌ای هیجان‌انگیز می‌کنند و تو نه تنها در بازی شرکت نداری که حتی خبردار هم نشده بودی. در این شرایط با غیض گوشه‌گیر می‌شوی. آه! تا فراموش نکرده‌ام: نمی‌گویم همه این‌گونه‌اند؛ من این‌طوری‌ام!

دو کشف

دو کشف

دی‌روز که از خواب پاشدم فهمیدم که در خواب دو کشف بزرگ کرده‌ام. یکی‌اش را ترجیح می‌دهم به خاطر نیاورم و دیگری را هم کنار گذاشته‌ام برای اولین کتاب‌ای که می‌نویسم.

در ضمن فهمیدم Ú©Ù‡ Ú©Ù„ÛŒ از ای-میل‌هایی را Ú©Ù‡ فکر می‌کرده‌ام داشته باشم، ندارم. نمی‌دانم Ú†Ù‡ شده است. پاک‌شان کرده‌ام یا خودشان پاک شده‌اند؟ البته احتمالا مقداری‌اش در hotmail بوده Ú©Ù‡ فلان‌فلان‌شده پاک‌اش کرد. نصف دیگرش هم در gmx بوده است Ú©Ù‡ جدیدا فهمیده‌ام ای-میل‌ها را پاک می‌کند. اما دیگر از یاهو! انتظار نداشتم – پدرسگ!

خدای چیزهای کوچک

خدای چیزهای کوچک

گاهی وقت‌ها چیزهای بسیار کوچک -مثلا فریم کائوچویی عینک مخاطب‌ات- می‌تواند آینده‌ات را از این رو به آن رو کند.

تئوری سیستمی‌ی دوستی

تئوری سیستمی‌ی دوستی

مفهوم‌ای داریم در شناسایی‌ی سیستم ها (شاخه‌ای از تئوری کنترل ) به نام Persistent Excitation. معنای‌اش این است که اگر می‌خواهی سیستم‌ای را شناسایی کنی و بدانی چگونه رفتار می‌کند باید ورودی‌ی تحریک‌کننده‌ی آن سیستم به اندازه‌ی کافی متنوع باشد. مثلا اگر می‌خواهید بدانید یک اتومبیل چطوری کار می‌کند کافی نیست تنها روشن‌اش کنید و کمی با سرعت پایین برانیدش، بلکه هم‌چنین لازم است با سرعت بالا حرکت کنید، ترمز شدید کنید و از این دست (اگر سیستم خطی بود سرعت پایین و بالا تفاوت‌ای نمی‌کرد. اما می‌دانیم که اتومبیل سیستم‌ای خطی نیست).
آها … می‌خواستم بگویم این مفهوم منحصر به سیستم‌های مهندسی نیست. در روابط انسان‌ها نیز چنین چیزی دیده می‌شود. مثلا برای شناخت یک ملت کافی نیست آن‌ها را تنها در رفاه اجتماعی قرار دهی Ùˆ بعد بگویی Ú†Ù‡ ملت خوبی‌اند. اگر در فقر بودند ولی دزدی نکردند، می‌توان تشویق‌شان کرد (راست‌اش من فکر می‌کنم ملایمت اجتماعی‌ای Ú©Ù‡ در غرب می‌بینیم چنین ریشه‌هایی دارد. مطمئن نیستم البته.).
به هم‌چنین اگر می‌خواهی کس‌ای را بشناسی کافی نیست تنها از یک یا دو جنبه با او برخورد داشته باشی. مثلا دیدن یک شخص در محیط کار چیز زیادی در مورد زندگی‌ی شبانه‌اش نمی‌گوید یا مثلا دیدن دختری در مهمانی برای این‌که نتیجه بگیری او برای زندگی‌ات مناسب است یا نیست کافی نیست (مشابه‌اش برای دخترها نیز وجود دارد).
دقیقا به همین دلیل است Ú©Ù‡ من از مفهوم‌ای به نام fun friend خوش‌ام نمی‌آید. کسانی را می‌شناسم Ú©Ù‡ به صرف این‌که می‌توانند رابطه‌ای fun با کس‌ای داشته باشند حاضر به دوستی با اویند. من (چندان) این‌گونه نیستم – یا حداقل این‌گونه نبودم. نمی‌توانم با کس‌ای تنها برای مهمانی‌رفتن دوست باشم. دل‌ام می‌خواهد دوست‌ام همه‌جانبه باشد. هم بتوانم با او خوش بگذارنم، هم راجع به پسندهای‌ام صحبت کنم Ùˆ هم این‌که موقع سختی به او رو بیاورم. با افراد Ú©Ù…ÛŒ است Ú©Ù‡ این‌گونه‌ام. اما خب،‌ اگر کس‌ای چنین ویژگی‌ای داشته باشد خیلی برای‌اش احترام قایل خواهم بود.
یک زمان -شش سال پیش در اوایل دوستی‌مان- رامین به‌ام گفت دوستی باید چند جانبه باشد. نباید فقط در یک بعد گسترش پیدا کند. گفت بیا راجع به چیزهای دیگر (مثلا جدا از سیگنال پروسسینگ!) هم صحبت کنیم. از ایده‌اش خوش‌ام آمد! شاید این حرف‌های‌ام از همان حرف‌های شش سال پیش او بیاید. اممم … راستی عجیب نیست Ú©Ù‡ من با رامین شش سال (Ùˆ یا حتی هفت سال) دوست‌ام؟! اوه!‌ چقدر زیاد! (:
آها … آها … می��خواستم بگویم بعضی‌ها هستند Ú©Ù‡ تازه با ایشان آشنا شده‌ام اما حس می‌کنم دوستان خوبی برای‌ام خواهند بود.

قصه‌ی غصه‌دار من

قصه‌ی غصه‌دار من

بعضی وقایع Ú©Ù‡ برای‌ات رخ می‌دهد غصه‌اند اما زمان Ú©Ù‡ بگذرد می‌شوند قصه! حالا سوال این است Ú©Ù‡ قصه‌ی مرا در آینده به عنوان تراژدی یاد می‌کنند یا کمدی؟ امیدوارم حتی Happy End هم باشد – اما فعلا Ú©Ù‡ آخر Ùˆ عاقبت‌اش مشخص نیست! حالا شاید تعریف کنم زمانی برای‌تان!

البته یک‌هو فکر نشود که ناراحت‌ام یا غصه‌دارها!!! گاهی سوژه‌ی داستان آن‌قدر درگیر ماجراها شده است که دیگر نمی‌فهمد باید چه کار کند. گرچه اعتراف می‌کنم که کمی عصبی‌ام.

افسار و اختیار

افسار و اختیار

می‌خواستم بروم بخوابم که ناگهان(!) جمله‌ی قصارم آمد:

هیچ‌وقت افسار خودت را به دست کس‌ای نسپار.

اما این جمله خیلی حس بی‌قیدانه‌ای به مخاطب می‌دهد در حالی که من افسارگسیختگی را پیش‌نهاد نمی‌کنم. پس جمله‌ام را به این صورت تعدیل کردم:

هیچ‌وقت افسار خودت را به دست کس‌ای نسپار یا دست‌ کم از افسار کش‌دار استفاده کن.

برای این‌که زبان جمله به ضرب‌المثل نزدیک‌تر شود‌ آن را بدین‌شکل تغییر دادم:

افسار مفسار یک دست، کش و فنر دولا

ولی این همه‌ی حس مرا نمی‌رساند. پس به رباعی (یا حداقل چیزی که من فکر می‌کنم رباعی است!) رو آوردم:

چو افسار دهی بر دیگران دست
مزن بر سر چون بی‌نوا دست

کشد آن را و تو ای پاتیل بد مست
زبون و خار و بی‌کار شوی پست

اما شعر باستانی نتوانست مرا ارضا کنم. احتمالا باز هم مشکل فرم و محتوا و محدودیت فرم پیش آمده:

اسب سفید کم‌رویی را می‌شناسم
که سم‌ها می‌ساید و
و افسارش را
از صبح تا شب
با جاکلیدی خوش‌رنگی به این و آن می‌دهد
اسب سفید کم‌رویی که
فردای‌اش چون خر
در گل می‌ماند
و زمزمه‌کنان با خود می‌گوید
“نگذار بگویم از آن بی‌همه‌چیز بر من Ú†Ù‡ گذشت!”

باید اعتراف کنم که بسیار لذت بردم! در واقع نمی‌دانم دفترهای شعر برای این در می‌آید که خوانندگان لذت ببرند یا این‌که شاعران حظ شخصی‌ ببرند.
اما مشکل این شعر این است که دقیق نیست. محتوایی که در ذهن‌ام داشتم به آن فرم در نمی‌آید. پس بگذار این‌گونه بگویم:

اگر افسارت را به کس‌ای بدهی، قدرت انتخاب‌ات را که مهم‌ترین ویژگی‌ی تو است از دست خواهی داد.

این خیلی دقیق‌تر است و احتمالا واضح‌تر از هر سعی پیشین. اما یک عیب دارد و آن این‌که هنوز با معیارهای درست‌انگاری‌ی من فاصله دارد. این جمله علمی نیست، فلسفی هم -آن‌گونه که من فلسفه را تفسیر می‌کنم.

پس بیایید دقیق‌ت� بگوییم:

اگر اجازه دهی کس‌ای به جای تو انتخاب کند (حال این انتخاب واقعا فرآیندی اختیاری باشد یا تنها تظاهری این‌گونه داشته باشد)، قیدهایی به زندگی‌ی خودت اضافه کرده‌ای که ممکن است باعث شود در مسیری رانده شوی که بیش‌ترین سود ممکن را -در هر معیاری که بگیری- به دست نیاوری. البته در همان زمان‌ای که افسارت را به دیگری می‌سپاری انتخاب‌ای انجام داده‌ای و می‌توانی ادعا کنی که انتخاب‌های بعدی‌ات را به صورت اختیاری به دیگری تفویض کرده‌ای. اگر فرض کنیم واقعا اختیاری مطرح بوده (که فرض می‌کنیم)، این حالت ممکن است و گاهی هیچ ایرادی ندارد. اما هیچ-ایرادی-نداشتن آن مستلزم این است که انتخاب درستی انجام دهی. انتخابی که در آن بدانی انتخاب شخص دیگر همیشه بر انتخاب تو برتری دارد. چنین چیزی -به گمان‌ام- به راحتی دست‌یافتنی نیست. نمی‌دانم استدلال‌ام درست است یا نه، اما برای این‌کار باید بدانی چه چیزهایی برای‌ات �یش خواهد آمد، بدانی عقلانیت تو در وقت آن پیش‌آمدها چگونه انتخاب خواهد کرد و هم‌چنین بدانی عقلانیت او در همان زمان چه انتخابی خواهد کرد و در ضمن بدانی که خوب و بد (برای تو) در همه‌ی آن حالات چیست و با همه‌ی این مقدمات مطمئن شوی که او انتخاب به‌تری برای تو انجام می‌دهد تا خودت. حال اگر تو این همه بدانی، دیگر چه نیازی به کمک‌گیری از او داری؟ به گمان‌ام پاسخ‌ای که می‌توان داد این است که در این حالت به احتمال می‌دانیم که او به طور متوسط به‌تر از ما عمل می‌کند: یعنی هم جای خطا برای انتخاب خود گذاشته‌ایم و هم امکان عمل‌کرد بدتر او.

این است فکر من!

دوشنبه دو ژانویه سنه ۲۰۰۶ میلادی که نمی‌دانم معادل کدام تاریخ خورشیدی‌ی خودمان می‌شود

Blindfolded Feelings

Blindfolded Feelings

عجیب‌ترین چیزی کمه می‌تواند رخ دهخد چیست؟
چه کاری دوست داری الان بکنی؟ بروی و کمی کتاب بخوانی؟ مثلا چه کتابی؟ ایا دوست داری The Emotion Machine را بخوانی؟ یا این‌که دوست داری کمی پداستن بخوانی. مثل همان کتاب گوگول را. یا شاید هم تاریخ فلسفه غرب راسل را که nسال است نخوانده‌ای.
راستی چشم بسته نوشتن هم کیف می‌دهد. البته اگر بخواهی قواعد بی‌قفاصله ‌نویسی را رعایت کنی کمی مشکل می‌شود. در واقع این قوانین در کل باعث کند‌تر شدن تایپ می‌شود. تکت اگر نخواهی، خب، مشکل زیادی نیست. احتمال خطای‌ات هم گویا خیلی بالا نیست. یعنی پرت و پلا نمی‌نویسی به هر حال.

بگذار Ú©Ù…ÛŒ بیش‌تر بنویسم. آن هم چشم‌بسته. فکر می‌کنم این‌جوری چیزهایی به دست می‌آورم. بله! دقت دستان. قدرت لمس‌ام افزایش می‌یابد. برای این‌کار … نه!‌بگذار این‌طوری بگویم. من با این‌ کی‌بورد حس می‌کنم Ú©Ù‡ خیلی وقت‌ها درست تایپ نمی‌کنم. یعنی خودم می‌فقهمم Ú©Ù‡ اشتباهی شده است. بعضی وقت‌ها قیقا می‌دانم اشتباه چجیست Ùˆ می‌خواهم حذف‌اش کنم. یعنی باید برگردم عقب Ùˆ تصحیح کنم. اما چجون نمی‌بینم ممک است تصحیح‌اش Ú©Ù…ÛŒ طول بکشد. نه! درست‌اش این است Ú©Ù‡ بگویم تصخحیح‌اش سخت می‌شود. الان مثلا نمی‌توانم آن کلمه‌ی “طول‌کشیدن” vh u,q ;kl. kld nhkl ]kn pvt fhdn fv’vnl fi urf. hlh ,rjd d;d n, pvt fda jv kvtji hd ld j,hkd ps ha ;kd , fv’vnd fi urf. ildk d;d n, pvt il kdhc fi jlv;c cdhnd nhvn. ildk hsj ;i ld ‘,dl ]al fsji k,ajk ;dt ohw hd nhvn. ;, hdk ;i fnhkd odgd ]dcih vh nvsj jhdm kld ;kd.

هاا! خیلی عالی است. چند خط گذشته به فنا رفت. دلیل‌اش هم مشخص است (آها! من هر پاراگراف که تمام می‌شود چشم‌های‌ام را باز می‌کنم ببینم چه کرده‌ام). جالب نیست؟ پارارگراف پیشین چه بوده است؟ کس‌ای چه می‌داند.

چشم‌های‌ام درد می‌کند. فکر کنم این چند روز زیادی به مانیتور نگاه کرده‌ام. باید بیش‌تر دنیا را ببینم. یا لااقل کاعذ را. مانیتور چشم‌های‌ام را نابو می‌کند.


تکمیلی: گویند در آن قسمت نامفهوم من این‌ها را نوشته‌ام:
“… را عوض کنم. نمی دانم چند حرف باید برگردم به عقب. اما وقتی یکی دو حرف بیش تر نرفرته ای Ù…ÛŒ توانی حس اش Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ برگردی به عقب. همین یکی دو حرف هم نیاز به تمرکز زیا�ی به تمرکز زیادی دارد. همین است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گویم چشم بسته نوشتن کیف خاص ای دارد. Ú©Ùˆ این Ú©Ù‡ بداین خیلی چیزها را درست تایپ نمی Ú©Ù†ÛŒ. ….”
ممنون از MVB که رمزگشایی فرمودند و MadEye که رمزگشایی را تایید کردند.

سقوط

سقوط

الف) وقتی در سراشیبی بیافتی دیگر نمی‌توانی بایستی. چه برسد که بلند شوی و بروی دوباره بالای قله.

ب) وقتی بسیار گشنه باشی نای بلندشدن از جا و بیرون رفتن از آزمایش‌گاه را نداری. اگر هم بلند نشوی، نمی‌توانی بروی چیزی بخوری. و هم‌چنان ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شوی تا دیگر مجبور شوند بیایند جمع‌ات کنند. حالا فرض کن آخر هفته باشد!

تکمیلی:

الف’) … Ùˆ فقط می‌توانی منتظر دست‌ای باشی Ú©Ù‡ تو را از سقوطت نجات دهد.
ب’) اما غذایی Ú©Ù‡ ساعت سه نیمه‌شب طبخ شود می‌تواند حال‌ات را حسابی خوب کند. فکر کنم اسم مرا باید بگذارند شبح نیمه‌شب آشپزخانه چون هیچ‌وقت زودتر از نیمه‌شب آن طرف‌ها نمی‌روم.

یک سوال ژنریک

یک سوال ژنریک

گاهی از خودم می‌پرسم که طرف واقعا چه فکری با خودش کرده که چنان کاری کرده/چنان حرفی زده/چنان تصمیم‌ای گرفته؟
نه! جدا! خیلی فکر می‌کنم که توی مغز یارو چه گذشته و البته به هیچ نتیجه‌ای هم نمی‌رسم.
بعد یاد همه‌ی مظلومین جهان می‌افتم که در طول تاریخ چه‌ها کشیده‌اند از این تصمیم‌های نوترونی‌ی دیگران.

اطلاعات از دست نمی‌روند بلکه از بازنمایی‌ای به بازنمایی‌ی دیگری تبدیل می‌شوند

اطلاعات از دست نمی‌روند بلکه از بازنمایی‌ای به بازنمایی‌ی دیگری تبدیل می‌شوند

در این‌جا پست‌ای در آرامش غنوده است.
[یا حداقل من این‌طور فکر می‌کنم.
و امیدوارم که شهود جدید استیون هاوکینگ درست باشد: سیاه‌چاله‌ها اطلاعات را دور نمی‌ریزند.
همه‌اش تقصیر یک backspace نابه‌جا بود.]

(اطلاعات‌ای که از دست می‌روند به کجا می‌روند؟)
کتاب‌هایی که گم می‌شوند، چه می‌شوند؟
خورشیدی که می‌سوزد،
آرامش‌ای که از دست می‌رود،
شادی‌ای که می‌رود،
غم‌ای که زدوده می‌شود،
عارف‌ای که محو می‌شود،
به کجا می‌روند؟
فضاهای خالی چه؟
حقیقت نیز؟ آن نیز نابود می‌شود؟

دل‌ام -ناگهان- سفر به انتهای شب خواست. ای کس‌ای که سفر به انتهای شب مرا باز نگردانده‌ای، برش گردان!

عقاید یک دلقک چه؟ بقیه‌ی کتاب‌های‌ام؟ کوری‌ام دست که است؟ ناتانیل بورزینسکی‌ام چه؟
گمان می‌کنم کتاب‌های‌ام گم شده‌اند.

باید اعتراف کنم زمان‌ای تاثیر شگرف‌ای روی مردم با کتاب به‌شان قرض‌دادن/هدیه‌دادن داشتم. اعتقاد دارم به‌ترین کتاب [داستانی] هدیه‌ده دنیا بودم! (گفتم که،‌ اعتقاد!) حتی شده اشاره‌هایی به رازهای مگوی طرف (که از دیگری‌ای شنیده بودم) در کتاب‌ای که به او داده بودم کرده باشم. البته دیگر چند سال است عشق خرید کتاب برای دیگران‌ام را -جز یکی دو نفر- از دست داده‌ام.
آها! می‌گفتم … کتاب‌های‌ام را چرا پس نمی‌دهید؟ چرا من کتاب‌های دیگران را پس نمی‌دهم؟ خب … بگذارید اعتراف کنم:
-یک کتاب از راه‌نمایی تا به حال هنوز دست‌ام است. هیچ‌وقت هم نخواندم‌اش. تنها به این دلیل پس ندادم که یکی دو ماه‌ای تاخیر داشتم و فکر می‌کردم جریمه‌اش خیلی زیاد می‌شود. در واقع کتاب سر به نیست شد. حدس می‌زنم کتاب‌اش به حق مسلم ما هم یک جورهایی ربط داشت.
-یک کتاب هم از سهیل ه. دست‌ام است که هنوز به او پس نداده‌ام! در واقع این آخرین واقعه از این‌گونه است.
-بقیه‌ی کتاب‌ها را پس داده‌ام؟ یک سری کتاب هست که احتمالا در بین کتاب‌خانه‌ی من و بعضی‌ها(!) در حرکت است. آن‌ها را حساب نمی‌کنم.

موسیقی‌ای که گوش می‌کنی روی چیزی که می‌نویسی پیچیده‌گون تاثیر دارد. معمولا ترجیح می‌دهم موقع نوشتن به آهنگ کلام‌دار گوش نکنم. موقع خواندن نیز به آهنگ کلام‌دار همان زبانِ خوانش نمی‌توانم گوش کنم (مثال: زمان‌هایی که به لاتین کتاب می‌خوانم، اگر کس‌ای بیاید و آواز اسپرانتو سر دهد اعصاب‌ام به هم می‌ریزد و مجبور می‌شوم به تلافی ناسزای چینی بگویم‌اش).
و اینک اعتراف: این نوشته متاثر از آهنگ‌هایی از Anathema بوده است!