Browsed by
Category: ضدخاطرات

Paralyzed

Paralyzed

اممم … اجازه دهید این‌طوری بگویم. باید بگویم اول‌اش Ú©Ù‡ قرار نبود این‌گونه شود. اما بعد یک حس به وجود آمد Ùˆ این حس یواش یواش پررنگ‌تر Ùˆ پررنگ‌تر شد تا شد Ú©Ù„ زندگی – درست مثل هر حس مهم Ùˆ تاثیرگذار دیگری. Ùˆ بعدش … Ùˆ بعد! خب … Ú†ÛŒ بگم والله؟!
ول‌اش کن!
می‌خواستم یک چیزهایی بنویسم، اما خب، نمی‌نویسم. یعنی موضوع این است که نمی‌دانم چه بنویسم تا خوش‌حال شوم. حتی نمی‌دانم چه بنویسم تا ناراحت شوم. چیز زیادی نمی‌دانم.

آها … برای این‌که دست خالی نروید از این وبلاگ:
“آقا! کیک زردمان مبارک. از این پس می‌توانیم کیک زرد را در نفت تیلیت کنیم بزنیم به دردهای‌مان!”
یا به عبارت دیگر
“خانم‌ها Ùˆ آقایان! نمایندگان شریف ملل خارجه Ùˆ هم‌وطنان محترم میهن آریایی-اسلامی Ùˆ شهیدپرورمان. یک هیچ به نفع ما!”

اما برای این‌که این بحث خیلی مبتذل است، بیایید راجع به یک موضوع غیرمبتذل (ترجیحا مستهجن) صحبت کنیم:

یکی از ویژگی‌های انسان‌ها این است که می‌توانند سیگنالی آشوب‌ناک در اعضا و جوارح‌شان ول دهند و بعد از مدتی شاد شوند. این را که چرا این‌گونه است من نمی‌دانم. اما می‌دانم این پدیده پانزده سال‌ای است برای من عجیب و بی‌معنا است. گمان‌ام به این دلیل که روزی با خودم فکر می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که این کار مبتذل است. از آن پس متاسفانه یکی از راه‌های حال خوب‌شدگی را از دست دادم. بوق!

به این فکر می‌کنم کاش �ی‌شد این‌جا را آدم‌ها نمی‌خواندند. بعد می‌اندیشم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ … Ú©Ù‡ چه؟

وقتی می‌گوید but awakes to a morning with no reason for waking Ùˆ بعد -خیلی بعدتر- می‌گوید and silence that speaks so much louder that wordsØŒ من یک جورهایی موافق‌اش می‌شوم. سکوت … سکوت را دوست دارم Ùˆ خیلی وقت‌ها در لاک‌اش فرورفته‌ام اما باید اعتراف کنم Ú©Ù‡ هیچ وقت سکوت را در دراز مدت Ùˆ به طور عینی مفید نیافته‌ام. وقتی ساکت بنشینی، شاید آرام شوی، شاید راضی شوی، Ùˆ شاید حتی بتوانی به زشتی‌های دنیا پوزخند بزنی، اما دنیا روزگاری را تخواهد دید Ú©Ù‡ حرف نگفت‌ات فهمیده شود. سکوت، یک دروغ است. دروغ نیز می‌تواند سکوت‌ای باشد (+) .

دل‌ام برای آدم‌های زمین-میانی تنگ می‌شود. مسخره است به کس‌ای چیزی بگویم راجع به این موضوع. اما فانتزی‌اش را می‌طلب‌ام و درک می‌کنم.
این البته نه فقط به خاطر آن سرزمین که به خاطر حافظه‌ام است. حافظه‌ای که همه چیز را به همه چیز دیگر ربط می‌دهد (و بعضی‌ها می‌گویند ناخودآگاهانه) و اشک طرف را به اشک تو ربط می‌دهد و غم او را به غم تو. گیریم یکی خیالی باشد و یکی واقعی. فرقی ندارد در ذات.

چشم‌هایی را می‌بینم پوزخندزنان. حال‌ام ازشان به هم می‌خورد. برای همان چشم‌ها است که دل‌ام نمی‌خواهد این‌جا خوانده شود.

شبح‌هایی می‌آیند و می‌روند. شبح‌ها می‌گویند دست نگه دار و تکان نخور. سرم را برمی‌گردانم، ناپدید می‌شوند. به آسمان نگاه می‌کنم. فکر کنم همه‌شان در آن توده‌ی ابر پنهان شده‌اند. دست نگاه می‌دارم. کتاب‌ام را می‌بندم و گوش می‌دهم. صدایی نمی‌آید. کتاب را کناری می‌گذارم، چشم‌های‌ام را می‌بندم، و شبح‌ها دوباره می‌آیند و به من می‌خندند. چشم‌های‌ام را باز نمی‌کنم.

… Ùˆ بعد یادم می‌آید هر وقت خواسته‌ام بروم، رفته‌ام سراغ پینک فلوید، جمله‌هایی ازش انتخاب کرده‌ام -Ùˆ من هیچ اهمیت نمی‌دهم منظور خودشان از آن‌ها Ú†Ù‡ بوده- Ùˆ گذاشته‌ام در این وبلاگ. دو بار تعطیل کرده بودم، نه؟

چیزی نیست! صرفا کمی خسته‌ام.

امریکایی آرام و قصه‌هایی دیگر

امریکایی آرام و قصه‌هایی دیگر

نگاهی به عکس‌های آنتالیای لنیوم بیندازید ( (+) و (+) ). قشنگ‌اند!

بیلی و من با سیبستان مصاحبه‌ای کرده است که در این‌جا می‌خوانید. الان که فکر می‌کنم، چهره‌اش با تصورم از او سازگار است. این مثلا برخلاف مصاحبه‌شوندگان پیشین -مثلا پرستو یا فرناز- بود.

امریکایی‌ی آشغال: من از این مردک بوش و همه‌ی آن سیستم احمقانه‌ و زورگویانه‌ی امریکا بدم می‌آید. در این موضع با رهبر انقلاب و بقیه‌ی دوستان -در ظاهر- هم‌نظرم (البته فقط در ظاهر. من باور ندارم آن‌ها از امریکا بدشان بیاید چون کس‌ای که از چیزی واقعا بدش می‌آید تا سر حد امکان سعی می‌کند نزدیک‌اش نشود در حالی که حضرات روز به روز با میل و رغبت خودشان را به وضعیت سرشاخ شدن نزدیک‌تر می‌کنند. کار این‌ها از لج‌بازی است و حسادت و نه تنفر و بیزاری).
امریکا را ببینید! این کشور سنتز شده، غصبی، و نژادپرست اینک دم از تمدن و فرهنگ و صادرات فرهنگ می‌زند.
امریکا، آن کشور رویاها، به زور پول Ùˆ دلار Ùˆ توپ Ùˆ تانک شده است صادرکننده‌ی دموکراسی‌های بی‌مایه‌ (حتی بی‌مایه‌تر از دموکراسی‌ای Ú©Ù‡ رورتی آن را با روی‌کردی پراگماتیستی می‌ستاید. در واقع دموکراسی‌ صادراتی-امریکایی تنها شبح‌ای است از آن‌چه دموکراسی باید باشد – Ùˆ مگر خود دموکراسی Ú†Ù‡ تحفه‌ای است Ú©Ù‡ شبح‌اش باشد؟)ØŒ انقلاب‌های رنگین Ùˆ وارداتی، نظم ایده‌آل، الگوی صحیح مصرف امریکایی Ùˆ هزار مضحکه‌ی دیگر. حال‌ام از برده‌داران‌ای Ú©Ù‡ اینک در غروبی دور هم جمع می‌شوند Ùˆ درباره‌ی چندفرهنگی‌بودن Ùˆ Ú©Ù…Ú© به افریقا حرف می‌زنند به هم می‌خورد Ùˆ از تعجب‌های‌شان Ùˆ ناراحتی‌ها Ùˆ لب گزیدن‌های‌شان برای مردم دردمند Ùˆ رنج‌کشیده‌ی افریقا Ùˆ آسیا Ùˆ همه‌ی آن‌هایی Ú©Ù‡ روزگاری چپاول‌شان کرده‌اند Ùˆ هنوز هم می‌کنند چندش‌ام می‌شود.

بیایید کمی منصف‌تر باشیم:
امریکا کشور عجیبی است. آخرین بازمانده‌ی روزگار کشورگشایی‌ها Ùˆ سرزمین‌یابی‌ها است. امریکا، این سرزمین بکر Ùˆ دست‌نخورده، خیلی زود شد مجتمع‌ای از به‌ترین‌ها Ùˆ زیرک‌ترین‌های اروپا Ùˆ قوی‌ترین برده‌های افریقا – برده‌های منتخب‌ای Ú©Ù‡ توانسته بودند ماه‌ها سفر با کشتی را تاب آورند تا به سرزمین رویاهای برده‌داران برسند. می‌دانید شانس امریکا Ú†Ù‡ بوده است؟ آن کشور عزیز مورد هجوم هیچ‌کس قرار نگرفت Ùˆ نمی‌گیرد. هیچ چیزی تهدیدش نمی‌کند Ùˆ هر Ú†Ù‡ تهدیدش می‌کند تنها خیال سرزمین رویایی است. امریکا مرکز شانس Ùˆ اقبال کره‌ی زمین است: کشوری بزرگ -بس بزرگ- با تمام آن‌چه اروپا فاقد آن بوده Ùˆ هست. امریکا یک قاره است. شوخی Ú©Ù‡ ندارد پدر من! امریکا مثل هیولایی رشد می‌کند بدون این‌که زخم‌ای بر او وارد شود. هیچ‌کس‌ای جای دیگری را تنگ نمی‌کند Ùˆ آن‌قدر آن هیولا بزرگ می‌شود Ú©Ù‡ دیگر کس‌ای جلودارش نیست. طبیعی است، بله،‌ اذعان دارم Ú©Ù‡ طبیعی است چنین قدرتی به کله‌کشی Ùˆ قلدری بپردازد – چرا Ú©Ù‡ نه؟
امریکا کشور نازنین‌ای است. مرکز دانش دنیا است؛ اگر از چند رییس جمهور احمق‌اش صرف‌نظر کنیم، کشور نسبتا آزادی به نظر می‌رسد‌ (بگذریم که هنوز که هنوز است دنیا دارد تاوان جنگ نود سال پیش‌اش را می‌دهد)؛ اگر سیاه‌پوست نباشی و رنگین‌پوست نباشی و خارجی نباشی و پدرت پول‌دار باشد و تجارتی چند میلیونی داشته باشی حسابی از زندگی‌ات لذت می‌بری و غیره و ذلک.
اگر امریکا نه یک کشور که ده کشور بود، اینک ما باید کمک‌های غذایی برای‌شان می‌فرستادیم و یا حداقل این‌که می‌دانستیم بیش از حدی نمی‌توانند گردن‌کشی کنند. اما، امریکا فعلا وجود دارد و من هیچ احتمال‌ای برای تغییرش در افق خیال‌ام نمی‌بینم. پس اجازه دهید از همه‌ی کسانی که در آن کشور برای بیرون مرزهای خود تصمیم می‌گیرند بی‌زار باشم و آرزو کنم زودتر توسط مردمان‌شان بلعیده شوند.

دارم به این فکر می‌کنم که آدم به‌تر است برای کودکان داستان بنویسد یا برای جوانان شوریده‌سر و یا میان‌سالان افسرده و ناامید و یا پیران خسته ز راه؟
شاید به‌ترین راه‌اش -یا حداقل صمیمانه‌ترین‌اش- این باشد Ú©Ù‡ داستان‌ای “بسرایی” Ú©Ù‡ پیران‌اش در شب‌ای خنک در کنار آتش برای نوه‌هایی بگویند Ú©Ù‡ در بغل پدران Ùˆ مادران‌شان (زیر پتویی شاید) تاییدگو نشسته‌اند. مادرانی Ùˆ پدرانی Ú©Ù‡ می‌دانند جوانان شوریده‌شان -Ú©Ù‡ قصه‌ها را پیش‌تر شنیده‌اند- اینک در گوشه‌ای از تاریکی‌ی شب با هم دیگر خلوت کرده‌اند. فرزندانی Ú©Ù‡ گاه بزرگ‌شدن‌شان دوباره همان قصه‌ها را برای نوه‌های‌شان بازگو می‌کنند Ùˆ الخ!

معیار غرب‌زدگی

معیار غرب‌زدگی

داشتم به این فکر می‌کردم که آدم‌ها وقتی شروع می‌کنند به زبان دوم زیر لب فحش‌دادن غرب‌زده‌تر محسوب می‌شوند و یا وقتی در همان زبان دوم جمع و تفریق می‌کنند؟

تقدیر

تقدیر

احساس می‌کنم تلاش خودم را کردم. هیچ‌وقت مطمئن نبودم که کاری که می‌کنم کاملا درست است،‌ اما چنین حس‌ای داشتم. اما اینک با تفسیری تقدیرگرایانه، تسلیم شرایط فعلی می‌شوم و از آن لذت می‌برم.

تیریپ نوستالژی

تیریپ نوستالژی

خنده‌دار است، اما واقعیت دارد: دوستان‌ام در خانه‌ام هستند، شاید برای بخت‌شان چمن هم گره‌ بزنند، ولی من این همه از خانه‌ام دورم و دارم پست‌های مربوط عید چند سال پیش‌ام را می‌خوانم (تیریپ نوستالژی). امیدوارم به‌شان خوش بگذرد. (:

عوض‌اش من رفتم در مهمانی‌ی خانه‌ی جدیدم (تیریپ نیمه‌پر لیوان). از بس هم‌خانه‌های‌ام را می‌شناختم شرمنده شدم! عجب! این‌همه آدم این‌جا بود Ùˆ من ندیده بودم؟ (تیریپ اوتیسم) (متاسفانه طبقه‌ی ما چینی‌نشین است. نمی‌گویم آدم‌های بدی هستند، اما صدای‌شان نه تنها استخوان حلزونی‌ی گوش‌ام را می‌لرزاند بلکه ترقوه‌ام را هم قلقلک می‌دهد. حالا Ú©Ù‡ صحبت‌شان شد، هورت‌کشیدن‌های‌شان هم اذیت‌ام می‌کند. اما نسبت به این تساهل دارم.) حالا سعی می‌کنم جبران کنم Ùˆ با آدم‌ها بیش‌تر آشنا شوم. برای شروع از ملت صد Ùˆ بیست Ùˆ پنج بار عکس گرفتم (تیریپ nerd پشیمان). شاید فلاش‌ای Ú©Ù‡ محکم خورد توی چشم‌شان در آن تاریکی مرا به طور دایم در ذهن‌شان ثبت کند. نمی‌دانم … شاید یک روزی کاوه گلستان شدم (تیریپ بچه‌ها بزرگ می‌شید Ú†Ù‡ کاره می‌شید؟). اممم … نه! دوست ندارم (تیریپ استقلال فردی).

یک سری نظر عکاسانه هم بدهم: حق با عکاس است! من حق دارم از هر کس‌ای بخواهم در هر شرایطی که باشد عکس بگیرم. در ضمن حق دارم از هر جایی که می‌خواهم به هر جای دیگری که می‌خواهم بروم تا به‌ترین کادر ممکن را بیابم. عکاس تنها کس‌ای است که اگر روی صندلی برود اشکالی ندارد و دور از آداب معاشرت نیست. در ضمن عکاس مثل پزشک می‌ماند: می‌تواند به ناموس آدم‌ها نگاه کند. دیگر چه برای‌تان بگویم؟ آها! به‌ترین موضوع بحث برای دو عکاس، صحبت درباره‌ی دوربین‌های‌شان است. و توجه کنید که عکاس‌بودن به این معنا نیست که عکس‌های‌تان را همه بپسندند، بلکه بدین معنا است که خودتان عکس‌های‌تان را بپسندید.

در آخر بگذارید کمی خاطره‌ی عکاسانه بگویم: دوربین من قیافه‌اش خفن است. شبیه این قوطی کبریت‌های سوسولی نیست. البته دوربین حرفه‌ای هم نیست. یک بابایی جدا عکاس بود و دوربین حرفه‌ای داشت و خب، من چیزی نگفتم. یک بابای دیگری آمد دوربین بس خفن‌ای داشت و ما بسیار کف کردیم. همین بس این‌که دوربین‌اش در پنج ثانیه، ده بار فلاش زد! فکر کنم آن طرف‌اش یک ژنراتور گذاشته بودند. خب! البته کیفیت عکس‌های‌اش به خوبی‌ی من نمی‌تواند باشد. چرا؟ چون نمی‌تواند!

این لغت تیریپ را خیلی وقت بود نشنیده بودم. امشب که نوشته‌های پیشین‌ام را می‌خواندم یادم آمد زمان‌ای مرسوم بود استفاده‌اش. البته تیریپ از آن لغات‌ای است که ایهام دارد. به دو جمله‌ی زیر توجه کنید:

-طرف تیریپ حزبل‌متال است (یک چیزی شبیه به گوتیک‌متال!).
-آن پسر و آن دختر با هم تیریپ دارند.
-بابا با مامان تیریپ داشتند. (آخ!)

خب! عزیزان! حال که کاربرد مقدماتی‌ی این لغت را فراگرفتید، به متن زیر توجه کنید. اینک شما می‌توانید کاربرد این لغت و لغت‌های پیشین را در این متن تشخیص دهید.

-آره بابا! طرف تیریپ اوت بود. یه روز اومد گفت برای ما تیریپ کرم به خرج بده، گفتیم تیپ‌ات رو مرام است. یک هفته نشده بود، صدقه سر ما تیریپ گذاشته بود با دختر همسایه. یک تیریپ می‌گم، یک تیریپ می‌شنویا. تیریپ رومئو و جولیتی بود اصل کارشون. خندش اینه که دختره قبلا تیریپ آسه برو آسه بیا بودا، اما حالا [بیش و کم] از سر کوچه تا ته کوچه با هم تیریپ لاو می‌ترکوندن. خلاصه ما تیریپ فردین‌ای براشون مرام گذاشتیم. اما مرام ما کجا و مرام اون نامردای روزگار کجا که وقتی تیریپ‌شون بالا گرفت و ازدواج‌کردن یه تیریپ دعوت نذاشتن. بعدا شنیدم گفتن از تیریپ‌ام خوش‌شون نمی‌اومد. خدایا تیریپ حال‌شون رو بگیر!

Holy Warriors

Holy Warriors

در خبری از یاهو! نیوز دیدم که مجاهدین را Holy warriors ترجمه کرده است. خوش‌ام امد. مرا یاد جنگ‌های ستارگان و گارد ويژه و این جور چیزها می‌اندازد.

Ùˆ آن‌گاه Ú©Ù‡ خداوند فرمان‌ داد “باش!”
جنگ‌جویان قدسی
زمین را از کژی پاک کردند
و فرمان‌اش برقرار بود.

بیان ضرب در قوام = ثابت

بیان ضرب در قوام = ثابت

معمول است: یا چیزی را تا به ذهن‌ات آمد بیان می‌کنی و نپخته تلف می‌شود، یا منتظر قوام یافتن‌اش می‌شوی و هیچ‌وقت بیان نمی‌کنی.

روز اول سال نو

روز اول سال نو

امروز در جلسه‌ی داخلی‌ی گروه مطالعات آسیب‌شناسانه‌ی فراملکولی‌ی چندفرهنگی‌ی دانش‌گاه‌مان به این نتیجه رسیدیم Ú©Ù‡ “عید است خیر سرش Ùˆ ما باید مثل سابق بیل بزنیم!”.
تحویل سال شده و نشده باید تلفن‌ها را قطع کنی و بدوی بروی تا به کلاس برسی، بعد بروی فلان موضوع آموزشی را از رییس کل بپرسی، بعد ساندويچ گاز بزنی به جای غذای شب عید (سبزی پلو با ماهی را عرض می‌کنم‌ها!) و دوباره بدوی صد صفحه پرینت بگیری که مثلا بفهمی معادله‌ی دیفرانسیل جزیی حاصل‌شده در مساله‌ی shape from shade بدون فرضیات محیرالعقول و در نظرگرفتن فرض viscousبودن پاسخ ممکن، به پاسخ یک‌تایی منجر نمی‌شود (که این‌طور!). بعد آخر سر هم نتوانی بروی و ببینی در نهایت می‌توانی عیدی‌ی خاص‌ات را برای خود جور کنی یا خیر (تازه آن هم از این عیدی‌هایی است که معلوم نیست آخرش آب زمزم می‌شود یا سیب شیطان). بعد شروع کنی به برنامه‌نوشتن و مشق‌نوشتن و غیره و ذلک و تازه یادت بیافتد باید بروی فیلم‌ای را که از جایی گرفته‌ای پس دهی و همین الان‌اش هم یک روز دیر کرده‌ای. مشق‌ها هم‌چنان مانده، عیدی‌ای گیر نیامده، سبزی پلویی خورده نشده، و خلاصه این‌طوری‌ها.
نه! نه این‌که فکر کنی بد باشد. خوش می‌گذرد اتفاقا این‌طوری. فقط یک مقدار فرق دارد با همیشه، متوجه‌ای که؟!

به تاریکی لعنت نفرست، شمع‌ای رو�ن کن

به تاریکی لعنت نفرست، شمع‌ای رو�ن کن

برای دیگران متاسف نباشید، فورا بزنید توی گوش‌شان!

سردترین چهارشنبه سوری‌ی دنیا

سردترین چهارشنبه سوری‌ی دنیا

Chahar-Shanbe Soori

هوا سرد است. شاید حدود ده یا پانزده درجه‌ی زیر صفر. آتش‌ای آن گوشه به راه است (که نمی‌توان از روی‌اش پرید) و مردم -بیش‌ترشان- در حال رقصیدن‌اند. یکی دو ساعتی بیش‌تر نمی‌مانی، اما آن آخر دیگر احساس می‌کنی سردت شده.

چهارشنبه‌سوری‌ای در فلان پارک جنگلی‌ی ادمونتون،‌ کنار رود یخ‌زده‌ای Ú©Ù‡ ماه‌هاست از خیال خروش بیرون آمده – زیر نور بدر کامل.

نه آجیل مشکل‌گشایی هست (هست! ولی نه آن‌ای که مشکلی را بگشاید) و نه آتش‌ای که از روی‌اش بپری و نه آدم‌هایی که خوش‌حال‌ات کنند. مهم‌تر از همه همین آخری! آدم‌هایی که باید باشند، نیستند.
نه! بگذار منصف باشم. آدم‌هایی هستند Ú©Ù‡ دیدن‌شان -یا به صحبت نشستن‌شان- خوش‌حال‌ات می‌کنند (حتی اگر راجع به وبلاگ‌ات صحبت کنند. در این مواقع حس خاص‌ای داری Ú©Ù‡ … ول‌اش کن، نمی‌گویم). اما همه چیز گویا این‌جا موقت است.

چهارشنبه سوری‌ای که بوی بهار در آن نیاید، چهارشنبه سوری‌ای که ارواح نیمه‌شب‌اش را نشناسي، چهارشنبه سوری‌ای که صدای انفجارهای وحشت‌آور تهران فضا را پر نکند، چهارشنبه‌سوری‌ای تقلبی است. عاریت‌ای است از آن‌چه نمی‌تواند باشد. چرا بیش از حد سعی در تکرار ناممکن بکنی؟ بگذار ریشه‌های‌ات نه در اجتماع که در خودت شکل بگیرد. اجتماع‌شان را رها کن [اجداد ما که بین‌النهرین و اروپا را پر کردند همه از افریقا آمده بودند. آن‌ها کلونی‌های مهاجر بسیار کوچک‌ای بودند. شاید حدود هزار نفر. همین هزار نفر بودند که تمدن‌های باستانی‌مان را شکل دادند. جمعیت ایرانی‌ی ادمونتون هم باید در همین حدود باشد. نه! خیلی هم بد نیست.]

مردم می‌رقصند. تو وارد هیاهوی‌شان نمی‌شوی. عکس می‌گیری و عکس می‌گیری (حتی اگر یکی به‌ات بگوید که مشکوک می‌زنی با این عکس گرفتن‌ات. و تو فکر می‌کنی آیا طرف فکر کرده ممکن است تو عامل حکومت باشی و مثلا می‌خواهی راپورت‌اش را بدهی که بی‌حجاب در ده هزار کیلومتر آن طرف‌تر قر شدید داده؟! خنده‌دار این‌که در بین دویست سیصد عکس‌ای که گرفته‌ام یک عکس هم از او نبود. سوژه هیچ‌گاه به مقام ابژه‌ی عکس من تبدیل نشد!). خوب‌ است. اسباب‌بازی‌ی خوبی است. تو را وارد ماجرا می‌کند بدون این‌که درگیرش شوی. حق‌ای عینی به تو می‌دهد برای پوشاندن ترس از اجتماع‌ات. عکس می‌گیری و عکس می‌گیری. هنوز عکاس خوبی نیستی (و با خیره‌سری اصرار داری که در شب بدون فلاش عکاسی کنی). اما خب،‌ این چه ربطی به عکس گرفتن دارد؟
مردم می‌رقصند و من سردترین چهارشنبه‌ی سوری‌ی عمرم را (و نه البته بدترین‌اش را) می‌گذرانم. ارواح حلقه‌زده خاطرات وطن‌شان را می‌رقصند.