Browsed by
Category: ضدخاطرات

شب‌های تهران

شب‌های تهران

این‌جا حتی اگر رستوران‌های‌اش به‌تر باشد Ùˆ استیک‌های‌اش بزرگ‌تر Ùˆ قهوه‌های‌اش نیز خوش‌مزه‌تر، اما باز هم مثل این نمی‌شود Ú©Ù‡ در یک شب سرد زمستان بروی غروب Ùˆ گرمای شومینه‌اش یک طرف صورت‌ات را بسوزاند Ùˆ طرف دیگر صورت‌ات از سوز سرمای درز چادر یخ بزند Ùˆ با این‌حال از این‌که با دوست‌ات هستی لذت ببری. یا این‌که بروید سارا Ùˆ حسابی به ریش متخصص سالاد آن‌جا بخندی Ú©Ù‡ هیچ‌کاری نمی‌کرد جز این‌که در مورد سالاد حرف بزند Ùˆ تو اصلا دل‌ات سالاد نمی‌خواست! یا اصلا همان در-به-در خودمان Ùˆ وقت‌هایی Ú©Ù‡ تلف کردیم Ùˆ از دقیقه‌ای‌اش پشیمان نیستم. یا آپاچی، یا خیابان‌های پشتی دربند، یا خانه‌ی استیک رفتن Ùˆ به طور مطلق پیاده شدن (Ú©Ù‡ البته الان برای ساندویچ‌ مک‌دونالدش آن‌قدر پیاده می‌شوم! – با Ú©Ù…ÛŒ تسامح) Ùˆ یا حتی مارتین Ùˆ سبلان. هممم … قرار نیست Ú©Ù‡ چس‌ناله کنم! بعدا شاید در مورد همه‌ی این‌ها نوشتم. شاید هم نه!

اخلاق بوسولوقین

اخلاق بوسولوقین

گویا تفاوت تنها در این است که ما این ور رود هستیم و آن‌ها آن طرف. شمال و جنوب و چپ و راست‌ای هم تعریف کرده‌ایم و بد و بیراه می‌گوییم به هم‌دیگر و تیر پرت می‌کنیم و به بچه‌های‌مان یاد می‌دهیم که آن طرفی‌ها مشکل دارند و باید حساب‌شان را رسید.

گویا فراموش کرده‌ایم همه‌اش تعریف است: ساختگی است. چپ و راست‌ای وجود ندارد. هیچ‌کدام‌مان بالای تپه یا در قعر دره نیستیم. دقیق‌تر بگویم: اکثرمان نیستیم. و کسانی را هم که هستند نمی‌بینیم. ما موجوداتی دو بعدی شده‌ایم. شاید هم کم‌تر. ارتفاع را تشخیص نمی‌دهیم، به چپ و راست گیر داده‌ایم.

سولاریس

سولاریس

فکر می‌کردند که در حال ارتباط برقرار کردن‌اند.
اما،
برقراری‌ی ارتباط تنها یک توهم بود!

یا بیزی یا فازی

یا بیزی یا فازی

دنبال یک پالاینده پادهرزنامه(*) برای وبلاگ‌ام می‌گشتم به یک پالاینده‌ای رسیدم به نام مثلا Bayesian Comment یا چیزی در همین حدود (Bayesian داشت به هر حال). توضیحات‌اش را خواندم. نوشته بود این پالاینده‌ی ما بر اساس منطق فازی کار می‌کند. طبیعی‌ترین کار ممکن را کردم: صفحه را بستم!

(*): anti-spam filter

پنیر فرادا به نیت خانواده

پنیر فرادا به نیت خانواده

یکی از خوبی‌های خانوادگی زندگی‌کردن این است که اگر از پنیری خوش‌ات نمی‌آید لازم نیست سه ماه نگه‌اش داری، چون:
۱-اگر خانواده‌تان n نفری باشد، div 3,n ماه برای تمام‌شدن‌اش کافی است (تخمین mean field قضیه!).
۲-احتمال این‌که یک نفر در خانواده از همان پنیر بوگندو بیش‌تر از شما خوش‌اش بیاید کم نیست. در نتیجه با فرض این‌که وقتی کس‌ای از غذایی خوش‌اش می‌آید سرعت خوردن آن غذای‌اش به صورت خطی زیاد نمی‌شود بلکه فرم‌ای نمایی دارد، به احتمال زیاد آن پنیر بوگندو زودتر از div 3,n تمام می‌شود.
۳-کران بالای زمان تمام‌شدن پنیر همان سه ماه است.

فلذا در خانواده اختیارکردن ضرری مترتب نیست – کمینه از نگاه پنیرشناسانه!

(چند روز پیش نوشته‌ای (+) می‌خواندم درباره‌ی این‌که موجودات جفت‌شان را چگونه می‌یابند. نوشته بود که یک نوع خاص‌ای از موش‌ها انتخاب‌شان بر اساس بوی موش‌های دیگر است. این بو متاثر از سیستم ایمنی‌ی بدن موش دیگر است. موش‌هایی که نسبت به بیماری‌های مختلف مصونیت دارند، بوهای مختلفی می‌دهند. موش‌ها سعی می‌کنند جفت‌ای را بیابند که بوی متفاوتی بدهد چون می‌دانند که سیستم ایمنی‌ی بدن او نسبت به بیماری‌های دیگری مصونیت دارد و در نتیجه فرزندان‌شان به احتمال زیاد نسبت به طیف وسیع‌تری از بیماری‌ها مصونیت دارند. حالا جالب این‌جاست که این قضیه در مورد انسان هم صادق است! در واقع یک دختر، پسری را انتخاب می‌کند که بوی متفاوتی بدهد و هم‌چنین تا حد ممکن بوی‌اش شبیه به بوی پدر دختر باشد. با این‌کار هم می‌داند که از نظر ژنتیکی به اندازه‌ی کافی تفاوت دارد و هم این‌که تفاوت‌شان خیلی هم زیاد نیست که چیز خیلی عجیب و غریبی از کار در بیاید در نهایت! بوی پنیر گفتم، یاد این افتادم!)

هنر روشن‌فکری

هنر روشن‌فکری

بیایید از این به بعد کم‌تر از عبارت‌هایی چون “من واقعا برات متاسفم اینقدر کوته فکر Ùˆ سطحی هستی ابله روشنفکرنمای بیشعور!” استفاده کنیم.

هومن و آرمان

هومن و آرمان

بچه‌ها خودکار را در دهان‌شان می‌کنند.
به زور که از دهان‌شان در می‌آوری، دوست‌ات می‌شوند.
بعد می‌نشینی سر یک کلاس در تابستان گرم،
و باز هم خودکارت را در دهان‌شان می‌کنند.
بعد نیمکت‌ها عوض می‌شوند: می‌شوید هم‌کلاسی، هم نیمکتی! باید اعتراف کنم که هم‌نیمکتی‌ی سازگاری بوده‌ایم. نه جای‌مان تنگ می‌آمد نه با هم جر و بحث‌مان می‌شد: یک زندگی‌ی کاملا مسالمت‌آمیز!
هر دو استقلالی هستید (یا بودید). به طور مشترک می‌زنید زیر توپ. بازی‌ی هیچ‌کدام تعریف ندارد.
دیگر … دیگر کلاس‌های تابستانی‌ی او (Ù….ر.Ø´.ع!) Ùˆ بحث‌هایی Ú©Ù‡ با هم می‌کنید Ùˆ لذتی Ú©Ù‡ از زندگی می‌برید.
دیگر هم‌کلاس نیستید.
یکی می‌رود سراغ این‌کار، یکی می‌رود سراغ آن‌کار. یکی می‌رود دنبال این چیزها، یکی هم آن چیزها (معلوم است که چه می‌خواهم بگویم که؟!)
دو دانش‌گاه مختلف، دو رشته‌ی مختلف و هزاران کار متفاوت.
نتیجه‌اش معلوم نیست،
نیست،
(یعنی می‌دانی که تو دیگر از زندگی‌ی او خارج شده‌ای و او نیز از زندگی‌ات! تاثیرتان بر هم کم شده. به این می‌گویند رسم روزگار احتمالا. چه می‌شود کرد؟)
[هم‌چنان] معلوم نیست …
تا این‌که … تا این‌که …
تا این‌که امروز آرمان به دنیا می‌آید!

هی! این دومین هم‌نیمکتی‌ی من است که بچه‌دار شده است! (:
چقدر می‌دهید اسم بقیه را بگویم؟! به هم‌نیمکتی‌ها: چقدر می‌دهید نام‌تان را لو ندهم؟

الکساندر فلمینگ

الکساندر فلمینگ

الکساندر فلیمینگ کاشف آنتی‌بیوتیک‌ها بود.
او پنیسیلین را از کپک روی نان استخراج کرد.
کپک روی نان پدیده‌ای از سر اجبار نیست: گاهی رخ می‌دهد، گاهی رخ نمی‌دهد.
اگر الکس از خدمت‌کار استفاده می‌کرد، دفعه‌ی ماقبل‌ای که گلوی‌تان چرک کرده بود لحتمال داشت آخرین باری باشد که گلوی‌تان درد می‌گیرد.
تمام! (:

سولو فلمینگ

سولو فلمینگ

… پس به طور خلاصه نتیجه می‌گیریم Ú©Ù‡ نارنگی اگر بیش از یک هفته در دمای اتاق بماند درست به مانند نان Ú©Ù¾Ú© می‌زند. Ùˆ کپک‌ها موجودات سبزی هستند Ú©Ù‡ هنوز نمی‌دانم می‌شود خوردشان یا نه. شاید نگه‌شان دارم وقتی سرما خوردم یک لیس‌ای به‌شان بزنم.
در ضمن شیری که بیش از یک هفته در اتاق بماند بوی خوبی نمی‌دهد. فکر کنم جنتامایسین درست می‌کند. کورن فلکس هم مزه‌اش تغییر می‌کند اما زیاد مهم نیست. فقط عیب‌اش این است که نمی‌دانم چه می‌شود. باز هم بگویم؟!

تو شب‌ها کجایی؟

تو شب‌ها کجایی؟

خواب‌ام می‌آید. تا دقایقی دیگر می‌روم و می‌خوابم. آن موقع وقتی چشمان‌ام را می‌بندم:
۱-جای هستی و نیستی عوض می‌شود: تو نیست می‌شوی تا دوباره چشمان‌ام را بگشایم.
۲-تابع احتمال حضورت اندازه‌ناپذیر می‌شود. حتی شاید حوزه‌ی تعریف‌ات از Borel field بودن خارج شود.
۳-پیچش فضا تو را به زیرفضایی بسیار ریز از خود می‌برد.
۴-هیچ‌کدام! مورد اول و دوم باعث نقض اصل بقای اطلاعات می‌شوند و حالت سوم در خلاف جهت پیکان افزایش انتروپی است.

(این نوشته تخیلی است!)

سیانید خودسازمان‌ده

سیانید خودسازمان‌ده

تا حالا شده خواب‌تان بیاید؟! هممم …
تا حالا شده فراخواب‌تان بیاید؟ نه! منظورم “فرابیدارتان بیاید” بود. فکر کنم بعضی‌ها اسم‌اش را می‌گذارند عرفان. گاهی از LSD برای کسب آن استفاده می‌کنند، گاهی هم از حشیش Ùˆ گاهی هم خودش به وجود می‌آید. کلا از این مواد شیمیایی‌ای Ú©Ù‡ یک‌هو همه چیز را عوض می‌کنند خوش‌ام می‌آید. می‌خواهد دوپامین باشد یا تستسترون، گلوکز باشد یا سیانور.

راستی امروز نمی‌دانم با Ú©Ù‡ صحبت می‌کردم Ùˆ بحث به شبیه‌سازی‌ی کلِ مغز انسان Ùˆ امکان بروز رفتار هوش‌مندانه رسید. چیزی در موردش نمی‌گویم جز این‌که من گفتم “تازه فکر نمی‌کنم لازم باشد خیلی هم دقیق هر سلول را شبیه‌سازی کنیم تا رفتار هوش‌مندانه بروز کند”. به نظرم سیستم‌های خودسازمان‌ده (self-organizing) آن‌قدر مقاوم هستند Ú©Ù‡ مدل نادقیق آن‌ها هم باز هم به چیز خوبی تمایل پیدا کند. خوش‌ام آمد Ú©Ù‡ او هم موافق بود.

ول‌اش Ú©Ù† …

ول‌اش Ú©Ù† …

ول‌اش کن! هر چه خواستم بنویسم، نتوانستم. پاک کردم و دوباره نوشتم، اما نشد. ول‌اش کن.
هر چه بیش‌تر می‌بینم و بیش‌تر می‌خوانم، کم‌تر می‌فهمم و کم‌تر تسلی پیدا می‌کنم. گمان‌ام حد نهایت دانستن -کلی می‌گویم- به حد نهایت رنج بسیار نزدیک می‌شود. تاسف تمامی ندارد. حرکت اما نه. ساده نیست، اما وجود دارد. می‌آید و تو را در بر می‌گیرد، دوباره ول می‌کند و دوباره تو را در خود غرق می‌کند.
آدم‌ها می‌آیند Ùˆ می‌روند، نه؟! به این هم فکر Ù†Ú©Ù† چطوری می‌آیند Ùˆ می‌روند. می‌دانیم پروتئین در دمای پنجاه Ùˆ خورده‌ای درجه شروع به انعقاد می‌کند (شاید هم چهل Ùˆ خورده‌ای). نه؟‍ روی تخت بیمارستان هم می‌شود مرد. در آتش نیز. ول‌اش Ú©Ù† … ول‌اش Ú©Ù† … هیچ‌کدام‌شان خوب نیست. زندگی -این معجزه‌ی شیمیایی خود-سازمان‌ده پیچیده- بسیار ناپایدار است. کاش می‌شد به‌اش فکر نکرد.