Browsed by
Category: ضدخاطرات

زمان ارزش‌ها

زمان ارزش‌ها

یک چیزهایی هستند که باید زمان بگذرد تا درک‌شان کنی و ارزش‌شان را بفهمی.
بعضی وقت‌ها تو ارزش چیزها را خیلی بعدتر می‌فهمی، بعد که دست‌ات به‌اش نمی‌رسد بی‌قرار می‌شوی و بعد -دوباره- ارزش‌شان را فراموش می‌کنی و قرار می‌گیری.
یک چیزهایی هم هستند Ú©Ù‡ هر چقدر زمان بگذرد تو باز هم ارزش‌شان را نمی‌فهمی. اما می‌دانی -در گوشی بگویم به‌ات- ارزش‌شان یک زمان مشخص خواهد شد …

تواتر نسلی

تواتر نسلی

دختره داره شبیه مامان‌اش می‌شه! عکس کوچک‌اش را که دیدم، فکر کردم عکس مامان‌اش است.

عبادت شخصی

عبادت شخصی

می‌گویید خداوند از من دور است و درهای رحمت‌اش بر من مخفی؟ می‌گویید پیامبری ندیدیم تا خورشیدمان شود؟ می‌گویید جمع مومنان نبودند تا تو را از نردبان بالا بکشند؟
بله! در خانه‌ی خدا محی� مستعدتر است و جمعیت تو را مدهوش می‌کند و به معراج نزدیک‌ات می‌کند، اما مگر نماز فرادای شب را از کس‌ای گرفته‌اند که اینک شکوه می‌کند خداوند از من دور است؟
نگویید چراغ‌ای نبود که خود خضر در خانه‌تان را زد و او را راندید.

اسفند و اسفنددونه

اسفند و اسفنددونه

اسفند و اسفند دونه،
اسفند سی و سه دونه،
بترکه چشم حسود و حسد و بیگانه
اسفند رو کی کاشت؟
جناب حضرت ممحمد
کی درو کرد؟
حضرت علی
کی دود کرد؟
حضرت فاطمه
برای کی؟
برای امام حسن و امام حسین
[چرخش!]
شنبه‌زا
یک‌شنبه‌زا
دوشنبه‌زا
سه‌شنبه‌زا
چهارشنبه‌زا
پنج‌شنبه‌زا
آدینه‌زا
درد و بلای تو بخوره به اسفند
اسفند هم بخوره به آتیش
[اسم یک سری آدم‌ها! درست‌اش این بود که الان به وبلاگ‌های اطرافیان لینک بدهم.]
[ترق، توروق، جلز، ویلیز … حسودی‌ها پاک شدند]

این البته چیزی بود که من به یاد دارم و مطمئن هم نیستم ترتیب‌اش را. اما خلاصه این‌طوری‌ها! اگر در خانواده‌تان اسفند دود می‌کنید، چطوری این‌کار را می‌کنید؟ وردش چطوری است؟!

سولوژن وجود دارد

سولوژن وجود دارد

تازه برای این‌که خیال همه را راحت کنم و کس‌ای تیز بازی در نیاورد و از این حرف‌ها باید بگویم که سولوژن وجود دارد!
(یا به عبارت دیگر، دو گزاره‌ی زیر صادق‌اند:
Û±-“سولوژن” هست.
Û²-“سولوژن”ØŒ سولوژن است.)

جراح مغز و اعصاب وجود ندارد

جراح مغز و اعصاب وجود ندارد

روشن‌فکر: در طول همه‌ی این سال‌ها و پس از پژوهش‌های بسیاری که داشته‌ام و با مراجعه به منابع و مواخذ متعددی که لازمه‌ی یک پژوهش علمی است و با استدلال‌های عقلی و دلایل غیرنقلی با توجه به دانش پیشابسنده‌ای که من نسبت به امور پساواقعی دارم (که به خوبی در سابقه‌ی اجتماعی و نویسندگی‌ی من نمایان است) و با در نظر گرفته لزوم مکاشفه و تامل در امر واقع و نتایج منجر له از چنین فرآیند سخت، دشوار و منورالفکرانه‌ای و با توجه به نقش اجتماعی‌ی خاص‌ای که من در ساختار گسترده و البته لایه‌لایه‌ی جامعه‌مان دارم باید به اطلاع همه‌ی صاحب‌نظران و کارشناسان برسانم -چون این حق از وجود‌ داشتن آن‌ها ناشی شده است بدون توجه به ماهیت لاتقدم‌شان- که جراح مغز و اعصاب وجود ندارد و آن‌هایی که چنین می‌گویند کلاه‌بردارانی بیش نیستند.

روشن‌فکر وجود ندارد

روشن‌فکر وجود ندارد

جراح مغز و اعصاب: من در همه‌ی عمل‌هایی که تا حالا داشتم، یک لامپ هم توی کله‌ی کس‌ای ندیدم.

حافظه

حافظه

قطب‌های بیرون دایره‌ی واحدتان را کمی به داخل بکشید!

هیچی؟

هیچی؟

نبود هیچ متقاضی‌ای یعنی؟!
یعنی نبود هیچ متقاضی‌ای؟!
یعنی نبود متقاضی‌ای هیچی؟! هیچی؟!

اجاره سالانه

اجاره سالانه

یک خانه‌ی دوبلکس با تمامی‌ی امکانات رفاهی شامل تهویه‌ی مطبوع، شصت و شش تخت‌خواب، انباری‌ی بزرگ و جادار، زیرزمین جهت حفاظت از حملات خطرناک دشمنان و قابلیت حرکت و تغییر منظره‌ در برکه‌ی شخصی‌ی آرام و بزرگ و زیبا به فرد مورد اعتماد اجاره داده می‌شود. علاقه‌مندان لطفا همین‌جا کامنت بگذارند!

I feel

I feel

I feel I know you
I don’t know how
I don’t know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me
I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn’t be
You tried to see inside of me
And now I’m leaving you
I don’t want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel…
To feel …
[Anathema, “Parisienne Moonlight,” In: Judgement, 1999]

زبان قربانی

زبان قربانی

من به بعضی از کاربردهای زبان حساسیت دارم. مثلا برای‌ام شگفت‌آور (Ùˆ بگویی نگویی ریانمایانه) است دیدن این‌که شخص‌ای می‌آید Ùˆ در وبلاگ دیگری‌ای Ú©Ù‡ هیچ دوستی‌ای بین‌شان وجود ندارد می‌نویسد “سیب‌زمینی‌ی عزیز! نمی‌دانی من چقدر تو را دوست دارم. کاش بتوانم از وجود تو بیش‌تر بهره ببرم”. نمی‌توانم بفهمم چرا آن شخص از کلمه‌ای مثل “عزیز” این‌گونه استفاده می‌کند. به همین ترتیب است کلمات دیگری مثل چاکریم، مخلصیم، قربان‌ات بروم Ùˆ … . چون من می‌دانم آن شخص در خیلی از موارد حاضر نیست حرف شخص مورد عزت‌ات را گوش کند، حاضر نیست یک لیوان آب به اویی Ú©Ù‡ قرار است قربان‌اش برود به رایگان بدهد Ùˆ خیلی موارد دیگر. خود من معمولا این کلمات را اگر به کار بگیرم در متن طنز است. مگر آدم قربان چند نفر در زندگی‌اش می‌تواند برود؟
جدا از این، البته، من به بعضی از آدم‌ها هم حساس‌ام. اگر اینک فلان کامنت فلان شخص را در فلان وبلاگ فلان دوست نمی‌دیدم، احتمالا التفاتی(!) به این نکته نمی‌کردم.
(گرچه من الزاما حس بدی پیدا نمی‌کنم اگر کس‌ای مرا این‌گونه خطاب کند. از این به بعد لزومی ندارد در هنگام نامه‌نوشتن‌ها این‌گونه موارد را درنظر گیرید. (; من باور می‌کنم شما آدم خوبی هستید و مرا خیلی دوست دارید، نامه‌تان را زود جواب می‌دهم!)

گرچه شاید این مساله مطرح شود Ú©Ù‡ این کلمات نقش دقیق زبانی‌ی خود را از دست داده‌اند. معنای آن‌ها در طول زمان قلب شده است. مثلا کلمه‌ی بسیار متداول “سلام” چیزی است Ú©Ù‡ گوینده معمولا چنان منظوری را در بیان‌اش نداشته. یا “خداحافظ” Ùˆ خیلی چیزهای مانند آن (یعنی آرزو نم�‌کنیم خدا حافظ طرف مقابل باشد. شاید حتی دل‌مان بخواهد خدا سر به نیست‌اش کند).

بر تخت روان‌شناس خیابان وایت

بر تخت روان‌شناس خیابان وایت

۱-حس آدمیان نسبت به یک‌دیگر در همان یکی دو برخورد اول شکل می‌گیرد. این هم خوب است و هم بد: خوب است چون سرعت واکنش‌های اجتماعی موجود را بالا می‌برد. بد است چون تخمین biased ایجاد می‌کند: هم‌گرایی زودرس به باورهایی نه الزاما درست.
۲-معمولا با آدم‌ها خیلی سریع دوست نمی‌شوم. حداقل در برخوردهای رو در رو. اما معمولا تصور منفی هم در ذهن‌ام ایجاد نمی‌کنند. یک چیزی در حول و حوش صفر می‌مانند. شاید شبیه به شبکه‌ی عصبی‌ای با تابع sigmoid که ورودی‌های‌اش وزن اولیه‌ای با نرم کم دارند. این‌طوری مشتق هیچ‌گاه خیلی نزدیک صفر نمی‌شود و همیشه تغییر قابل انجام می‌ماند.
۳-آدم‌های زیادی نیستند که دل‌ام نخواهد ببینم‌شان و وقتی می‌بینم، به طور مستمر حرص‌ام در بیاید. (این دو چیز متفاوت‌اند: بعضی‌ها را دل‌ام نمی‌خواهد ببینم ولی حرص‌ام را در نمی‌آورند و برعکس).
۴-گاهی وسط بحث جدی یک لبخند بر صورت داشتن تو را خیلی مرموز می‌کند. امروز تصمیم گرفتم فقط لبخند بزنم به‌اش.
۵-من اگر بخواهم هم‌گروهی‌ام را خودم انتخاب کنم چه کس‌ای را باید ببینم؟
۶-علاقه‌ی شگرف‌ای به کارهای مشارکتی ندارم. ترجیح می‌دهم تنهایی کارها را انجام دهم. همیشه این‌طور بوده است. می‌توان گفت از دیدگاه سازمانی نقطه‌ی ضعف است (دیدگاه سازمانی: تو عضوی از سازمان‌ای (organization) هستی که هدف‌ای کلی و واحد دارد. سازمان از تو به عنوان عضو انتظار دارد که کارهایی کنی تا سازمان بیش‌تر پیش‌رفت کند. تو مورچه‌ای هستی که تمام توان‌ات را در راستای هدف سازمان به کار می‌گیری. این تعریف البته از هیچ‌جایی نیامده است). اما من از این ویژگی‌ام لذت می‌برم. در واقع هنگامی که کاری را خودم انجام دهم این شانس را به زوج خودم/کارم می‌دهم تا ارتباط دوست‌داشتنی، معنادار و لذت‌بخش به ذات‌ای با هم برقرار کنیم: من و کتاب‌ام، من و نوشته‌ام، من و برنامه‌ام. خیلی‌ها جور دیگری دوست دارند. مثلا ترجیح می‌دهند چند نفره کتاب بخوانند. من اگر این‌کار را بکنم و از آن جور کار -مثلا کتاب‌خواندن چندنفره- لذت ببرم احتمالا به دلیل لذت در جمع بودن‌اش است و نه لذت کتاب‌خواندن‌اش. البته قبول می‌کنم مرز تمایلات خیلی واضح نیست.
Û·-خاطرات گذشته‌ی آدم‌ها معمولا خیلی شفاف نیستند. اگر بخواهی بدانی واقعه‌ای دقیقا چگونه بوده است Ùˆ Ú†Ù‡ احساس‌ای نسبت به‌اش داشته‌ای دو روش در اختیار داری: یا در زمان وقوع آن خاطره حس‌ات را به کلام آورده باشی (“وه! من از در جمع شما بودن مشعوف‌ام”) Ùˆ یا این‌که سعی Ú©Ù†ÛŒ در آینده آن لحظات را دوباره شبیه‌سازی Ú©Ù†ÛŒ (با آن‌چه به خاطر می‌آوری Ú©Ù‡ البته شامل بخشِ کلمه‌شده‌ی احساس‌ات نبوده است) Ùˆ دوباره سعی Ú©Ù†ÛŒ احساس‌ات را بیان Ú©Ù†ÛŒ. این روی‌کرد دوم -Ú©Ù‡ روی‌کرد معمول است- آن‌چنان دقیق نیست چون ممکن است باورها Ùˆ تمایلات‌ات در گذر زمان عوض شده باشد: تو همیشه با باورهای فعلی‌ات وقایع را تفسیر می‌کنی.
Û¸-برای‌ام قابل تحمل نیست Ú©Ù‡ کس‌ای بدون اجازه‌ی من (Ùˆ یا حتی با اجازه‌ی ناشی از اجبار) به برنامه‌ی من دست بزند. آن هم به بخش‌هایی Ú©Ù‡ صرفا خودم نوشته‌ام Ùˆ آن هم درون یک function! اگر چنین کند -Ú©Ù‡ چنین کرد- بعد از عصبانیت نوبت از بین رفتن حس تعلق‌ام می‌رسد. شبیه اسباب‌بازی‌ای Ú©Ù‡ دوست نداشته‌ای دیگری‌ای به آن دست بزند Ùˆ حالا Ú©Ù‡ دست‌زده است دیگر میل‌ای به بازی ‌کردن با آن نداری – به دورش می‌اندازی.
Û¹-آیا روان‌شناس‌ها می‌توانند از سبک برنامه‌نویسی‌ی افراد Ù¾ÛŒ به روحیات آنان ببرند؟ درون‌گرا، اهمیت بر هویت شخصی، طرف‌دار بازده به جای نظم Ùˆ ترتیب، اعتقاد به روز موعود Ùˆ …

در باب اندرز

در باب اندرز

آدم Ú©Ù‡ نصیحت‌اش بگیرد دیگر به این راحتی‌ها ول‌کن ماجرا نیست. می‌دانی Ú©Ù‡ ملت خیلی از نصیحت Ùˆ قانون Ùˆ راه‌نمایی مستقیم خوش‌شان نمی‌آید چون خودت هم خوش‌ات نمی‌آید. اما دل‌ات نمی‌آید دوست‌ات را -یا حتی یک ناشناس را- از تجربه‌های خودت بی‌بهره Ù†Ú¯Ù‡ داری. مخصوصا Ú©Ù‡ فکر Ú©Ù†ÛŒ چیزهایی Ú©Ù‡ می‌دانی تاثیر مادام‌العمر بر طرف مقابل‌ات دارد. حتی گاهی احساس می‌کنم Ú©Ù‡ آیا او (هر Ú©Ù‡ می‌خواهد باشد) حق ندارد این‌چیزهایی را Ú©Ù‡ من می‌دانم نیز بداند؟ تجربه‌های من ارزان به دست نیامده‌اند اما راست‌اش از بخشش ان‌ها به دیگران “معمولا” احساس خوبی می‌کنم (شاید به این دلیل است Ú©Ù‡ از معلمی خوش‌ام می‌آید). Ú¯Ùˆ این‌که خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم طرف مقابل‌ام ممکن است اور-دوز کند. شاید معلم خوب آن کس‌ای است Ú©Ù‡ پیمانه‌ی تجربه‌گویی را خوب می‌شناسد.