Browsed by
Category: ضدخاطرات

کادوی روز تولد

کادوی روز تولد

امروز صبح خیلی جالب بود! صبح با صدای تلفن یک آدم خیلی خوب بیدار شدم! تلفن را که گذاشتم، دوباره تلفن زنگ زد. یک خانمی بود و گفت بیا پایین! من هم خمیازه‌کشان با آن قیافه‌ی ژولی پولی قیژقیژ آمدم پایین و یک بسته دریافت کردم. چه بود؟! کادوی قورباغه‌ام! کیف کنید! تا حالا چه کس‌ای صبح روز تولدش کادو گرفته است آن هم این‌طوری؟! آن هم عجب کادویی. :*

از خاور تا باختر به دنیا می‌آیم

از خاور تا باختر به دنیا می‌آیم

لحظه‌ی تولد با کدام ساعت تنظیم می‌شود؟ ساعت محلی یا ساعت فرضی‌ی جهانی؟ من اگر ساعت ۱۲ شب فلان روز به دنیا آمده باشم، در چه روز و چه ساعت‌ای در دیگر جای عالم به دنیا آمده‌ام؟ پیچیده‌تر از آن: آیا لحظه‌ی تولد از قوانین نسبیت خاص تبعیت می‌کند یا نه؟ آیا لحظه‌ی تولد من هنوز به کهکشان آندرومدا نرسیده است یا این‌که من چندین و چند سال پیش آن‌جا نیز به دنیا آمده‌ام؟
نمی‌دانم! برای همین است که نمی‌دانم دقیقا چه لحظه‌ای را جشن بگیرم. اگر به ساعت محلی باشد می‌دانم که اینک در باختر به دنیا-آمده‌ام و در خاور هنوز خبری از آن لحظه‌ی موعود (؟) نشده است. کمی نگران‌کننده است. زمان‌اش خواهد رسید؟
به هر حال تولدم مبارک! (:
(به ساعت محلی‌ی باخترزمین هم به دنیا آمدم!)

در باب خودکشی

در باب خودکشی

می‌دانیم ۸۴ درصد داستان‌های کوتاه کوتاه ایرانیان (همان مینیمال‌ها، همان فلش‌فیکشن‌ها، همان سادن‌فیکشن‌ها) به مرگ مربوط می‌شوند، به خودکشی و زلزله و آتش‌سوزی.
می‌دانیم بقیه به توهم تزریق‌شده و کشیده شده می‌رسد.
و باز می‌دانیم رتبه‌ی بعدی از عشق نیست یا از گل یا از طبیعت حتی.
نباید این‌گونه باشد! بگذارید این‌گونه نباشد:
بیاید آبسترکشن انجام دهیم: آیا X و چرا نه Y؟! و آیا قانع نشدید؟ حتی Z هم کفایت نمی‌کند برای‌تان؟ باشد، باشد! لبخند بر شما!
بیایید ریشه‌ی این معما را حل کنیم – تلاشی دوباره. در فضایی Ú©Ù‡ نمی‌گویم خود طبیعت است یا عشق، اما بگویی نگویی شبیه آن‌هاست: فرض کند در بغل معشوق لم داده‌اید Ùˆ معشوق‌تان زیر بیدمجنون‌ای نشسته است Ùˆ باد می‌وزد Ùˆ درخت به آسمان بلند می‌شود Ùˆ انعکاس آفتاب نه بر هفت‌تیرتان Ùˆ نه بر قمه‌ی در دست‌تان Ú©Ù‡ مثلا بر برگ براق نیلوفر آبی هوش از سرتان می‌برد Ùˆ عرق کرده -از گرمای آفتاب لابد- به عرش (اعلا) صعود می‌کنید Ùˆ بالاتر می‌روید Ùˆ آخر سر به معراج می‌رسید.

خیابان‌ها خلوت نیست. مردم بدون مزاحمت از کنار هم رد نمی‌شوند. اعصاب‌ها آرام نیست. تمدد اعصاب معنایی ندارد. گیریم داشته باشد، وقت‌ای نیست برای آن و جایی. هنوز ۸۴ درصد مردم خودکشی نمی‌کنند ولی ۸۴ درصد داستان‌نویس‌های‌شان به خودکشی فکر می‌کنند. نمی‌گویم آستین‌های‌تان را بالا بزنید تا حد پایین نرخ خودکشی مشخص شود (فقط حد پایین! متاسفانه شمردن رگ‌زده‌ها tight bound ماجرا هم نیست). می‌دانیم آدم‌ها می‌میرند یا به مرگ فکر می‌کنند یا خودشان را آتش می‌زنند و اگر هیچ‌کدام همیشه حکومت‌ای پیدا می‌شود که برای‌شان جنگ‌ای راه بیندازد یا قطاری را به آتش بکشد یا زلزله‌ای را به ارمغان بیاورد.

لذت می‌برید از این نوشته دیگر؟ خوش‌حال می‌شوید از این ضدخاطره دیگر؟ لبخند بزنید لطفا! لبخند! می‌گویند لبخند از برای پیش‌گیری خودکشی موهبتی است. یادم می‌آید لینک‌ای داشتم راجع به این‌که چطوری با این موضوع کنار بیاییم – خودکشی را می‌گویم. چطوری باید مواظب باشیم کس‌ای خودش را نکشد. خب، آن لینک روی کامپیوتری قدیم‌ام بود. روی این‌یکی دیگر -یا هنوز حداقل- هیچ favouriteای ندارم (Ùˆ ما در آزمایش‌گاه‌مان یک انگلیسی داریم Ú©Ù‡ نمی‌دانم خودکشی کرده است یا نه اما لهجه‌اش دل مرا می‌برد. اگر لهجه‌ی دیگران مثل نسیم‌ای گوش‌ات را بنوازد، آوای او گردبادی است با بالا Ùˆ پایین رفتن‌های شاهانه Ùˆ در هم پیچیدن‌های بسان زلف یار (البته یارش نباید موهای خیلی صاف داشته باشد)). خب، نتیجه می‌گیریم خودکشی نمی‌کنید دیگر، درست است؟ آفرین!

استغنا

استغنا

جهان‌های شخصی و زندگی‌های ساخته‌شده از مارمالاد (نه! من خوش‌ام نمی‌آید: پس شکلات).
Ùˆ آدم‌های شخصی، باورهای بی‌اندازه، مغزهای بی‌تورم، Ùˆ آدم‌هایی Ú©Ù‡ فقیر نیستند – حتی اگر بخواهند.
و کس‌ای چه می‌داند من چرا دفترهای‌ام را پرپر می‌کنم. و چه کس‌ای می‌داند دوز بالای LSD چه‌ها نمی‌کند.
شیمیایی … مغزهای شیمیایی …
رفتار شیمیایی …
هورمون‌ها … اخلاق‌ شیمیایی: گلوکزی، کربنی، آلی Ùˆ ستاره‌ای.
خنده‌ام می‌گیرد: باورهای‌شان را می‌بینی؟ حرف‌های‌شان را چه؟ ببین Ú†Ù‡ می‌گویند. هیسسس …
امروز به استغنا فکر می‌کردم: بی‌نیازی از احدی. یک جور بی‌خیالی. فرق دارد اما به نظرم – گیریم نه در ظاهر.
پنجره‌ها را باز کنید. هوا گرفته است.
پنجره‌ها بازند. هوا گرفته است.
پنجره‌ها را ببندید.
رابطه‌ها دیگر از پنجره‌ها به درون نمی‌خزند: نخزند!

در باب رفاقت تقلیل‌یافته

در باب رفاقت تقلیل‌یافته

در پاسخ به این:
در دل‌زدگی‌ی بیناکنش‌گر دو هستی‌ی مستقل ولی مرتبط با هم نه در حق اطرافیان‌ات که در اطراف حق‌ات شروع می‌کنی به خوانش موقت تصویر خودت بر آینه مسیر غیرخطی ولی کفایت‌گر رابطه. اما اگر این تعامل با ناامیدی از گوناگونی‌ی تاثرات به سایه‌ی خوانش خود بر تصویر خودبسنده‌ی تو تقلیل پیدا کند، آن وقت تصویرها آرام‌آرام سایه و سایه‌ها آرام‌آرام به تهی‌یت منجر می‌شوند.
خدای‌ات خیر کثیرت دهاد! من یکی نمی‌توانم قبول کنم معناداری‌ی وجود رابطه در عین نبود تصویرهای شفاف دوست‌داشتنی را.

در نقد جوامع خودآگاه

در نقد جوامع خودآگاه

وقتی X خود را در موقعیت meta(X) قرار می‌دهد، حس خاص‌ای -نه خیلی بد، ولی ترکیب‌ای از آشفتگی و توهین‌شدگی- به‌ام دست می‌دهد.
به نظرم معقول نیست Xها بتوانند راجع به چیزهایی حرف بزنند که در آن هستند. اما می‌بینیم که حرف می‌زنند. هر روز حرف می‌زنند. و من نیز خود گاهی درگیر آن می‌شوم. آیا اینک درگیرش نشده‌ام؟!
“وقتی YØŒ در موقعیت‌ meta(X) قرارگیری‌ی X را نقد می‌کند، در موقعیت meta(meta(Y)) قرار گرفته است”. Ùˆ حالا بد است وقتی Ú©Ù‡ می‌دانیم X Ùˆ Y از یک مجموعه هستند: یا حداقل این‌طور تصور می‌شود.
اما ما همین هستیم دیگر، نه؟!

تحلیل یومیه

تحلیل یومیه

هر چیزی خوبی‌هایی دارد و بدی‌هایی. بیایید راجع به آن بخش‌های‌اش صحبت نکنیم.

تا سه نشه بازی نشه

تا سه نشه بازی نشه

آیا “سه” کافی است؟!

دی‌روز فروشنده به من توصیه می‌کرد به یک شخص‌ای که خدمات ماوراطبیعی ارایه می‌دهد مراجعه کنم. نگفتم که من از کشوری آمده‌ام که این خدمات به رایگان از طرف دولت ارایه می‌شود.

رویابینی

رویابینی

اسم‌اش را می‌گذارند عادت اخلاقی یا که نمی‌دانم چه،‌ اما عجیب است به هر حال:‌ اگر شب‌ای خواب کس‌ای را ببینم و در خواب از او ناراحت بشوم،‌ بیدار که شدم هم‌چنان از او ناراحت هستم. البته خودآگاه‌ام می‌داند (=می‌دانم) که خواب دیده‌ام و مثلا فلانی در واقع به من چیزی نگته است اما با او جوری رفتار می‌کنم که گویا ناخوش‌آیندی گفته.
گاهی در خواب تصمیم می‌گیرم که دیگر با فلانی دوست نباشم. کم پیش می‌آید ولی خب، ناپیش‌آمد نیست. نمی‌گویم دو سه شب پیش خواب کدام دوست صمیمی‌ام را دیدم (دو شب متوالی) و تصمیم گرفتم دیگر او را دوست خود حساب نکنم (هاها! هول برتان داشت؟!) اما درجه‌ی عظمت تصمیم بد غریب بود.
آیا عادلانه است این‌گونه رفتار کردن؟ می‌گویی نه؟! می‌گویی کردار دیگران در خواب تو بلاعوض است؟ من نمی‌گویم این‌گونه فکر کردن عادلانه یا منطقی یا چیزی از این دست است،‌ اما یکی به فکر آن ناخودآگاه من هم باشد Ú©Ù‡ این موضوع را -آن هم برای دو شب متوالی- برای‌ام مطرح کرد. آن ناخودآگاه Ú©Ù‡ از خلا تصور برای‌ام نمی‌آفریند! خوب Ú©Ù‡ فکر می‌کنم، لمس می‌کنم Ú©Ù‡ بی‌دلیل نیست (چطور همه حقیقت را “می‌بیند”ØŸ ولی هیچ‌کس “لمس‌” نمی‌کند؟). از آن دوست‌ام در خودآگاه‌ام (گرچه نه در منطق‌ام) گله‌مندم. لطفا نپرس Ú©Ù‡ او Ú†Ù‡ کس‌ای بوده است، اما به گمان‌ام همیشه نسبت به او تعصب یا ارادت یا Ú†Ù‡ می‌دانم، یک کلمه‌ای با بار مفهومی‌ی متفاوت با چیزهای دیگر داشته‌ام. بگذریم …
بحث خواب که پیش آمد بگویم که خواب خیلی‌های‌تان را تا به حال دیده‌ام. قبلا این‌جور نبود، اما الان خب،‌ شرایط فرق می‌کند. این‌گونه تفسیرش می‌کنم: ناخودآگاه‌ام هم دلتنگ است!

اخلاق کربنی

اخلاق کربنی

آیا تا به حال شده است با خودتان فکر کنید که آنزیم‌ها پروتئین هستند و گلوکز یک هیدروکربن است و الکل هم الکل است و همه‌ی این‌ها یک جورهایی ماده‌ی آلی محسوب می‌شوند؟ درود بر اخلاق آلی! درود بر اخلاق کربنی!
(باید بگیرم بخوابم. قبل‌اش باید غذا بخورم. بعدش باید مسواک کنم. قبلِ قبل‌اش هم باید بروم خانه. قبل‌ترش هم باید بروم شیر بگیرم (شیر هم پروتئین دارد، هم قند دارد و خب،‌ فقط الکل ندارد. عوض‌اش ویتامین دارد!). هنوز کلی کار دارم که نمی‌دانم از کجای‌اش شروع کنم.)

اخلاق الکلی

اخلاق الکلی

می‌گویند یکی از زمان‌های جالب این کنفرانس،‌ موقع ارایه‌ی پوسترها است. پوسترها را عصر و شب ارائه می‌کنند و آن زمان هم ملت به دلایل الکلی سرشان گرم می‌شود و گفتگوهای فوق‌العاده‌ای رخ می‌دهد (پدرسوخته این هم‌گرا نمی‌شه).

بنیادگرا بودن یا نبودن بنیادی‌ترین انتخاب هر شخص است

بنیادگرا بودن یا نبودن بنیادی‌ترین انتخاب هر شخص است

نمی‌دانم چرا،‌ اما گاهی دل‌ام هوس می‌کند بنیادگرا باشم!

نوستالژی‌ی سرماخوردگی

نوستالژی‌ی سرماخوردگی

سرماخوردگی وقتی کیف می‌دهد Ú©Ù‡ آدم برود زیر پتوی گرم،‌ کس‌ای بیاید Ùˆ هر نیم ساعت یک‌بار یا سوپ گرم دست‌ات بدهد یا آب لیموشیرین یا آب پرتقال (به نیت تاثیر مثبت ویتامین سی بر سرماخوردگی) Ùˆ بعد هم Ú©Ù„ÛŒ قربان صدقه‌ات برود Ùˆ نظرت را راجع به سوپ بپرسد (تا وعده‌ی دو ساعت بعدی بیش‌تر به مذاق‌ات بیاید) Ùˆ تو هم کتاب مورد علاقه‌ات را آرام آرام بخوانی Ùˆ صبح بشود شب Ùˆ شب هم بنشینی به یکی دو فیلم خوب دیدن (هنوز در همان جای گرم سابق هستی – جز مواقع ضروری نتیجه‌شده از آن همه مایعات Ú©Ù‡ البته مثلا این هم کلافه‌ات می‌کند Ùˆ می‌گویی با خودت Ú©Ù‡ خب،‌ مریضی است Ùˆ هزار دردسر) Ùˆ بعد نفهمی چطور شد Ú©Ù‡ خواب‌ات برد Ùˆ فردا صبح همین برنامه ادامه پیدا کند تا یکی دو روز!