سخن‌چین
سخن‌چین بدبخت هیزم‌کش!
سخن‌چین بدبخت هیزم‌کش!
در یک نگاه کل‌گرایانه به زندگی، اکثر بدبختی‌ها با یک “گور باباش” ØÙ„ می‌شوند.
Ùˆ با یک نگاه تاریخی به زندگی (Øداقل تا جایی Ú©Ù‡ تا به Øال تجربه شده است) بسیاری از دردها به یک ماساژ Ù…ØÚ©Ù… تبدیل می‌شوند Ùˆ یا یک غذای تند یا چیزی در همان Øدود.
البته نباید انکار کرد که همان نگاه تاریخی بنیان دردهای جدیدی است: نوستالژی!
خیلی دیرتر از آن است Ú©Ù‡ بخواهم چیزی بنویسم. وقت وبلاگ‌نویسی نیست. اما نتوانستم تØمل کنم Ùˆ نگویم Ú©Ù‡ این نوا Ú†Ù‡ زیبا است. مرا یاد چیزی می‌اندازد. نمی‌دانم Ú†Ù‡. شاید یاد هیچ‌چیز. شاید هم خیلی چیزها. اما می‌دانم با Øس این روزهای‌ام سازگار است. دوست دارم اگر کس‌ای از ایران پرسید این نوا خود به خود در Ùضا طنین بیاÙکند Ùˆ بعد من بگویم “ایران یک چنین چیزی است!”. خب، متاسÙانه ایران این نیست – اما گاهی دل‌ات می‌خواهد چیزها را جور دیگری نمایش دهی.
وبلاگ آیه‌های زمینی را تا به Øال نخوانده‌ام اما قالب‌اش را دوست دارم، موسیقی‌اش را دوست دارم Ùˆ Ùرم نوشتارش را نیز.
پ.ن: کس‌ای می‌داند آن نوا چیست؟!
همیشه یک ماه اول‌اش آسان است Ùˆ همیشه یک Ù‡Ùته‌ی اول است Ú©Ù‡ به ول‌گشتن می‌گذرد.
بعد از یک ماه stack (شاید هم queue) شروع به تشکیل‌شدن می‌کند!
Ùاجعه از وقتی شروع شد Ú©Ù‡ Donald Knuth در سالی تصمیم‌گرÙت Ú©Ù‡ TeX را بیاÙریند Ú©Ù‡ کارت پانج به‌ترین واسط کاربر Ù…Øسوب می‌شد.
گاهی خیلی غیرمنتظره Øس‌هایی به سراغ‌ات می‌آیند Ùˆ ولوله‌ای درون‌ات راه می‌اندازند Ú©Ù‡ بیا Ùˆ ببین Ùˆ بعد ناگهان در یک Ù„Øظه متوجه می‌شوی Ú©Ù‡ دیگر هیچ اثری از آن‌ها در تو باقی نمانده است. در Ø´Ú¯Ùت می‌مانی Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ شده بود Ùˆ Ú†Ù‡ شده است: به نتیجه‌ای نمی‌رسی.
به گمان‌ام یکی از چیزهایی Ú©Ù‡ آدم را آدم می‌کند Ùˆ نه Ùقط یک Øیوان هوش‌مندتر وجود این‌گونه اØساسات باشد.
باور کنید به دست آوردن Hessian یک شبکه‌ی عصبی‌ی FFNN Øتی با یک لایه‌ی مخÙÛŒ هم از نظر عملی قابل انجام نیست. من همین‌طور دارم کاغذ سیاه می‌کنم Ùˆ ساده‌سازی می‌کنم ولی هنوز Ú©Ù‡ هنوز است تمام نشده است. Øال Ùرض کنیم شد Ùˆ روابطش به دست آمد. از نظر Ù…Øاسباتی هم کار بی‌هوده‌ای است. بعد من می‌آیم به صاØب‌اش نامه می‌زنم Ùˆ می‌گویم “ببخشایید مرا! Ú©Ù…ÛŒ یک‌جوری نیست این ماجرا؟” Ùˆ بعد او هم می‌گوید Ú©Ù‡ دقیقا منظورش همین بوده Ú©Ù‡ آدم‌ها بÙهمند ماجرا یک جوری است. هممم … البته جدا از این موضوع، این استاد -تا به Øال Ú©Ù‡ من دیده‌ام- خیلی Ú¯Ù„ است Ùˆ البته خیلی خدا!
می‌دانید: گاهی از کنار ماشین‌ای رد می‌شوی، یا از کنار Ùروش‌گاه‌ای یا Øتی هیچ‌کدام (همین‌طوری)،‌ صدای‌ای شروع می‌کند در گوش‌اش زمزمه کردن (دینگ، دینگ،‌ بام بارا بام، …) Ùˆ تو نمی‌دانی این کدام موسیقی‌ی شنیده (یا ناشنیده) است Ùˆ می‌خواهی پیدای‌اش Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ صدای‌اش را بلند Ú©Ù†ÛŒ (دیگر زمزمه نباشد) Ùˆ بلند Ùˆ بلندتر بشنوی‌ (وجودت را در بر بگیرد،‌تن‌ات را بلرزاند)‌ Ùˆ از اول گوش‌اش دهی Ùˆ دوباره از اول تا Øال‌ات ازش به هم بخورد یا Ú©Ù‡ خواب‌ات ببرد.
بعد می‌بینی Ú©Ù‡ نمی‌شود،‌ نه آرشیو موسیقی‌ات را به هم‌راه داری‌،‌ نه چیزی برای پخش موسیقی داری Ùˆ نه هیچ چیزی از این دست. باور کردنی نیست ولی من Øدود یک ماه است Ú©Ù‡ موسیقی را تنها از ماشین‌های عبوری Ùˆ Ùروش‌گاه‌های لباس شنیده‌ام. گاهی سکوت شب‌ها خیلی آزاردهنده می‌شود. دوست داری بروی یک چیزی بشنوی یا Ú©Ù…ÛŒ تØرک ببینی. خب،‌ اما نمی‌شود!
(الان مثلا دل‌ام هوس موسیقی‌ی متن deadman کرده است!)
(هممم … ولی زیادم بد نیست. عوض‌اش آدم گاهی صدای سرش را می‌شنود.)
نمی‌دانم Ú†Ù‡ بنویسم. مساله‌ی Ú¯Ùتگوناپذیری است به گمان‌ام. Ùˆ Øساس.
نه! ناراØت نیستم. علاقه‌ی زیادی به او نداشتم. خیلی اذیت‌مان کرده بود. جدا از این Ùکر کنم خودش هم راØت شد. البته هیچ‌کس در مقام تصمیم‌گیری برای دیگری -آن هم برای این مساله- نیست، اما زندگی‌اش واقعا تعریÙÛŒ نداشت. اما خب، به هر Øال مرگ است دیگر …
داشتم می‌گÙتم. همیشه سعی می‌کردم از او دوری بجویم. Ù…Øبوب ما نبود. Ù…Øبوب کم‌تر کس‌ای بود. ولی نمی‌توان منکر این شد Ú©Ù‡ همیشه در زندگی‌ی من وجود داشته است. Ùˆ خیلی قبل‌تر از آن. در واقع عمر او تقریبا معادل عمر خاطرات من Ùˆ خاطرات نسل پیش Ùˆ خاطرات نسل پیش‌ترم بوده است. Øال Øتی اگر Ù…Øور شرارت هم بوده باشد، نمی‌توان نادیده‌اش گرÙت.
امروز ØµØ¨Ø Ù†Ø§Ú¯Ù‡Ø§Ù† اسم خانواده‌ی تیبو (رمانی از روژه دوگار) به چشم‌ام خورد. Ùکر کردم اگر من بخواهم داستان‌ای شبیه به آن بنویسم (شبیه به آن‌چه من از چنین نام٠کتاب‌ای برداشت می‌کنم وگرنه Ú©Ù‡ من آن کتاب را نخوانده‌ام) شاید از او شروع کنم. سعی کنم زندگی‌ی او را -آن‌گونه Ú©Ù‡ تصورش می‌کنم- به تصویر بکشم Ùˆ بعد آرام آرام بروم به سراغ شاخه شاخه‌ی اقوام Ùˆ Ùامیل‌مان. شما Ú©Ù‡ نمی‌دانید Ú†Ù‡ ترکیب جالبی است: قول می‌دهم خوراک چندین کتاب را Ùراهم کند! به گمان‌ام همین Øدودها بود Ú©Ù‡ او مرد. البته این را ده دوازده ساعت بعد Ùهمیدم. اما خب، شاید خودش مرا تØریک کرده بود Ú©Ù‡ از او بنویسم.
خب، Øالا Ú†Ù‡ بنویسم؟!
Ùˆ کنت نگاه معناداری به آنت انداخت Ùˆ در همان Ù„Øظه تمام بدن او سرخ شد! [درست مطابق آن‌چه از یک زن٠اشراÙÛŒ انتظار می‌رود] (قسمتی از ژوز٠بالسامو اثر الکساندر دوما)
همیشه از خودم می‌پرسیدم آدم‌ها چطوری این‌طوری ناگهان سرخ می‌شوند. آیا دوما Ùˆ دیگران چرت می‌گویند یا نه؟ خب، الان مساله برای‌ام Ø´ÙاÙ‌تر شد. Øداقل می‌دانم ابزارهای لازم برای چنین کاری در مجموعه‌ی تعلیم روزانه‌ی من نبوده است.
یک آزمایش‌گاه خلوت، یک سیستم‌عامل ناشناخته Ùˆ عجیب Ùˆ غریب Ùˆ یک عالم دوست خوب در دنیا بیان‌گر وضعیت Ùعلی‌ی من است!
I’m hungry,
I’m tired,
I’m lazy!
What should I do then?!
بعضي زمان‌ها زندگي دچار bifurcation (دوشاخه‌گي) مي‌شود Ùˆ ديناميک‌اش کلا تغيير مي‌کند: ممکن است نقطه تعادل٠آن جابه‌جا شود، ممکن است ناگهان تعداد نقاط تعادل عوض شود، نوع پايداري تغيير کند Ùˆ يا هر چيز ديگري. پس از اين Ù„Øظات، زندگي از Ù„Øاظ ساختاري عوض مي‌شود. تازه بخش دهشت‌ناک‌اش اين است Ú©Ù‡ گاهي اين‌قدر اين پديده پشت سر هم رخ مي‌دهد Ú©Ù‡ سيستم آشوب‌ناک هم مي‌شود. به اين پديده گاهي period doubling مي‌گويند (يعني آن قدر bifurcationهاي متوالي -Ùˆ گمان‌ام از نوع Hopf- رخ مي‌دهد تا سيستم آشوب‌ناک شود).
آممم … راستي گاهي اوقات سعي در ابجکتيو نگاه کردن به پديده‌ها، scramble کردن وقايع زندگي‌ي شخصي براي غيرشخصي کردن‌شان، در قالب طنز در آوردن Ùجايع، داستان‌گويي رنج‌ها Ùˆ چيزهايي از اين دست اصلا آسان نيست‌!
اينک، 3 بامداد Ùرداست. اما، قيدها را آن‌گونه انتخاب مي‌کنم گويا عقربه‌هاي ساعت کمي آن طرÙ‌ترند.
نمي‌گويم دي‌روز بر من Ú†Ù‡ گذشت. Øي٠است اين همه خواب باشم Ùˆ آن هم شکوه Ùˆ جذابيت را تعري٠کنم.
ساعت‌ها مي‌گذرد. ساعت‌ها نمي‌گذرد. تو را چه باک؟!
جمعه 6 شهريور 1383 خورشيدي
[Ùˆ من هيچ از آن‌چه بر من گذشت به ياد نمي‌آورم. خاطره‌اي از آن ندارم. اين چيست؟ ناخاطره؟ خاطره‌اي مبهم از ÙŠÚ© خاطره؟ خاطره‌اي مبهم از خاطره‌اي بيان‌نشده؟ خاطره‌اي شناور بر Ùراز Ùضاي خاطرات؟ ضدخاطره؟!]
تنهايي لازمه‌ي خلاقيت ادبي است. آن هم تنهايي ممتد و طولاني و زجرآور. آن‌گاه‌اي که شروع به رنج کشيدن مي‌کني، جرقه‌هاي خلاقيت‌اند که از ذهن‌ات بيرون مي‌پرند.
گويا ارزش‌هاي ادبي ناشي از رنج‌هاي بزرگ ماي‌اند و رنج‌هاي بزرگ در تنهايي زاده مي‌شوند.