Browsed by
Category: ضدخاطرات

لبخند مشکوک

لبخند مشکوک

امروز همه چيز کمي عجيب بود: همه به‌ام لبخند مي‌زدند. گمان‌ام …

خلاقيت و کارهاي اداري

خلاقيت و کارهاي اداري

… داشتم مي‌گفتم Ú©Ù‡ وقتي آدم قرار است دنبال کارهاي اداري باشد، عمرا بتواند فکر خلاق بکند. بعد اين سوال براي‌اش پيش مي‌آيد Ú©Ù‡ “هدف از آفرينش‌” چيست يا مقولاتي از همين دست: من اگر فکر نکنم، به Ú†Ù‡ درد مي‌خورم؟ من اگر قرار باشد فقط دنبال فتوکپي گرفتن از اين‌ها Ùˆ آن‌ها باشم، آيا دليلي دارد زنده باشم Ùˆ … ! خب، فعلا Ú©Ù‡ مجبورم زنده باشم تا همه‌ي کارهاي‌ام تمام شود. از نيمه‌کاري مردن خوش‌ام نمي‌آيد.

بي‌خوابي

بي‌خوابي

طرف هر کاري مي‌کرد خواب‌اش نمي‌برد. البته نه اين‌که کاري مي‌کرد تا بعد ببيند که خواب‌اش نمي‌برد – [بلکه] -پيش‌بيني مي‌کرد که خواب‌اش نخواهد برد حتي در صورتي که براي خوابيدن تلاش بسيار کند (مثلا چايي بخورد، يا قهوه، يا حدس گلدباخ را اثبات کند و از اين جور چيزهاي خواب‌آور). براي همين پاي کامپيوتر نشسته بود و جنب نمي‌خورد تا نکند وقت خود را با تلاش بي‌هوده براي خوابيدن تلف کند که خواب‌اش برد.

دانش‌گاه خارجکي

دانش‌گاه خارجکي

خب، قبول: دل‌ام را بردي، رفت! حالا راه‌ام مي‌دهي بيايم آن‌جا يا بايد کماکان با حسرت نگاه‌ات کنم؟

موندگار ياکوپ

موندگار ياکوپ

خيلي چيزها مي‌گويد، اما يکي‌اش اين: تو بي‌سوادي چون علامت تعجب‌هاي آخر جمله‌ات فرد نيست!! ديگر کاري ندارم که دل‌اش از من شکسته است و ديگر نمي‌تواند دوست‌ام داشته باشد!!!!

خلاقيت و هم‌زماني‌ي رفتاري

خلاقيت و هم‌زماني‌ي رفتاري

انسان در آن واحد فقط مي‌تواند چهار نوع کار بکند که يکي‌شان ارادي نيست. در اين حالت، هيچ‌کدام از کارها خلاقانه نيستند. مثلا: غذا بخورد، روزنامه بخواند، حرف‌هاي برادرش را بشنود و در همان حين بدن‌اش اعمال لازم براي زنده نگاه داشتن او را انجام دهد.
اگر انسان نياز به کار خلاقانه داشته باشد، حداکثر دو کار مي‌تواند انجام دهد Ùˆ در شرايط خاصي نيز سه کار. دو کارش اين‌ها هستند: فکر خلاقانه بکند Ùˆ بدن‌اش اعمال لازم براي زنده نگاه داشتن‌اش را انجام دهد (شرايط خاص “دوش گرفتن” Ùˆ “در دست‌شويي بودن” است Ú©Ù‡ مانعي براي خلاقيت محسوب نمي‌شود. گرچه شايد آن‌ها را بتوان جزو اعمال لازم براي زنده ماندن حساب کرد).
با اين وجود، مسلم است که نمي‌توان رفت سراغ ديپلم و از طرف ديگر مقاله تصحيح کرد و هم‌چنين سر کلاس رفت و منتظر فلاني در دفتر منشي نشست و به معاون آموزشي دانش‌گاه عريضه نوشت و با مسوول بايگاني سر و کله زد و دنبال چک رفت و کماکان سر وقت بود (جان عمه‌ام!) و ريش را هم به اندازه‌ي کافي کوتاه نگاه داشت و هم‌زمان خلاقانه هم فکر کرد. پس اعلام مي‌کنم که فعلا تا زمان نامعلوم اين‌جانب هيچ خلاقيتي انجام نخواهم داد مگر اين‌که خلاف‌اش ثابت شود.

تمدید

تمدید

تمديدش کردم! براي يک سال ديگر،‌ تمديدش کردم! کلي خوب بود. کلي کيف داد. و عجب ماجرايي رخ داده بود يک سال پيش. از رخ‌دادش خيلي خوش‌حال‌ام. (:

دو روايت

دو روايت

(1)
وقت زيادي باقي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم که دي‌شب او آمده بود و مرا با خود برده بود بيرون. شايد هم من بودم که او را بردم بيرون. خيلي وقت بود نديده بودم‌اش. با هم رفتيم سالاد خورديم. يک رستوران عجيب و غريب بود. دقيقا نمي‌فهميدم کجا بود. ناآشنا بود. صندلي‌هاي‌اش جور ديگري بودند. قدم درست و حسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي صندلي‌ي ديگري مي‌نشستم و من اشتباهي آن‌جا نشسته بودم. از چيز مهمي حرف نزديم. سالادمان را خورديم. هوا تاريک بود. پول‌اش را مطابق هميشه حساب کردم و آمديم بيرون –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ گذشته‌ها. خوبي‌اش اين بود که برخلاف انتظار گران نشد – خب، شايد به خاطر سالاد بودن‌اش. موقع خداحافظي، به‌ام گفت خوش‌حال شده که مرا دوباره ديده. من هم موافق‌اش بودم. رفتيم. تمام شد! حالا شک دارم که آيا خودش اين را مي‌داند که چنين چيزي به من گفته يا نه.

(2)
مهلتي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم Ú©Ù‡ دي‌شب آمده بود Ùˆ مرا با خود برده بود بيرون يا شايد هم اين من بودم Ú©Ù‡ او را بيرون برده بودم. مدت‌ها بود نديده بودم‌اش تا اين‌که دي‌شب توانستيم برويم ÙŠÚ© رستوران شيک Ùˆ پيک تا سالاد بخوريم. رستوران‌اش انصافا عجيب Ùˆ غريب بود. دقيقا يادم نيست کجا بود، اما صندلي‌هاي‌اش با همه جا فرق داشت: قدم درست Ùˆ حسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي نوع ديگري از صندلي مي‌نشستم Ú©Ù‡ من هر Ú†Ù‡ کردم نتوانستم پيداي‌شان کنم. از چيز مهمي حرف نزديم – همين حرف‌هاي هميشگي – Ùˆ در عوض سالاد خورديم. يادم نرود بگويم Ú©Ù‡ پول‌اش را من مطابق معمول سال‌هاي پيش حساب کردم –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ آن روزها- Ùˆ آمديم بيرون. هوا تاريک بود. گمان‌ام حوالي‌ي غروب بود Ùˆ همه چيز به خاکستري مي‌زد. خداحافظي‌مان ساده بود: گفت “خداحافظ”ØŒ گفتم “تا بعد!”. فرق‌اش با سال‌هاي پيش شايد در اين بود Ú©Ù‡ قبل از خداحافظي گفت Ú©Ù‡ خوش‌حال شده Ú©Ù‡ مرا دوباره ديده. من هم موافق بودم. ديگر همين. رفتيم. تمام شد! اما حالا بدجوري Ø´Ú© کرده‌ام Ú©Ù‡ آيا خودش مي‌داند Ú†Ù‡ چيزي به‌ام گفته يا نه.

نتايج تحقيقات غيرعلمي من در مورد تاثير رازآلودگي رفتاري بر روان انساني از ديدگاه پيشارفتارگرايانه

نتايج تحقيقات غيرعلمي من در مورد تاثير رازآلودگي رفتاري بر روان انساني از ديدگاه پيشارفتارگرايانه

رازآلودگي شيفتگي مي‌آورد!

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (9)

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (9)

تا چه حد مي‌توان ترسيد؟ تا چه حد مي‌توان هيجان‌زده شد؟ و تا چه ميزان لذت برد و تا چه اندازه ناراحت شد؟ حداکثر غم انساني چقدر است و چگونه حاصل مي‌شود؟ مي‌ترسم! مي‌ترسم! من از کاشتن تراشه در مغزهاي‌مان مي‌ترسم!!!

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (8)

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (8)

“اينک آخر زمان” را دوست دارم. دلايل زيادي براي آن وجود دارد، اما يکي‌اش به خاطر صحنه‌ي آخر آن است. گمان‌ام وقتي براندو از ترس مي‌گويد –ترسي Ú©Ù‡ کسي نمي‌تواند درک کند- از چيز بسيار ويژه Ùˆ حقيقي‌اي سخن مي‌گويد.

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (7)

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (7)

فرض کن در دستگاه‌اي گذاشته‌اندت و الکترودهايي به سرت وصل کرده‌اند و تو را برده‌اند به دنيايي خيالي. دنيايي که ذهن‌ات آن‌گونه سير مي‌کند که از پيش مقرر شده است: اگر بنا به آرامش باشد، آرام مي‌شوي و اگر هيجان بخواهي، برنامه‌ي از پيش‌اش هيجان‌آلود خواهد بود (ياد Total Recall مي‌افتم). حالا فرض کن دستگاه به دليلي نامشخص خراب شود و سيگنال‌هاي ناراحتي، ترس، غم، و يا اندوه بفرستد. چه مي‌شود کرد؟ وحشتناک است! مي‌تواني تصور کني وحشت وحشت‌انگيزترين تصور ممکن را؟

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (6)

اينک آخر زمان: رنج‌هاي انساني، بسيار انساني (6)

سلول‌هاي بخشي از کورتکس موشي را گرفته‌اند Ùˆ الکترودهايي به آن وصل کرده‌اند Ùˆ به شبيه‌ساز هواپيماي F22اي اتصال‌اش داده‌اند. دنياي براي آن سلول‌ها ديگر نه بو دارد Ùˆ نه رنگ Ùˆ نه لمس، بلکه دنياي آن موش شده است پارامترهاي پروازي‌اي چون ارتفاع Ùˆ زاويه پيچش Ùˆ چرخش Ùˆ اوج. موش حتي تصور تاريکي از ديدن ندارد، يعني او ديگر نمي‌تواند بفهمد Ú©Ù‡ ديدن چيست –ديدن آن‌گونه Ú©Ù‡ ما تصورش مي‌کنيم- Ùˆ هم‌چنين است گشنه شدن Ùˆ خواستن Ùˆ … اش. همه چيز براي‌اش عوض مي‌شود. خواست‌اش مي‌شود در ارتفاع مشخصي نگاه داشتن هواپيما –که درک‌اش از آن قابل مقايسه نيست از درک ما از آن Ùˆ يا حتي ÙŠÚ© موش Ú©ÙˆÚ†Ú© آشيانه‌ي پرواز Ú©Ù‡ هواپيما را مي‌بيند.