لبخند مشکوک
امروز همه چيز کمي عجيب بود: همه به‌ام لبخند مي‌زدند. گمان‌ام …
امروز همه چيز کمي عجيب بود: همه به‌ام لبخند مي‌زدند. گمان‌ام …
… داشتم مي‌گÙتم Ú©Ù‡ وقتي آدم قرار است دنبال کارهاي اداري باشد، عمرا بتواند Ùکر خلاق بکند. بعد اين سوال براي‌اش پيش مي‌آيد Ú©Ù‡ “هد٠از Ø¢Ùرينش‌” چيست يا مقولاتي از همين دست: من اگر Ùکر نکنم، به Ú†Ù‡ درد مي‌خورم؟ من اگر قرار باشد Ùقط دنبال Ùتوکپي گرÙتن از اين‌ها Ùˆ آن‌ها باشم، آيا دليلي دارد زنده باشم Ùˆ … ! خب، Ùعلا Ú©Ù‡ مجبورم زنده باشم تا همه‌ي کارهاي‌ام تمام شود. از نيمه‌کاري مردن خوش‌ام نمي‌آيد.
طر٠هر کاري مي‌کرد خواب‌اش نمي‌برد. البته نه اين‌که کاري مي‌کرد تا بعد ببيند Ú©Ù‡ خواب‌اش نمي‌برد – [بلکه] -پيش‌بيني مي‌کرد Ú©Ù‡ خواب‌اش نخواهد برد Øتي در صورتي Ú©Ù‡ براي خوابيدن تلاش بسيار کند (مثلا چايي بخورد، يا قهوه، يا Øدس گلدباخ را اثبات کند Ùˆ از اين جور چيزهاي خواب‌آور). براي همين پاي کامپيوتر نشسته بود Ùˆ جنب نمي‌خورد تا نکند وقت خود را با تلاش بي‌هوده براي خوابيدن تل٠کند Ú©Ù‡ خواب‌اش برد.
خب، قبول: دل‌ام را بردي، رÙت! Øالا راه‌ام مي‌دهي بيايم آن‌جا يا بايد کماکان با Øسرت نگاه‌ات کنم؟
خيلي چيزها مي‌گويد، اما يکي‌اش اين: تو بي‌سوادي چون علامت تعجب‌هاي آخر جمله‌ات Ùرد نيست!! ديگر کاري ندارم Ú©Ù‡ دل‌اش از من شکسته است Ùˆ ديگر نمي‌تواند دوست‌ام داشته باشد!!!!
بياييد ببينيم ديگر به Ú†Ù‡ چيزهايي مي‌توان اعتراض کرد …
انسان در آن واØد Ùقط مي‌تواند چهار نوع کار بکند Ú©Ù‡ يکي‌شان ارادي نيست. در اين Øالت، هيچ‌کدام از کارها خلاقانه نيستند. مثلا: غذا بخورد، روزنامه بخواند، ØرÙ‌هاي برادرش را بشنود Ùˆ در همان Øين بدن‌اش اعمال لازم براي زنده نگاه داشتن او را انجام دهد.
اگر انسان نياز به کار خلاقانه داشته باشد، Øداکثر دو کار مي‌تواند انجام دهد Ùˆ در شرايط خاصي نيز سه کار. دو کارش اين‌ها هستند: Ùکر خلاقانه بکند Ùˆ بدن‌اش اعمال لازم براي زنده نگاه داشتن‌اش را انجام دهد (شرايط خاص “دوش گرÙتن” Ùˆ “در دست‌شويي بودن” است Ú©Ù‡ مانعي براي خلاقيت Ù…Øسوب نمي‌شود. گرچه شايد آن‌ها را بتوان جزو اعمال لازم براي زنده ماندن Øساب کرد).
با اين وجود، مسلم است Ú©Ù‡ نمي‌توان رÙت سراغ ديپلم Ùˆ از طر٠ديگر مقاله تصØÙŠØ Ú©Ø±Ø¯ Ùˆ هم‌چنين سر کلاس رÙت Ùˆ منتظر Ùلاني در دÙتر منشي نشست Ùˆ به معاون آموزشي دانش‌گاه عريضه نوشت Ùˆ با مسوول بايگاني سر Ùˆ کله زد Ùˆ دنبال Ú†Ú© رÙت Ùˆ کماکان سر وقت بود (جان عمه‌ام!) Ùˆ ريش را هم به اندازه‌ي کاÙÙŠ کوتاه نگاه داشت Ùˆ هم‌زمان خلاقانه هم Ùکر کرد. پس اعلام مي‌کنم Ú©Ù‡ Ùعلا تا زمان نامعلوم اين‌جانب هيچ خلاقيتي انجام نخواهم داد مگر اين‌که خلاÙ‌اش ثابت شود.
تمديدش کردم! براي ÙŠÚ© سال ديگر،‌ تمديدش کردم! کلي خوب بود. کلي کي٠داد. Ùˆ عجب ماجرايي رخ داده بود ÙŠÚ© سال پيش. از رخ‌دادش خيلي خوش‌Øال‌ام. (:
(1)
وقت زيادي باقي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم Ú©Ù‡ دي‌شب او آمده بود Ùˆ مرا با خود برده بود بيرون. شايد هم من بودم Ú©Ù‡ او را بردم بيرون. خيلي وقت بود نديده بودم‌اش. با هم رÙتيم سالاد خورديم. ÙŠÚ© رستوران عجيب Ùˆ غريب بود. دقيقا نمي‌Ùهميدم کجا بود. ناآشنا بود. صندلي‌هاي‌اش جور ديگري بودند. قدم درست Ùˆ Øسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي صندلي‌ي ديگري مي‌نشستم Ùˆ من اشتباهي آن‌جا نشسته بودم. از چيز مهمي Øر٠نزديم. سالادمان را خورديم. هوا تاريک بود. پول‌اش را مطابق هميشه Øساب کردم Ùˆ آمديم بيرون –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ گذشته‌ها. خوبي‌اش اين بود Ú©Ù‡ برخلا٠انتظار گران نشد – خب، شايد به خاطر سالاد بودن‌اش. موقع خداØاÙظي، به‌ام Ú¯Ùت خوش‌Øال شده Ú©Ù‡ مرا دوباره ديده. من هم مواÙق‌اش بودم. رÙتيم. تمام شد! Øالا Ø´Ú© دارم Ú©Ù‡ آيا خودش اين را مي‌داند Ú©Ù‡ چنين چيزي به من Ú¯Ùته يا نه.
(2)
مهلتي نمانده. مجبورم خلاصه بگويم Ú©Ù‡ دي‌شب آمده بود Ùˆ مرا با خود برده بود بيرون يا شايد هم اين من بودم Ú©Ù‡ او را بيرون برده بودم. مدت‌ها بود نديده بودم‌اش تا اين‌که دي‌شب توانستيم برويم ÙŠÚ© رستوران شيک Ùˆ پيک تا سالاد بخوريم. رستوران‌اش انصاÙا عجيب Ùˆ غريب بود. دقيقا يادم نيست کجا بود، اما صندلي‌هاي‌اش با همه جا Ùرق داشت: قدم درست Ùˆ Øسابي نمي‌رسيد به ميز. گويا مي‌بايست روي نوع ديگري از صندلي مي‌نشستم Ú©Ù‡ من هر Ú†Ù‡ کردم نتوانستم پيداي‌شان کنم. از چيز مهمي Øر٠نزديم – همين ØرÙ‌هاي هميشگي – Ùˆ در عوض سالاد خورديم. يادم نرود بگويم Ú©Ù‡ پول‌اش را من مطابق معمول سال‌هاي پيش Øساب کردم –شايد به ياد ساندويچ‌هاي مرغ آن روزها- Ùˆ آمديم بيرون. هوا تاريک بود. گمان‌ام Øوالي‌ي غروب بود Ùˆ همه چيز به خاکستري مي‌زد. خداØاÙظي‌مان ساده بود: Ú¯Ùت “خداØاÙظ”ØŒ Ú¯Ùتم “تا بعد!”. Ùرق‌اش با سال‌هاي پيش شايد در اين بود Ú©Ù‡ قبل از خداØاÙظي Ú¯Ùت Ú©Ù‡ خوش‌Øال شده Ú©Ù‡ مرا دوباره ديده. من هم مواÙÙ‚ بودم. ديگر همين. رÙتيم. تمام شد! اما Øالا بدجوري Ø´Ú© کرده‌ام Ú©Ù‡ آيا خودش مي‌داند Ú†Ù‡ چيزي به‌ام Ú¯Ùته يا نه.
رازآلودگي شيÙتگي مي‌آورد!
خداوند کيهان را Ø¢Ùريد
اندکي صبر،
و آنک من!
تا Ú†Ù‡ Øد مي‌توان ترسيد؟ تا Ú†Ù‡ Øد مي‌توان هيجان‌زده شد؟ Ùˆ تا Ú†Ù‡ ميزان لذت برد Ùˆ تا Ú†Ù‡ اندازه ناراØت شد؟ Øداکثر غم انساني چقدر است Ùˆ چگونه Øاصل مي‌شود؟ مي‌ترسم! مي‌ترسم! من از کاشتن تراشه در مغزهاي‌مان مي‌ترسم!!!
“اينک آخر زمان” را دوست دارم. دلايل زيادي براي آن وجود دارد، اما يکي‌اش به خاطر صØنه‌ي آخر آن است. گمان‌ام وقتي براندو از ترس مي‌گويد –ترسي Ú©Ù‡ کسي نمي‌تواند درک کند- از چيز بسيار ويژه Ùˆ Øقيقي‌اي سخن مي‌گويد.
Ùرض Ú©Ù† در دستگاه‌اي گذاشته‌اندت Ùˆ الکترودهايي به سرت وصل کرده‌اند Ùˆ تو را برده‌اند به دنيايي خيالي. دنيايي Ú©Ù‡ ذهن‌ات آن‌گونه سير مي‌کند Ú©Ù‡ از پيش مقرر شده است: اگر بنا به آرامش باشد، آرام مي‌شوي Ùˆ اگر هيجان بخواهي، برنامه‌ي از پيش‌اش هيجان‌آلود خواهد بود (ياد Total Recall مي‌اÙتم). Øالا Ùرض Ú©Ù† دستگاه به دليلي نامشخص خراب شود Ùˆ سيگنال‌هاي ناراØتي، ترس، غم، Ùˆ يا اندوه بÙرستد. Ú†Ù‡ مي‌شود کرد؟ ÙˆØشتناک است! مي‌تواني تصور کني ÙˆØشت ÙˆØشت‌انگيزترين تصور ممکن را؟
سلول‌هاي بخشي از کورتکس موشي را گرÙته‌اند Ùˆ الکترودهايي به آن وصل کرده‌اند Ùˆ به شبيه‌ساز هواپيماي F22اي اتصال‌اش داده‌اند. دنياي براي آن سلول‌ها ديگر نه بو دارد Ùˆ نه رنگ Ùˆ نه لمس، بلکه دنياي آن موش شده است پارامترهاي پروازي‌اي چون ارتÙاع Ùˆ زاويه پيچش Ùˆ چرخش Ùˆ اوج. موش Øتي تصور تاريکي از ديدن ندارد، يعني او ديگر نمي‌تواند بÙهمد Ú©Ù‡ ديدن چيست –ديدن آن‌گونه Ú©Ù‡ ما تصورش مي‌کنيم- Ùˆ هم‌چنين است گشنه شدن Ùˆ خواستن Ùˆ … اش. همه چيز براي‌اش عوض مي‌شود. خواست‌اش مي‌شود در ارتÙاع مشخصي نگاه داشتن هواپيما –که درک‌اش از آن قابل مقايسه نيست از درک ما از آن Ùˆ يا Øتي ÙŠÚ© موش Ú©ÙˆÚ†Ú© آشيانه‌ي پرواز Ú©Ù‡ هواپيما را مي‌بيند.