Browsed by
Category: ضدخاطرات

پسوردها برای که ستاره می‌شوند؟

پسوردها برای که ستاره می‌شوند؟

خيلي حس خوبي نيست اين‌که در اينترنت با بعضي از آدم‌هاي ويژه صحبت کني Ùˆ بعد ببيني Ú©Ù‡ خودشان نيستند! اصلا خوب نيست Ú©Ù‡ پسوردت را به کسي بدهي … اممم … اين‌طوري شايد مجبور باشم ÙŠÚ© سري تصميم‌ مشخص(!)‌ بگيرم. حس مي‌کنم privacyام بدجوري خدشه‌دار شده است. من رفتم …

بخش جدید

بخش جدید

حالا نه اين‌که واقعا همه چيز عوض شده باشد، نه، اما فقط اين‌که مي‌داني يک بخش جديدي به تو اضافه شده است که کنترل‌پذيري‌ات را زياد کرده خودش کلي مايه‌ي اميدواري‌ست. خوش‌حال‌ام!

[توضیح در ۳ سال بعد: شرمنده‌! خودم هم یادم نمی‌آید این راجع به چه چیزی بود! می‌شود حدس زد، اما اگر حدس‌ام درست باشد نتیجه‌اش چیزی نیست جز این‌که من خر بوده‌ام و نمی‌دانستم.]

ادیسون

ادیسون

خدا اديسون رو بيامرزه!
(و البته ترجيحا مهندس‌هاي برق رو و هم‌چنين مهندس‌هاي کامپيوتر رو و بقيه‌ي دوست‌هام!)
(به پرانتز قبلي مي‌گن سوء‌ استفاده از موقعيت)

سنگيني‌ي تحمل‌ناپذير يادآوري‌ي سبکي‌هاي تکرارنشدني‌ي

سنگيني‌ي تحمل‌ناپذير يادآوري‌ي سبکي‌هاي تکرارنشدني‌ي

سنگيني‌ي تحمل‌ناپذير يادآوري‌ي سبکي‌هاي تکرارنشدني‌ي زندگي!

آی آدم‌ها! سلام!

آی آدم‌ها! سلام!

آهاي!! سلام به همه شما!
سلام به همه خواننده هاي نوشته هاي من!
آنهايي كه ميشناسمشان و آنهايي كه نميشناسمشان.
خيلي خوشحالم كه ميدانم عده اي هستند كه نوشته هاي من را ميخوانند. نوشته هايي كه به نوعي براي آنها نوشته شده است ولي نه فقط براي آنها: براي خودم و براي آنها.
من براي تو مينويسم: چه بشناسمت و چه نشناسمت.
اگر بشناسمت جملاتي مخصوص تو در اين ميان قرار ميدهم. جملاتي كه گاهي تو را خطاب ميكنند – گاهي حرفهايت را Ùˆ گاهي تفكراتت را.
اگر نشناسمت هم به خاطر بستر حيات تقريبا يكساني كه داريم اشتراكاتي با هم پيدا ميكنيم. آخر همه مان يك جورهايي انسانيم!

در اين مدت چند نامه اي دريافت كرده ام: نه خيلي زياد. چند نفري را هم ميشناسم كه به اينجا سر زده اند – چند نفري را هم ميشناسم كه هميشه به سر ميزنند Ùˆ چند نفري را هم ميشناسم كه تا به حال اين كار را نكرده اند: يكيشان جان كوچولوست.
براي ام نامه بنويسيد اصولا خوشحال ميشوم. اگر نظرتان را درباره مطالبي كه مينويسم هم بگوييد كه چه بهتر. تازه ممكن است يك بحثي هم اينجا راه بيندازم: بحث من و تو! (با اينكه اينجا جاي اين كارها نيست. بيشتر به كار ضدخاطره مي آيد.)

رقابت ضدخاطرات و دفترک اندیشه‌های‌ام

رقابت ضدخاطرات و دفترک اندیشه‌های‌ام

خوش ام آمد!
امروز خيلي خوب پوزش را زد. احساس رقابت ميكرد؟ بيخود ميكرد! اين رقيب او شود؟! محال است.
واي! آنقدر عالي خودنمايي كرد كه عشق ميكردم از ديدنش.
اين حكايت دفتر “انديشه ها” Ùˆ دفتر “ضدخاطرات” (هميني كه ميبينيد) من هست. مدتي بود آن دفتر قبلي خلوت مانده بود ولي امروز كاري كرد كه صد سال هم اين يكي نميتوانست از عهده اش برآيد. لذت بردم!

انسانی از گوشت و پوست

انسانی از گوشت و پوست

بعضي وقتها از اينكه ميفهمم از گوشت Ùˆ خون ام خيلي خوشحال ميشوم: موجودي كه واقعي است – در تصميماتش اشتباه ميكند – درد Ùˆ رنج دارد Ùˆ ميتواند چلاسيده شود.
آري! خيلي وقتها دوست داريم ايده آل باشيم. موجودي كاملا عقلي (اينكه “عقلي” چيست زياد هم چيز معلومي نيست.) بدون هيچ اشتباهي. موجودي كه درد نميكشد چون درد حاصل يك اشتباه است Ùˆ اشتباه با تفكر بيشتر Ùˆ بهتر قابل حل است Ùˆ يا اگر غيرقابل حل باشد ديگر هيچ كاري اش نميشود كرد Ùˆ عقل به گذشت از آن دستور ميدهد. ولي نه … من اشتباه ميكنم Ùˆ رنج ميكشم. اين واقعيت زندگي من است.
(چون تا به حال به جاي هيچ كس ديگري رنج نكشيده ام نميدانم راست است بگويم اين واقعيت زندگي “ما”ست يا نه. ولي ديده ام رنج ميكشي … ديده ام درد ميكشي … ديده ام چگونه ميشوي Ùˆ وقتي ميخواهم كمكت كنم به اوج بازماندگي خودم پي ميبرم: هيچ كاري نميتوانم بكنم. Ùˆ اين بدترين اوقات است. ديوانه ام ميكند همين … ميفهمي؟ ميشود فهميد اصلا؟ واي! خداي من … ديروز – ماه پيش – سال پيش – اين روزها – اين ماهها Ùˆ اين سالها همه اش اينگونه ميشد. هيچ كاري نميتوانستم برايت بكنم. ميخواستم سرم را به ديوار بزنم. ولي تنها ميتوانستم قدم بزنم. تنها راه بروم. تنها لبخندي تحويل اين Ùˆ آن بدهم. ولي مگر آدمي كه فكر ميكند به اين ميتواند لبخند هم بزند؟)

مودهای خوشی و اندوه

مودهای خوشی و اندوه

امروز بيش از هر چيزي در حس تعجب هستم. نه از آن مدل تعجبها كه دهانت گرد ميشود (چيزي كه در ياهو! مسنجر داري) بلكه از مدلي كه بايد ابروهايت را بالا بيندازي و چشمهايت بالايي را نگاه كنند با تمايل به راست (و شايد هم چپ).
دليلش را دقيق نميدانم. بعضي از موجبهايش را تشخيص ميدهم ولي نحوه تاثيرشان را نميفهمم.

يادم نيست همين جا نوشتم يا جايي ديگر: ما انسانها آنچه ميخواهيم ميشويم. تصميم ميگيريم خوشحال باشيم پس خوشحال ميشويم. (يادم آمد كجا نوشتمش! يك نامه بود …!) تصميم ميگيريم ناراحت باشم Ùˆ حتما هم ناراحت ميشويم. بعضي آدمها زندگي شان ميرود در مود ناراحتي Ùˆ بعضي برعكس. بعضيها فكر ميكنند Ùˆ بعضيها نه. همه اينها اختياريست. ولي اختياري كه خيلي هم دست من Ùˆ تو نيست كه به راحتي سوئييچش كنيم. من اگر خوشحالم نميتوانم بروم در وضعيت غم Ùˆ اندوه به اين سادگي. (لحظه اي چرا ولي نه كلي) Ùˆ برعكس. راستش خيلي وقتها از اين يك كيلو Ùˆ نيم آب Ùˆ چربي Ùˆ پروتئيني كه آن بالا ريخته است حرصم ميگيرد. بعضي وقتها زيادي ميتواند عذابت دهد. گرچه گاهي اوقات نيز ازش خوشم مي آيد.

اراده

اراده

امروز حس جديدي را تجربه كردم: حس اراده! اراده اي را مقابل اراده خودم حس كردم. اراده اي كه مقابل آنچه حس ميكردم قرار ميگرفت و آنچه خود تشخيص ميداد را عمل ميكرد. لذت بردم!

توضیح چهار سال بعد (می ۲۰۰۶): خب! توضیح ندهم به‌تر است. همیشه در حال مصلحت‌ات را درست تشخیص نمی‌دهی. لذت‌ چهار سال پیش من، از جنس همان لذت‌ای است که وقتی با لثه‌ی زخمی‌ات ور می‌روی کسب می‌کنی. لذت‌ای با خون و درد.

اين را بسيار دوست ميدارم.

اين را بسيار دوست ميدارم.

این را بسيار دوست ميدارم.
دوستش دارم چون ايده آل امروزم – اين روزهايم- همان است. چون واقعي است. چون لحظه لحظه اش زندگي تنهايش هست. تنهاييش وجود دارد Ùˆ براي همين دوستش دارم.
اين برميگردد به هشتم ماه هشتم سال هشتاد. وقتي خاطره آن روزهايم را دوباره خواندم (خاطره اي كه اين شعر بعدش نوشته شده بود) ترسيدم. خيلي واقعي بود. خيلي مهم بود.