Browsed by
Category: فلسفه

آداب بچه‌داری – چارچوب‌های پاداش‌پذیری

آداب بچه‌داری – چارچوب‌های پاداش‌پذیری

یکی از سختی‌های بچه‌داری -آن‌طور که از تجربه‌ی غیرمستقیم عایدم شده- برقراری‌ی مصالحه‌ی بهینه‌ی بین پاداش/تنبیه است. گاهی نباید ساکت نشست و چیزی نگفت ولی به دلیل علاقه‌مان به بچه حاضر نیستیم چیزی بگوییم؛ گاهی به نظرمان عمل بچه ارزش تقدیر ندارد اما اگر می‌توانستیم چارچوب ذهنی‌ی بچه را در نظر بگیریم، عمل‌اش را پاداش‌پذیر تشخیص می‌دادیم.

گاهی مشکل دوچندان می‌شود: وقتی مورد پاداش‌پذیر/تنبیه‌پذیر زمینه‌ی تخصصی‌ی پدر و مادر است ولی پدر و مادر در بافت سنی/اجتماعی‌ی دیگری تخصص تشخیص پاداش‌پذیری/تنبیه‌پذیری دارند و نه در بافت سنی‌ی کودک.
مثال بزنم: فرض کنید مادر استاد ریاضی در دانش‌گاه باشد. آن‌چه او هر روزه با آن‌ها سر و کار دارد و به هنگام داوری نقد می‌کند، مقاله‌های ریاضی‌ای است که در آن‌ها نه انجام همه‌ی جزییات و محاسبات که کوتاهی‌ی اثبات‌ها و فشردگی‌ی ادعاها تشویق‌شدنی است. چنین شخص‌ای در چارچوب حرفه‌ای‌ی خود ارزش‌ای به مثلا انجام صحیح ضرب و تقسیم نمی‌دهد. از طرفی برای یک بچه‌ی دبستانی، این‌که بتواند واقعا ضرب سه در سه را به درستی انجام دهد پاداش‌پذیر است. این مادر اگر بخواهد فرزندش را تشویق کند‌ باید بتواند خود را از چارچوب ذهنی‌ی یک ریاضی‌دان حرفه‌ای خارج کرده در چارچوب‌ای کاملا متفاوت قرار دهد. حدس می‌زنم این مشکل برای مادری که رشته‌اش غیر-ریاضی است کم‌تر اساسی باشد.

این مشکل تغییر چارچوب‌ها برای قضاوت تنها به امر بچه‌داری محدود نمی‌شود. همان شخص ذکر شده در بالا به هنگام تدریس ریاضی در دبیرستان نیز مشکل خواهد داشت. معلم ایده‌آل ریاضی‌ی دبیرستان با استاد ایده‌آل ریاضی در دانش‌گاه فرق دارد. حتی می‌توان ادعای دیگری کرد: استاد ایده‌آل فلان رشته در سطح کارشناسی با استاد ایده‌آل همان رشته در سطح تحصیلات تکمیلی تفاوت شیوه‌ی تدریس/قضاوت نتیجه باید داشته باشد. (البته ممکن است شخص‌ای هر دو مهارت را با هم داشته باشد. اما آموزش صحیح در سطح کارشناسی و بعد از آن مهارت‌های متفاوت‌ای می‌طلبند.)

مشکل تغییر چارچوب تنها به آموزگار نیز محدود نمی‌شود. آموزنده نیز در هنگام جابه‌جایی از یک بافت (مثلا دبیرستان) به بافت‌ای دیگر (مثلا دانش‌گاه) مشکل خواهد داشت. انتظارات آموزشی در دانش‌گاه با انتظارات آموزشی در دبیرستان تفاوت دارد. البته کم نیستند کسانی که چنین تفاوت‌ای را یا نمی‌فهمند یا خیلی دیر می‌فهمند. حتی چنین چیزی به هنگام ورود به دوره‌ی تحصیلات تکمیلی نیز مشاهده می‌شود. کم نیستند دانش‌جویان تحصیلات تکمیلی‌ای که هم‌چنان هدف اصلی‌شان را درس پاس‌کردن می‌نهند، در حالی که هدف تحصیلات تکمیلی -آن‌گونه که باید باشد- چیز دیگری است.

من که می‌پرسم

من که می‌پرسم

بین بیان به قصد ارتباط و بیان به قصد دقیق سخن‌گفتن و فهمیدن یا فهماندنِ چیزی تفاوت وجود دارد. تا به حال به این فکر کرده‌اید که اگر منِ نوعی از شما سوال‌ای می‌پرسم الزاما هدف‌ام فهمیدن چیزی نیست، بلکه فقط به سخن در آوردن شماست؛ که خوش‌حال‌کردن شماست؟

گاهی فکر می‌کنم اگر هدف‌ام «فهمیدن» باشد میزان سخن‌گفتن‌ام چند و چند برابر کم‌تر خواهد شد. اما به نظرم نمی‌آید چنان هدف‌ای -و تنها همان هدف- برای من در دراز-مدت قابل تحمل باشد.

تابو

تابو

تابوها همیشه این‌جای‌اند؛ تنها چهره تغییر می‌دهند.

از چه چیز مرگ می‌ترسیم؟

از چه چیز مرگ می‌ترسیم؟

۱) از حدود ده روز پیش تا تا بوقِ سگِ دوشنبه سخت گرفتار بودم. حالا وضعیت به‌تر است و آمادگی‌ی کافی برای ایجاد انواع و اقسام گرفتاری‌های جدید را دارم.

Û²) خسرو شکیبایی Ú©Ù‡ مرد، Ú©Ù„ÛŒ غصه‌دار شدم. تازه میزان ارتباطم با او تنها باز می‌گردد به خانه‌ی سبز Ùˆ صدای‌ گرم‌اش Ú©Ù‡ این طرف Ùˆ آن طرف شنیده می‌شد – هامون را ندیده‌ام Ú©Ù‡ در ایجاد علاقه‌ام نقش‌ای داشته باشد.
لعنتی همیشه همین‌طور است: آدم‌ها زمان‌ای می‌میرند که انتظارش را نداری. حالا چه هنرپیشه‌ی سینما باشد چه کسِ دیگری.

۳) همان روز به مرگ می‌اندیشیدم. رابطه‌ی هر فرد با مرگ دو جنبه دارد: تاثیر مرگِ خود بر خود و تاثیر مرگ دیگران بر خود.
آدم‌های مختلف نگاه‌شان در این‌باره متفاوت است. البته نه این‌که من راه افتاده باشم و از آدم‌ها بپرسم که نظر شما درباره‌ی تاثیر مرگِ خود بر دیگران چیست، اما شده است -یعنی یک بار شده است- که یک‌ای نظرش را به‌ام بگوید.
نمی‌گویم او کیست، اما فرض کنید آدم‌ای است با سن و سال نزدیک چهل. او می‌گفت که از مرگ خودش نمی‌ترسد اما از مرگ عزیزان‌اش می‌ترسد. آن زمان (که می‌شود سه چهار سال پیش) من کم و بیش با او موافق بودم. نه این‌که آدمِ رهیده از بند خویش‌ای باشم که مرگ‌ام به چیزی‌ام نباشد (حتی باید گفت در این زمینه محافظه‌کارم!)، اما چیزی که بیش‌تر از همه مرا می‌هراساند مرگ دیگران است.

۴) این گرفتاری‌های لعنتی جوری‌اند که نمی‌گذارند آدم با خیال راحت دو کلوم(!) نامه بنویسد و بفرستد برای چهار گوشه‌ی گیتی برای یکی دو آدم‌ای که مهم است نامه‌ی آدم را دریافت کنند.

۵) می‌گفتم که آن روز به مرگ می‌اندیشیدم و برای حدود پانزده ثانیه سخت وحشت کردم! می‌توانم بگویم از چه وحشت کردم اما نمی‌توانم وحشت‌اش را منتقل کنم. یعنی یک باری سعی کردم ولی نشد. حال دوباره سعی می‌کنم:

فرض کنید اگر آدم بمیرد یکی از دو حالت زیر پیش بیاید:
الف) بمیرد ولی به شکل‌ای هم‌چنان باقی بماند. مثلا تناسخ‌ای باشد یا چه به‌تر از آن قیامت‌ای یا هر گونه باور متافیزیکی‌ی دیگر.
ب) بمیرد و تمام شود. یعنی درست همان‌طور که یک واکنش شیمیایی (مثلا انداختن سدیم در آب) زمان‌ای آغاز می‌شود و بعد تمام می‌شود و در نهایت چیزی از سدیمِ خالص اولیه نمی‌ماند (فرض کنیم که نماند)، زندگی‌ی انسان آغاز شود و بعد تمام شود.

حالت (الف) باور رایج مومنین است (حالا یک مومن به این دین یا به آن آیین). باور (ب)، باور رایج خداناباوران است. باور (الف) البته که امید بخش است، اما بیایید فرض کنیم که درست نیست و (ب) درست است.
کس‌ای که به (ب)‌ باور دارد در بیش‌تر مواقع هیچ غم‌ای از این موضوع ندارد (احتمالا البته!). چون پس از مرگ‌اش طبیعتا وجود ندارد که بخواهد ناراحتی یا رنج یا غصه‌ی گذشته را بخورد. مرگِ (ب)باور برای خودش بی‌نوستالژی و بی‌افسوس است.
کاری ندارم که شخص‌ای که به (ب) باورمند است (و من ممکن است از (ب) برای نمایش آن شخص استفاده کنم) چگونه می‌خواهد بزید. احتمالا هدف یک (ب)ی عاقل این خواهد بود که رضایت این جهانی‌اش را بیشینه کند. البته بگذریم که آدم تماما عاقل وجود ندارد و در نهایت رفتارش ملغمه‌ای خواهد بود از تاثیرپذیری‌اش از اجتماع (که به هر حال پر است از (الف)باور) و احساسات خودش و بخش عقلانی‌اش (نمی‌خواهم عقل را از احساس سفت و سخت جدا کنم؛ می‌خواهم فقط تاکید کنم که گاهی ممکن است این دو یک‌سان نباشند).

حالا مشکل کجاست؟ مشکل این است که شخصِ (ب) در نهایت می‌میرد و تمام می‌شود. گیریم در طول زندگی‌اش بیش‌ترین لذت‌ها را برده است و از زندگی‌اش نهایت رضایت را داشته باشد. اما حالا که مرده است آیا می‌توان چیزی گفت شبیه به «چه خوب که (ب) خوب زیست. الان مطمئن‌ام که راضی است.»؟ درست است که (ب) ممکن است خوب زیسته باشد، اما خوب زیستن او پس از مرگ‌اش هیچ خوبی‌ای برای (ب) به همراه ندارد. در واقع تنها خوبی‌ی (ب) این می‌تواند باشد که برای شخص سوم‌ای مثل (پ) خوبی‌ای فراهم کرده باشد و خوبی‌ی (پ) همان است که او تشخیص می‌دهد در دنیا می‌بایست انجام دهد ( (پ) نیز (ب)باور است). اما این‌که نتیجه‌ی کارهای (ب) باعث احساسِ خوبی‌ی (پ) پس از مرگ (ب) باشد، هیچ تاثیری بر (ب) نمی‌تواند بگذارد.

صبر کنید یک مثال بزنم:
فرض کنید در کمای ویژه‌ای باشید Ùˆ گروه‌ای پزشکی شما را کنترل می‌کند. فرض کنید آن‌ها به شیوه‌ای به طور مداوم باعث تحـریک جـنـسـی‌ی شما در کما شوند Ùˆ شما روزانه ده‌ها بار به ارضا برسید. به مدت یک هفته وضعیت همین‌گونه است Ùˆ بعد شما را از کما خارج می‌کنند. ویژگی‌ی خاصِ این کما این بوده است Ú©Ù‡ نه تنها هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورید، بلکه هیچ تاثیری هم از آن مدتِ در کما-بودگی بر زمانِ پس از کما باقی نخواهند ماند – مطلقا هیچ تاثیری. یعنی اگر هر تغییری در آن مدت در مغز شما انجام شده باشد، موقتی خواهد بود Ùˆ پس از کما وضعیت درست همان خواهد بود Ú©Ù‡ پیش از آن. در نتیجه ارضـای جـنـسـی‌ی شما نه باعث می‌شود در آینده خوش Ùˆ خرم‌تر باشید Ùˆ نه تاثیری مخوف بر ناخودآگاه‌تان دارد.
حال سوال این است: آیا از این‌که در کمایی بوده‌اید و لذت‌ها برده‌اید می‌توانید خوش‌نود باشید؟ یعنی آیا می‌توانید ادعا کنید که «خب، یک هفته‌ای خیلی خوش گذشت و حالا خیلی هم مهم نیست که چیزی از آن یادم نمی‌آید.»؟ یا مثلا آیا حاضر خواهید بود که وارد چنین برنامه‌ای شوید که گروه‌ای پزشکی شما را به چنان کمایی ببرد و یک هفته‌ی بعد بیدار کند با این فرض که می‌دانید هیچ چیزی با خاطر نخواهید داشت؟ چرا؟

خب!‌ همین موضوع بود که مرا به مدت پانزده ثانیه به شدت ترساند. الان نمی‌ترسم چون در آن وضعیت ذهنی نیستم و با این نوشتار هم به آن وضعیت نمی‌روم. اما آن تجربه جزو ترسناک‌ترین وضعیت‌های ذهنی‌ای بود که تاکنون تجربه کرده‌ام.

گروه فلسفه علم دانش‌گاه امیرکبیر

گروه فلسفه علم دانش‌گاه امیرکبیر

نمی‌خواهم بی‌ادب، مغرور یا از خود-راضی جلوه کنم، اما برای‌ام جدا این سوال پیش آمده که چرا دانش‌گاه امیرکبیر تصمیم گرفت گروه فلسفه‌ی علم راه بیاندازد؟
مشکل چیست؟
مشکل استادهای این رشته هستند. شش استادی که به عنوان اعضای اصلی گروه فلسفه‌ی علم معرفی شده‌اند چنین تحصیلاتی دارند: چهار نفر «دکتری فلسفه اسلامی»، یک نفر «دکتری فلسفه و کلام اسلامی» و یکی هم «معادل دکتری از حوزه علمیه قم».
پنج استاد هم‌کار هم هیچ‌کدام فیلسوف حرفه‌ای نیستند: فیزیک، ریاضی، مهندسی‌ی پزشکی، مهندسی کنترل (در واقع وجود این افراد بسیار هم خوب است اگر هسته‌ی اصلی‌ی گروه فیلسوف حرفه‌ای بودند).

نگاه‌ای به سابقه‌ی تحصیلی‌ی اعضای اصلی‌ی گروه نشان می‌دهد که هیچ‌کدام ربط مستقیمی به فلسفه‌ی علم نداشته‌اند. بعضی‌های‌شان فلسفه‌ی علم درس داده‌اند ولی در این زمینه پژوهش مربوطی نکرده‌اند. نزدیک‌ترین ربط اینان به فلسفه‌ی علم کارهایی است از جمله ترجمه‌ی یک کتاب فلسفه‌ی علم، داشتن کارشناسی‌ی ارشد در فلسفه‌ی غرب از دانش‌گاه تهران، «تالیف مقالاتی در باب حرکت، برهان حرکت و مبدا و معاد»، «سخنرانی در دو همایش که توسط دانشکده فیزیک دانشگاه امیرکبیر برگزار شده بود در زمینه فلسفه علم» و «اشتغال به پژوهش در معرفت‌شناسی و فلسفه علم» (نتیجه‌اش؟) و همین!
دستِ کم باور من این است که تا وقتی در زمینه‌ای پژوهش نکرده باشی نمی‌توانی به خوبی آن را درس بدهی و در نتیجه هیچ نمی‌دانم که این استادان که نه زمینه‌ی تخصصی‌شان فلسفه‌ی علم است و نه حتی پژوهش‌ای مرتبط انجام داده‌اند به چه دلیل‌ای نیت کرده‌اند که به دانش‌جویان بی‌چاره فلسفه‌ی علم بیاموزانند.

من مخالف وجود گروه فلسفه‌ی علم در دانش‌گاه امیرکبیر یا هر جای دیگری نیستم – Ú©Ù‡ اتفاقا به نظرم گروه مفیدی می‌تواند باشد. در ضمن من مخالف درس دادن این افراد هم نیستم. اما اعتقادم بر این است Ú©Ù‡ تحصیل‌کردگان فلسفه‌ی اسلامی به‌تر است استادهای زیر شاخه‌ای باشند از گروه فلسفه‌ی دین یک دپارتمان فلسفه (بگذریم Ú©Ù‡ اگر نگاه اینان به اسلام، درون‌دینی باشد آیا اصلا می‌توانند زیرشاخه‌ی فلسفه در نظر گرفته شوند یا به‌تر است به دپارتمان‌های دیگر Ú©ÙˆÚ† کنند).
آیا ایران در زمینه‌ی فلسفه‌ی علم به طور خاص و فلسفه به طور عام دچار قحط‌الرجال است؟ واقعیت این است که «تصورم» این است که تعداد ایرانیانی که در زمینه‌ی فلسفه پژوهش یا تحصیل می‌کنند بسیار کم هستند. اما بر این باور هم نیستم که این‌همه دچار کم‌بود باشیم که نتوانیم شش نفر مناسب این کار بیابیم. وضع این‌قدر بد است؟ اگر این‌قدر بد است، چرا وقت خودمان و دیگران را تلف کنیم؟ اسم این گروه را بگذاریم «گروه معارف و حکمت اسلامی» و خیال همه را راحت کنیم!

* گروه فلسفه‌ی علم دانش‌گاه امیرکبیر

نکته‌ی اضافه: کامنت شخص‌ای به نام رهگذر در وبلاگ حامد قدوسی توجه مرا به این سایت جلب کرد.

به یاد پروردگار

به یاد پروردگار

در ابتدا خداوندگار بود و ده فرمان‌اش،
آن‌گاه ورق برگشت و پروردگار قضیه‌ای شد برای توصیف گیتی،
و سپس پروردیار به مقام فراقضیه‌ای برای چرایی کیهان‌مان کاهیده شد،
و اینک نه بیش از شمع‌ای در سقاخانه‌ای (همان‌گونه که شمع‌ای سرِ شام‌ای عاشقانه).

جایی برای پروردگار گذاشته‌ایم؟ بیش از مجموعه‌ای اندازه‌ناپذیر؟

تست رویابینی

تست رویابینی

آیا راه‌ای می‌شناسید برای تشخیص این‌که در حال رویابینی هستید یا که بیدارید؟

هزارتوی تنهایی – گزاره‌هایی درباره‌ی تنهایی

هزارتوی تنهایی – گزاره‌هایی درباره‌ی تنهایی

یادم نرود که بگویم هزارتوی تنهایی در آمده است و من هم نوشته‌ای دارم با عنوان «گزاره‌هایی درباره‌ی تنهایی».

پیش از ادامه بگویم که از خواندن نظرهای‌تان خوش‌حال می‌شوم.

تنهایی چیست؟
آیا می‌توان به توصیف‌ای جامع و مانع درباره‌ی تنهایی رسید؟ توصیف‌ای به اندازه‌ی کافی ساده ولی در همان حال در برگیرنده‌ی حالت‌های مختلف‌ای که یک انسان به طور معمول آن را به تنهایی نسبت می‌دهد.

من نیز مثل اکثر افراد تنهایی را -یا کمینه جنبه‌هایی از آن را- حس کرده‌ام. گاهی از تنهایی لذت برده‌ام Ùˆ گاهی نیز آن را سخت نامطلوب یافته‌ام. اما وقتی Ú©Ù‡ قرار شد درباره‌ی تنهایی بنویسم، متوجه شدم Ú©Ù‡ چیز زیادی از ماهیت آن نمی‌دانم. در واقع اگر کس‌ای از من می‌پرسید “تنهایی چیست؟” پاسخ‌ای نداشتم جز این‌که با چند مثال درباره‌ی تنهایی سخن بگویم.

این نوشته تلاش‌ای است برای درک به‌تر “تنهایی” به صورت عام. سعی می‌کنم تا تنهایی را نه با بیان تجربه‌ی تنها-بودگی‌ی سوژه‌ی تنها Ú©Ù‡ با تحلیل تجربه‌های پیشین تنهایی در بافت‌ای تنهایی‌نزده توصیف کنم.

بگذارید قدم به قدم با هم تعریف دقیق‌تری از تنهایی ارایه دهیم. اولین تلاش‌مان -یا شاید هم تلاش من- ارایه‌ی دو تعریف زیر از تنهایی است.
(ادامه …)

هزارتوی تنهایی
گزاره‌هایی درباره‌ی تنهایی

هزارتوی روشن‌فکری

هزارتوی روشن‌فکری

هزارتوی روشن‌فکری در آمد. قرار بود نوشته‌ای داشته باشم در باب روشن‌فکری و این‌که چرا که چه!
نوشته، البته، تا یک سوم آن‌چه می‌خواستم بنویسم پیش رفت (و همان یک‌سوم‌اش هم خود دو سه صفحه‌ای شد) ولی نه به هزارتو رسید و نه حتی در روزهای بعدی‌اش کامل شد.

روشن‌فکری برای من مفهوم‌ای غریب است. دقیق نمی‌دانم به چه نوع رفتاری روشن‌فکرانه می‌گویند. به نظرم مفهوم‌اش آن‌قدر گسترده است که خیلی چیزها را می‌توان زیر چترش جای داد. بعید می‌دانم مشکل از نادانی‌ی من باشد. مفهوم روشن‌فکری در زبان فارسی، مفهوم‌ای خوش‌تعریف نیست. مثلا کلمه‌ی روشن‌فکر در سطح ساختار زبانی، کلمه‌ای مثبت است اما خیلی وقت‌ها به مفهوم‌ای منفی به کار می‌رود. در نتیجه کمینه می‌توان گفت که بین افراد مختلف در جامعه، معنای روشن‌فکری چندگونه است و توافق فکری بر سرش نیست (برخلاف چیزی مثل آخوند، معلم،‌ یا کلمات معنایی از این دست).

به هر حال از دید من روشن‌فکری، کلمه‌ای با بار معنایی مثبت است. روشن‌فکری را -آن‌گونه که به آن باور دارم- فعل‌ای لازم برای جامعه می‌دانم. جدا از این، از روشن‌فکر به معنای فحش استفاده نمی‌کنم. و خیلی چیزهای دیگر که قرار بود (است؟) در آن نوشته‌ام بیاید و نیامد.

راستی بگویم Ùˆ بروم Ú©Ù‡ پس از درآمدن شماره‌ی جدید هزارتو، دو سه مقاله‌اش را خواندم (مثلا مقاله‌ی پویان، یا مقاله‌ی میرزا پیکوفسکی – Ú©Ù‡ شرمنده‌اش شدم با نفرستادن مقاله) Ùˆ بعد این سوال‌ام برای‌ام پیش آمد Ú©Ù‡ معنای روشن‌فکری (به راستی) چیست؟ آیا روشن‌فکری معنایی بومی Ùˆ مختص به زبان فارسی Ùˆ جامعه‌ی ایران دارد؟ وقتی یک فرانسوی راجع به روشن‌فکری حرف می‌زند، به Ú†Ù‡ چیزی می‌اندیشد؟
یک راه‌اش نگاه کردن به این ویکی‌پدیا بود. شما هم نگاه کنید.

تکمیلی:

در کامنت‌ها بحث‌ای درگرفته است با رامین درباره‌ی این‌که مقایسه‌ی روشن‌فکری با چه اسم معنایی معنادار است. دلیل اصلی این است که آیا روشن‌فکر حرفه‌ای است چون معلمی؟ یا وظیفه‌ای اجتماعی است چون ریش‌سفیدی.
پویان، اتفاقا، در همین‌باره نوشته است.

گفتِ‌مان

گفتِ‌مان

وقتی گفت و گو می‌کنیم،
شاید فقط می‌خواهم
خود را
بفهمم.


مثال عینی:
دی‌شب برنامه‌ای می‌دیدم (America at a Crossroads) راجع به گروه‌های دانش‌جویی در دانش‌گاه‌های امریکا
(مثل کلمبیا و برکلی)
که عده‌ای پان‌اسراییلی بودند و عده‌ای پان‌فلسطینی،
و بعد این‌ها با هم بحث می‌کردند که چه شود
و چه نشود،
و چرا شد
و چرا نشد.
چرا؟
که دیگری را متقاعد کنند که حق داشته‌اند؟
یا بقبولانند که فلان کار طرف مقابل‌شان غلط بوده؟
-وقتی نه سر پیازند و نه ته پیاز-

یا شاید تنها می‌خواستند
بفهمند
Ú©Ù‡
وقتی به هویت خود می‌اندیشند
به چه چیزی می‌اندیشند.
گفتِ‌مان، گویا، گفتِ مان است.

قطب‌نمای سیاسی: لیبرال‌تر و چپ‌تر

قطب‌نمای سیاسی: لیبرال‌تر و چپ‌تر

دقیق به خاطر ندارم که چه شد امشب دوباره رفتم سراغ این آزمون جهت‌گیری سیاسی. سه سال پیش درباره‌اش نوشته بودم. این آزمون از دو نظر جهت‌گیری‌ی سیاسی‌ی شخص را مشخص می‌کند: باورها شخص درباره‌ی آزادی‌ی فردی و باورهای او درباره‌ی آزادی‌ی اقتصادی.

نتیجه‌ی آزمون سه سال پیش‌ام چنین چیزی شده بود:



June 24, 2004

و نتیجه‌ی آزمون امشب‌ام نیز این:


Economic Left/Right: -5.12
Social Libertarian/Authoritarian: -6.21

October 13, 2007

برای مقایسه، موقعیت سیاست‌مداران مشهور را نیز ببینید:



دو نکته قابل ذکر است:

Û±) من با دیده‌ی Ø´Ú© به چنین نمودارهایی می‌نگرم. یک دلیل‌ام این است Ú©Ù‡ مطمئن نیستم تست‌های چند گزینه‌ای موافق/مخالف برای نظرسنجی چندان مناسب باشند. به عنوان نمونه اگر کس‌ای از من بپرسد “نظرت درباره‌ی سقط جنین در شرایطی Ú©Ù‡ برای مادر خطری نداشته باشد چیست؟” دوست ندارم پاسخ‌ام در رده‌ی “موافق‌ام/مخالف‌ام” باشد. علت هم این است Ú©Ù‡ این نگاه یک بعدی -Ú©Ù‡ موافق Ùˆ مخالف در دو سوی‌اش قرار دارد- بیش از حد محدود است. حدس می‌زنم باور انسان‌ها نسبت به گزاره‌ها نه یک بعدی Ú©Ù‡ چند بعدی باشد.
نوعِ پاسخ صحیح برای چنین سوال‌ای، توصیف شرایط ممکن‌ای که شخص با چنین گزاره‌ای موافق یا مخالف است خواهد بود: یک درخت یا چیزی شبیه به آن.
با این همه نمی‌دانم چگونه می‌توان آزمون‌های به‌تری برگزار کرد و داده‌ها را هم معنادار تحلیل کرد.

۲) نتایج این آزمون به وضوح نشان می‌دهد که چپ‌تر و لیبرال‌تر از دو سال پیش شده‌ام. مطمئن نیستم چقدرش نویز بوده است و چقدرش به تغییر باورهای‌ام بستگی داشته اما حدس می‌زنم تغییر بی‌معنایی هم نبوده است. اثر نویز می‌توان این باشد که مثلا من آزمون اخیر را در نیمه‌شب دادم و قبلی را -اگر درست به خاطر داشته باشم- در روز. شاید شب‌ها آدم لیبرال‌تری باشم (یا به‌تر بگویم: رادیکال‌تر!). تغییر معنادار هم به خاطر این است که مدتی است در کشور دیگری زندگی می‌کنم،‌ تجربه‌ام از زندگی بیش‌تر شده است و از این قبیل. اثر هر کدام چقدر است؟ نمی‌دانم.

انتظار خودم پیش از آزمون‌دادن این بود که لیبرال‌تر شده باشم (اثر سن است گمان‌ام!) ولی تغییر واضح‌ای را در باورهای اقتصادی‌ام تصور نمی‌کردم. باید قبول کرد که اشتباه می‌کردم. اگر بیش‌تر فکر می‌کردم، می‌توانستم ریشه‌های چپ‌تر-شدن‌ام را پیدا کنم. در واقع از لحاظ اقتصادی به این دلیل چپ‌تر می‌نمایم که این روزها بیش‌تر از شرکت‌های بزرگِ پول‌چپان بدم می‌آید، وگرنه از نظر میزان قابل قبول مشارکت دولت در اقتصاد چندان تفاوت‌ای نکرده‌ام (و این یکی از جاهایی است که از لحاظ اقتصادی باورهای سازگاری ندارم: موافق دولت رفاه و خدمات اجتماعی هستم ولی موافق بازار آزاد کنترل‌شده نیز هستم و در نتیجه موافق جلوگیری از گسترش بیش از حد کپیتالیسم. تناقض دارند تا جایی که می‌فهمم.).

شما چه؟ در کجای این نمودارید؟ اگر پیش‌تر جهت‌گیری‌تان را انجام داده‌اید، اینک تغییری کرده‌اید؟

*آزمون جهت‌گیری سیاسی

تکینگی‌ی زبانی

تکینگی‌ی زبانی

به تازگی با کتاب‌ای آشنا شده‌ام به نام Time که مجموعه مقالاتی است از چندین فیلسوف/نویسنده/دانش‌مند مهم مثل مارسل پروست، سنت آگوستین، لودویگ ویتگنشتاین، ارسطو، ادموند هوسرل، ایزاک نیوتون، کواین و غیره! (با تشکر از روشنک که کتاب را به‌ام معرفی کرد).

از کتاب چیزی نخوانده‌ام جز یک فصلِ کوتاه در میانه‌ی چت‌کردن امشب‌ام. فصل کوتاه‌ای Ú©Ù‡ توسط ویتگنشتاین نوشته شده است Ùˆ عنوان‌اش هست:‌ “St. Augustine’s Puzzle about Time”. در صفحه‌ی Û²Û¹ کتاب (Ú©Ù‡ از این‌جا قابل دست‌رس است) می‌توانید آن را بخوانید. نکته‌ی جالب‌ای Ú©Ù‡ برای من وجود دارد نوع نگاهِ ویتگنشتاین به زبان است. گمان‌ام این نگاه‌ای است Ú©Ù‡ در کتاب “پژوهش‌های فلسفی” حسابی پرداخته شده است Ùˆ در این‌جا هم دوباره اشاره شده است. من اسم آن نگاه را می‌گذارم قایل به “تکینگی در زبان” بودن. معنای‌اش این است Ú©Ù‡ در زبان روزمره ما قادر به تولید گزاره‌هایی هستیم Ú©Ù‡ به ظاهر صحیح Ùˆ معنادارند ولی حتی پرسش از معنای آن‌ها بی‌معنا است (جمله‌هایی در ساختار زبان تولید می‌شود Ú©Ù‡ معنا در آن‌ها تکینه است. تکینگی هم همان singularity است!).

به هر حال من از ویتگنشتاین چیز زیادی نخوانده‌ام و احتمال زیادی دارد که برداشت‌ام هیچ ربطی به نظریات او نداشته باشد. اما این نکته اهمیتی ندارد؛ مهم ایده‌ی تکینگی‌ی زبانی است که اگر از آنِ ویتگنشتاین نباشد، و اگر از آنِ هیچ‌کس دیگری نباشد، از آنِ من است و خیلی هم مهم!

زلزله‌ی قم یا راهنمای افزایش شانس بقا در زلزله‌ی تهران

زلزله‌ی قم یا راهنمای افزایش شانس بقا در زلزله‌ی تهران

باز هم زلزله‌ای در ایران آمد. گویا این‌بار زلزله در قم بوده Ùˆ خطری تهران را تهدید نمی‌کند Ú©Ù‡ زلزله‌ی تهران “مقوله‌ای جداست”.
زلزله‌ی تهران یکی از چیزهایی است که من از آن سخت می‌ترسم.

بگذریم. پیش‌تر دو بار راه‌نمای زنده‌ماندن در زلزله‌ی تهران‌ را -که کتاب‌دار نوشته بود- در این وبلاگ معرفی کرده‌ام. می‌شود دوباره لینک داد، اما به نظرم به‌تر آمد یک پست کامل به‌اش اختصاص دهم و نوشته‌ی کتاب‌دار را دوباره این‌جا کپی کنم. توجه کنید که این کپی‌ی صرف نوشته‌ی کتاب‌دار است که او کمینه چهار سال پیش نوشته است.


(فایل PDF)

Read More Read More