Browsed by
Category: فلسفه

انسانیت

انسانیت

امشب ناگهان به این فکر کردم که انسانیت یعنی چه. خواستم تعریفی از انسانیت بدهم. بگویم اگر این کار را بکنیم انسانیت به خرج داده‌ایم و اگر نکنیم، انسانیت را فراموش کرده‌ایم. مهم نیست چه تعریفی ارایه دادم. مهم دو چیز است:
۱-حدس می‌زنم هر تعریف‌ای از انسانیت لازم است درجه‌ای از انسان‌بودن را در انسان‌های دیگر تشخیص دهد. یعنی اگر گفتیم این یعنی انسانیت، همه‌ی آدم‌های دیگر را کم و بیش انسان تشخیص دهیم. در تعریف‌مان از انسانیت، انسان نیز باید حضور داشته باشد.
۲-باورداشتن به انسان معادل انسانی رفتار کردن نیست. بین نفی انسانیت و التزام به آن درجات بسیاری قرار دارد. اگر منِ نوعی به وجود مفهوم‌ای چون انسانیت باور دارم اما رفتاری انسانی با دیگر انسان‌ها نمی‌کنم دلیل نمی‌شود که انسانیت‌باوری‌ام را نفی کنند.

می‌دانم این نوشته کمی شک برانگیز و عجیب است. ایده‌ام شبیه نقاشی‌ی نیمه‌کاره‌ای است و بیان‌ام شبیه رنگ ریختن روی آن نقاشی‌ی نیمه‌کاره. اما شما که فهمیدید من چه می‌خواهم بگویم، نه؟

کفایت تجربه و دانش انسانی

کفایت تجربه و دانش انسانی

۱-لازم نیست دانش‌ات دقیق باشد تا درست رفتار کنی. ممکن است بر اساس دانش نادرست نیز رفتار درست یا حتی بهینه‌ای داشته باشی.

۲-رفتار درست‌ات ممکن است باعث شود که دقت دانش‌ات نسبت به موضوع به تدریج بیش‌تر نشود. گاهی رفتار نادرست به عمیق‌شدن دانش‌ات کمک می‌کند.

۳-مطالعه‌ی جانبی، جلسات brainstorming و تلاش برای انجام راه ناشناخته (و به زعم‌ات نادرست) از جمله مواردی هستند که به دقیق‌تر شدن دانش‌ات کمک می‌کنند.

۴-نظرات بالا تاویل‌ای زبانی و در بافت گسترده‌ی شناختِ انسانی از مفاهیم‌ای است که در بافت‌ای علمی می‌شناسم. در واقع دو مجموعه دانش مخ�لف علمی به چنین تفسیری منجر شده است. تا جایی که می‌دانم آن دو خیلی مستقیم به هم ربط ندارند (گرچه ربط غیرمستقیم‌شان واضح است). ارتباط آن دو به هم برای هر دوی زمینه‌ها می‌تواند مفید باشد.

۵-خلاصه این‌که بر هیچ باوری بیش از حد باور نداشته باش. گاهی تجربه‌هایی انجام بده که موافق باورهای‌ات نباشد. البته خیلی وقت‌ها محیط مجبورت می‌کند که بر خلاف باورهای‌ات عمل کنی. در آن صورت دیگر لازم نیست آگاهانه و از قصد دانش‌ات را تغیر دهی.

“برداشت شخصی”

“برداشت شخصی”

نه تنها ممکن است برداشت دیگران از تو بسیار با واقعیت فاصله داشته باشد، گاهی می‌بینی که برداشت‌شان از محیط زندگی‌ی تو نیز شباهت‌ای به برداشت خودت از محیط زندگی‌ات ندارد.
آن‌ها فکر می‌کنند تو سیندرلای پیشانیمه‌شب هستی و تو فکر می‌کنی سیندرلای پسانیمه‌شب‌ای هستی که همه‌ی لباس‌های‌اش ناگهان معجوج شده.
برداشت که درست است؟
سه پاسخ پیش‌نهاد می‌کنم:
۱-برداشت تو شخصی‌تر و دقیق‌تر است.
۲-برداشت دیگران همان‌قدر اعتبار دارد که برداشت تو دارد. آن‌ها از زاویه‌ی دید خودشان می‌نگرند و تو از زاویه‌ی دید خودت. واقعیت امری ناظربردار است.
۳-همه‌ی برداشت‌ها کم و بیش خطادار است.

گمان‌ام این مساله دوگان مساله‌ی بیان باشد. پیش‌تر، دو سه سال پیش، راجع به بیان زیاد فکر می‌کردم و می‌نوشتم.

لکامت

لکامت

خیلی کلی می‌گویم: زندگی در بیش‌تر اوقات مثل فیلتر پایین‌گذر می‌ماند. حرکات سریع و رادیکال را محو می‌کند. بعد از گذشت مدتی دیگر نمی‌توان تشخیص داد چه چیزی در کجا قرار گرفته بود.
زندگی اما فقط فیلتری در حوزه‌ی زمان نیست. این پدیده فیلتری در فضاهای دیگر نیز هست. مثلا فضای مفاهیم. مفاهیم در گذر زمان در هم‌آمیخته می‌شوند. اگر یک بابایی بیاید Ùˆ بگوید “غرب‌زدگی” یعنی این، چهل سال بعد دیگر دلیلی ندارد به همان معنا خوانش‌اش کنیم. اگر صد سال پیش غرب‌زدگی ارزش بود (Ú©Ù‡ بود آن شخص‌ای Ú©Ù‡ گفته بود از نوک سر تا ماتحت(!) آدم باید مدرن/غربی شود؟ تقی‌زاده؟)ØŒ چهل سال پیش به عنوان پدیده‌ی زشتی شناخته می‌شد Ùˆ دیروز به معنای یک شوخی در نظر گرفته می‌شود. می‌بینید Ú©Ù‡ گستره‌ی به‌کارگیری‌ی این کلمه بیش از حد تصور وسیع است.
حال کمی به کلمات اطراف‌تان نگاه کنید. کدام‌شان چنین گستره‌ای دارند؟ چند مثال می‌زنم: تقدس و مقدس، انقلاب شکوه‌مند، فجر، جنگ تحمیلی، هاله، دانش‌گاهی، دانش‌جو، مدرک تحصیلی، گاو، انواع آلات جــنـــــســـی مرد و زن و غیره.

فلسفه تخصص‌زده

فلسفه تخصص‌زده

In my opinion, philosophy has changed substantially in the last thirty or so years. Gone are the days of large, central figures, whose work is accessible and relevant to, as well as read by, nearly all analytic philosophers. Philosophy has become a highly organized discipline, done by specialists for other specialists. The number of philosophers has exploded, the volume of publication has swelled, and the subfields of serious philosophical investigation have multiplied. Not only is the broad field of philosophy today far too vast to be embraced by one mind, something similar is true even of many highly specialized subfields.

البته همه دقیقا این‌گونه فکر نمی‌کنند (+) ØŒ اما به هر حال به گمان‌ام توصیف‌ای است Ú©Ù… Ùˆ بیش معقول -Ùˆ روشن‌گرانه- از آن‌چه “هست” در مقابل آن‌چه “تصور می‌شود باشد”.

به شخصه از این‌گونه نگریستن به فلسفه خوش‌ام نمی‌آید. فلسفه اگر بیش از حدی تخصصی و شاخه شاخه شود ارزش خود را از دست می‌دهد و می‌شود رشته‌ای مثل علوم دیگر. موضوع تقریبا مربوط این‌که به گمان‌ام معمولا فیلسوفان بزرگ، فلسفه‌دانان بزرگ نبوده‌اند.

شقایق و زبان فارسی

شقایق و زبان فارسی

این (+) نوشته بهانه‌ای شد برای نوشتن چند سطر زیر:

-فرضیه با نظریه فرق دارد. فرضیه از روی باد شکم می‌تواند خلق شود (اگرچه برای اعتبار علمی‌ی آدم خوب نیست) اما نظریه به چیزهای بیش‌تری از جمله آزمون ابطال‌پذیری (یا اثبات مستقیم در علوم غیرطبیعی) نیز نیاز دارد.

-هم‌بستگی‌ی دو پدیده به معنای رابطه‌ی علی داشتن بین آن دو نیست. اگر دیدید دو چیز همیشه با هم رخ می‌دهد نمی‌توانید نتیجه بگیرید که یکی‌شان دلیل دیگری است: ممکن است هر دو دلیل مشترک دیگر ولی نادیده‌ای داشته باشند.

-یک‌بار رخ‌داد هم‌زمان دو پدیده به اعلام هم‌بستگی‌ی معنادار بین آن دو منجر نمی‌شود. به عبارت دیگر با یک‌بار رخ‌داد یک چیزی نمی‌توان در مورد معناداری‌ی آن حرف‌ای زد. گو این‌که انسان‌ها تمایل دارند خیلی سریع این ارتباط‌ها را ایجاد کنند. دلیل‌اش هم احتمالا این است که در غیر این صورت نمی‌توانستند این‌چنین سریع یادبگیرند و در نتیجه کم‌هوش‌تر می‌بودند.

-آن کس‌ای که زبان فارسی را ناپرورده و نارسا می‌خواند به گمان‌ام اشتباه می‌کند. من زبان‌شناس نیستم (اما زبان‌شناس‌ها را دوست می‌دارم!) ولی هیچ حس نمی‌کنم زبان فارسی کم‌توان و فرسوده است. مشخص است زبان فارسی نیاز به به‌روزشدگی‌ دارد -که قرن‌ها از آن عقب افتاده بود اما به نظرم خوش‌بختانه روند تغییرات‌اش این‌کنون سریع پیش می‌رود- اما ساختار آن به حد کافی زایا است. کمینه این‌که تولید کلمه‌های جدید در این زبان نسبتا آسان است: هودر، هودرگون، هودرانه، هودرشناس، هودرپسند، هودرخواه،‌ هودرسان، هودری، هودرنما، ریزهودر، درشت‌هودر، ابرهودر، هودریت، پیشاهودریت، پساهودرسان و غیره!

-در بسیاری موارد ایرانیان زبان فارسی را در وجه وهم‌آلودش به کار می‌گیرند. زبان فارسی قرن‌ها زبان شعر بوده Ùˆ شاید به همین دلیل هم بعضی‌ها آن را گنگ، مبهم Ùˆ ابهام‌آلود می‌دانند. مطمئن نیستم اما به نظرم چنین ادعایی صحت ندارد. زبان فارسی، زبان‌ای است قدرت‌مند Ú©Ù‡ از سویی به رویا طعنه می‌زند Ùˆ از سویی دیگر می‌تواند چون الماس شفاف Ùˆ نجیب باشد Ùˆ مشکل خاص‌ای برای انتقال دقیق معنا به مخاطب ایجاد نکند. چنین قابلیت‌ای با بی‌فاصله‌نویسی آشکارتر نیز می‌شود. این‌کنون دیگر می‌دانیم “کتاب‌ای سخن گفت” Ùˆ “کتابی سخن گفت” Ú†Ù‡ تفاوتی با هم دارند Ùˆ دیگر گیچ معنای‌اش نخواهیم شد.

درباره‌ی تقارن جــنـسی

درباره‌ی تقارن جــنـسی

هشتم مارس بهانه‌ی خوبی است برای صحبت درباره‌ی زن و جنسیت. نظر من در یکی دو سال اخیر خیلی تغییر نکرده است اما بازنویسی‌ی آن حداقل برای خودم مفید است و برای دیگران روشن‌گر. البته در این نوشته‌ی کوتاه بیش از حدی دقیق و عمیق نمی‌شوم.

من موافق تساوی‌ی حقوقی‌ی زن و مرد هستم. اعتقاد دارم هر انسانی -چه زن و چه مرد- از این حق برخوردار است که زندگی را تجربه کند و در صورتی که لزومی به پیش‌رفت می‌بیند، امکانات‌اش برای‌اش فراهم باشد.
هم‌چنین می‌دانم در دنیای امروز با زن و مرد به یک‌سان رفتار نمی‌شود. در بعضی کشورها چون ایران قانون بین دو جنس تبعیض قایل می‌شود. هم‌چنین در بسیاری از کشورها با این‌که قانون به برابری اعتقاد دارد، اما باور عمومی چنین نیست و در عمل رفتارهای نامتقارنی مشاهده م�‌کنیم.

این رفتارهای نامتقارن از دید اکثر مردم الزاما ناخوش‌آیند نیست. در بعضی شرایط چنین نوع رفتارهایی، عرف‌ای پسندیده است Ùˆ در بعضی مواقع دیگر خیر. به عنوان نمونه تقدم Ùˆ احترام بیش‌تری Ú©Ù‡ به زن می‌شود (مثلا در یک مهمانی یا …) کاملا قابل قبول در نظر گرفته می‌شود. کم‌تر شخص‌ای را دیده‌ام Ú©Ù‡ به صرف باور به تساوی‌ی دو جنس تمام رفتارهای‌اش را جنسیت‌زدایی کرده باشد. از طرف دیگر گاهی این رفتارها غیرقابل قبول است Ùˆ تساوی‌خواهان را برمی‌آشوباند.

باور شخصی‌ی من این است که ذات همه‌ی این تفاوت‌ها در جنسیت است و جنسیت خلاصی بردار نیست. به عبارت دیگر همیشه تفاوت‌ای در رفتارهای اجتماعی وجود خواهد داشت. محل بحث تنها در میزان تفاوت قابل قبول است. صد سال پیش تفاوت مرد بزن و زن مطیع کاملا قابل قبول بود اما امروزه دیگر نیست. به نظر می‌رسد جنسیت امری شناور است که بخش‌ای از صفات خود را از تفاوت جنسی می‌گیرد و بخش‌ای دیگر را از اجتماع اطراف. اگر به هر دلیلی در اجتماع تفاوت جنسی کم‌تر به چشم بیاید (مثلا چون کار بدنی کم‌تر نیاز باشد و تفاوت‌های ناشی از آن کم‌رنگ‌تر) فرد کم‌تر در مواجهه با این تفاوت جنسی خواهد بود و جنسیت برای‌اش کم‌رنگ‌تر می‌شود. این‌که این تفاوت تا چه حد باقی خواهد ماند و فرداها چه خواهد شد را نمی‌دانم، اما به گمان‌ام تا انسان انسان است، تفاوت نیز باقی است و هر تلاشی برای محو کردن‌اش بی‌فایده.

مسوولیت اجتماعی

مسوولیت اجتماعی

آیا به چیزی به نام مسوولیت اجتماعی باور داری؟
آیا اعتقاد داری که اگر کاری از دست‌ات برمی‌آید و این کار اهمیت حیاتی دارد (مثلا انسانی ممکن است به خاطر تعلل‌ات رنج ببرد، درد بکشد یا از بین برود) لازم است آن را انجام دهی؟ حتی اگر برخلاف رویه‌ی معمول‌ات باشد؟

می‌دانی … می‌دانی Ú©Ù‡ خیلی وقت‌ها کاری Ú©Ù‡ می‌کنی تاثیرگذار نیست. در واقع شانس تاثیر گذاشتن‌اش بسیار Ú©Ù… است. اما آیا می‌توان همیشه خوابید چون شب هیچ‌گاه تمام نخواهد شد؟

تکمیلی: اما یک سوال … آیا آدم‌ها همیشه به مسوولیت اجتماعی‌ی خویش عمل می‌کنند؟
بگذارید مثال ساده‌ای [از خورجین] بیاورم: فرض کنید Ú©Ù‡ وبلاگ پرخواننده‌ای دارید. از طرف دیگر نامه‌ای به دست‌تان می‌رسد Ú©Ù‡ خطر آنفولانزای مرغی نزدیک است Ùˆ دیگر نباید مرغ Ùˆ محصولات آن را خورد. آیا شما این را در وبلاگ‌تان منعکس می‌کنید؟ فرض کنید تا به حال تنها از حکمت Ùˆ سیاست در وبلاگ‌تان نوشته‌اید Ùˆ سخن‌گفتن از مرغ وصله‌ی ناجوری است به بقیه‌ی مطالب (مثلا اصلا شبیه ضدخاطرات نیست – فرضا). Ú†Ù‡ می‌کنید؟
مثال دیگر می‌خواهید؟ زلزله! چند راه‌نمای خوب و قابل توجه درباره‌ی زلزله بیش‌تر در دنیای اینترنتی‌ی فارسی‌زبان وجود ندارد. به دلیلی می‌دانید که خطر زلزله قریب است (مثلا گسل‌های نزدیک تحریک شده‌اند). آیا درباره‌ی آن در وبلاگ‌تان می‌نویسید و مردم را خبر می‌کنید؟ خب! من شاهد این‌ام که پرخواننده‌ترین‌ها حتی وقتی ازشان خواسته شد چنین کاری نکردند. و باز نیز شاهدم که هم‌چنان راجع به لحاف ملا نوشتند و تئاتر یا کنسرت فلانی و لذت نابی که از آهنگ قرتی تقصیرباف برده‌اند. این را چگونه تحلیل می‌کنیم؟ یک نمونه از بی‌مسوولیتی‌ی اجتماعی؟ یا یک اشتباه و خطا؟

آزادی اندیشه با کاریکاتور نمیشه

آزادی اندیشه با کاریکاتور نمیشه

آیا آتش‌زدن پرچم یک کشور مخالف آزادی‌ی بیان است؟ آزادی بیان چیست؟ آزادی چه؟
(امروز که عکس شعله‌های پرچم‌ای آتش‌گرفته را می‌دیدم به نظرم آمد ما و یکی دو کشور دیگر پرچم را درست به همان دلیل‌ای آتش می‌زنیم که اینکاهای معبد خورشیدِ تن تن، عروسک‌های طلسم‌شده‌ای می‌ساختند و به‌شان سوزن می‌زدند.)
[تیتر جنبه‌ی تزئینی دارد.]

تکمیلی:
مثال تن‌تن را از این رو گفتم که در آن‌جا -تا جایی که به خاطر دارم- سوزن‌زدن نه به معنای سوراخ‌کردن بدن طرف در واقع، که به عنوان سمبول‌ای از خشم قبیله نسبت به آن افراد بود. آتش‌زدن پرچم -آن‌طور که در ایران متداول است- به گمان‌ام معنایی در همین حدود دارد. به نظرم معنای‌اش تنها نوعی بیان انزجار و خشم است و نه اعلام جنگ. به عبارت دیگر، تصور من این است که قوم ایرانی تا وقتی وارد کشور دیگری نشده باشد به آن کشور اعلام جنگ نکرده. در حالی که مثلا اگر یک غربی بر پرچم کشور من ادرار کند این را دقیقا به معنای جنگ‌طلبی‌ی او می‌دانم. تفاوت در سطح استعاره‌ای است که قومیت‌ها استفاده می‌کنند: یک انگلیسی (مثلا) کم‌تر از زبان ایهام بهره می‌گیرد تا یک فارسی‌زبان.
حالا با این همه آیا آتش‌زدن پرچم غیر از آزادی‌ی بیان است یا خیر؟ رقصیدن چطور؟ مثلا اگر ایرانیان چیزی مثل رقص جنگ قبایل سرخ‌پوستی می‌داشتد و خیلی محترمانه دور عروسک کشور دانمارک (بر فرض وجود چنین چیزی) می‌رقصیدند،‌ آیا این کارشان مخالف آزادی‌ی بیان بود؟ سکوت چطور؟ نوشتن چه؟ کجاست مرز آزادی‌ی بیان و غیر آن؟
نظر شخصی: همه‌ی این‌ها بدان معنا نیست که آن‌چه را بر سفارت دانمارک می‌رود تایید کنم. کم کم دو اندیشه‌ی مخالف با چنین واکنش‌ای دارم:
۱) این واکنش در گفتمان سیاسی‌ی امروز پراثرترین و مفیدترین کار نبوده و نیست.
۲) من کل این جریان را بی‌غرض نمی‌دانم و به دلایل شخصی(!) معتقد به لزوم واکنش هستم. یعنی جزو کسانی نیستم که بگویم آزادی‌ی بیان مجوز بی چون و چرای رفتار اروپاییان است و اعتراض نسبت به آن خلاف عقل و منطق. دست‌کم آزادی‌ی بیان اجازه‌ی مخالفت زبانی را به مسلمانان می‌دهد. حتی معتقدم صرفا با فرض درست‌بودن آزادی‌ی بیان می‌توان از بسیاری فرم‌های دیگر اعتراض نیز استفاده کرد. در واقع باید به‌ترین فرم را انتخاب کرد تا بیش‌ترین نفع را داشته باشد. اما نکته این است که هر اعتراضی باید به به‌ترین فرد ممکن ارجاع شود و به‌ترین سازمان برای چنین کاری سفارت دانمارک در ایران -آن هم با این وضع- نبوده. اما فعلا به نظر می‌رسد کمی بگذرد، همه‌ی ورق‌ها برعکس شود و متهم مسلمانان شوند به خاطر رفتار خشن‌شان. در این صورت دیگر هیچ بیان دیگری -هر چقدر هم متین و آرام باشد- خریدار نخواهد داشت.

حق و طبیعت

حق و طبیعت

نه طبیعی‌بودن چیزی حق‌ای ایجاد می‌کند،
و نه حق‌بودن معادل طبیعی‌بودن آن است.

سولوژن خواب، بیدار و فرابیدار

سولوژن خواب، بیدار و فرابیدار

آیا می‌توان تصور کرد که چندین جهان فیزیکی موازی هم وجود داشته باشد که با هم اندرکنش داشته باشند اما به طور مستقیم هیچ‌کدام زیرمجموعه‌ی دیگری نباشد؟
این‌طوری بگویم: فرض کنید موجودی مشابه با من در کهکشانی دیگر وجود داشته باشد. من و او عملا از هم جدای‌ایم چون نمی‌توانیم سریع‌تر از سرعت نور با هم ارتباط داشته باشیم و مثلا نمی‌توانیم در فرآیند فکر کردن به هم کمک کنیم.
حال آیا می‌توان جهان‌ای موازی با جهان خود داشته باشیم که مثلا هر کاری که من می‌کنم او نیز آن را درک کند و برعکس؟! یا مثلا تاثیری در جهان او بگذارد؟ ما به اندازه‌ای از هم دوریم که نمی‌توانیم به طور مستقیم با هم ارتباط داشته باشیم (شاید چون اصلا در یک فضا تعریف نشده‌ایم) اما فضاهای‌مان با هم اندرکنش دارند: مثلا از طریق یک سری زیرفضای مشترک.

دی‌شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که زندگی‌ام یک دژاووی بزرگ است. کمی پیچیده و مبهم شد. الان بیش‌تر توضیح می‌دهم. البته پیش از ادامه هشدار دهم چون قرار است خواب‌ای تعریف کنم، نباید انتظار نظم و ترتیب‌ای معمول در آن داشت:

خواب‌ام به زمان مدرسه برمی‌گشت. انگار کلاس اول را‌ه‌نمایی بودم یا حتی کوچک‌تر. چهل دقیقه سر کلاس دیر رسیده بودم. گویا چون می‌خواستم کتاب درسی آن ساعت را بگیرم و ‍پیدا نکرده بودم به موقع دیر رسیده بودم. کلاس آقای سالاری بود (همان معلم دینی‌ام). با اطمینان وارد کلاس شدم. اطمینان ناشی از نوعی احساس برتری. برتری بدان معنا که من مطالب درس را می‌دانم و چیز جدیدی برای‌ام ندارد. شبیه به احساس دانش‌جویی که به نظرش مطالب درس پیش پا افتاده است و حال لطف کرده اصلا سر کلاس آمده. سر کلاس که رفتم، به نظرم آمد �طالب آقای سالاری جدید نیست. احساس کردم همه چیز را بلدم. احساس کردم همه‌ی این کتاب را قبلا خوانده‌ام. بعد نمی‌دانم چطور شد که فهمیدم او دارد نقاشی می‌کند یا نقاشی کرده است. کلاس یک جورهایی تبدیل به کلاس نقاشی شد. بعد این‌جا بود که در خواب به مکاشفه رسیدم: نقاشی‌کردن او برای من‌ای که بچه‌ی کوچک‌ای هستم (اول را‌ه‌نمایی: با این‌که آن سن برای درک این موضوع کم نیست) عجیب است و آموزنده. اما حس کردم برای او این نقاشی یک مسیر مشخص و برنامه‌ریزی شده است برای آموزش ما. حس کردم او درک دیگری از این کارش دارد. نقاشی‌ای که ما می‌کشیم جنبه‌ی سرگرمی دارد ولی برای او -که از بالا به مساله نگاه می‌کند- جور دیگری است. بعد حس کردم همه‌ی این‌ها و این لحظات برای من آشنا است. احساس کردم همه‌ی این‌ها را در گذشته آموخته‌ام و من در حال حاضر جسم‌ام فقط کوچک است ولی واقعیت این‌که تجربه‌ی زندگی‌ی من بیش تجربیات زندگی‌ی ۱۰-�۲ ساله‌ام است.
با او بحث کردم. محیط عوض شده بود و دیگر کلاس درس نبود. بحث می‌کردم سر این‌که من چه چیزی می‌دانم و چه هستم. او انکار می‌کرد که من فلان سال تجربه دارم ولی من می‌گفتم که دارم. می‌گفتم شاید موضوع تناسخ باشد. پرسیدم آیا از نظر اسلام تناسخ مشکلی دارد یا نه؟ (گویا دارد) بعد گفتم چرا باید مشکلی داشته باشد اگر زندگی‌ی آدم‌ها را جمع‌پذیر در نظر بگیریم و مثلا متوسط زندگی‌ی فرد در ده trial نتیجه‌ی کلی‌ی خوبی و بدی‌ی او را مشخص می‌کند. به نظرم استدلال درستی بود. بعد سر این بحث کردم که این مساله یک حالت تعمیم‌یافته‌ی شک دکارتی است. دکارت در وجود خود شک می‌کرد و من در وجود آن‌چه می‌توانم بدانم و این‌که آیا چیزی را من می‌دانم یا تنها توهم دانستن آن را دارم. به نظرم مساله‌ی مشکلی بود. جزییات را -همان‌طور که می‌بینی- به خاطر ندارم. خیلی‌اش از خاطرم رفته و الان سعی می‌کنم بازسازی‌اش کنم که مطمئنا خیلی نمی‌تواند دقیق باشد. اما نکته‌ی مهم این بود که اگر فرض کنیم من واقعا چیزهایی را می‌دانم (و به طریقی پراگماتیک به این نتیجه رسیدیم!) از کجا می‌توانم دانسته باشم؟ تناسخ و زندگی‌های پیشین؟ جوان‌شدن ناگهانی؟ یک جور بازگشت به گذشته؟ به شدت گیج این بودم.
حال نکته‌ی فوق‌العاده‌ی ماجرا رخ داد: از خواب پریدم! در حالت از خواب‌پریده (چیزی بین بیداری Ùˆ خواب – در حالی Ú©Ù‡ هم صحنه‌های خواب پیش چشم‌ام بود Ùˆ هم می‌دانستم بیدارم) به این فکر کردم Ú©Ù‡ داشتم Ú†Ù‡ خوابی می‌دیدم Ùˆ البته به خاطر آوردم Ú©Ù‡ من در خواب نمی‌دانستم Ú©Ù‡ در خواب‌ام. هم‌چنین فهمیدم Ú©Ù‡ منبع اطلاعات من در خواب، دانسته‌هایی بود Ú©Ù‡ منِ-در-بیداری دارم ولی در خواب از وجود چنان تجربه‌هایی بی‌خبر بودم ولی به منابع اطلاعاتی‌ی آن دست‌رسی داشتم (یعنی نمی‌دانستم من واقعا خواب‌ام Ùˆ نمی‌فهمیدم Ú©Ù‡ من فلان سال سن دارم. واقعا فکر می‌کردم Û±Û°-Û±Û² سال‌ام بیش‌تر نیست. چنین چیزی برای‌ام کم‌تر پیش می‌آید). همین‌جا بود Ú©Ù‡ کشف بزرگ رخ داد: این پدیده می‌تواند به همین صورت باز هم تکرار شود Ùˆ مشابه حالت خوابِ من، وضعیت بیداری‌ی فعلی من باشد. یعنی سولوژنِ فرابیداری وجود داشته باشد Ú©Ù‡ به منابع دانش بیش‌تری از سولوژن بیدار (وضعیت فعلی)‌ دست‌رسی داشته باشد Ùˆ بداند سولوژن بیدار دچار چگونه توهمی است اما سولوژن بیدار تنها از آن منابع استفاده کند ولی از منبع‌اش اطلاعی نداشته باشد Ùˆ فقط گاهی بداند Ú©Ù‡ چیزهایی را می‌داند.
این حس به طور عجیبی با دیدگاه‌های خاصِ متافیزیکی‌ی من سازگار است. از طرف دیگر این حس را من یک‌جورهایی به عنوان الهام در نظر گرفتم و نه یک تصور صرف. یعنی در بافت روی‌دادهای بامداد امروز، همه چیز شکل ویژه‌ای به خود گرفت و این کشف جدیدم نیز -به طور خودسازگار- از همان سولوژن فرابیدار آمد و نه از ذهن سولوژن بیدار (همان‌طور که ذهن سولوژن بیدار توانست ذهن سولوژن خواب را روشن کند).
افزوده:
این‌ها را نیز بخوانید. اندکی ربط دارند:
مساله تعامل، اراده‌ی خداوندی و تئوری‌ی آشوب
متوسط‌ها و مساله‌ي تعامل
شب قدر و کنترل آشوب

سهم من از دموکراسی

سهم من از دموکراسی

بگذارید مساله را این‌گونه مطرح کنم: شعارهایی چون “یک رای همه‌ی سهم من از دموکراسی”ØŒ “یک کلیک برای اتمام حجت با دموکراسی” Ùˆ … چیزی جز تحمیق اندیشیده/نیاندیشیده مردمان نیست. سهم Ùˆ حق افراد از دموکراسی بیش از یک حق رای است. حق انسان‌هایی Ú©Ù‡ در جامعه‌ی دموکرات زندگی می‌کنند شفافیت است Ùˆ وظیفه‌ی آن‌ها گفتگو Ùˆ اندیشیدن.
(صلوات بفرستید!)

پیچیدگی و تفسیر

پیچیدگی و تفسیر

…Ùˆ شاید هم مشکل از این است Ú©Ù‡ ما شروع می‌کنیم به تفسیر جهان – وگرنه آن بیچاره نه پیچیده است Ùˆ نه ساده.

تفسیر بهینه‌سازانه از الگوهای فرهنگی

تفسیر بهینه‌سازانه از الگوهای فرهنگی

دی‌روز به این فکر می‌کردم Ú©Ù‡ ایجاد الگوهای فرهنگی از دیدگاه‌ای شبیه به بهینه‌سازی‌ی یک سری از معیارها چون راحتی‌ی اعضای جامعه Ùˆ از این قبیل است. نکته‌ی جالب این‌که این الگوها الزاما منجر به بهینه‌ی مطلق نمی‌شوند،‌ بلکه بهینه‌های محلی‌ای هستند Ú©Ù‡ فرار از آن‌ها چندان ساده نیست. البته در چارچوب فرهنگ، نیازی نیز به تغییر آن‌چنان مشاهده نمی‌شود Ùˆ شرایط فعلی “خوب” در نظر گرفته می‌شود. علت شاید با این مقایسه با تعریف بهینه‌ی محلی مشخص شود: نقطه‌ای بهینه (محلی) است Ú©Ù‡ در مقایسه با دنیای (Ú©ÙˆÚ†Ú©) اطراف‌اش به‌تر باشد.
یادم نیست Ú©Ù‡ چطور شد به این فکرها افتادم ولی یادم می‌آید Ú©Ù‡ مثالی Ú©Ù‡ آن وسط‌های فکر کردن به ذهن‌ام رسید چنین چیزی بود: به نظر می‌رسد لباس گشاد Ùˆ سفیدی Ú©Ù‡ عرب‌ها می‌پوشند انتخاب خیلی خوبی برای حفاظت از گرما باشد اما مثلا مردم نقاط دیگر دنیا برای خلاص شدن از گرما خیلی وقت‌ها تنها لباس‌های‌شان را Ú©Ù… می‌کنند در حالی Ú©Ù‡ چنین کاری حتی به بدتر شدن شرایط -Ùˆ مثلا آفتاب‌سوختگی- نیز می‌انجامد. ولی در هر صورت آن‌ها شیوه‌ی لباس پوشیدن‌شان را تغییر نمی‌دهند چون در مجاورت با دیگر الگوهای فرهنگی‌شان Ùˆ آن‌چه در آن وضعیت برای‌شان تغییر Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ قابل قبول است، پوشیدن چنان لباس‌ای مقبول نیست – حتی اگر هدف بهینه‌سازی را نیز به‌تر برآورد کند.

گمان‌ام مشابه با چنین چیزی در دانش نیز مطرح باشد. خیلی گنگ گفتم اما یک‌جورهایی می‌خواهم اشاره کنم به کواین و تفسیر من از تفسیر او از دانش و ارتباط آن‌ها با هم (و برای من تقریبا بدیهی است که دانش همان معنای کلمات است و ارتباط بین آن‌ها. یک فرمالیست؟! بله!).

استناد به دانش دیگران

استناد به دانش دیگران

مساله‌ی مهم‌ای است که چه وقت دانش دیگران قابل استناد است و چه وقت نیست. آیا می‌توان از اطلاعات دیگران برای تصمیم‌گیری استفاده کرد؟
شاید این بستگی به فیلتری دارد Ú©Ù‡ دیگران برای کسب اطلاعات از آن استفاده می‌کنند. Ùˆ جدا از آن به تصمیم‌گیری‌های میانی‌ای Ú©Ù‡ این وسط انجام شده نیز بستگی دارد. Ùˆ در آن تصمیم‌گیری‌ها خیلی عوامل دخیل‌اند Ú©Ù‡ تو از آن آگاه نیستی: از ارزش‌ها بگیر تا منطق به کار رفته در تصمیم‌گیری Ùˆ هم‌چنین زمان صرف‌شده Ùˆ … ! خودتان Ú©Ù‡ می‌دانید (لعنت بر این کیبورد چپه!).