Browsed by
Category: فلسفه

سخنراني ريچارد رورتي

سخنراني ريچارد رورتي

ريچارد رورتي، فيلسوف پراگماتيست، شنبه، تهران! [سايت‌اش – معرفي پويانگزارش پويان از جلسه]

جهت‌گيري سياسي: ليبرال چپ

جهت‌گيري سياسي: ليبرال چپ

به کدام جهت فکري‌ي سياسي نزديک‌تري؟! هممم؟!
گمان‌ام قبلا هم به‌ات گفته باشم –يا مستقيم يا در اين‌جا- Ú©Ù‡ قبول ندارم مي‌توان فردي را در چارچوب فکري‌ي خاص‌اي قرار داد Ùˆ انتظار داشت همه عقايد او در آن ايدئولوژي توصيف شود. مثلا در زمينه‌ي سياسي، من نه کاملا Ú†Ù¾ اقتصادي هستم (چون به نظارت شديد اقتصادي دولت اعتقادي ندارم) Ùˆ نه راست اقتصادي (چون مخالف قدرت‌مند شدن بيش از حد شرکت‌هاي چند مليتي هستم). اما با اين همه، اين تست The Political Compass براي‌ام جالب بود چون شخص را از دو بعد اقتصادي Ùˆ سياسي مي‌سنجد. قبلا تست مشابهي انجام داده بودم ک� خيلي خلاصه‌تر از اين بود (آدرس آن را هم نوشته بودم. حالا بايد دوباره پيداي‌اش کنم). نتيجه Ú©Ù… Ùˆ بيش يک‌سان است: از لحاظ اقتصادي به Ú†Ù¾ تمايل دارم Ùˆ از لحاظ اجتماعي نيز ليبرال محسوب مي‌شوم – البته نه فرم راديکال آن! خوش‌بختانه همه‌ي جانورهاي معروف تاريخ (هيتلر، استالين، شارون، صدام Ùˆ … در سمت authoritarian ماجرا هستند Ùˆ فاصله‌ي زيادي با من دارند). خودت برو تست Ú©Ù†! اما ÙŠÚ© نکته‌ي ديگر … به نظرم عقايد من کمي متناقض است – به طور خاص در زمينه‌ي اقتصادي. Ú†Ù¾ بودن‌ام مشکوک است!
خلاصه اين‌هم نتيجه‌ي تست براي من:

و اين هم تخمين تست براي چند سياست‌مدار مشهور:

در ضمن در اين‌جا هم مي‌تواني جهت‌گيري‌ي سياسي‌ي موسيقي‌دانان مشهور را ببيني. مثلا موزات و بتهوون، شوستاکوويچ (اين کيه ديگه؟!) در جبهه‌ي ليبرال چپ قرار مي‌گيرند،‌ شوپن و چايکوفسکي هم در زمره ليبرال‌هاي راست قرار مي‌گيرند و هايدن، برامس، استراوينسکي و واگنر نيز جز راست‌هاي تماميت‌خواه. جالب اين‌که ليبرال و چپ بودن آن‌ها (البته آن‌هايي که چپ و ليبرال هستند) غيرراديکال است و در عوض، راست بودن و تماميت‌خواهي‌ي آن بقيه،‌ کاملا زيادست. شايد علت اين باشد که هنوز ايده‌هاي ليبرالي و هم‌چنين چپ اقتصادي در آن زمان زندگي‌شان يا مطرح نشده بود يا چندان جاافتاده نبود ولي در عوض راست اقتصادي و تماميت‌خواهي‌ي اجتماعي قرن‌ها برپا بوده است. مثلا اگر الان بياييم و همين تست را روي موسيقي‌دانان عصر حاضر انجام دهيم،‌ گمان مي‌کنم طيف ديگري بيابيم: مثلا پينک فلويد احتمالا به سمت ليبرال چپ راديکال ميل مي‌کند و کريس دي‌برگ هم اندکي تمايلي به راست تماميت‌خواه داشته باشد. هاها! کسي زياد جدي نگيرد!
در اين‌جا هم مي‌توان کانديداهاي رياست جمهوري‌ي 2004 آمريکا را ديد. تنها Al Sharpton و Dennis Kucinich چپ ليبرال هستند (آن هم نه شديد) و بقيه راست تماميت‌خواه هستند که هر چه کله‌خرتر مي‌شوند (يعني به سمت بوش تمايل پيدا مي‌کنند)،‌ ميزان تمايلات راستي و تماميت‌خواهي‌شان بيش‌تر مي‌شود. شخصي چون کري (که من جزو طرف‌داران‌اش هستم!) هم يکي از معتدل‌ترين آدم‌هاي ممکن است.
در سايت‌اش چيزهاي بيش‌تري هم دارد که پيدا کردن‌اش باشد به عهده‌ي خودت.

معنا و روابط علي

معنا و روابط علي

گاهي گفته مي‌شود که معنا تنها توسط روابط علي‌اي بين دنياي خارج و ذهن ما القا مي‌شود. اما من مي‌گويم معنا تنها همان روابط علي‌ست، به علاوه چيزهاي ناشناخته‌اي که همه‌اش در ذهن من رخ مي‌دهد. هر برداشت بيش‌تري از معنا، هيچ قدرت توضيح‌دهنده يا پيش‌بيني‌کننده ندارد.
-از John Gregg, “Language and Meaning”

فلسفه، انسان و علم

فلسفه، انسان و علم

به تازگي بر اين باورم Ú©Ù‡ فلسفه نمي‌تواند خود را از دو چيز جدا کند: انسان Ùˆ علم. فلسفه نمي‌تواند در حوزه‌ي معرفت‌شناسي، زبان Ùˆ ذهن خود را از انسان جدا کند چون انسان است Ú©Ù‡ فکر مي‌کند، مي‌انديشد Ùˆ نسبت به عالم خارج معرفت پيدا مي‌کند. حرف زدن از آن‌چه مي‌توان درک کرد بدون توجه به چشم داشتن انسان Ùˆ رادار نداشتن او، بي‌معناست. به همين صورت، فلسفه نمي‌تواند خود را از علم جدا کند چون … ! متاسفانه در اين مورد زياد نظري نمي‌توانم بدهم. به شيوه‌ي علمي تقريبا معتقدم Ùˆ بر اين باورم Ú©Ù‡ فرضيه‌اي در صورتي درست است Ú©Ù‡ بتوان به نوعي صحت آن را سنجيد – حتي اگر سنجه‌اش نادقيق باشد. نمي‌گويم فلسفه بايد در علم ادغام شود، اما قبول نمي‌کنم فيلسوف چون کسي باشد Ú©Ù‡ از خيس شدن پاهاي‌اش در هنگام عبور از رود معرفت، بيم‌ناک باشد.

شيادي‌ي پست‌مدرن: سوء استفاده از علم

شيادي‌ي پست‌مدرن: سوء استفاده از علم

چند روز پيش (5 اردي بهشت)ØŒ شرق مقاله‌ي جالبي را از ريچارد داوكينز (Dawkins) معروف در بخش معرفي‌ي كتاب‌اش چاپ كرده بود كه مزه‌اش هنوز در دهان‌ام هست. ماجرا از اين قرارست كه فيزيك‌داني به نام آلن سوكال (Sokal)ØŒ مقاله اي در نشريه “متن اجتماعي” (Social Text) منتشر كرده بود به نام “شكستن مرزها: هرمنوتيك دگرگشتاري گرانش كوانتومي” (Transgressing the Boundaries: Towards a Transformative Hermeneutics of Quantum Gravity ) (مقاله را از اين‌جا بخوانيد). آن مقاله پر بوده است از اصطلاحات رايج پست‌مدرن‌ها Ùˆ هم‌چنين مفاهيم پيش‌رفته‌ي فيزيكي. نكته‌ي هيجان‌انگيز در اين است كه مقاله، خودآگاهانه بي‌ربط Ùˆ چرند محض بوده است به قصد سخره گرفتن ادبيات رايج در پست‌مدرنيسم.
پس از آن اتفاق فاجعه‌بار، او Ùˆ ژان بريكمونت (Bricmont) كتابي به نام “شيادهاي روشن‌فكري” (Impostures Intellectuelles) منتشر مي‌كنند كه در آن نادرستي Ùˆ اشتباهات فاحش رايج در متون پست مدرن پرده بر مي‌دارند: پست مدرن‌ها نوشته‌هاي‌شان را پر مي‌كنند از اصطلاحات علمي بدون آن كه آن‌ها را درست به كار ببرند.
چند نمونه از متون پست مدرن را كه در اين مقاله داوکينز از آن كتاب نقل شده است، مي آورم (نام مترجم در نسخه ي اينترنتي روزنامه نبود. بعدا تصحيح اش مي كنم). پيشاپيش از مزخرف‌بودن‌شان عذر مي‌خواهم:

… “فيلسوف” فمينيست، لوس ايريگاري (Irigaray) يكي ديگر از كساني است كه سوكال Ùˆ بريسمون فصل كاملي را به آنها اختصاص داده اند. ايريگاري در يك قطعه كه يادآور توصيف يك فمينيست بدنام از كتاب “اصول” نيوتن (تحت عنوان “راهنماي تجاوز جنسي”) است، مي گويد كه E=mc^2 يك “معادله وابسته به جنسيت” است. چرا؟ به خاطر آنكه براي “سرعت نور نسبت به سرعت‌هاي ديگري كه ضرورتاً براي ما لازم هستند “تبعيض” قائل مي شود.” (هدف من از اينكه با سرعت به سراغ اين جمله رفتم رسيدن به معناي نهفته واژه “تبعيض” است.) نظر ايريگاري درباره مكانيك سيالات درست به همين اندازه شاخص مكتب فكري مورد بررسي است. خواهيد ديد كه سيالات نيز نامنصفانه فراموش شده اند. “فيزيك مردانه” براي اشياي جامد Ùˆ صلب “تبعيض” قائل مي شود. كاترين هيليس (C.Hayles) شارح آمريكايي آراي ايريگاري مرتكب اين اشتباه مي شود كه انديشه‌هاي او را به زباني (نسبتاً) روشن بازگو مي‌كند. براي يك بار هم كه شده اين فرصت را پيدا مي كنيم كه بدون مانع Ùˆ مزاحمت نگاهي به امپراتور بيندازيم Ùˆ بله، واقعاً لباسي به تن ندارد: او (ايريگاري) تبعيض مكانيك جامدات به مكانيك سيالات Ùˆ در واقع ناتواني بنيادي علم از پرداختن به شار تلاطمي را به ارتباط ميان سياليت Ùˆ زنانگي نسبت مي دهد. در حالي كه مردان اندام هاي جنسي دارند كه بيرون زده Ùˆ صلب مي شوند، زنان منافذي دارند كه خون قاعدگي Ùˆ مايعات مهبلي (واژينال) از آن تراوش مي كنند… از اين منظر جاي شگفتي نيست كه علم نتوانسته است در مورد تلاطم به مدل موفقي برسد [!!!‍]. مسئله شار تلاطمي نمي تواند حل شود، زيرا مفاهيم سيالات (Ùˆ نيز زنان) چنان فرمول بندي شده اند كه الزاماً بقاياي ناگفته را به حال خود رها كنند.
نيازي نيست فيزيكدان باشيد تا بوي ياوگي سفاهت باري كه از اين نوع بحث ها برمي خيزد را استشمام كنيد (لحن آن خيلي آشناتر شده است)، اما در دست داشتن كتاب سوكال و بريسمون از اين نظر مي تواند كمك كند كه به ما مي گويد دليل واقعي دشوار بودن مسئله شارتلاطمي آن است كه حل معادلات ناوير-استوكس ‌‌[Navier-Stokes] دشوار است [معادلات ناوير-استوکس، معادلات ديفرانسيل جزئي‌اي هستند که حل کلي آن‌ها -به مانند هر معادله PDEي ديگري- پيچيده است].

و يا مثلا كمي هم خنده‌ي آشوب‌ناك:

… سوكال Ùˆ بريسمون به شيوه‌اي مشابه، خلط نسبيت (relativity در فيزيك – Ù…) Ùˆ نسبيت‌باوري (relativism در فلسفه – Ù…) توسط برونو لاتو (B.Lataour) را افشا كرده Ùˆ مفهوم «علم پست مدرن» نزد ليوتار (Lyotard) Ùˆ سوءاستفاده‌هاي پردامنه Ùˆ پيش‌بيني‌پذير او از قضيه گودل، نظريه كوانتوم Ùˆ نظريه آشوب را رسوا مي سازند. ژان بودريار (J.Baudrillard) پرآوازه تنها يكي از بسيار كساني است كه نظريه آشوب را ابزاري مفيد براي پيچاندن Ùˆ گمراه كردن خواننده مي‌يابند. سوكال Ùˆ بريسمون با تحليل اين ترفندهايي كه زده مي شود بار ديگر به روشن شدن ما كمك مي كنند. جمله زير گرچه با اصطلاحات علمي ساخته شده اما از نقطه‌نظر علمي بي‌معنا است: “شايد خود تاريخ را نيز بايد همچون تشكيلاتي آشوبي در نظر گرفت، كه در آن شتاب به خطي بودن پايان مي دهد Ùˆ تلاطمي كه در اثر شتاب ايجاد شده تاريخ را به طور قطع از پايان خويش منحرف مي سازد، درست همان طور كه چنين تلاطمي معلول‌ها را از علت‌هايشان دور مي كند.”[!!!] نيازي به نقل قول بيشتر نخواهد بود زيرا همان طور كه سوكال Ùˆ بريسمون مي گويند متن بودريار “به تدريج در جهت چرنديات اوج مي گيرد.” آنها بار ديگر توجه ما را به “تراكم بالاي اصطلاحات علمي Ùˆ شبه علمي” جلب مي كنند كه “در جمله‌هايي وارد شده‌اند كه تا جايي كه ما مي‌دانيم عاري از معنا هستند.” جمع‌بندي آنها از بودريار را مي توان درباره هر يك از نويسندگاني كه در اينجا نقد شده اند Ùˆ در سرتاسر آمريكا از عزت Ùˆ احترام برخوردارند معتبر دانست: خلاصه آنكه در آثار بودريار واژگان علمي را به فراواني مي توان يافت، كه با بي‌توجهي محض به معنايشان Ùˆ بالاتر از همه در شرايط متني كه به وضوح با آن بي‌ارتباط هستند به كار رفته اند. آنها Ú†Ù‡ به عنوان استعاره تلقي شوند Ú†Ù‡ نشوند، دشوار مي توان دريافت كه Ú†Ù‡ نقشي ايفا مي كنند، جز آنكه به اظهارنظرهايي پيش پا افتاده درباره جامعه‌شناسي يا تاريخ، نمايي از انديشه عميق ببخشند. …

عينيت در وبلاگ‌ها

عينيت در وبلاگ‌ها

بياييد يک تقسيم‌بندي‌ي دو دسته‌اي از وبلاگ‌ها داشته باشيم:

1-وبلاگ‌هايي که فهم و ارتباط با نوشته‌هاي‌شان نياز به در-متن {وبلاگ، شخص}- قرارگيري ندارند.
2-وبلاگ‌هايي Ú©Ù‡ فهم Ùˆ … نياز به … دارند.

توضيح بيش‌تري مي‌دهم: فرض کنيد وبلاگي وجود دارد Ú©Ù‡ نويسنده‌اش درباره‌ي خاطرات روزانه‌ي خود مي‌نويسند. اگر خاطرات او اندکي هيجان‌انگيز باشد، ممکن است من خواننده مشتاق خواندن‌اش بشوم. اما Ú†Ù‡ وقتي چنان خاطراتي هيجان‌انگيزست؟ به عبارت ديگر،‌ چرا بايد خاطرات فردي براي من جالب باشد؟ ÙŠÚ© حالت اين است Ú©Ù‡ خاطرات او يا به جهان بيروني‌ي آن‌قدر آشکاري اشاره کند Ú©Ù‡ من نيز بتوانم با آن ارتباط برقرار کنم. مثلا اگر کسي به بم رفته باشد Ùˆ از زلزله‌ي بم بنويسد، مسلم است Ú©Ù‡ من خواننده آن را با ولع مي‌خوانم – مخصوصا اگر قبل‌اش پنجاه گزارش مشابه نخوانده باشم. حالت ديگر اين است Ú©Ù‡ خاطرات او به آن بخش جهان دروني‌ي او اشاره کند Ú©Ù‡ بدون نياز به داشتن انديشه‌ي مشترک، من نيز مي‌توانم آن را درک کنم Ùˆ در ضمن، آن بخش نيز هيجان‌انگيز باشد. فرضا او مي‌تواند خاطرات اروتيک بنويسد (مشابه اين همه وبلاگ سکسي‌ي فارسي. در ضمن کاري ندارم چنين کاري اخلاقي‌ست يا خير). اما اگر او درباره‌ي اين‌ها خاطره ننويسد، بلکه خاطرات متعادل Ùˆ نه چندان عجيب Ùˆ غريبي داشته باشد –مثلا خاطرات روزانه‌ي مدرسه، مسافرت‌اش به شمال کشور (Ú©Ù‡ چيز عجيبي براي من نوعي نيست. لازم است توجه کنيد Ú©Ù‡ اگر درباره‌ي خاطرات سفرش به هاوايي بنويسد، وضع فرق مي‌کند چون مثلا من تا به حال آن‌جا را نديده‌ام)- آن‌گاه تنها در حالتي من علاقه‌مند خواندن وبلاگ‌اش مي‌شوم Ú©Ù‡ بتوانم او را به عنوان ÙŠÚ© انسان کامل Ùˆ آشنا –و نه مشتي کلمه- ببينم. اين در دو حالت رخ مي‌دهد: يا با استمرار خواندش وبلاگ‌اش (Ùˆ در نتيجه ساخت موجودي مجازي در ذهن‌ام. اين مورد البته بسيار جالب است براي‌ام) Ùˆ يا ديدن خود شخص او (دوست هم دانشگاهي‌ام باشد). اين مورد آخر،‌ همان چيزي‌ست Ú©Ù‡ در بند 1 به آن اشاره کردم Ùˆ بقيه‌ي موارد (خاطرات بم،‌ ماجراي اروتيک،‌ سفر هاوايي Ùˆ …) بخشي از بند 2 تقسيم‌بندي‌ي من است.
اما به نظرم موارد مهم ديگري نيز مي‌تواند در بند 2 جاي بگيرد. در اين بند، من، خواننده را بي‌نياز از در-متن وبلاگ يا شخص بودگي قرار داده‌ام. يکي از موارد چنين بي‌نيازي‌اي اين است که آن‌چه نوشته مي‌شود به ذات دروني‌ي افراد ارجاع داده شود (نوشته‌هاي اروتيک) و مورد ديگر اين است که به وقايع و مفاهيم عيني ارجاع داده شود. نمونه‌ي وقايع عيني، زلزله‌ي بم بود که هر ايراني‌اي از آن با خبر شده بود و مي‌توانست از متن اجتماعي (و نه متن وبلاگي يا فردي) براي فهميدن آن استفاده کند. حالا بيش‌تر به اين نوع وبلاگ‌ها مي‌پردازم.
تنوع چنين نوع وبلاگ‌هايي مي‌تواند به تعداد مفاهيم Ùˆ وقايع عيني باشد. به عنوان مثال، وبلاگ‌هاي خبري،‌ وبلاگ‌هاي تحليل اخبار {سياسي، اجتماعي Ùˆ …}ØŒ وبلاگ‌هاي {علمي، فلسفي}ØŒ وبلاگ‌هاي تکنولوژيکي، وبلاگ‌هاي جهان‌گردي Ùˆ … از اين نوع‌اند. براي فهم اين‌ها نيازي به قرار گرفتن در متن خيلي خاص Ùˆ شخصي‌اي نيست Ùˆ کافي است انساني زنده به علاوه‌ي اندکي آگاهي در زمينه‌ي خاصي باشيد تا بتوانيد از آن‌ها استفاده کنيد. يعني لازم نيست شخص X را بشناسيد تا وبلاگ‌اش را بفهميد، بلکه فرضا تنها کافي‌ست بدانيد فلاني رييس‌جمهور فلان کشورست تا از وبلاگي خبري بهره ببريد، يا اين‌که HTML Ùˆ XML Ùˆ … چيست تا از وبلاگي درباره‌ي تکنولوژي‌ي وب سر در بياوريد (اگر کسي گمان مي‌کند زيادي سهل‌گيرانه برخورد کرده‌ام – Ùˆ مثلا تکنولوژي‌ي کامپيوتر چيزي بيش از اين‌هاست- مرا ببخشايد!!). وبلاگ‌هايي با محتواي عيني، ويژگي‌ي منحصر به فردي دارد Ùˆ آن هم اين است Ú©Ù‡ مي‌توانند در گفتمان جهاني شرکت کنند. خاطرات من نوعي هيچ اهميتي براي جهان ندارد، اما نوشته‌هاي احتمالي‌ي من درباره‌ي سفرهاي دور دنياي‌اي –اگر به سياق نه چندان شخصي نوشته شده باشد- به درد خيلي‌هاي ديگر ممکن است بخورد (دوستان‌ام مي‌توانند اين‌جا اعتراض کنند!!)ØŒ Ùˆ يا نوشته‌هاي ÙŠÚ© وبلاگ علمي ممکن است به کار همه‌ي افرادي Ú©Ù‡ در آن زمينه‌ي علمي کار مي‌کنند بيايد.
خب … اگر اين دسته‌بندي‌ي مرا قبول کنيد اکنون مي‌توان نگاهي به وبلاگ‌هاي دور Ùˆ بر انداخت Ùˆ ديد چقدر در اين طيف جاي مي‌گيرند. به نظرم اکثر وبلاگ‌ها جزئي از همان “بند 1” محسوب مي‌شوند. باز هم به نظرم (چون تحقيق علمي‌اي نکرده‌ام)،‌ پس از جنبش اوليه‌ي وبلاگ‌ها فارسي Ú©Ù‡ سعي در ماهيت‌سازي براي خود داشتند،‌ يورش حجم عظيم نسل بعدي‌ي وبلاگ‌ها –که با تاسيس سرويس www.persianblog.com شروع شد- به شدت وبلاگ‌ها را شخصي کرد Ùˆ زمان لازم براي ايجاد تنوع Ùˆ گوناگوني را از بين برد. اکثر وبلاگ‌هاي فارسي به شدت شخصي هستند Ùˆ با اين‌که با چنين شخصي بودني اصلا مشکلي ندارم (Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ از مزيت‌هاي وبلاگ‌ها را به خاطر همين امکان اين همه شخصي بودن‌شان مي‌دانم)ØŒ اما به اعتقادم جنبشي در تاسيس وبلاگ‌هاي با محتواي عيني بايستني‌ست.
پي نوشت: اگر موافق نوشته‌هاي بالا هستيد، لزومي به خواندن آن‌چه در زير مي‌آيد نيست. اما اگر نيستيد يا اگر کنجکاويد تحليلي دقيق‌تر بر ادعاهاي‌ام ببينيد، آن‌گاه به چند سطر زير نيز نگاهي بيندازيد:

اولين ادعاي‌ام،‌ تقسيم وبلاگ‌ها به دو دسته‌ي مختلف است. آيا اين تقسيم‌بندي، جامع و مانع است؟ به دليل آن‌که آن دو دسته، متناقض هم هستند –با فرض باور به منطق کلاسيک- آن‌گاه حالت ديگري پيش نمي‌آيد. يعني اين دو مجموعه، همه‌ي وبلاگ‌ها را مي‌پوشاند. اما ناگفته نماند که چنين تقسيم‌بندي‌اي به‌ترست تعميم فازي يابد. اين‌که چگونه اين تعميم را انجام دهيم،‌ خيلي مشخص نيست،‌ اما چنين موردي پيش‌نهاد مي‌شود:
فازي‌بودن (Fuzziness) در دو سطح رخ مي‌دهد: سطح هر پيام (پست) و کل وبلاگ. يک نوشته‌ي مجزا، مي‌تواند درجه‌اي از عينيت و يا فرديت را داشته باشد. اين اولين فازي‌بودگي‌ي ماجراست. مرحله‌ي بعد،‌ کل وبلاگ است. يک وبلاگ مي‌تواند داراي پست‌هاي خيلي شخصي و پست‌هاي کاملا قابل فهم براي بقيه باشد. مي‌توان تابع عينيت بر حسب زمان يک وبلاگ را تعريف کرد. حال اگر بخواهيم بعد زمان را از حذف کنيم (چون مثلا مي‌خواهيم بگويم ضدخاطرات وبلاگي است با فلان درجه‌ي عينيت و نه اين‌که ضدخاطرات در فلان تاريخ عيني بود و در فلان تاريخ ديگر کاملا شخصي)، به ناچار درجه‌ي عدم قطعيت‌مان زياد مي‌شود و اين مي‌تواند به صورت عدم قطعيت امکاني فازي (possibility) در نظر گرفته شود. روش ديگر توصيف، استفاده از مجموعه‌ي فازي‌ي مرتبه دوم است. البته به نظرم تا وقتي مساله‌ي خاص مورد بررسي‌اي نداشته باشيم (مثلا نخواهيم اندازه‌گيري‌اي انجام دهيم)، همين توصيف کلي و کيفي کفايت مي‌کند.
ادعاي مهم ديگرم‌، “بايستني بودن” تاسيس وبلاگ‌هايي با محتواي علمي‌ست. اين حرف،‌ البته، بي‌معناست. تا جايي Ú©Ù‡ مي‌دانم، هيچ دليلي براي “بايستن” هيچ امري وجود ندارد مگر اين‌که پيش از آن گزاره‌هايي از جنس “بايد” در اختيار داشته باشيم Ùˆ آن گزاره‌ها حداقل خيلي راحت قابل دست‌رس نيستند Ùˆ به نظر مي‌رسد تنها ناشي از ÙŠÚ© “انتخاب” يا به‌تر بگويم، “ايمان” هستند. به هر حال، گزاره‌ي فعلي‌ي من هم در صورتي درست است Ú©Ù‡ به چنين [فرا]روايتي[هايي] باور داشته باشيم:
-“انسان بايد به حداکثر بازدهي برسد.”
-“بازده يعني حجم بيش‌تر Ùˆ برتر اطلاعات Ùˆ دانش.”

و آن‌گاه مي‌توان امکان درست بودن گزاره‌ام را در نظر گرفت.

شکارچيان در راه‌اند: تحليلي بر کامنت شبح

شکارچيان در راه‌اند: تحليلي بر کامنت شبح

[چندي پيش، شبح نقل قولي از “نظم گفتار” ميشل فوکو آورده بود. در کامنت‌هاي آن پست، بحثي درگرفته بود Ú©Ù‡ به نظرم لازم آمد درباره‌اش توضيح بدهم. با اين‌که معمولا علاقه‌اي به اين‌گونه درگيري‌ها ندارم،‌ اما اين‌بار نتوانستم اجتناب کنم Ùˆ حاصل ناپرهيزي‌ام، نوشته‌ي زير شد. مي‌خواستم ابتدا اين را در همان کامنت‌داني‌ي شبح بگذارم،‌ اما هر Ú†Ù‡ کردم نشد. پس آن را در اين‌جا مي‌گذارم با اين نيت اضافه Ú©Ù‡ از آن‌جا Ú©Ù‡ چنين نوع گفتمان‌هاي دعواگونه‌اي معمول بسياري از گفتگوهاي‌مان بوده است (Ùˆ خواهد بود)ØŒ

Read More Read More

تاملاتي بيش‌تر درباره‌ي لذت‌جويي

تاملاتي بيش‌تر درباره‌ي لذت‌جويي

به نظر مي‌رسد لذت‌جويي معادل با يک مساله‌ي multi-objective optimization باشد.
و ابتذال (به معناي دقيق کلمه)، گيرافتادن در يک اکسترمم محلي باشد، مگر اين‌که فرض کنيم عامه‌ي مردم حداکثر لذت ممکن را از زندگي مي‌برند.

مايل‌ام بيش‌تر توضيح دهم: مي‌توان سيستم عصبي را به بخش‌هاي مختلفي تقسيم کرد Ú©Ù‡ هر کدام‌شان کارکرد(هاي) ويژه‌اي دارند (به هر کدام از اين بخش‌ها “عامل” (agent) مي‌گويم). هر کدام از اين عامل‌ها مي‌بايست رفتاري از خود نشان دهند تا Ú©Ù„ سيستم بدن انسان پايا بماند. براي انجام چنين کاري، آن‌ها توسط محرک‌هايي Ú©Ù‡ در اختيار دارند سعي در تنظيم يا تامين خروجي‌ي مورد نظرشان دارند. گاهي آن‌ها به سادگي مي‌توانند به هدف‌شان برسند Ùˆ گاهي نياز به هم‌کاري با ديگر عامل‌هاي بدن دارند. مثلا اگر دست ضربه‌اي ببيند، آن‌گاه عامل‌هايي از سيستم عصبي فورا واکنش نشان مي‌دهند Ùˆ باعث عقب کشيده‌شدن‌ دست مي‌شوند. در بعضي از موارد –مخصوصا رفتارهاي بازتابي- اين رفتار نيازي به بهره‌گيري از عامل‌هاي ديگر ندارد. اما بعضي اوقات، مکانيزم‌هاي ديگري نيز فعال مي‌شوند Ùˆ به آن عامل براي حفظ بقا Ùˆ پايداري‌ي سيستم Ú©Ù…Ú© مي‌کنند. فرضا اگر شخص تصور کند Ú©Ù‡ ضربه‌ ممکن است ادامه داشته باشد، مي‌بايست رفتار پيچيده‌تري انجام دهد: مثلا فرار کند (چون لابد دوستي بنا به کتک‌زدن‌اش کرده است). براي چنين کاري، نيازست Ú©Ù‡ عضلات پاي‌اش فعال شوند، ضربان قلب‌اش بالا رود Ùˆ … . شايد بتوان گفت Ú©Ù‡ مجموعه‌ي شواهد جمع شده از طريق سنسورهاي مختلف، لازم مي‌دارد تا فرد به تحرک واداشته شود Ùˆ براي چنين کاري، عامل‌هايي در مغز -مثلا آن‌اي Ú©Ù‡ کنترل ترس را برعهده دارد (البته به فرض وجود چنين چيزي به اين صورت مستقيم)- فلان عامل ديگر را Ú©Ù‡ باعث ترشح آدرنالين مي‌شود تحريک مي‌کند. کاري ندارم Ú©Ù‡ اين رفتارها دقيقا چگونه ايجاد مي‌شوند چون نه در حوزه‌ي تخصصي‌ي من است Ùˆ نه اهميت چنداني براي اين موضوع دارد. نکته‌ي مهم در اين است Ú©Ù‡ براي انجام رفتاري، عامل‌اي از مغز گاهي مي‌تواند به تنهايي نيازش را برطرف کند Ùˆ گاهي نياز به به‌کارگيري‌ي ديگر قسمت‌ها دارد. شق دوم را باز به دو دسته تقسيم مي‌کنم: حالت‌اي Ú©Ù‡ چندان ارادي نيست Ùˆ حالت ارادي. مثال حالت اول،‌ همان ترس Ùˆ ترشح آدرنالين است، اما براي مثال حالت دوم مي‌توانم به رفع گشنگي اشاره کنم. تفاوت اين دو در چيست؟ شايد تفاوت در پيچيدگي‌ي رفتاري‌ي دومي باشد. مي‌بايست رفتارهاي زيادي انجام داد تا چنين نوع مساله‌اي حل شود Ùˆ معمولا بخش‌هايي از اين رفتارهاي پيچيده Ùˆ چند مرحله‌اي، به صورت به کارگيري از عامل‌هاي تصميم‌گيري‌ سطح خودآگاه Ùˆ سمبوليک انسان نمود پيدا مي‌کند. به نظرم چنين نوع رفع نيازهاي عامل‌هاي مغزست Ú©Ù‡ تامين‌شان مايه‌ي “لذت” Ùˆ کم‌بودشان باعث “نياز” مي‌شوند. البته خود به اين مساله Ø´Ú© دارم Ú©Ù‡ آيا مرز خيلي مشخصي براي اين‌که Ú†Ù‡ چيزي لذت است Ùˆ Ú†Ù‡ چيزي نيست، وجود دارد يا خير. اما جدا از اين‌ها، مي‌خواستم نشان دهم لذت تامين نياز، رفتارهاي (دروني) پيچيده Ùˆ چند مرحله‌ايست Ùˆ به همين دليل ما ÙŠÚ© نوع لذت نداريم، بلکه انواع مختلفي داريم Ú©Ù‡ هر کدام به عاملي از مغز وابسته‌اند.
دليل اين‌که لذت‌جويي و کسب حداکثر لذت را معادل مساله‌اي multi-objective optimization دانستم، دقيقا همين بود. در چنان مساله‌اي، ما توابع مختلفي داريم که هر کدام‌شان اکسترمم‌هاي مجزايي دارند. هدف، بهينه‌سازي‌ايست که تا حد ممکن به حد بهينه‌ي همه‌ي آن‌ها نزديک شود. کسي که مي‌خواهد حداکثر لذت را ببرد، مي‌بايست باعث تامين نياز چندين و چند عامل مختلف مغز بشود. توجه به اين‌که ممکن است با بهينه کردن يکي از آن توابع (نيازها)،‌ ميزان برآورد شدن بقيه‌ي توابع کم شود،‌ اهميت دارد. چه مي‌توان کرد؟
البته من آشنايي چنداني با multi-objective optimization ندارم،‌ اما اگر خيلي کلي بگويم راه حلي Ú©Ù‡ در نظر مي‌گيرند، تعريف تابعي است Ú©Ù‡ برآيندي است از ميزان تامين شدن هر کدام از objectiveها. مثلا جمع وزن‌دار آن‌ها، با انواع قيدهايي Ú©Ù‡ مي‌توانند سخت يا نرم باشند (من هميشه طرف‌دار قيدهاي نرم بوده‌ام!) Ùˆ يا توابع غيرخطي‌اي از ميزان تامين شدن آن‌ها مثل نرم بي‌نهايت (Ú©Ù‡ مثلا در حوزه‌ي کنترل،‌ مثال معروف‌اش، تابع هزينه Hinf است) يا چيزي از آن دست. به هر حال لازم است تابعي داشته باشيم Ú©Ù‡ داراي رابطه‌ي ترتيب باشد. لذت‌ها هم همين‌گونه‌اند. اگر بخواهيم حداکثر لذت ممکن را ببريم،‌ حتي اگر فرض کنيم ميزان ÙŠÚ© لذت را به گونه‌اي بتوان به صورت کمي درآورد (مثلا ميزان زماني Ú©Ù‡ صرف تامين آن لذت شده است، يا ميزان انرژي‌اي Ú©Ù‡ صرف آن مي‌شود Ùˆ … . اين‌ البته مساله‌ي بسيار مهم Ùˆ شک‌پذيري‌ست) نمي‌توان خيلي راحت تصميم گرفت بيش‌تر لازم است به کدام لذت بپردازيم. دقيقا بايد مانند مساله‌ي MOO،‌ تابعي با رابطه‌ي ترتيب انتخاب کنيم. مثلا مي‌توان تابعي وزن‌دار انتخاب کرد Ùˆ به بعضي از لذت‌ها بيش‌تر اهميت داد،‌ يا مثلا شرط کنيم Ú©Ù‡ بعضي از لذت‌ها حتما بايد از حدي بيش‌تر باشند Ùˆ بقيه نيز با شيوه‌اي ديگر –مثلا به صورت وزن‌دار- تامين شوند، يا فرضا نگذاريم هيچ لذتي کم‌تر از اندازه‌اي شود. اين‌که چگونه اين‌ها را بايد انتخاب کنيم (يا اين‌که چگونه انتخاب مي‌شوند)ØŒ مساله‌ي مجزايي است Ú©Ù‡ به “بافت” (context) حل چنين مساله‌اي برمي‌گردد. بعدا بيش‌تر درباره‌اش مي‌نويسم، اما فقط لازم است اشاره کنيم Ú©Ù‡ چنين موضوعي خيلي شبيه به همان بحث‌هاي اخلاق عيني Ùˆ حقيقت Ùˆ … مي‌شود. درباره‌اش خواهم نوشت.

لذت‌جويي

لذت‌جويي

به نظر مي‌رسد لذت‌جويي معادل با يک مساله‌ي multi-objective optimization باشد.
و ابتذال (به معناي دقيق کلمه)، گيرافتادن در يک اکسترمم محلي باشد، مگر اين‌که فرض کنيم عامه‌ي مردم حداکثر لذت ممکن را از زندگي مي‌برند.

درباره فلسفه اسلامي (از پويان)

درباره فلسفه اسلامي (از پويان)

[در ادامه‌ي نوشته‌ي قبلي‌ام درباره‌ي افلاطون، پويان عزيزم لطف کرد Ùˆ نوشته‌اي را Ú©Ù‡ مي‌بينيد براي‌ام کامنت گذاشت. دل‌ام نيامد چنين چيزي در کامنت‌ها بماند، Ú©Ù‡ هم به درد من مي‌خورد (پس به‌ترست جلوي چشم‌ام باشد)ØŒ Ùˆ هم مفيد خواننده‌ي تعقيب‌کننده‌ي احتمالي موضوع خواهد بو�. ÙŠÚ©ÙŠ دو تغيير Ú©ÙˆÚ†Ú© در متن پويان انجام داده‌ام Ú©Ù‡ صرفا تصحيح اشتباهات تايپي بوده است. در ضمن نوشته‌ي پويان يادآوري کرد Ú©Ù‡ خيلي لازم است بخوانم! هممم … !]

سلام. لابد بايد تبريک بگم واسة دوباره نوشتنت… فکر کنم بيشتر به خودم! 🙂 در اينکه فلاسفة اسلامي از فلسفة يوناني اخذ شده Ø´Ú©ÙŠ نيست. (اينکه مسلمانها آثار فلوطين را خوانده‌اند Ùˆ او را با افلاطون اشتباه گرفته‌اند هم به نظرم چندان اهميتي نداشته باشد! امّا فکر عرفاني فلوطين در آراي مسلمانها راه پيدا کرد… بهرحال مسلمانها ارسطوزده هستند Ùˆ نه افلاطون زده!) به نظرم خيلي هم روا نباشد Ú©Ù‡ بگوييم فلسفة اسلامي نداريم (اشکالي هم ندارد اسمش را کلام بگذاريم.) ولي بهرحال مثلاً جنس صحبتهاي امام علي در جنگ صفين با يارانش فلسفه است به نظرم. خيلي گذرا، مأمون (واقعاً براي مخالفت با ائمه؟) در ترويج فکر فلسفي مؤثر بوده. وجود متکلّمين معتزله، اشاعره Ùˆ شيعه Ùˆ مشّائيها (مثل الکن�ي Ú©Ù‡ همه چيز زير سر اوست Ú©Ù‡ ارسطو را به عربي برميگرداند Ùˆ اعلام ميکند Ú©Ù‡ با دين در تناقض نيست! – يا فارابي Ú©Ù‡ ارسطو Ùˆ افلاطون را آشتي ميدهد: الرأي بين الآراء الحکيمين (ØŸ) – يا بوعلي Ùˆ ابن مسکويه Ùˆ ديگران) Ùˆ نيز فيلسوفان مستقل‌تر (مثل رازي Ú©Ù‡ نبوت را نميپذيرفت يا ابوالعلاي معرّي – Ú©Ù‡ با شوپنهاور قياسش کرده اند Ùˆ …) يا کساني Ú©Ù‡ فلسفه‌شان عرفاني‌تر است (مثل ابراهيم ادهم يا رابعة عدويه (اصطلاحاً اصحاب اراده) Ú©Ù‡ با رواقيون قابل قياس‌اند Ùˆ تا اندازه‌اي به نظرم حتي با اگزيستانسياليستهاي جديد) همينطور اصحاب نور (از همه مهمتر شيخ اشراق سهروردي) Ùˆ حتي ضد فلسفه‌ايهايي مثل غزّالي (Ú©Ù‡ 7 مورد شرک Ùˆ سه مورد کفر در فلسفة اسلامي يافت!) ثابت ميکند Ú©Ù‡ چيزي از جنس فلسفه وجود دارد. امّا چرا فلسفة اسلامي رشد نکرد؛ شايد جوابهاي سريعي بشود داد؛ امّا واقعيت اين است Ú©Ù‡ نميدانم! تنها اينرا ميدانم Ú©Ù‡ اينجور فلسفه دست Ú©Ù… از زمان ملاصدرا به بعد (همزمان با دکارت ميشود ديگر؛ نه؟) درجا زده است…
آهان! هدفم از نوشتن اينهمه، گفتن اين بود که فلسفة غرب خيلي خوب با آراي اسلامي جفت و جور ميشد. مثلاً بوعلي و فارابي که ارسطو را با هيأت بطلميوس و قرآن موافقت دادند. يا مدينة فاضلة فارابي فرض کن. حتي شيخ اشراق که از فلسفة ايران باستان (اين هم خودش شد يک مسأله!) بيشتر متأثر بوده، حرف افلاطون و هرمس را به ميان ميکشد.
فکر کنم خيلي حرف زدم Ùˆ خيلي پراکنده گفتم 🙂 فقط اينکه خواندن دورة آثار افلاطون را با ترجمة لطفي پيشنهاد ميکنم… واقعاً آدم ميماند حيران Ú©Ù‡ اينها چطور اينجوري فکر ميکردند؟!

افلاطون

افلاطون

فعالانه خواندن، البته، اندکي سخت است و خيلي وقت‌ها حوصله‌ي چنان کاري را ندارم: کاغذي براي اثبات مجدد فرمول‌هاي کتاب‌هاي رياضي‌گون، مدادي براي حاشيه‌نويسي بر کتاب‌هاي فلسفي و ادبي و يا حتي نوشتن ايده‌ي داستاني در دفترچه‌ي يادداشتي. هم‌چنين است نوشتن درباره‌ي همه‌ي اين‌ها به صورتي مجزا و کلي. از طرف ديگر، اما، چنين کاري کيف دارد: مي‌داني که بسيار بيش‌تر ياد مي‌گيري و چيزهاي بيش‌تري کسب مي‌کني، هنگام خواندن در فرآيند آفرينش موازي‌اي شرکت مي‌کني (خواننده نه به عنوان بستري براي به خاطرسپاري‌ي نوشته‌هاي ديگري، و نه حتي تنها به عنوان هم‌کار فرآيند خلق که به عنوان مولف اثري موازي) که بسيار لذت‌بخش است. همين مي‌شود که گاهي مصمم مي‌شوم با کتابي اين‌گونه رفتار کنم: فعالانه بخوانم‌اش. و اين‌بار قرعه به نام کتاب فلاسفه بزرگ (برايان مگي) افتاد.
اين کتاب که نسخه‌ي انگليسي‌اش The Great Philosophers: An Introduction to Western Philosophy نام دارد، مجموعه‌ي مصاحبه‌هايي‌ست که برايان مگي (Bryan Magee) با عده‌اي از صاحب‌نظران فلسفه درباره‌ي فلاسفه‌ي گذشته انجام داده است. اين مصاحبه‌ها در اصل به صورت تلويزيوني و براي BBC انجام شده است و به طور هم‌زمان به صورت کتاب نيز منتشر شده. ترجمه‌ي فارسي‌ي کتاب توسط عزت‌الله فولادوند انجام شده و تا جايي که خوانده‌ام،‌ به نظرم ترجمه‌ي خوبي مي‌آيد.
اين کتاب شامل 15 مصاحبه‌ي مختلف است که هر کدام به يک فيلسوف يا دوره‌ي فلسفي اختصاص داده شده است. انتخاب‌ها به نظرم کاملا کليدي و مناسب است: افلاطون، ارسطو، فلسفه‌ي قرون وسطا (سنت آگوستين،‌ توماس آکويناس)، دکارت، اسپينوزا و لايب‌نيتز، لاک و بارکلي، هيوم، کانت، هگل و مارکس، شوپنهاور، نيچه، هوسرل و هايدگر و فلسفه‌ جديد اصالت وجود، پيروان آمريکايي مکتب اصالت عمل، فرگه و راسل و منطق جديد، و در نهايت ويتگنشتاين. خوبي‌اش اين است که فلاسفه‌ي جديد هم تا حدي پوشش داده شده‌اند – با اين‌که مايل بودم مصاحبه‌هاي بيش‌تري درباره‌ي معاصران مي‌داشت (شايد مثلا فعلا دل‌ام اين‌ها را بخواهد: کارناپ و پوزيتيويست‌هاي منطقي، پوپر،‌ و هم‌چنين کساني چون جان سرل (Searle) و دنيل دنت (Dennett) و فلاسفه‌ي ذهن مشابه، و حتي سارتر با وجود اين‌که خود من به شخصه او را به عنوان فيلسوفي اصيل باور ندارم). مقدمه‌پردازي کافي‌ست، برسيم به حاشيه‌نويسي‌هاي‌ام.

افلاطون
مصاحبه شونده: مايلز برن‌ييت (Myles Burnyeat).
چندان از فيلسوف‌هاي يونان باستان نمي‌دانم. در واقع، تا پيش از خواندن ÙŠÚ©ÙŠ دو فصل اين کتاب،‌ مطالعه‌شان را بي‌هوده مي‌دانستم. اکنون، اما وضع فرق کرده است. براي‌ام جالب‌تر شده‌اند Ùˆ به طور خاص به دليل فکر درخشان‌شان. بسياري از مسايلي Ú©Ù‡ مطرح کرده‌اند،‌ کماکان حل‌نشده‌اند Ùˆ با وجود آن‌که شايد صورت بيان سوال‌شان، دقيقا آن چيزي نيست Ú©Ù‡ در اين روزگار بايد باشد، اما درست همان سوال‌هايي‌ست Ú©Ù‡ مي‌بايست پرسيده شوند. در ضمن، از توصيف مباحثات سقراطي هم خوش‌ام آمد Ùˆ به نظرم چيزي‌ست Ú©Ù‡ نبايد در اين روزگار از دست داد (درست به همين دليل، از انبوه تاييدهاي سرتکان‌دهنده در حين سخنراني‌ها خوش‌ام نمي‌آيد). براي‌ام سوال‌برانگيزست Ú©Ù‡ آدم‌هاي آن دوره آيا واقعا مي‌توانستند فکر کنند يا نه. تعجب مي‌کنم Ú©Ù‡ مي‌بينم آن‌ها هم به نظر مي‌رسد کمابيش شبيه ما مي‌انديشيدند. ريشه‌ي تعجب‌ام به کارهاي جوليان جينز مربوط مي‌شود Ú©Ù‡ به گمان‌ام قبلا جايي توضيح‌اش داده بودم. اما خلاصه بگويم، او اعتقاد داشت Ú©Ù‡ پديده‌ي خودآگاهي‌ي انسان‌ها، چندان قديم نيست به طوري Ú©Ù‡ مثلا مي‌توان به خودآگاهي‌ي انسان‌هاي دوراني Ú©Ù‡ هومر توصيف‌شان مي‌کند (جنگ تروا،‌ خدايان باستاني Ùˆ …) Ø´Ú© کرد (اين‌که خودآگاهي چيست، سوال ديگري‌ست. اما اگر کسي پس از خواندن چند جمله‌ي اخيرم با خود گفت “اين يارو داره Ú†ÙŠ مي‌گه؟ من قبول‌ش ندارم!” خودآگاه است Ùˆ اگر گفت “بله سرورم! اين يارو رو بايد کشت!” ناخودآگاه است). هميشه اين مساله Ú©Ù‡ انسان‌ها چگونه فکر مي‌کنند براي‌ام سوال‌برانگيز Ùˆ فکر کردن آن‌ها نيز تعجب‌برانگيز بوده است. بگذرم …
نکته‌ي جالب ديگر،‌ شباهت بسيار زياد شالوده‌ي فلسفه‌ي اسلامي با فلسفه‌ي شخصي چون سقراط (يا افلاطون) است. با اين‌که من چندان چيزي از فلسفه‌ي اسلامي نمي‌دانم (مطالعه‌ي مجزايي نداشته‌ام)ØŒ اما اگر انديشه‌ي پشت گزاره‌هاي کتاب‌هاي ديني‌ي مدرسه Ùˆ گفتارهاي استادهاي معارف Ùˆ … دانش‌گاه به علاوه‌ي حرف‌هاي هر از چند گاهي‌ي آخوندهاي تلويزيوني را نمونه‌اي قابل قبول از فلسفه‌ي اسلامي بدانيم،‌ آن‌گاه شباهت‌هايي به نظرم مي‌رسد. در واقع جمله‌ي “ممکن نيست به آدم خوب، Ú†Ù‡ در اين دنيا Ùˆ Ú†Ù‡ بعد از مرگ، هيچ‌گونه آسيبي برسد” يا “ظلم به خود ظالم ضرر مي‌زند Ùˆ عدل به خود شخص عادل سود مي‌رساند” جمله‌هايي شيک از فلسفه (عرفان؟) اسلامي‌ست (مضمون اين جمله‌ها،‌ به ترتيب در دفاعيه Ùˆ گورگياس آمده است). به عبارت ديگر، خواندن چنين چيزي را من در کتاب ديني‌ي دوم دبيرستان انتظار مي‌کشم Ùˆ نه نوشته‌اي از Ù‡Ú¯Ù„ Ú©Ù‡ به نظرم بعيد مي‌رسد تاکنون راهي به فلسفه‌ي اسلامي برده باشد (مثلا من تاکنون در متون ديني‌ي اسلامي، ديالکتيک خير Ùˆ شر نديده‌ام Ùˆ رابطه‌ي آن دو هيچ‌گاه زايشي نبوده است. مثلا در قرآن، هميشه خير است Ú©Ù‡ بر شر برتري مي‌يابد). البته چنين چيزي چندان هم عجيب نبود. اين واقعيتي تاريخي‌ست Ú©Ù‡ فلسفه‌ي اسلامي بر پايه‌ي فلسفه‌ي يوناني (کدام فلسفه‌اش؟) برپا شده است. اين را حتي به شخصه از معلم درس اخلاق اسلامي‌ام پرسيده‌ بودم Ùˆ او نيز همين را تاکيد کرده بود. چند سوال براي‌ام پيش مي‌آيد:
• چرا فلسفه يوناني بستر فلسفه اسلامي شد؟ به دليل سازگاري‌ها بوده است يا نياز اسلام به داشتن زمينه‌اي قوي در فلسفه. در مورد اولي قضاوت نمي‌کنم، اما مي‌توان گفت فلسفه يوناني،‌ تنها انتخاب بوده است چون احتمالا فلسفه‌ موثر ديگري براي گرته‌برداري وجود نداشته است. نمي‌دانم فلسفه‌ اسلامي دقيقا توسط چه کساني پايه‌ريزي شده است (امام صادق؟ ابن سينا؟ ملاصدرا؟ محمد غزالي؟)، اما به نظرم بعيد مي‌آيد تغييرات بنيادي‌اي پس از قرن ده‌ام هجري –حدود عصر روشن‌گري اروپا- داشته باشد. پيش از آن هم به نظرم فلسفه‌ي غرب غني‌تر از باقيمانده‌ي ميراث يونانيان نبوده است و اگر هم چيزي اضافه مي‌داشت، احتمالا تنها ره‌آوردي در بافت مذهبي مسيحيت بوده است که ورودش به حوزه‌ي مذهبي ديگر، سخت‌تر از ورود انديشه‌اي غيرمذهبي است.
• آيا هم‌چنان مي‌بايست روي چنين پايه‌ي فلسفي‌اي پافشاري کرد؟ به اعتقاد من، خير! اما همان معلم درس اخلاق اسلامي،‌ چنين تداومي را نشانه‌ي ثبات و حقيقت آن مي‌دانست. به نظرم حرف او بي‌هوده بوده است و انديشه‌اي جزمي بيش نيست (اگر نه، چرا طرف سوار هواپيما مي‌شود؟ آخر در فيزيک يونان، اجسام سنگين بايد سريع‌تر از سبک‌ترها سقوط کنند).
• آيا اين تغيير نکردن،‌ واقعا براي اسلام ضرر دارد؟
• آيا مي‌توان از متون اسلامي (يا متون مذهبي)، فلسفه‌اي بيرون آورد؟
• آيا کسي هست که چنين نوع بررسي‌هايي انجام دهد؟

مورد جذاب ديگر براي‌ام، وقتي است که مگي از دوره‌ي مياني افلاطون مي‌پرسد و برن‌ييت، دو نظريه‌ي مهم افلاطون را نظريه مثل و اعتقاد به يادگرفتن به عنوان نوعي يادآوري مي‌داند. نظريه مثل (theory of ideas) چيز جديدي براي‌ام نبود،‌ اما اين دومي تا آن‌جا که يادم مي‌آيد (ياد مي‌گيرم؟) براي‌ام جديد بوده است. اين نظر بيان مي‌دارد که معرفت، پيش از يادگرفتن‌اش به طور ذاتي وجود داشته است ولي در دست‌رس نيست. اما به طريقي (مثلا تجربه کردن يا مباحثه کردن) مي‌توان آن را دوباره به يادآورد. در واقع، معرفت انسان پديده‌اي دروني و ذاتي‌ست. اين در واقع مي‌تواند در کنار نظريه مثل مطرح شود و نفس معرفت را مثالي زايل نشدني بداند که نمود آن‌ها در زندگي انسان از طريق تجربه به صورت در مي‌آيند. با باور چنين چيزي،‌ نظريه مثل نيز باورپذير مي‌شود. چنين گونه باوري البته چندان جديد نيست و نسخه‌هاي مشابه‌اش را –درست همان‌طور که برايان مگي مي‌گويد- در کتاب‌هاي ديني‌مان پيدا مي‌کنيم که بسيار از وجدان ذاتي سخن مي‌راند. در همين رابطه، مگي باز هم مثال‌هايي مي‌زند و ادعا مي‌کند که هنوز هم در فلسفه‌ي جديد چنين نوع باورهايي وجود دارد و نظريه چامسکي را شاهد مي‌آورد (چامسکي معتقد است پردازنده‌هاي تجزيه و تحليل دستور زبان جملات و توليد جملات درست به طور ذاتي در انسان وجود دارد). اين ادعا، به اعتقاد من کاملا درست نيست. وجود ابزارهاي ذاتي معادل داشتن معرفت ذاتي نيست. قبول دارم که معرفت انسان به دنياي اطراف‌اش به دليل نوع ابزارهايي که دارد سمت و سوي خاصي پيدا کرده است (مثلا اگر انسان قدرت بينايي نداشت،‌ معرفت‌اش به صورت گزاره‌هاي تصويري بيان نمي‌شد)، اما وجود اين ابزارها معادل وجود معرفت نيست و معرفت در اغلب موارد اکتسابي است.
نکته‌ي ديگري که در بحث مگي و برن‌ييت به ذهن‌ام رسيد، مساله‌ي فرآيند بحث کردن است. يک مباحثه‌ي نمونه‌ي سقراطي (آن‌گونه که افلاطون بيان‌اش مي‌دارد)،‌ چنين چيزي‌ست:

1-نفر اول، گزاره Pi را پيش‌نهاد مي‌کند.
2-نفر دوم، گزاره‌ي معادل Pi را بيان مي‌دارد (PEi) يا گزاره‌اي درباره‌ي آن مي‌گويد (Qi) و از نفر اول مي‌خواهد درستي‌ي آن را تاييد کند.
3-اگر نفر دوم، معادل‌اي منطقي بيان کرده باشد (PEi) (اين مورد به شدت مورد مناقشه است)،‌ پس نفر اول بايد درستي‌ي آن را تاييد کند مگر اين‌که Pi غلط باشد. در واقع، PEi باعث مي‌شود شخص بتواند به فرم ديگري به آن گزاره نگاه کند و از زاويه‌ي ديگري درستي‌ي آن را محک بزند.
4-اگر نفر دوم، گزاره‌اي درباره‌ي Pi بيان کرده باشد (Qi)، آن‌گاه مساله را اين‌گونه بررسي مي‌کنم: Qi حاصل ترکيب گزاره‌ي R و Pi است. در صورت درست عمل کردن فرد دوم، گزاره‌ي Qi نيز درست است مگر اين‌که يکي از Pi يا R غلط باشد. R چيست؟ [تعبير من] از ديد افلاطون اين است که يا اين يکي از آن گزاره‌هاي درستي‌ست که به صورت معرفت ذاتي در انسان وجود دارد يا اين‌که باور شخص درباره‌ي دنياي اطراف‌اش است که مي‌تواند درست يا غلط باشد. در واقع چنين چيزي Pj محسوب مي‌شود و نياز به بررسي‌اي شبيه بهPi دارد.

آيا چنين روندي باعث رسيدن به حقيقت مي‌شود؟ (پيدا کردن گزاره‌هاي درست) من شک دارم. افلاطون، اما، اين‌گونه مي‌انديشد. او در واقع باور دارد که Rهاي ذاتي وجود دارند و دست‌رسي پذيرند. اما من دليلي براي چنين باوري ندارم چون اصلا اعتقادي به وجودشان ندارم. اين مساله البته دقيقا همان مشکل امکان رسيدن (يا وجود داشتن) حقيقت است که پيش از اين درباره‌اش نوشته‌ام. به نظرم فرآيند مباحثه، در به‌ترين حالت باعث کشف مجموعه‌ي ناسازگار با هم مي‌شود. نکته‌ي جالب براي‌ام، multi-agent بودن چنين فرآيندي است که باعث مي‌شود سيستم در مينيمم محلي نيافتد. مينيمم چه تابعي؟ يک چنين چيزي: تابع بيان‌گر تعداد بررسي‌هاي ممکن روي مجموعه‌اي از گزاره‌هاي بيان‌شده و هم‌چنين مستتر در بافت مباحثه. با مباحثه مي‌توان احتمال گير افتادن در نقطه‌اي که در آن نمي‌توان درستي يا غلط بودن يک گزاره (Pi) را مشخص کرد، کم کرد و شانس تجزيه‌ي گزاره به گزاره‌هاي ديگر (توليد Qi يا PEi) را زياد. به عبارت ديگر، اين روشي گسترده براي حل مساله‌‌ي NP-hard بررسي صدق مجموعه گزاره‌هاست. راه ديگر حل چنين مساله‌اي، نزد خويش انديشيدن است. اما متاسفانه اين‌گونه شانس گيرکردن‌مان زياد مي‌شود. اما تاسف بزرگ‌تر اين است که اکثر ما هيچ‌کدام از اين دو روش را بلد نيستيم.
افلاطون و سقراط بس است!

ادبيات و فلسفه

ادبيات و فلسفه

گاهي حجم حرف‌هايي که مي‌خواي بزني آن‌قدر زياد مي‌شود که از حرف‌زدن بازمي‌ايستي. دو ابزار براي سعي در بيان‌شان در آن شرايط وجود دارد: فلسفه و ادبيات. روي‌کرد فلسفي، روي‌کرد پيچيده‌ايست چون تو مي‌بايست با تمام دقت ممکن حرف‌هاي‌ات را بيان کني و اين دقت رنج‌آورست. روي‌کرد ادبي نيز به همان صورت دردناک‌ست چون لازم‌ست روح خودت را براي زيبايي گفتارت در آن بدمي. اين دو شيوه در خيلي چيزها متفاوت است اما يک ويژگي‌ي مشترک دارد: دردناکي‌شان!

من از فرآيندهاي ANDي خوش‌ام

من از فرآيندهاي ANDي خوش‌ام

من از فرآيندهاي ANDÙŠ خوش‌ام نمي‌آيد: نه يادگيري‌ي آن‌ها ساده است (دوشنبه ÙŠÚ© تز فوق‌ليسانس در اين‌باره خواهيم داشت)ØŒ نه يافتن تکاملي‌ي آن‌ها ساده است (ÙŠÚ© مشکل شناخته شده در combinatorial problemsهايي Ú©Ù‡ با GA حل مي‌شوند) Ùˆ زندگي‌اي Ú©Ù‡ اين‌گونه دچار فروپاشي شود قابل تحمل است. کافي‌ست ÙŠÚ© اشتباه بکني -ÙŠÚ© جز را به اشتباه انتخاب کني- تا خود را در حضيض ببيني. آيا اين‌ها اجتناب‌ناپذيرند؟ دوست داشتم نبودند، اما انگار هستند – تجربه‌اش کرده‌ام.

هيچ چيزي را بيش از

هيچ چيزي را بيش از

هيچ چيزي را بيش از حدي نمي‌توان فهميد،
هيچ چيزي را کم‌تر از حدي نمي‌توان نفهميد،
هيچ حرفي بيش از حدي درست نيست،
هيچ حرفي کم‌تر از حدي غلط نيست،
هيچ چيزي، هميشه صادق نيست.