Browsed by
Category: متفرقه

لب‌خوانی در کتیبه‌ی شوش

لب‌خوانی در کتیبه‌ی شوش

دو کلیپ زیر را ببینید. یکی‌شان از گروه موسیقی‌ی Nickelback است و دیگری از کیوسک.
(امیدوارم دیدن‌اش برای کسان‌ای که عرض‌باند کم‌ای دارند خیلی سخت نباشد.)

Read More Read More

مسابقه‌ی نارسیستی

مسابقه‌ی نارسیستی


اطلاعات بیش‌تر درباره‌ی نقاشی

یک خاطره‌ی نارسیستی از خودتان تعریف کنید!

توضیح تکمیلی: نارسیسم (Narcissism) معادل خودشیفتگی، خودخواهی، خودمحوری Ùˆ خود-* است. معمولا هم گویا برداشت خیلی مثبت‌ای ازش نمی‌شود. اما منظور من الزاما خودشیفتگی‌های بیش از حد نبود. همین‌که روزها موهای‌مان را جلوی آینه شانه می‌کنیم نیز اندکی خودشیفتگی در خود دارد. Ùˆ البته وجود چنین مکانیزم‌هایی برای بقای‌مان در جامعه لازم است. بگذریم … شما تعریف کنید!

حال اگر بپرسید قضیه‌ی این کلمه چیست Ùˆ چرا می‌گوییم نارسیسم Ùˆ نه مثلا “سِلف‌نا-عشقنا” باید بگویم Ú©Ù‡ ماجرا مطابق معمولِ این کلمه‌های عجیب Ùˆ غریب زیر سر اساطیر یونان است Ùˆ ماجراهای عاشقانه‌شان.
جان‌ام برای‌تان بگوید که داستان از این قرار بوده که نارسیسوس پسر خوش‌تیپ و خوش‌گل و خوش بر و بالایی بوده است که راه می‌رفته و جانِ هواخواهان‌اش را می‌گرفته، اما دریغ از یک جو التفات متقابل و محبت متعامل و توجه متعادل!
تا این‌جای‌اش طبیعی است، اما مشکل وقتی پیش آمد که دختر خوش‌گل‌ای -که اسم‌اش را هم به‌تان نمی‌گویم- سر راه نارسیسوس ظاهر می‌شود و محبت نمی‌بیند. دختر مورد نظر در این مورد کمی حساس بود و در نتیجه وردی خواند و کار دست نارسیوس داد کارستان!
از فردای آن روز (بعضی‌ها می‌گویند از همان شب‌اش) نارسیسوس پس از عمری سنگ‌دلی یک‌هو یک دل نه صد دل عاشق شد (یک چیزی در حد و حدود عشق دخترهای ۱۶ ساله). عاشق کی؟ مگر این مسابقه نیست؟ پس گزینه‌ی مناسب را انتخاب کنید (نمره‌ی منفی هم دارد):

۱) دختر مورد نظر
۲) دختر هم‌سایه
۳) پسر زئوس
۴) مادرش
۵) بچه‌اش
۶) همه
۷) هیچ‌کدام!

بگذارید گزینه‌ها را با هم بررسی کنیم:

۱) این گزینه درست نیست. این زئوس بود که عاشق دختر مورد نظر شد و مطابق معمول اصول اخلاقی را زیر پا گذاشت. در ضمن قضیه‌ی زئوس یک نمه پیش از این ماجراها بود و با این‌که بی‌تاثیر نبوده، اما گزینه‌ی صحیح هم نیست.
۲) اسکندر عاشق دختر هم‌سایه شد و نه نارسیسوس.
۳) هکوبا (Hecuba) عاشق پسر زئوس شد و نه نارسیسوس!
۴) ادیپ!
۵) استغفرالله!
۶) نوچ!

پس از بررسی‌ی ۶ گزینه‌ی پیش و نشان‌دادن نادرستی‌شان، چاره‌ای نمی‌ماند جز این‌که گزینه‌ی ۷ را انتخاب کنیم. توجه کنید که این راه‌حل تستی بود و در امتحان تشریحی قابل پذیرش نیست.
پاسخ درست تشریحی چنین چیزی است: “سزای نارسیسوس این بود Ú©Ù‡ عاشق عکسِ خودش در یک برکه‌ی آب بشود!”. بعدها به دلایل اسطوره‌شناختی (Ú©Ù‡ خارج از حوصله‌ی بحث است)،‌ نارسیسوس به یک Ú¯Ù„ تبدیل شد! چطوری‌اش بماند.

نکته: اطلاعات اسطوری‌شناختی‌ی این نوشته دقیق نیست. مثلا اصلا معلوم نبوده که زئوس واقعا عاشق دختر مورد نظر شده و بعد به امر غیراخلاقی پرداخته یا این‌که از اول‌اش شهوت بر او غلبه کرده بود یا که چه!

تکمیلی ۲: دوستان اظهار تمایل کردند به دیدن نارسیوس و دختر مورد نظر (که من هم‌چنان از گفتن نام‌اش پرهیز می‌کنم؛ تکمیلی‌تر: پایین‌تر اسم‌اش را خواهم آورد). نقاشی‌ای از این دو عزیز پر پر شده گذاشتم آن بالا (نقاشی کار John William Waterhouse است).

البته خیلی‌ها -به درستی- تذکر می‌دهند Ú©Ù‡ دوران چنین صحنه‌های رومانتیک‌ای گذشته است Ùˆ نه عاشقان وقت گذشته را دارند Ùˆ نه معشوقان جمال سابق را. بحث پیش می‌آید Ú©Ù‡ آیا روایت‌ای نارسیستی-اک…یستی [هاه! تقریبا گفتم!] در دوران امروز وجود دارد یا خیر. وجود دارد Ùˆ مشابه‌اش همین است Ú©Ù‡ می‌بینید؛ صحنه‌ای در مترو، پسرکی بی‌توجه، دخترکی شیفته (Ùˆ البته ده دقیقه‌ی دیگر هر کدام راه خود را می‌گیرند Ùˆ می‌روند).



Courtesy of
David Revoy

تکمیلی ۳: اسمِ دختر خوش‌گل مورد نظر که نارسیسوس به او بی‌محلی کرد و بلا دید، اکو (echo) بود/هست (مگر می‌توان اکو بوده باشد و دیگر نباشد؟ نباشد؟ نباشد؟). داستانِ زندگی اکو را این‌جا بخوانید.

ثواب مدیریتی و کمک به پایان‌نامه‌ای در جریان

ثواب مدیریتی و کمک به پایان‌نامه‌ای در جریان

اگر می‌خواهید ثواب ببرید، یکی از راه‌های صواب(۱) پرکردن این پرسش‌نامه است که سیما برای پایان‌نامه‌اش طرح کرده. توضیح بیش‌تر چگونگی‌ی ثواب‌بردن را در این‌جا بخوانید.

(۱): من در این پست این‌گونه وانمود کرده‌ام که به پلورالیسم عقیدتی باور دارم.

شرم

شرم

این نوشته را از خبرنامه امیرکبیر نقل می‌کنم. می‌نویسم تا فراموش‌مان نشود چیزهایی را که نباید فراموش‌مان شود.

“خبرنامه امیرکبیر: سعید مرتضوی، دادستان Ú©Ù„ استان تهران، صبح امروز یکشنبه Û²Û¸ مردادماه ۸۶، Ø·ÛŒ تماس تلفنی با خانواده احسان منصوری، احمد قصابان Ùˆ مجید توکلی، سه دانشجوی در بند دانشگاه امیرکبیر، ایشان را به دفتر خود دعوت کرد.
پس از حضور سه خانواده در دفتر مرتضوی، وی با لحنی عصبانی و تحکم آمیز به ایشان گفت: بارها به شما هشدار دادیم که جایی صحبت نکنید، مصاحبه نکنید، اخبار آن داخل(بند ۲۰۹) را بیرون انتشار ندهید، با کسی ملاقات نکنید، اما شما باز کار خودتان را کردید. حالا هم دوباره بچه هایتان را منتقل کرده ام به انفرادی و تا رویه تان را عوض نکنید از ملاقات و تماس تلفنی هم خبری نیست.
به گزارش خبرنامه امیرکبیر مرتضوی در پاسخ به اعتراض خانواده ها که به او متذکر شدند که فرزندان ما گناهی ندارند و تحت شکنجه از آن ها اعتراف گرفته شده، گفت: چه کسی گفته آن ها شکنجه شده اند؟ من باید تشخیص بدهم که شکنجه شدند، که می گویم شکنجه نشده اند. ما هنوز شکنجه نکرده ایم که بفهمید شکنجه یعنی چه! تحت فشار هم اعتراف نکرده اند. نشریات موهن کار همین سه نفر بوده و تا ندامتنامه ننویسند از آزادی هم خبری نیست.
مرتضوی در پاسخ به سوال خانواده ها که پرسیدند «پس دستور قوه قضاییه چه می شود؟!» گفت: دستور قوه قضاییه به من مربوط است نه به شما. از این به بعد هم حق دیدار با هیچ کس را ندارید. نه مقام سیاسی و نه مقامات مسئول. فقط باید رویه تان را عوض کنید تا دوباره اجازه ملاقات و تماس تلفنی بدهم. فرزندانتان هم باید ندامتنامه بنویسند تا آزاد شوند، همین!
در Ù¾ÛŒ این اقدام سعید مرتضوی خانواده این سه دانشجوی شکنجه شده دانشگاه امیرکبیر Ú©Ù‡ به امید دریافت خبر آزادی فرزندانشان به دفتر دادستانی مراجعه کرده بودند با چشمانی اشکبار دفتر مرتضوی را ترک کردند. به نظر Ù…ÛŒ رسد احمد قصابان، مجید توکلی Ùˆ احسان منصوری، سه دانشجوی شکنجه شده دانشگاه امیرکبیر، قربانی نزاع های دو جناح تندرو Ùˆ متعدل داخل قوه قضاییه شده اند.”

چهارده امرداد؛ روز هم‌بستگی با دانش‌جویان در بند

چهارده امرداد؛ روز هم‌بستگی با دانش‌جویان در بند



۱) فایده‌ای دارد یا نه؟! خوش‌بینانه‌اش، بلی! بدبینانه‌اش، خیر! کم و بیش واقع‌بینانه‌اش: حس هم‌بستگی‌ی افراد را برمی‌انگیزاند، چیزی در حد و حدود شعارهای سرِ صف مدارس، که تو را به هیجان می‌آورد. خیلی بدبینانه‌اش: نه تنها تاثیر ندارد بلکه چون حسِ فعالیت اجتماع‌ی تو را ارضا می‌کند، کاری را که ممکن بود بکنی دیگر بی‌خیال می‌شوی.
۲) از جنبش مشروطه‌خواهی کلی گذشته است؟ هنوز آرمان دموکراسی‌مان همان است؟ فکر نمی‌کنید از خیرش بگذریم به‌تر باشد؟ آها!‌ سمبولیک است!
۳) ما هم‌چنان منتظر آزادی هستیم؛ به طور کلی عرض می‌کنم، هاه؟؛ نه! همین کلی و اینا و اینا دیگه!
Û´) “امرداد” بر “مرداد” ترجیح معنایی/تاریخی دارد! (;

مصطفی کرمی

مصطفی کرمی

می‌نویسم و پاک می‌کنم. می‌نویسم و خط می‌زنم. این را بگویم یا آن را؛ کلمات از زیر دستان‌ام فرار می‌کنند. ول‌شان کن. کلمات را انتخاب نکن. مستقیم برو سر اصل ماجرا. توضیح زیادی نمی‌خواهد. باشد!

مصطفی کرمی تصویربردار است. یک دانش‌جو. سر صحنه‌ی یک فیلمِ کوتاه دچار حادثه‌ی برق‌گرفتگی شده. برق فشار قوی. به‌اش گفته بودند دکل‌های منطقه بدون برق است. نمی‌دانم چه شده، اما نبوده. حال دست‌های‌اش را از دست داده است. انگشتان پاهای‌اش را نیز. هزینه‌ی درمان‌اش صد میلیون تومان است. تا به حال حوزه‌ی هنری پنج میلیون کمک کرده است. نوزده برابر این کمک باقی مانده.

در تمدن‌ای ایده‌آل این هزینه‌ها یا بر عهده‌ی دولت بود یا شرکت‌های بیمه.
متاسفانه ایران آریایی اسلامی در این یک زمینه خیلی ایده‌آل عمل نمی‌کند. می‌دانید که، جان انسان‌ها خیلی ارزشی ندارد. سیصد هزارتای‌شان را مدتی پیش در جنگ‌ای تحمیلی از دست دادیم، سالانه هم ده بیست هزار نفر در جاده‌های‌اش می‌میرند، بقیه را هم … بگذریم!
خلاصه این‌که مصطفی کرمی پول لازم دارد. این‌که پول‌اش از کجا قرار است بیاید، من نمی‌دانم. شاید من و شما بتوانیم کمک کنیم. شاید یک بازاری‌ی پول‌دار بتواند کمک کند تا خداوند برای‌اش بهشت کنار بگذارد. شاید هم هیچ‌کدام. نمی‌دانم. به هر حال شماره‌ی حساب مصطفی کرمی 210384448 بانک تجارت شعبه‌ی مهر کد 318 است. اگر دوست داشتید،‌ و اگر می‌توانستید، کمک‌اش کنید.

منبع خبری‌ی من (نکته: صحنه‌ی ناخوش‌آیند دارد.)

مهدی عربشاهی

مهدی عربشاهی

مهدی عرب‌شاهی (عربشاهی) -یکی از هم مدرسه‌ای‌های من- اینک در زندان اوین است و نمی‌گذارند هیچ صدای‌اش هم در بیاید. مهدی را مدتی است دست‌گیر کرده‌اند و وضعیت‌اش سخت نامعلوم است.

* چرا مهدی عرب‌شاهی؟ چرا درباره‌ی چه‌گوارا نمی‌نویسی؟
-دلایل متعددی دارد. اول این‌که چه‌گوارا -تا جایی که می‌دانم- از بچه‌های مدرسه‌مان نبوده است.
جدا از این موضوع، چه‌گوارا در زندان اوین آب‌خنک نمی‌خورد ولی مهدی می‌خورد (شاید هم می‌نوشد!).
و مهم‌تر از همه، کم‌تر کس‌ای از زندانی‌شدن مهدی خبر دارد و تا جایی که می‌دانم کم‌تر جایی خبر دست‌گیری‌ی او را پوشش داده است.
* و حالا تو می‌خواهی چه کار کنی؟
-اعلام وابستگی با مهدی عربشاهی، یا شاید هم اعلام هم‌بستگی،‌ و دیگر خیلی محافظه‌کارانه‌اش، اعلام آشنایی!
جدا از شوخی (مهدی شوخ بود،‌ نمی‌دانم هنوز هم شوخ است یا نه!)، قصدم این است که از او بنویسم تا شاید نام‌اش کمی بیش‌تر برای شما آشنا بشود. شمایی که ممکن است وبلاگ‌نویس باشید، یا روزنامه‌نگار و یا حتی یک خواننده‌ی معمول. خواستِ نهایی‌ام این است که به تدریج فشار افکار عمومی چنان زیاد شود که اگر مهدی را آزاد نمی‌کنند، دستِ کم اجازه دهند خبرهای بیش‌تری از سلامت‌اش(!) اعلام شود. در حال حاضر مهدی تحتِ فشار بسیار زیادی است و گویا اجازه‌ی ملاقات با وکیل‌اش را هم ندارد.
* من وبلاگ‌نویس هستم! چه می‌توانم بکنم؟
-خیلی ممنون خواهم شد اگر در وبلاگ‌تان بنویسید که خواستار شفاف‌سازی‌ی بیش‌تر دلیلِ دست‌گیری‌ی مهدی عربشاهی هستید.
* من روزنامه‌نگارم! چه می‌توانم بکنم؟
-خیلی ممنون خواهم شد اگر در رسانه‌ای که در اختیار دارید درباره‌ی او و دیگر دوستان‌اش که دست‌گیر شده‌اند بنویسید. فشارهای رسانه‌ای به نظر موثر می‌آیند.
* آیا آزادسازی‌ی مهدی عربشاهی لازم است؟
-بله! حتما! مهدی عربشاهی چشم و چراغ تیم فوتبال مدرسه‌مان است!
او کس‌ای است که چون شیر درون دروازه می‌ایستاد ولی در موقع لزوم چون عقاب حمله هم می‌کرد (و البته بعدش گل می‌خوردیم!). قدما او را با پیتر اشمایلک مقایسه می‌کردند. هیبت او وقتی درون دروازه قرار می‌گرفت قابل مقایسه با هیبت او در زمانی که وسط زمین می‌ایستاد نبود. دلیل‌اش را هیچ‌کس نمی‌داند.
امیدوارم زندان خیلی لاغرش نکند که قرار است دوباره تیم بدهیم و سالنی بازی کنیم.
* دلیل دست‌گیری مهدی عربشاهی چه بوده است؟
-مهدی فعالیت سیاسی می‌کرد. البته اگر عضویت در دفتر تحکیم وحدت را فعالیت سیاسی بدانیم. به هر حال هر کس‌ای یک کاری می‌کند. دلیل نمی‌شود که بیاندازیم‌شان در زندان.
* آیا خطری زندگی‌ی مهدی عربشاهی را تهدید می‌کند؟
-خطر اصلی، زندگی در ایران است. جدا از این مورد، دو نکته‌ی کوچک دیگر هم وجود دارند:
۱) او در زندان اوین زندانی است.
۲) او در انفرادی نگه‌داری می‌شود.
۳) او اعتصاب غذا کرده است.
(این دو را بخوانید: (۱) و (۲))
*‌ آیا زندان خوش می‌گذرد؟
-من یک بار ده دقیقه در حمام خانه‌مان گیر افتادم، تاثیر روحی‌ی بدی روی‌ام گذاشت. بعید می‌دانم زندان خیلی خوش بگذرد. مخصوصا که شنیده‌ها و غیره حاکی است که زندان‌ای که برای مهدی تدارک دیده شده است چاشنی‌ی کابل و بی‌خوابی و بازجویی نیز می‌تواند داشته باشد.
* دست‌گیری‌ی مهدی چه تاثیری بر تو خواهد گذاشت؟
-نمی‌دانم! اما شاید یک تاثیرش این باشد Ú©Ù‡ حسِ علاقه‌ام برای خدمت به وطن کم‌تر Ùˆ کم‌تر را کم‌تر کند. شاید نه خیلی (مثلا سه درصد!)ØŒ اما به هر حال کم‌تر می‌شود. Ùˆ یادمان باشد چنین نوع اتفاق‌هایی Ú©Ù… در کشور پیش نمی‌آید (دو درصد کم‌شدن علاقه به دلیل سنگ‌سارها، سه درصد برای دست‌گیری مهدی عربشاهی، پنج درصد برای طرح امنیت اجتماعی، دو دهم درصد برای اراذل Ùˆ اوباش، هفت درصد به دلیل سطح حقوق پایین، چهار درصد به دلیل عوضی‌هایی Ú©Ù‡ در مراکز دولتی با آن برخورد می‌کنم Ùˆ …).
من Ú©Ù‡ یک نفرم، اما اگر دیگر هم مدرسه‌ای‌های‌ام هم چنین حس‌ای پیدا کنند، مطمئن هستم Ú©Ù‡ کشور یک کوچولو ضرر خواهد کرد. شاید ضررش آن‌قدرها هم نباشد (چند صد پزشک متخصص، چند صد مهندس کارکشته، چند ده فیزیک‌دان، چند ده جامعه‌شناس، چند ده استاد دانش‌گاه، چند نویسنده، دو سه تا فیلسوف Ùˆ …)Ø› مخصوصا Ú©Ù‡ طبق گفته‌ی چند وقت پیش *ان* اهمیتی ندارد بود یا نبود این فارغ‌التحصیلان انگلیسی Ùˆ امریکایی (یا شاید هم اروپایی!) Ùˆ طبق گفته‌ی یک بابای دیگر در بیست سی سال پیش، مغزند Ú©Ù‡ مغزند، فرار می‌کنند؟ به جهنم!
اما حالا فرض کنیم که نه تنها من، و نه تنها هم‌مدرسه‌ای‌های‌ام (که دوست‌شان را دست‌گیر کرده‌اند)، که شما، شمایی که این وبلاگ را می‌خوانید، دوستان‌تان، هم مدرسه‌ای‌ها و هم دانش‌گاهی‌های‌تان نیز علاقه‌شان به وطن کم‌تر و کم‌تر شود. آن وقت می‌دانید چه می‌شود؟ در آن صورت دیگر لازم نیست کس‌ای زحمت بکشد و نفت را تا سر سفره‌های‌مان بیاورد؛ خودشان می‌توانند بنشینند لبِ چاه و هر چه می‌خواهند قلپ قلپ نفتِ خام بخورند تا بترکند از رژیم پرکربوهیدرات!

بگذریم … مهدی عرب‌شاهی را دریابید. ای فارغ‌التحصیلان علامه‌حلی، فلان Ùˆ بهمان دانش‌گاه، دوستان‌اش، Ùˆ تمام طرف‌داران حقوق بشر!

راستیاین نامه را که خوانده‌اید؟

تکمیلی:
وبلاگ دانش‌جویان دانش‌گاه علامه‌طباطبایی که از دانش‌جویان در بند می‌نویسند.

توضیح خیلی تکمیلی: مهدی آزاد شد! تاریخ امروز هم ۱۱ آگوست است و او همین امروز خودش آمادگی‌ی خودش را برای حضور در تیم مدرسه دوباره اعلام کرد.

خبر جدید (۲ اکتبر ۲۰۰۹):‌ مهدی دوباره دست‌گیر شد!

مک‌تان را به فرهنگ‌ستان ببرید

مک‌تان را به فرهنگ‌ستان ببرید

سی‌نکته‌ای که هر کاربر ایرانی‌ی مک به‌تر است بداند (فایل PDF)
راه‌نمای جالب‌ای که علی رستگار نوشته است. مطمئن‌ام برای کاربران مک مفید خواهد بود.

یک مغازله‌ی کوچولو در هزارتوی خواب

یک مغازله‌ی کوچولو در هزارتوی خواب

اول) هزارتوی خواب منتشر شد. در این شماره داستانک‌ای دارم به نامِ “یک مغازله‌ی کوچولو پس از خواب”. بخوانیدش!

دوم) هزارتوی خواب برنامه‌ها داشت برای‌ام. سه چهار ماه پیش که به این موضوع رای دادم، هدف‌ام نوشتن چیزی دیگر بود. می‌خواستم درباره‌ی خواب نوشته‌های علمی بخوانم و نتیجه‌ی خوانش‌ام را نوشته‌ای شبه‌علمی برای هزارتو کنم. عین همین کار را برای هزارتوی لذت نیز می‌خواستم انجام دهم.
اما در نهایت برای هر دوی‌شان تصمیم گرفتم که به جای نوشتن مقاله‌ی علمی (که نه خواب و نه کم و بیش لذت در حیطه‌ی تخصص‌ام نیست)، داستانی بنویسم. برای لذت، داستان‌پاره‌هایی نوشتم که در این‌جا می‌توانید بخوانیدشان (تبلیغ مجدد می‌کنم؛ وگرنه پیش‌تر لینک داده بودم).
برای این شماره هدف نوشتن داستان‌ای کوتاه بود. کوتاه نه به معنای دو خط و پنج خط و یک صفحه. بلکه بیش‌تر شبیه به آن‌چه به طور معمول در کتاب‌ها می‌بینید: پنج صفحه و ده صفحه.
نتیجه البته بیش از ۱۶ خط نشد. نه به این دلیل که فقط ۱۶ خط نوشتم،‌ بلکه به این دلیل که آن‌چه قرار بود پنج صفحه بشود، چهار صفحه‌اش بیش‌تر آماده نشد.

سوم) این آخر هفته را بیش‌تر صرف نوشتن برای هزارتو کردم. درست‌اش این بود که یک ماه برای‌اش وقت می‌گذاشتم، اما سرم شلوغ‌تر از این حرف‌ها بود (و در آینده‌ی نزدیک نیز به‌تر نخواهد شد). می‌خواستم بیش‌تر به خودم فشار بیاورم و آن قسمت‌های آخرش را نیز تمام کنم، که سخن‌ای از ریموند کارور، نویسنده‌ی داستان کوتاه مورد علاقه‌ام، را به یاد آوردم.
کارور در جوانی زندگی‌ی پر مشغله (و اجازه دهید بگویم نکبت‌باری) داشت. مجبور بود خیلی کار کند و وقت آزاد زیادی نداشت. نتیجه این بود که قید رمان‌نویسی را زده بود و تنها به نوشتن متن‌ای می‌پرداخت که مطمئن باشد در یک یا دو نشست کاری بتواند تمام‌اش کند. بعد یک ماه برای ویرایش و پیرایش‌اش وقت می‌گذاشت (راست‌اش مطمئن نیستم کارور درباره‌ی یک ماه چیزی گفته باشد یا نه. آن موقع که به این موضوع فکر می‌کردم، تصورم این بود که این حرف‌ها از ریموند است. به هر حال فرقی نمی‌کند. چه کارور و چه نویسنده‌ی دیگری.).
من حساب کردم و دیدم که من برای این متن سه یا چهار نشست کاری وقت گذاشته‌ام. نشست‌ای بگیریم دو هفته، روی هم می‌شود دو ماه وقت لازم برای ویرایش. تازه بگذریم از این‌که هنوز نوشته تمام نشده است.

چهارم) همه‌ی این‌ها روی هم نتیجه‌اش این شد که نوشته‌ی این ماه‌ام پنج صفحه نشود و بشود ۱۶ خط.
در واقع نوشته‌ی این ماه‌ام -با عرض معذرت از میرزای عزیز- نه امروز و نه هفته‌ی پیش که چهار سال پیش نوشته شده است. آن موقع هدف‌ام نه انتشار در جایی بود و نه خواندن کس‌ای.
حسِ آن موقع‌ام کم و بیش به خاطرم هست. روز پیش و روز بعد و دو روز پیش‌اش، همه و همه، کم و بیش ثبت شده. حسِ خوبی نبود. شبیه وضعیت فعلی نبود، اما بی‌ربط هم نبود. هنوز هم خوب درک‌اش می‌کنم. دنیای فعلی‌ام بی‌اشتراک با آن زمان نیست. اما درباره‌اش دیگر بیش‌تر نمی‌نویسم. این نوشته را برای هزارتو فرستادم تا خوب یادم باشد که یک زمان‌ای (چهار سال پیش، ۳۰ اردی‌بهشت و روزهای پس و پیش‌اش) چه حس‌ای داشته‌ام.

پنجم) یادمان باشد اگر ساعت شش هفت بعد از ظهر به بعد قهوه بنوشیم، شب خواب‌مان نمی‌برد که نمی‌برد. حال هی بیا و این کژ مژ واژگون سپهرِ گویاتر از گاوِ پیشانی سفید را باز تجربه کن!

دل‌آرا

دل‌آرا

اگر دوست داشتید بروید و این طومار را امضا کنید. این طومار علیه اعدام پیش‌روی دل‌آرا دارابی است.

ماجرای دل‌آرا -این‌طور که تعریف کرده‌اند- این است که او و دوست‌ ۱۹ ساله‌اش (پسر) به خانه‌ی زن‌ای می‌روند برای امر دزدی! در این وسط زن به قتل می‌رسد. دل‌آرا چون در آن هنگام ۱۷ سال داشته، مسوولیت قتل را می‌پذیرد به این امید که افراد زیر ۱۸ سال اعدام نخواهند شد. اما گویا این‌گونه نشده است و جمهوری اسلامی بر خلاف معاهده‌ای بین‌المللی که پیش‌تر قبول کرده بود،‌ او را محکوم به اعدام می‌کند.
سوال‌ای که این وسط برای‌ام پیش آمده این است که چرا هیچ‌کس حرف‌ای از زن‌ای که کشته‌شده نمی‌زند؟ آیا زندگی‌ی او کم‌تر از زندگی‌ی دل‌آرا ارزش داشته؟ در واقع دل‌آرا چه قاتل باشد و چه نباشد، کمینه دزد است. جزای سزاوار او بحث‌ای دیگر است، اما دل‌آرا چه به دلیل هیجان آنی و چه به دلیل خواست درازمدت‌اش حاضرشده به دزدی دست یازد و البته کمی خشونت هم *گویا* خیلی از نظرش بد نبوده است (در این مورد تنها حدس می‌زنم. نمی‌دانم صحنه‌ی دزدی چگونه بوده. آیا پسر واقعا کشته و دل‌آرا مخالفت کرده یا این‌که پسر کشته و دل‌آرا چیزی نگفته یا پسر کشته و دل‌آرا مشارکت کرده).

و یک سوال دیگر: فرض کنیم دادگاه قبول کند که اعتراف اولیه‌ی دل‌آرا درست نبوده.
حال دو حالت پیش می‌آید. یکی این‌که پسر ۱۹ ساله تنها قاتل بوده است و دیگری این‌که هر دو در قتل نقش داشته‌اند (حالت دیگر را که زن به طور خود به خود کشته‌شده به دلایل مشخص در نظر نمی‌گیرم).
ابتدا فرض کنیم که پسر ۱۹ ساله تنها قاتل بوده است و هر گونه اتهامی (جز مثلا دزدی) از دل‌آرا برگرفته شود. در این صورت پسر ۱۹ ساله اعدام خواهد شد. آیا این قابل قبول است؟ جدا از این‌که اعدام جزای درست‌ای است یا خیر، کس‌ای می‌تواند توجیه کند که محکومیت پسر عادلانه‌تر است از محکومیت دل‌آرا چون پسر در قتل واقعا نقش داشته ولی دل‌آرا نداشته.
حالت دیگر این‌که هر دو نقش داشته‌اند. در این صورت با توجه به این‌که دل‌آرا به دلیل کم‌سالی محکوم شناخته شود یا نه، دو حالت دیگر ایجاد می‌شود. اولی این‌که دختر و پسر هر دو باید اعدام شود که طبیعتا بدتر از وضعیت فعلی است (اگر فرض کنیم که محکومیت اعدام چیز بدی است) و دیگر این‌که دختر باید بخشوده شود ولی پسر باید اعدام شود. آیا این حالت اخیر عادلانه است؟

اینک این سوال برای‌ام پیش می‌آید که آیا می‌توان مرزی دقیق و سفت و سخت برای محکومیت قضایی مشخص کرد و گفت مسوولیت شخص‌ای مثلا ۱۷ ساله به کل با شخص‌ای ۱۹ ساله تفاوت دارد؟ چه چیزی باعث این تفاوت می‌شود؟

ژیمناستیک بانوان

ژیمناستیک بانوان

ببینید رییس فدراسیون ژیمناستیک ایران Ú†Ù‡ چیزی در مورد زنان ژیمناست Ùˆ سفرهای خارجی‌شان گفته: “رييس فدراسيون در همان گفت Ùˆ Ú¯Ùˆ با ايسنا ياد آور شده بود: “در قسمت زنان هم برنامه‌ریزی شده است. تنها مشكل بانوان اعزام به خارج آنها است. تنها می‌توانیم بانوان را به سفرهای زیارتی بفرستیم تا تشویقی باشد برای ادامه فعالیت. … ” (خبر را از این‌جا نقل کرده‌ام).

توجه که می‌کنید؟ سفرهای زیارتی به جای مسابقات جهانی و به قصد تشویق و نه پیش‌رفت!!! گویا همه کار باید به نیت تشویقی که خواهد آمد (و در اغلب موارد نمی‌آید) انجام شود. فعالیت به قصد فعالیت و پیش‌رفت کم‌معنا است.
البته چندان تقصیر رییسِ مامور Ùˆ معذور فدراسیون هم نیست‌ها! آخر چیز دیگری از وضعیت فعلی انتظار نمی‌رود. وقتی روسری‌ی عقب‌رفته Ùˆ Ù…Ú† Ùˆ ساق پای مردم از مهم‌ترین دغدغه‌های “ظاهری”ÛŒ کشور است، چرا باید انتظار پیش‌رفت در ورزش Ú©Ù‡ سهل است،‌ پیش‌رفت در هیچ‌زمینه‌ای را داشته باشیم؟

آب و آلاکلنگ سنت و مدرنیته در ایران

آب و آلاکلنگ سنت و مدرنیته در ایران

وبلاگ آب زمانی یکی از دوست‌داشتنی‌ترین وبلاگ‌هایی بود که می‌خواندم. با این‌که در موارد قابل توجه‌ای با او موافق نبودم، اما هم‌چنان فکر پشت کوتاه‌نوشته‌های‌اش را ستایش می‌کردم.
البته مدت زیادی است Ú©Ù‡ او دیگر آن قدر با شور Ùˆ هیجان نمی‌نویسد. به نظرم پربارترین دوران نوشتن‌اش وقتی بود Ú©Ù‡ دانش‌جوی فلسفه‌ی علم بود. بعد از آن گویا یا دیگر وقت نمی‌کند Ú©Ù‡ بنویسد یا این‌که دیگر وقت نمی‌کند فکر کند. به هر حال … !
راستی چند وقت پیش که ایران بودم او را خیلی اتفاقی دیدیم (لنا و من). می‌خواستیم قرار بگذاریم که هم‌دیگر را غیراتفاقی ببینیم (به این می‌گویند derandomization؟!)، اما طول سفرم قد نداد و بازگشتم. حال امید دارم به دفعه‌ی بعد!
نادر به تازگی نوشته‌ای در وبلاگ‌اش گذاشته که من بسیار از خواندن‌اش شنگول شدم:

این سناریو رو در نظر بگیرین:
حکومت به هر دلیلی، پوشیدن هرگونه کفشی که رنگی به جز آبی داشته باشه رو ممنوع می‌کنه.
واقعیت شماره 1: واقعیت اول اینه که در این شرایط هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته. ممکنه فکر کنین همچین چیزی عملی نیست، در حالی که هست، و آب هم از آب تکون نمی‌خوره. من حاضرم جونم رو بدم، اگه حکومت واقعا بخواد همچین کاری بکنه و نتونه.
واقعیت شماره 2: سی سال بعد از تاریخ ممنوعیت کفش‌های غیر آبی، پیرمردها Ùˆ به خصوص پیرزن‌هایی وجود خواهند داشت Ú©Ù‡ در صورت دیدن کسی Ú©Ù‡ کفشی مثلا سفید رنگ پوشیده، جمله‌هایی مثل این رو می‌گن: …
ادامه‌اش را از این‌جا بخوانید.

ایران و امریکا

ایران و امریکا

خبر اولین رابطه‌ی سیاسی‌ی رسمی و از پیش برنامه‌ریزی‌شده‌ی ایران وامریکا بعد از ۲۷ سال را که خواندم ابتدا خیلی خوش‌حال شدم. روابط دوستانه‌ی ایران و امریکا -تا جایی که به نظرم می‌آید- به سود ملت ایران خواهد بود: گسترش روابط اقتصادی‌ی ایران، از بین رفتن تحریم کالاهای اساسی‌ای چون قطعات هواپیما، به‌بود چهره‌ی جهانی‌ی ایرانیان با از بین رفتن برچسب محوریت شیطان و خیلی چیزهای دیگر. و پیش‌شرط روابط دوستانه‌ی بین دولت‌ها، وجود رابطه‌ی رسمی است. بدون رابطه‌ی رسمی که نمی‌توان انتظار روابط دوستانه داشت و حال به نظر می‌رسد -اگر خریت‌ای دیگر رخ ندهد- روابط رسمی آغاز شده است.
خوشی‌ام اما بی‌خدشه نیست. خوش می‌داشتم این روابط در دوران خاتمی (یا سیستم حکومتی‌ی شبیه به آن زمان) صورت می‌گرفت. روابط سیاسی‌ی دولت فعلی و امریکا شاید باعث به‌بود وضعیت مردم بشود (مثلا از نظر اقتصادی)، اما تاثیر مستقیم‌ای هم بر ثبات شکلِ فعلی‌ی حکومت (الفنون‌وار) خواهد داشت. دولت خوش‌شانس‌ای که دلارهای نفتی‌ی بادآورده پشت سرش بود، از روابط تازه‌اش با امریکا کم سود نخواهد برد و بنیان‌های خود را تقویت خواهد کرد. البته پسند من نه الفنون است و نه خاتمی، اما کمینه تقویت امریکایی یافته‌ی حکومت اصلاحات به‌تر از تقویت‌یافته‌ی حکومت بنیادگرای فعلی است.

نوشته‌های مرتبط:
منتظر استریپ‌تیز گرگم (حاجی کنزینگتون)
امت همیشه در صحنه (ساناز)
بقای نسل (سرزمین رویایی)

نیروی انتظامی، حافظ جان و ناموس شما

نیروی انتظامی، حافظ جان و ناموس شما



Listen to the Pink Floyd’s The Dogs of War (5.7MB)

به این می‌اندیشم که این واقعه را باید به پای که نوشت: جریان‌ای برنامه‌ریزی‌شده که با قصد پیشین چنین خشونت‌ای را به وجود آوردند یا حماقت‌ای محض در برنامه‌ریزی‌ی استراتژیک که به ترشح آدرنالین فلان فرد غیرحرفه‌ای آغشته شد و کنترل همه چیز از دست رفت. باید در این‌باره بیش‌تر اندیشید. توجه کنید که این اولین مورد نبوده است، آخرین‌اش هم نخواهد بود و بدترین‌شان نیز.