Browsed by
Category: هنر هفتم

پیش‌بینی‌هایی درباره فیلم ۳۰۰

پیش‌بینی‌هایی درباره فیلم ۳۰۰

پیش‌بینی می‌کنم که تا یکی دو هفته‌ی دیگر فیس‌بوک و وبلاگستان و دیگر شبکه‌های اجتماعی مجازی پر می‌شود از تحلیل‌هایی راجع به فیلم «۳۰۰: ظهور یک امپراتوری» و دروغ‌های تاریخی و قلب حقیقت‌های بی‌شمار و سیاه‌نمایی‌های غرض‌ورزانه‌اش علیه امپراتوری باشکوه و صلح‌دوست ایران باستان. به زودی تحلیل‌هایی خواهیم خواند که نشان می‌دهد صهیونیست‌ها پشت این فیلم بوده‌اند و به تدریج نقش مخفیانه و موذیانه‌ی ایتالیایی‌های رشوه‌گیر، فرانسوی‌های از خود راضی، انگلیسی‌های مکار و استرالیایی‌های بی‌تمدن بر آب می‌شود.

کمپین‌هایی اعتراض‌آمیزی ایجاد می‌شود، تومارهای بلند بالایی امضا خواهد شد و تلاش‌های ناموفق‌ای برای تولید بمب گوگلی آغاز می‌شود.

نتیجه‌ی این اعتراض‌ها نه خلل‌ای در فروش فیلم ایجاد می‌کند و نه مقام‌های کمپانی وارنر عذرخواهی می‌کنند. حتی نه فرانک میلر با سری فروافتاده به ایران می‌آید تا شرم‌گین مهمان‌نوازی ایرانیان شود و در بازدید از خرابه‌های امپراتوری به حقیقت دست یابد و قطره اشک‌ای بر خاک پاک کورش کبیر بریزد و فاتحه‌ای بخواند و در راه بازگشت به شیراز کباب و دوغ‌ای مشتی بزند و قسم بخورد که در کتاب کمیک بعدی‌اش جبران می‌کند.

نه دوستان! هیچ‌کدام از این‌ها رخ نمی‌دهد. بلکه در نهایت ایرانیان با قلب‌ای شکسته و غروری جریحه‌دار شده در این روزهای پیش از نوروز زیر فشار مضاعف تورم و گرانی شرم‌سار فرزندان خود شده و زیر لب نجوا می‌کنند: «ما ز وارنر چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آن‌چه می‌پنداشتیم؛ شیوه‌ی چشم‌ات فریب جنگ داشت/ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم» و با دل‌ای چرکین دوباره بر سر میزهای مذاکره‌ی هسته‌ای می‌نشینند و به در و همسایه می‌سپارند که اگر کپی‌ی با کیفیت‌ای از ۳۰۰ به دست‌شان رسید، حتما خبرشان کنند.

پ.ن.۱: طبیعتا شما این‌طوری نیستید قربان!
پ.ن.۲: همه‌ی شخصیت‌های این نوشته، از ایرانی بگیر تا ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و استرالیایی و صهیونیست، خیالی‌اند و هر گونه شباهت‌ای تصادفی است.
پ.ن.۳: این نوشته از سری کنش‌گران پیشارخدادی است.

چند خبر خیلی خوب در این یکی دو روزه

چند خبر خیلی خوب در این یکی دو روزه

پرستو دوکوهکی و [گویا] مرضیه رسولی و سهام‌الدین بورقانی آزاد شدند. خوش‌حال‌شدن از آزادی‌ی کس‌ای که کمینه حق‌اش آزادی است کمی مضحک می‌نماید (که حق، حق است، لطف نیست)، اما در سرزمین ظلم همین نیز گویا غنیمت است. صمیمانه از آزادی‌تان خوش‌حال‌ام. امیدوارم دادگاه‌هایی که در پیش خواهند آمد نیز به خیر بگذرند.

خبر خوب دیگر، اسکار فیلم جدایی نادر از سیمین و تیم اصغر فرهادی بود. من هنوز نتوانسته‌ام فیلم را ببینم، در نتیجه واقعا نمی‌دانم آیا فیلم را دوست بدارم یا نه؛ اما همین‌که فیلم‌ای از ایران آن بالا رفت خوش‌حال‌کننده است. اما دوچندان‌کننده‌ی خوش‌حالیْ پیام هوش‌مندانه، انسان‌دوستانه، صلح‌جویانه و فرهنگ‌مدارِ اصغر فرهادی بود که در این چند ماه از این مراسم جایزه به آن مراسم جایزه می‌رود و رستم‌وار یک‌تنه جور ذهن عیب‌اندیش سیاست‌مداران‌مان را می‌کشد. دست شما و تیم‌ات درد نکند آقای فرهادی!

متن سخنرانی‌ی او را و هم‌چنین فیلم سخنرانی‌ی پذیرش اسکارش را در زیر می‌آورم:

At this time, many Iranians all over the world are watching us and I imagine them to be very happy. They are happy not just because of an important award or a film or filmmaker, but because at the time when talk of war, intimidation, and aggression is exchanged between politicians, the name of their country Iran is spoken here through her glorious culture, a rich and ancient culture that has been hidden under the heavy dust of politics. I proudly offer this award to the people of my country, a people who respect all cultures and civilizations and despise hostility and resentment.


شعار هفته: فرهادی رستم است، فالش‌نیوز … … است!

[فیلم] Social Network

[فیلم] Social Network

فیلم Social Network را امشب دیدم. داستان فیلم راجع به چگونگی‌ی شکل‌گیری فیس‌بوک (سایت) و پدیدآورندگان آن، یعنی مارک زوکنبرگ (Mark Zuckenberg) و ادواردو ساورین (Eduardo Saverin)، و اختلاف‌های حقوقی‌ی ایشان با هم و با برادران  (1, 2) Winkelvoss است. کارگردان فیلم هم دیوید فینچر (David Fincher) شهره به فیلم‌هایی چون Se7en، Fight Club و The Curious Case of Benjamin Button است (trailer فیلم را ببینید).

فیلم بدون شک خوش‌ساخت است و بازی‌ها خوب. فیلم در دو زمان مختلف می‌گذرد. زمان «حال» به درگیری‌ی حقوقی‌ی شخصیت‌های مربوط به فیس‌بوک اختصاص دارد و «گذشته» نیز به زمان تاسیس فیس‌بوک و چگونگی‌ی گسترش آن. و این دو زمان با فلش‌بک‌هایی به هم متصل می‌شوند. گذشته هیجان فیلم را تامین می‌کند،‌ حال داستان را پیش می‌برد.

ضرب‌آهنگ فیلم به اندازه‌ی کافی سریع بود که حوصله‌ی من در بیش‌تر جاها سر نرود. از طرف دیگر کارگردان با تزریق هر از چند گاهِ دختران ترگل ورگل به فیلم مطمئن می‌شد که مخاطب همیشه حواس‌اش به فیلم باشد و انتظار صحنه‌ی بعد را بکشد. البته کارگردان مراقب است که همه‌ی صحنه‌های سکسی‌ی فیلم «ضمنی» باشند تا نکند PG-13اش را از دست بدهد. حدس می‌زنم یک کارگردان اروپایی می‌توانست فیلم را به خاطر پنج شش صحنه‌ی مختلف R کند!

این‌ها از جنبه‌های مثبت فیلم. مشکل اصلی‌ی من با فیلم با شخصیت‌های آن بود. بیش‌تر شخصیت‌های اصلی‌ی مرد فیلم همه‌گی یا عوضی بودند، یا حریص، یا موذی، و یا بی‌عرضه‌ی اجتماعی (و «یا»ی به کار رفته «یای انحصاری» نیست). به عنوان مثال شخصیت مارک زوکنبرگ چون نابغه‌ای نمایش داده شده بود که بسیار حاضر جواب است، فقط یک دوست در دنیا دارد، از خودراضی و خودمحور است و از پشت به کس‌ای خنجرزدن هم ابایی ندارد. در واقع شخصیت او آن‌قدر ناپسند است که اگر هم‌اینک بخش قابل توجه‌ای از شبکه‌ی اجتماعی‌ام به فیس‌بوک بند نبود حاضر نمی‌شدم عضو سرویس‌ای شوم که او در آن نقش‌ای داشته است.

مشکل دیگر فیلم، نقش زنان در داستان بود. جدا از دوست‌دختر اسبق مارک زوکنبرگ که تاثیری کلیدی در بنیان‌گذاری‌ی فیس‌بوک داشت، بیش‌تر زنان جوان فیلم نقش‌ای «ادویه‌ای» داشتند. البته شاید در دنیای واقع صنعت IT نیز وضعیت چندان به‌تر نباشد، اما به هر حال این موضوع بدجوری توی چشم می‌زند. از این لحاظ فیلم خواسته یا ناخواسته جامعه‌ای سکسیستی را به نمایش می‌گذارد.

به طور خلاصه Social Network فیلم‌ای خوش‌ساخت درباره‌ی آدم‌هایی دوست‌نداشتنی بود.

برای ثبت در تاریخ: فیلم را با میثم، سیامک، محمد، ندا و محمد دیدم.

Tokyo!

Tokyo!

توکیو مجموعه‌ای از سه فیلم کوتاه حدودا نیم‌ساعته است در فضای شهر توکیو. فیلم اول Interior Design نام دارد و Michel Gondry کارگردانی‌اش کرده؛ فیلم دوم Merde است به کارگردانی‌ی Leos Carax و آخرین فیلم Shaking Tokyo است به کارگردانی‌ی Joon-ho Bong.

فیلم را تصادفی انتخاب کردم. داشتم بین قفسه‌ی فیلم‌های تازه می‌گشتم که این فیلم را دیدم. هم از طرح روی جلدش خوش‌ام آمد و هم چون حس خوش‌آیندی نسبت به فضای عمومی‌ی شهرهای ژاپن دارم، تصمیم به انتخاب فیلم کردم. این‌که Michel Godry کارگردان فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind هم بوده است نیز طبیعتا بی‌تاثیر نبود.

فیلم اول (Interior Design) راجع به زن و شوهری است که به توکیو می‌آیند تا کار پیدا کنند و خانه. فضای فشرده‌ی توکیو خفقان‌آور است و کاریابی سخت. و با این وجود به قول مرد قهرمان داستان هم‌چنان بین ساختمان‌ها فضایی خالی برای روح‌های سرگردان وجود دارد. و ناگهان اقبال از سوی جامعه‌ی هنری به سوی‌شان «حمله» می‌کند. و تاثیر این اقبال جادویی بروز می‌کند. این فیلم را دوست داشتم.

Merde همان shit است اما به فرانسه! در هیاهوی شهر ناگهان مردی درِ سیستم فاضلاب را باز می‌کند و کج کج راه می‌رود و مردم را انگولک می‌کند. توکیو وحشت‌زده شده است و اخبار پر شده است از فیلم‌های موبایلی‌ای که از این مرد بدهیبت گرفته شده است. فیلم به تدریج بیننده را با این شخص آشناتر می‌کند و حتی بعدتر می‌توانید بفهمید که انگیزه‌ی او از این کارها چه بوده است. آیا واقعا می‌فهمید؟

وقتی این فیلم را می‌دیدم به این فکر می‌کردم که گویا ژاپنی‌ها سابقه‌ای سنتی در مواجهه با تهدیدهای عجیب و غریب دارند. گاهی اسم این تهدید گودزیلاست و هیبت‌ای هیولایی دارد، گاه‌ای این باباست و با هیبت‌ای چندش‌آور. این فیلم را با این‌که داستان جالب‌ای داشت خیلی دوست نداشتم.

فیلم آخر Shaking Tokyo است. فیلم راجع به شخص‌ای‌ست Hikikomori! یعنی چه؟ Hikikomori به شخص‌ای می‌گویند Ú©Ù‡ افراطی از دیگران دوری می‌جوید Ùˆ گوشه‌ی عزلت برمی‌گزیند (یعنی Ú©Ù…ÛŒ بیش‌تر از من Ùˆ شما). داستان فیلم راجع به مردی است Ú©Ù‡ سر هر ماه در پاکت‌ای از پدرش پول دریافت می‌کند، همه چیز را از بیرون تلفنی سفارش می‌دهد Ùˆ با هیچ کس‌ای هم چشم در چشم نمی‌شود تا آن‌که …

خب، قرار نیست بگویم داستان فیلم چیست جز این‌که در فیلم هم جابه‌جایی نقش عزلت‌گزیده و اجتماع داریم، هم زلزله داریم و هم پیتزا! فیلم را دوست داشتم و هنوز مطمئن نیستم اولین فیلم را بیش‌تر پسندیدم یا این آخرین را. هر دو خوب بودند.

من سابقه‌ی چندانی در دیدن فیلم کوتاه ندارم، اما به نظرم اگر از داستان کوتاه‌خوانی لذت می‌برید و فیلم‌دیدن به طور کلی را هم دوست دارید، از این فیلم هم لذت خواهید برد.

مرتبط: پیش‌نمایش در Youtube؛ صفحه فیلم در ویکی‌پدیا؛ صفحه فیلم در imdb؛ نقد Roger Ebert

Airplane!

Airplane!

خلبان پیشین هواپیمای جنگی که از پرواز می‌ترسد به دنبال جلب‌نظر معشوق سال‌های پیش خود -که مهمان‌دار یک هواپیمای مسافری است- سوار پرواز لوس آنجلس به شیکاگو می‌شود. بقیه‌ی ماجرا کمدی‌ای‌ست که در این پرواز و حول و حوش‌اش می‌گذرد.

فیلم ساخته‌ی ۱۹۸۰ است و طنزیده‌‌ای (spoof/نقیضه) از فیلم Zero Hour. فیلم هیچ چیزی عمیقی ندارد (مگر شاید اتو-پایلوت‌اش) اما به اندازه‌ی کافی صحنه‌ی خنده‌دار دارد. فیلم را تنها نبینید و به ریش فیلم‌های هواپیمایی بخندید.

مرتبط: نقد راجر ابرت؛ صفحه فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی؛ صفحه در imdb

The Iron Giant

The Iron Giant

Iron Giant کارتون‌ای‌ست دوست‌داشتنی با داستان‌ای قشنگ و به اندازه‌ی کافی محکم. ماجرا به طور خلاصه حول و حوش روبات‌ای از فضا-آمده می‌گردد و روابط روباتی-انسانی‌ای که او با کودک‌ای برقرار می‌کند. فضای کارتون، فضای جنگ سرد است؛ در نتیجه می‌توان انتظار داشت که کاراکترهای داستان ذهنیت ترسیده و نگران آن زمانی داشته باشند (بیش‌تر در ویکی‌پدیا).

این کارتون که در سال ۱۹۹۹ پخش شده توسط Brad Bird کارگردانی شده است. این آقا را من پیش‌تر نمی‌شناختم، اما برای خودش ستاره‌ای‌ست. مطمئن‌ام حتما یکی از کارتون‌های‌اش را دیده‌اید. آقای بِرد کارگردان Incredibles بوده است و Ratatouille و البته یک اپیزود سیمپسونز.

این فقط یک بخش ماجراست. بخش دیگر -که امیدوارم ترغیب‌تان کند تا کارتون را ببینید- این است که داستان فیلم بر اساس کتاب Iron Man از شاعر معروف تد هیوز (Ted Hughes) است. این آقا را اگر به عنوان شاعر نمی‌شناسید، حتما به عنوان شوهر سیلوا پلت (Sylvia Plath) خواهید شناخت. این کتاب Iron Man البته ربطی به کتاب کمیک‌ای با همین نام ندارد و در نتیجه این کارتون هیچ ربطی به فیلم Iron Man هم ندارد (گویا تد این داستان کودکان را پس از مرگ سیلوا نوشته است تا از آلام فرزندان‌اش بکاهد).

دیدن این کارتون برای‌ام جالب بود چون علاوه بر داستان لطیف‌اش، نقاشی‌هایی کاملا متفاوت داشت با آن‌چه در کارتون‌های امروزین می‌بینیم. و جالب این‌که ارتباط برقرارکردن با نقاشی‌های قدیمی -که فوتورئالیسم کارتون‌های امروزین را ندارند- اتفاقا سخت نیست. حتی ممکن است وسط کارتون به این نتیجه برسید که کاش کارتون‌های امروزین این‌چنین شبیه به واقعیت نبودند.

خلاصه این‌که اگر کارتون دوست دارید، Iron Giant کارتون خیلی خوبی‌ست با داستان‌ای بس انسانی.

کمی تا قسمتی زرد: ناتالی پورتمن

کمی تا قسمتی زرد: ناتالی پورتمن

A. Baird, J. Kagan, T. Gaudette, K. Walz, Natalie Hershlag and D., Boas, Frontal Lobe Activation during Object Permanence: Data from Near-Infrared Spectroscopy, NeuroImage 16, 1120-1126, 2002.

این مقاله را بخوانید! البته نخواندید هم اتفاق‌ای نمی‌افتد. چیزی که درباره‌ی این مقاله مهم است، نویسنده‌های آن‌اند. درست‌تر بگویم، یکی از نویسنده‌های‌اش و دقیق‌تر بگویم Natalie Hershlagاش.
باز هم می‌پرسید ربطش چیست؟!
ربطش این است که ایشان همان Natalie Portman خودمان هستند در قامت دانش‌مند! خیلی هم جدی در پژوهش علمی شرکت می‌کنند، در مجله‌ای احتمالا peer-reviewed مقاله چاپ می‌کنند و مقاله‌شان هم ۳۰ ارجاع دریافت می‌کند (آمار از Google Scholar).
حالا بگویید چرا ما به ایشان ارادت‌مندیم!

I am Legend

I am Legend

I am Legend

چند شب پیش هم‌راه با لنا، آرش، فریبا، سیامک، سامان و یاسین فیلم I am Legend را در سینما دیدم.
این فیلم که به کارگردانی‌ی فرانسیس لارنس (Francis Lawrence) ساخته شده است، فیلم‌ای اکشن/علمی-تخیلی با تم‌ای آخر زمان‌ای است.
به نظرم فیلمْ سرگرم‌کننده، هیجان‌انگیز و قابل تعمق است. اگر به فیلم‌های علمی-تخیلی/اکشن حساسیت‌ای ندارید، دیدن‌اش را به‌تان توصیه می‌کنم.[توجه: خطر لو-رفتن نیم ساعت ابتدایی داستان]

ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود Ú©Ù‡ دانش‌مندی اعلام می‌کند Ú©Ù‡ با تغییر ویروس‌ای توانسته است سرطان را به طور “صد در صد” درمان کند. در همین‌جا باید فهمید Ú©Ù‡ یا کارگردان فیلم معنای درصد را صحیح نمی‌فهمد یا این‌که درمان مشکل‌ای دارد Ùˆ دانش‌مند فیلم گند زده است. خوش‌بختانه کارگردان معنای درصد را می‌فهمد: درمان به ظاهر قطعی به نتایج پیش‌بینی‌نشده‌ای منجر شد Ùˆ درصد زیادی از افراد روی زمین از بین رفتند Ùˆ افراد باقی‌مانده نیز تبدیل به موجودات‌ای وحشی Ùˆ خطرناک شدند.

ماجرای فیلم در نیویورک می‌گذرد. بازی‌گر اصلی‌ی فیلم رابرت نویل (ویل اسمیت)ØŒ بازی‌گر فیلم‌هایی چون روز استقلال (Independence Day)ØŒ مردان سیاه‌پوش (Men in Black)ØŒ “من، روبات” (I, Robot)ØŒ Ùˆ در تعقیب خوش‌بختی (Pursuit of Happyness)ØŒ دانش‌مندی است Ú©Ù‡ بر حسب اتفاق به بیماری مصون است Ùˆ در نیویورک خالی از سکنه هم‌راه با سگ‌اش، سام، می‌زید. او سه سال است Ú©Ù‡ دنبال انسان دیگری Ú©Ù‡ از این بلا جان به در برده می‌گردد ولی نتوانسته است کس‌ای را بیابد.
فیلم به زندگی‌ی رابرت، تلاش او برای بقا و هم‌چنین امیدش به یافتن راه‌ای برای مقابله با بیماری می‌پردازد.
با این‌که شاید موضوع فیلم تازگی نداشته باشد (این فیلم اقتباس‌ای از کتاب‌ای به همین نام است؛ و از آن کتاب دو اقتباس سینمایی پیشین نیز صورت گرفته است)، اما به نظرم فیلم خوش‌ساخت و تفکربرانگیزی است.
بازی‌ی ویل اسمیت تقریبا مثل همیشه عالی و دوست‌داشتنی است.

بارزترین ویژگی‌ی فیلم -که همه‌ی پنج شش نفری که با آن‌ها به تماشای‌اش رفته بودیم به آن اذعان داشتند- تعلیق‌های ترسناک‌اش بود. می‌توانید از فیلم به عنوان وسیله‌ای برای افزایش آدرنالین خون‌تان استفاده کنید. با این وجود، این فیلم یک‌بند درگیر صحنه‌های اکشن نمی‌شود (برخلاف فیلم‌ای چون Silent Hill) و بخش زیادی از فیلم به نمایش زندگی‌ی روزمره‌ی رابرت و تنهایی‌ی او می‌گذرد.

در کل اگر از دیدن فیلم‌های اکشن و علمی-تخیلی خوش‌تان می‌آید، دیدن فیلم را به‌تان توصیه می‌کنم.