Browsed by
Category: طبقه‌بندی‌نشده

همين الان، شدم 7000 بازديدکننده‌اي!

همين الان، شدم 7000 بازديدکننده‌اي!

همين الان، شدم 7000 بازديدکننده‌اي!
از آبان تاحالا، 7000 بازديدکننده کاملا خوب است. مي‌شود حدود 35 بازديد کننده در روز که براي‌ام قابل قبول است. البته يک وسوسه‌ي هميشگي هست که [همين الان يک پشه کشتم] علاقه‌مندت مي‌کند به خواننده داشتن، اما به نظرم مهم‌تر چيز ديگري‌ست:‌ خواننده‌ي خوب داشتن. مطمئن نيستم خواننده‌هاي اين‌جا چقدر خوب باشند (و براي همين نظرسنجي نگذاشته‌ام که ناگهان متوجه نشوم که اصلا خوب نيستند!)‌ ولي مي‌دانم که چند خواننده‌ي خوبي دارد و همين هم تقريبا کافي‌ست. دوست‌هاي خوبي پيدا کرده‌ام در اين مدت که کاملا راضي‌کننده است. جدا از اين موضوع،‌ اهداف مختلفي را که داشتم نيز تا حدودي برآورده است (گرچه از نقطه نظر functional بخواهيم نگاه کنيم،‌ نه،‌ چون سيستم جواب در بعضي شرايط شديدا fail کرده است). در ضمن يک ويژگي‌ي خوب اين‌جا اين است که مطالب اساسي‌اش براي وبلاگ نوشته نشده است، بلکه چيزهاي هستند که براي خودم نوشته‌ام: يعني اول براي خودم مي‌نويسم و بعد اگر مناسب تشخيص دادم در اين‌جا هم مي‌گذارم. نتيجه‌اش هم اين است که خيلي بهينه نشده‌ام به سمت براي خواننده نوشتن که آفت بزرگي‌ست براي وبلاگ‌هايي اين‌چنيني!

کساني که خواهان آزادي‌ي سينا

کساني که خواهان آزادي‌ي سينا

کساني که خواهان آزادي‌ي سينا مطلبي هستند، مي‌توانند اين طومار را امضا کنند (به شدت توصيه مي‌شود).

سينا مطلبي را دست‌گير کرده‌اند.

سينا مطلبي را دست‌گير کرده‌اند.

سينا مطلبي را دست‌گير کرده‌اند. براي اطلاعات بيش‌تر به سايت حسين درخشان سر بزنيد، پوشش خبري‌ي آن‌جا به حد کافي مناسب است. اما جدا از آن، در اين‌جا نيز نامه‌اي به رييس جمهور نوشته شده است Ú©Ù‡ در آن نه تنها آزادي‌ي سينا خواسته شده است Ú©Ù‡ آزادي‌ي بيان در اينترنت نيز -Ú©Ù‡ جزو واجبات امروزه روز محسوب مي‌شود- شديدا Ùˆ اکيدا Ùˆ … خواسته شده است Ùˆ خلاصه نامه‌ايست اعتراض آميز Ùˆ از اين حرف‌ها از طرف وبلاگ‌نويسان مقيم مرکز. برويد امضاي‌اش کنيد،‌ بد نيست، حداقل حس دموکراسي‌تان ارضا مي‌شود! (هي! من به دموکراسي خيلي اعتقاد ندارم اما امضا‌ي‌اش کردم.)

[چند روز پيش] امشب حس

[چند روز پيش] امشب حس

[چند روز پيش] امشب حس خاصي دارم. به نظرم همه چيز عجيب‌تر از آن چيزي‌ست Ú©Ù‡ بايد باشد. همه چيز Ú©Ù‡ نه، اما ÙŠÚ© چيزهايي Ú©Ù‡ متاسفانه دقيقا نمي‌دانم Ú†Ù‡ هستند. اين دقيقا از آن حس‌هايي‌ست Ú©Ù‡ نمي‌تواني با ÙŠÚ© صفت توصيف‌اش کني ولي معادل ÙŠÚ© توهم نيستند. اين به نظرم دقيقا همان چيزي‌ست Ú©Ù‡ مينسکي در بخش حافظه‌اش آورده است. خوش‌ام آمد: حس‌هايي Ú©Ù‡ براي‌شان کلمه‌اي نداريم، اما وجود دارند Ùˆ الزاما هم خيلي ساده نيستند. چرا براي‌شان کلمه‌اي نداريم؟ شايد چون خيلي وابسته به فرد-تجربه مي‌باشند Ùˆ خيلي مشترک نيست بين همه‌ي انسان‌ها. همه‌ي آدم‌ها کمابيش افسرده مي‌شوند چون مي‌تواند منشاء شيميايي داشته باشد، اما همه‌ي آدم‌ها X نمي‌شوند چون X به موقعيت من در محيط Y در زمان t Ùˆ … Ùˆ … بستگي دارد. به هر حال، اين حس من ويژه است. شايد به‌ترين کاري Ú©Ù‡ بتوان براي چنين حس‌هايي کرد اين است Ú©Ù‡ سعي کرد حافظه را به اجزاي کوچک‌ترش تقسيم کرد Ùˆ آن‌گاه آن‌ها را نوشت. اين‌گونه از طريق ÙŠÚ© سري مفاهيم ساده‌تر مي‌توان ÙŠÚ© حس را منتقل کرد. البته شايد هم نشود.

اين چند روز به دليل

اين چند روز به دليل

اين چند روز به دليل درس‌ها Ùˆ کارها Ùˆ … فشار زيادي روي‌ام بود. کلي کار داشتم Ú©Ù‡ اصلا چند روز آخر هفته کفاف‌شان را نمي‌داد. جدا از آن، ترس از حجم کار باعث فلج‌شدن‌ام هم مي‌شد – شبيه به همان پروانه‌ Ùˆ خفاشي Ú©Ù‡ سر کلاس هوش‌مصنوعي گسترده بحث‌اش بود. به هر حال بخش زيادي از کارهاي‌ام مانده است براي هفته‌ي آينده Ùˆ در نتيجه‌ روزهاي پرمشغله‌اي پيش رو خواهم داشت. بگذريم … امروز روي پروژه‌ي درس فازي‌ام Ú©Ù‡ عملا الان مي‌شود گفت پروژه‌ي يادگيري‌ام کار کردم Ùˆ به نتايج بامزه‌اي رسيدم. TD-Lambda را پياده‌سازي کردم Ú©Ù‡ بد نبود. خيلي راحت نمي‌توانم بگويم نتايج‌اش فوق‌العاده بودند. به هر حال مساله خيلي هم عجيب Ùˆ غريب نيست. جدا از آن، نسبت به تنظيم پارامترها Ùˆ … تا حدي حساس است. نظر دقيق‌ترم موکول خواهد شد به بررسي‌ي بيش‌تر اما همين Ú©Ù‡ چنين چيزي را نوشتم –تقسيم امتياز در طول زمان- براي‌ام هيجان‌انگيز بود. گرچه تاثير اين‌ کارهاي‌ام روي روان‌ام اصلا Ú©Ù… نبودند، مثلا امروز بعد از ظهر کاملا مخ‌ام تعطيل بود. هر Ú†Ù‡ فکر مي‌کردم يا عمل مي‌کردم،‌ به نوعي ربط داشت به پروژه‌ام. حتي بدان‌جا رسيدم Ú©Ù‡ حس کردم آدم مناسب‌تري براي محيط‌هاي abstract هستم! بگذريم …

اگر مي‌توانستم در روابط‌م با

اگر مي‌توانستم در روابط‌م با

اگر مي‌توانستم در روابط‌م با آدم‌ها، ارزش‌شان را درست تخمين بزنم خيلي خوب مي‌شد! گاهي دل‌ام براي هزينه‌اي که براي‌شان کرده‌ام (و نتيجه‌اي که نگرفته‌ام) مي‌سوزد. متاسفانه بخش خودآگاه اکثر آدم‌ها (از جمله من) آن‌قدر در بعضي از يادگيري‌ها ضعيف است که حتي نتوانسته است يک RL ساده براي چنين مواردي انجام دهد. واقعا چرا اين‌طوري‌ست؟ چرا در روابط‌مان ياد نمي‌گيريم که درست رفتار کنيم؟ يوتيليتارايسم عزيز، کجايي که من تو را مي‌خواهم!

اممم … يکمي بد شد.

اممم … يکمي بد شد.

اممم … يکمي بد شد. وقتي مي‌داني تفاوت‌ها تنها در اجزاست Ùˆ نه ساختار، بايد Ú†Ù‡ کني؟ هيجان زندگي Ú©Ù… شد! آخرش همين است: همه مي‌ميرند!
(هي! نفهميديد؟! نوشته‌ي قبلي را بخوانيد. وقتي مي‌داني همه‌ي آدم‌ها کمابيش يک‌جور به دنيا مي‌آيند، يک‌جور غذا مي‌خورند و مي‌شاشند، همه‌شان عاشق مي‌شوند و اولين عشق‌هاي‌شان را به طرز مضحکي از بين مي‌برند، بعد همه خانواده‌اي تشکيل مي‌دهند و خانواده‌شان يک روزي آن‌قدر جدا و پراکنده مي‌شوند که حتي حافظه‌شان هم کمکي نمي‌کند براي پر کردن تنهايي‌شان و حتي مطمئني که همه مي‌ميرند، آن‌وقت بخش مهمي از هيجان زندگي‌ات از بين رفته است: هيجان ساختاري‌اش! تنها اين‌که کدام يک از اين اجزاء چه چيزي باشد، همه‌ي هيجان باقي‌مانده‌ي زندگي‌ست. مثلا اين‌که بفهمي فلان دوست دبستان‌ات کدام دانشگاه قبول مي‌شود، فلان دوست دخترت اولين بار با چه کسي خواهد خوابيد،‌ فلان همکارت چه کاري خواهد کرد،‌ بچه‌ات چه‌کاره خواهد شد، و اين‌که تنهايي‌ات را با چه سطحي از رفاه به گور خواهي برد. همين! بايد قبول کرد که اگر هيجان ساختاري باقي مي‌ماند، وضعيت خيلي جالب‌تر مي‌شد. با اين‌حال زندگي کماکان زيباست، زيباتر از حد تصور!)

هر روز که مي‌گذرد بيش‌تر

هر روز که مي‌گذرد بيش‌تر

هر روز Ú©Ù‡ مي‌گذرد بيش‌تر متوجه مي‌شوم Ú©Ù‡ اگر کسي آينده‌اي براي خودش پيش‌بيني کرد Ú©Ù‡ تفاوت زيادي با آدم‌هاي ديگر دارد (به خصوص وقتي چنين موردي به ساختارهاي کم‌تر خودآگاه مغز ربط داشته باشد) با حد احتمال 1 مزخرف مي‌گويد (نه اين‌که دروغ بگويد،‌ تنها چرت مي‌گويد Ú©Ù‡ اين طبيعتا متفاوت است). قبلا با خودم مي‌گفتم “اين آدم حتما فرق دارد” Ùˆ يا چيزي از اين دست اما الان ديگر طرف بايد خيلي سعي کند تا باز هم ÙŠÚ© چنان چيزي بگويم.

وقتي مشکلات عجيب و غريب

وقتي مشکلات عجيب و غريب

وقتي مشکلات عجيب و غريب (و معمولا مضحک) اجتماع آدم‌ها را مي‌بينم،‌ از خودم مي‌پرسم که آيا multi-agent بودن سيستم واقعا لازم بوده است؟!