Browsed by
Category: طبقه‌بندی‌نشده

بچه‌هاي فرزانگان –پريسا، مينا، آيدا

بچه‌هاي فرزانگان –پريسا، مينا، آيدا

بچه‌هاي فرزانگان –پريسا، مينا، آيدا و فاطمه- مرا دعوت کرده بودند به بازديد از کارگاه علوم‌شان. امروز (دوشنبه) حوالي ساعت 11:30 به آن‌جا رفتم و حدود 2 برگشتم. اين، خيلي چيزها را مشخص مي‌کند، نه؟
اين ماجرا براي‌ام فوق‌العاده بود. بسيار لذت بردم. نه فقط خود کارگاه که همه‌ي حواشي‌اش هم براي‌ام جالب بود. شبيه به آن حس‌هايي بود که در بچگي داشتم و مدت‌هاست خيلي کم‌تر سراغ‌ام مي‌آيد. هيجان‌زدگي‌ و خجالت رفتن به مدرسه‌ي دخترانه، آن هم مدرسه‌اي که به هر حال هميشه به صورت پنهان نوعي حساسيت نسبت به‌اش وجود داشته است، دوباره مرا برد به بچگي‌هاي‌ام و پشت دامن مامان قايم شدن‌هاي‌ام که خجالت کشيدن‌‌ام واقعا مساله‌اي بود براي خودش و در کل مرا تبديل مي‌کرد به يک اميرمسعود خجالتي. اين روزها ديگر کم‌تر پيش مي‌آيد که چنان چيزي آن‌قدر آشکار خودش را به ديگران و حتي خودم نشان دهد اما امروز دوباره تجربه‌اش کردم – گرچه بعيد مي‌دانم ديگران چندان متوجه چنين چيزي شده باشند. اين، خيلي جالب بود. خجالت‌کشيدن به خودي‌ي خود ويژگي‌ي خوبي نيست اما اگر تو را ببرد به دنيايي ناشناخته و غريب، کاملا مي‌ارزد. خجالت‌ام از چه جنسي بود؟ الان ديگر در ايجاد رابطه با يک دختر مشکل چنداني ندارم. يک دختر به تنهايي هيچ معضلي نيست اما وقتي قرار باشد ميان چند نفر دختر بروي، آن وقت فرق مي‌کند و آن هم نه به خاطر دختر بودن‌شان که به خاطر جمع دخترانه بودن‌شان است. اين، يک پديده‌ي emergent است و معادل جمع تاثير تک تک اعضاي به وجود آورنده‌ي پديد نيست، بلکه منحصر به جمع شدن‌شان است. گرچه شايد هم چرت مي‌گويم و ماجرا ساده‌تر از اين حرف‌ها باشد اما من راحت نمي‌توانم تشخيص‌اش بدهم.
اما اين مهم‌ترين ويژگي‌ امروز نبود. ويژگي‌ي خيلي مهم‌اش، حس دبيرستاني بودن ماجرا بود. فعاليت‌هايي را مي‌ديدي، پروژه‌هايي را مي‌ديدي که خيلي فرق داشت با چيزي که اکنون ما به آن مي‌پردازيم. فعاليت‌هاي آن‌ها به وضوح عنصري را کم داشت که من به آن لفظ آکادميک مي‌دهم و دقيقا همين، ويژگي‌ي منحصر به فرد و جالب‌اش بود. آکادميک بودن تحقيقات خيلي خوب است اما براي کسي که چند سال است در چنان جوي قرار گرفته است، ديدن نگاه‌هاي ديگر بسيار هيجان‌انگيزست. کارهاي‌شان، بسيار خوب بود. بيش از حدي که انتظار داشتم. و علاقه‌شان کاملا چشم‌گير بود. ويژگي‌ي خوب‌ام اين بود که سعي کردم در هر غرفه‌اي که مي‌روم، به طور دقيق وارد ماجراي‌شان بشوم: خوب گوش بدهم تا بفهمم دقيقا چه کار کرده‌اند و بعد بفهمم چرا چنان ايده‌هايي داشته‌اند و پس از آن درست مانند خودشان بشوم و سعي کنم که ببينم چه چيز کار سوال برانگيزست. فرضيه مطرح کنم،‌ بپرسم که چرا اين کار را کرده‌اند و نه کار ديگري را و بعد همين‌ها را در اختيارشان قرار دهم. من، امروز، يک بازديدکننده‌ي صرف نبودم، بلکه يک مشارکت‌کننده‌ در کارها نيز بودم. براي همين ديدن هر کدام از پروژه‌ها وقت زيادي مي‌گرفت. نتيجه‌اش اين شد که عملا فقط بخشي از غرفه‌ي فيزيک را ديدم و چادر موسيقي را. به شيمي فقط سر زدم و دقيقا به اين علت که نمي‌فهميدم و نمي‌توانستم جز يک گوش خوب براي‌شان باشم (چيزي که احتمالا زياد هم بدشان نمي‌آيد ولي از سطح انتظار من پايين‌ترست) از هيچ گروهي تقاضاي توضيح نخواستم.
زماني Ú©Ù‡ در بخش موسيقي بودم، بچه‌ها حلقه ساخته بودند Ùˆ مي‌چرخيدند Ùˆ آواز مي‌خواندند. همه چيز! به صورت کر، به نظرم ÙŠÚ©ÙŠ از آهنگ‌هاي ونجليس را مي‌خواندند (احتمالا از 1492 بود، شايد هم نه – داشتم با مسوول غرفه حرف مي‌زدم Ùˆ حسابي گرم بحث بوديم Ùˆ نمي‌توانستم سرم را بگردانم) Ùˆ هم‌چنين چيزهاي ديگر. ÙŠÚ© آهنگي بسيار براي‌ام آشنا بود Ùˆ کرش هم بسيار خوب مي‌شد. نمي‌دانم چيست. ولي مثلا شبيه به Wind of Change از Scorpions بود گرچه بعيد مي‌دانم اين بوده باشد. اين‌اش براي‌ام خيلي جالب بود. حيف Ú©Ù‡ باز هم خجالت مانع اين شد Ú©Ù‡ با خيال راحت وسط حياط بياستم Ùˆ ببينم دقيقا اين بچه‌هاي کوچولو Ú†Ù‡ مي‌کنند. حس مي‌کردم Ú©Ù‡ اين‌جا ديگر دقيقا وسط وسط خودشان است، نمايش‌گاه نيست Ú©Ù‡ خودشان را حاضر کرده باشند براي توضيح دادن (Ùˆ بعضي‌ها واقعا همين‌گونه بودند – معلوم بود بارها Ùˆ بارها تمرين کرده‌اند آن‌چه را Ú©Ù‡ بايد بگويند). مثلا سه چهار نفري وسط زمين آسفالت نشسته بودند Ùˆ نفهميدم Ú†Ù‡ مي‌کنند. Ùˆ چقدر Ú©ÙˆÚ†Ú© بودند! انگار راهنمايي Ùˆ دبيرستان فرزانگان با هم است. مدت‌ها بود وارد چنين جوي نشده بودم. جوي مدرسه‌اي Ú©Ù‡ زندگي از در Ùˆ ديوار جاري‌ست. البته بايد بگويم Ú©Ù‡ چنين چيزي حتي در دبيرستان علامه‌حلي هم به اين Ø´Ú©Ù„ نبود. پسرها فرق دارند. جور ديگري رفتار مي‌کنند. نمي‌توانم بگويم Ú©Ù‡ دخترها شيطان‌ترند اما پسرها به هر حال جور ديگري‌اند. خيلي شبيه به راهنمايي بود وقتي الان از بيرون نگاه‌اش مي‌کنم. خلاصه، همه‌ي اين‌ها باعث شده است Ú©Ù‡ بدجوري دوباره چنين محيط‌هايي را هوس کنم. حال يا درس دادن در علامه‌حلي Ùˆ يا همين فرزانگان – Ú©Ù‡ مثلا تجربه‌ي منحصر به فردتر Ùˆ البته سخت‌تريست. گرچه چنين چيزي احتمالا از نظر زماني براي‌ام مشکل‌سازست ولي با اين وجود روش‌هاي ديگري هم وجود دارد. مثلا کار کردن روي پروژه‌اي با ايشان. پروژه‌اي Ú©Ù‡ با پريسا، آيدا، مينا (Ùˆ البته خيلي غيرمستقيم با فاطمه) داشتم، بسيار براي‌ام جالب بود. با اين‌که تقريبا زمان خيلي کمي روي پروژه‌شان کار مي‌کردم اما باز با اين‌حال چيز مهمي بود براي‌ام. چيزهاي زيادي به‌ام داد Ùˆ کلي خاطره‌انگيز بود. کم‌ترين‌اش اين‌که الان چند دوست از ميان بچه‌هاي فرزانگان دارم Ú©Ù‡ با وجود اين‌که تقريبا خيلي خجالتي‌اند (Ùˆ اين دقيقا به دليل تفاوت شرايط‌شان است. من براي‌شان هم‌اکنون آدم بزرگ حساب مي‌شوم!) اما با اين‌حال در ÙŠÚ© چيزهايي خيلي صميمي‌ هستيم. اين موضوع،‌ مخصوصا وقتي از راه دور (اينترنت) با هم در ارتباط باشيم بيش‌تر نمود پيدا مي‌کند (گرچه مثلا امروز باز هم نوعي حس خجالت کشيدن Ùˆ دور بودن در آن‌ها مي‌ديدم. به هر حال شايد طبيعي باشد وقتي 2 يا 3 بار بيش‌تر هم‌ديگر را نديده باشي‌). اگر پيش‌نهادي باشد براي Ú©Ù…Ú© به پروژه‌اي در صورتي Ú©Ù‡ به حد کافي به زمينه‌ي کاري‌ام نزديک باشد، با کمال ميل قبول مي‌کنم. شايد خوب باشد Ú©Ù‡ سري هم به علامه‌حلي بزنم – غير از سال اول دانشگاه، ديگر به دبيرستان نرفته‌ام!
به نظرم بد نيست که کمي درباره‌ي کارهايي که ديدم، توضيح بدهم:
اولين پروژه، روبات مرتب نام داشت. اين روبات قرار بود با استفاده از سنسور مادون قرمز کدي بارکدمانند را بخواند و بعد متناسب با آن با استفاده از بازويي که با يک موتور، قابليت چرخش با يک درجه‌ي آزادي را داشت و سر آن گيره‌اي (grabber) مغناطيسي وصل بود آن جسم را بردارد و به جاي ديگر از پيش تعيين شده‌اي ببرد. البته بچه‌ها مشکل داشتند. اصولا چيزي که رعايت نکرده بودند، ايزولاسيون پورت کامپيوتر و درايور موتورشان بود.
پروژه‌ي روباتيک ديگر،‌ يک روبات متحرک بود که از دو استپر موتور براي هر کدام از چرخ‌هاي‌اش بود. اين روبات مي‌توانست يا جلو برود و يا بچرخد. البته در برنامه‌شان اين‌که هم به جلو (يا عقب) برود و بچرخد در نظر گرفته نشده بود. اين‌ها هم مانند قبلي ايزولاسيون را رعايت نکرده بودند. در ضمن، مشکلي که در چنين روبات‌هايي پيش مي‌آيد، خطاي مکان‌يابي‌است. براي‌شان درباره‌ي اين گفتم.
روبات ديگر، روبات چهره بود. يک عروسک که صورت‌اش تکان مي‌خورد. البته فقط دهان‌اش عقب و جلو مي‌رفت و چشم‌ها نيز با آن حرکت مي‌کردند. سيستم عملا يک درجه‌ي آزادي بيش‌تر نداشت. خودشان کاربردش را فقط به عنوان عروسک در نظر گرفته بودند اما نهايت چنين چيزي، روبات‌هاي اجتماعي‌ست که Kismet نمونه‌اي شاهکار از آن‌هاست.
پروژه‌ي ديگر، دستگاه عمق سنج بود که با استفاده از يک سيم پيچ –مشابه با روش کار فلزياب‌ها- کار مي‌کرد. مي‌خواست با توجه به تغيير فرکانسي که از دور و نزديک شدن سطح فلزي (فقط براي فلزها بود) به وجود مي‌آيد، عمق‌اش را بسنجد. در اين وسط هم کلي مشکل داشت و يک سري فرضيات‌اش با نتايج جور نمي‌آمد. من هم نظراتي داشتم که گفتم.
ÙŠÚ© سري پروژه تعريف شده بود Ú©Ù‡ با پيشوند پديدارشناسي مشخص مي‌شد. مثلا پديدارشناسي قطره جوهر، پديدارشناسي‌ي پارگي کاغذ Ùˆ … . اين‌ها به طور خاص براي‌ام جالب بودند.
مثلا در پديدارشناسي پارگي کاغذ، بررسي کرده بودند که پارگي‌ي کاغذ به چه صورت است و ميزان انحراف پارگي از زاويه‌ي مشخص شده، حداکثر چقدر است. سپس نمودارهايي کشيده بودند و نتيجه‌اش هم اين بود که واريانس تغييرات زاويه انحراف کاغذ هر چه به زاويه‌ي قائم نزديک‌تر مي‌شويم، کم‌تر مي‌شود.
مورد ديگر،‌ بررسي‌ي حرکت بادکنک بود. بادکنکي را باد کرده بودند Ùˆ سپس ول‌اش مي‌کردند Ùˆ سعي کرده بودند Ú©Ù‡ معادله‌ي مسير حرکت‌اش را به دست آورند. براي اين‌کار از حرکت فيلم‌برداري کرده بودند Ùˆ مرکز بادکنک را به طور حدودي به دست آورده بودند Ùˆ منحني‌ي چند جمله‌اي به داده‌هاي‌شان برازانده بودند. کار به‌تري Ú©Ù‡ مي‌توانستند بکنند اين است Ú©Ù‡ معادله‌ي ديفرانسيل حرکت را به دست مي‌آورند Ùˆ نه ÙŠÚ© معادله‌ي استاتيکي. اين کار را با شناسايي‌ي سيستم Ùˆ معادله‌اي داراي ديناميک مي‌توانستند انجام دهند. در ضمن الان به نظرم مي‌آيد Ú©Ù‡ حتي مي‌توانستند ورودي‌هاي سيستم را فشار بادکنک، اندازه‌اش Ùˆ … نيز بگيرند تا معادله دقيق‌تر باشد.
کار ديگر،‌ پديدارشناسي‌ي قطره‌ي جوهر نام داشت که در آن به تشکيل 7هاي هنگام سقوط قطره‌ي جوهر بر روي کاغذهاي مختلف پرداخته بود. بررسي‌ي ديگر، شکل قطرات پارافين‌اي بود که بر روي مايعي سقوط مي‌کردند. پيل سوختي نيز با اين‌که پروژه‌ي ديگري بود که با اين‌که چندان در آن زمينه اطلاعي ندارم، اما در نوع خودش جالب بود چون تقريبا بسيار کم چنين چيزي انجام شده است. يولاف وحشي نيز اسم گياهي‌ست که وقتي آب به آن مي‌رسد، شکل‌اش تغيير مي‌کند و با اين تغيير شکل‌اش يا مي‌تواند در عمق خاک برود يا اين‌که خودش را روي زمين جابجا کند. اين هم جالب بود. بچه‌ها بررسي کرده بودند تا ببيند سرعت چرخش‌اش چه نسبتي با دماي آب و هم‌چنين ميزان رطوبت دارد. نکته‌ي جالب اين بود که تغييرات سرعت به ازاي دما در محدوده‌ي قابل زيست موجود (زير 40 درجه) تقريبا ثابت بود ولي پس از آن تا 60 درجه که اندازه گرفته بودند با سرعت افزايش مي‌يافت. به نظر مي‌رسد که سرعت ثابت داشتن در دماهاي مختلف ويژگي‌ي خوبي‌ست و گياه به سمتي تکامل يافته است که سرعت را ثابت نگه دارد (مثلا اگر سرعت فرق کند، ممکن است باعث پراکندگي‌ي زياد شود و گونه منقرض شود) ولي چون دماهاي بالاتر از 40 (که احتمالا پروتئين‌هاي‌اش شروع به تجزيه مي‌کنند) تجربه‌اي نداشته است، هيچ بهينه‌سازي‌اي نيز روي‌اش انجام نشده است. در اصل تابع فقط در يک دامنه‌ي خاصي بهينه شده است. اين ايده براي‌ام جالب بود. ساعت خورشيدي نابينايان نيز، يک ساعت خورشيدي بود که ويژگي‌اش وجود تعدادي ميله‌مانندي در آن بود که در هر ساعت فقط يکي‌شان گرم مي‌شد و بدين طريق مي‌شد ساعت را تشخيص داد.
پروژه‌ي جالب ديگر،‌ آشوب نام داشت که بچه‌ها انواع مختلف ديناميک‌هاي آشوب‌ناک را بررسي‌ کرده بودند و به بازديدکننده نشان مي‌دادند. اما کار جالب‌شان اين بود که configurationاي ايجاد کرده بودند که داراي رفتار آشوبي بود. سه کره روي هم و درون يک هرم. اجسام، منعکس کننده‌ي نور بودند و به نظر مي‌آمد که اين ترکيب‌بندي نسبت به شرايط اوليه،‌ مثلا مکان دوربين و يا مکان نوردهي‌ي اوليه داراي رفتار آشوبي‌اي باشد. اين براي‌ام جالب بود. در زمان ما،‌ تقريبا هيچ کس نمي‌دانست آشوب چيست و به نظرم مطلع‌ترين فرد در آن ميان،‌خودم بودم. اما الان، کار به حدي رسيده است که کار تحقيقاتي هم مي‌توانند بکنند (راستي بگويم که شبيه‌سازي‌هاي‌شان را با 3D-Max انجام داده بودند). کلا بچه‌هاي جالبي بودند. يکي‌شان که سال دوم بود و به رياضي‌ي محض علاقه داشت و ديگري که سال سوم بود، يا مي‌خواست در زمينه‌ي هوش مصنوعي کار کند يا اين‌که برود و فيلم کوتاه بسازد.
اين‌ها همه در سالن فيزيک (و البته رياضي) بودند. در حياط،‌ همان‌طور که گفتم چادري بود به اسم چادر موسيقي (ساعت خورشيدي هم در حياط بود). در آن‌جا ابتدا يکي از بچه‌ها آمد و درباره‌ي تاريخ‌ موسيقي‌ها و جنبش‌ها وابسته متداول غربي (Rap, Hippism, Rock, Pop, Metal) براي‌ام گفت و سپس ديگري‌اي آمد و درباره‌ي تحقيقي که کرده بودند توضيح داد. تحقيق‌شان به اين مي‌پرداخت که چقدر افراد به موسيقي گوش مي‌دهند (تحقيق در محدوده‌ي سني‌ي 22-15 بود به نظرم)، چقدر مشکل از طرف خانواده‌شان براي‌شان ايجاد مي‌شود، رابطه‌ي موسيقي گوش‌دادن با ميزان مذهبي و سنتي بودن افراد چگونه است،‌ چه نوع موسيقي‌هايي گوش مي‌دهند و چقدر گوش مي‌دهند و از اين قبيل. جامعه‌ي آماري‌شان کوچک بود -70 نفر- و علت‌اش هم مشکلاتي بود که مدرسه براي‌شان ايجاد مي‌کرد و مثلا اجازه نداده بود که از هيچ يک از بچه‌هاي علامه‌حلي سوالي پرسيده شود يا پرسش‌نامه‌اي در مدرسه‌ي خودشان پخش کنند و از اين قبيل. خلاصه شاکي بودند! من هم به‌شان پيش‌نهاد دادم که از اينترنت براي نظرسنجي استفاده کنند –با وجود باياسي که ايجاد مي‌شود- و گفتم که اگر بتوانم، کمک‌شان مي‌کنم.
خوب … اين خلاصه‌اي بود از پروژه‌هايي Ú©Ù‡ امروز ديدم. مشخص است Ú©Ù‡ خيلي مختصر نوشتم Ùˆ هر Ú†Ù‡ به آخر هم مي‌رسيدم‌، توضيح‌ام را کم‌تر مي‌کردم چون ديگر خسته شده‌ام Ùˆ خواب‌ام گرفته است (الان ساعت 2:15 فرداست!). بازديد امروزم خيلي خوب بود، خوش‌ام آمد. در ضمن شايد بد نباشد بگويم علاوه بر اين‌کار، کمي روي برنامه‌ام هم کار کردم Ùˆ الان به نظر مي‌رسد بخش گرافيک تحت ويندوز شبيه‌سازم تا حد خوبي راه افتاده است. البته بايد کمي دست‌کاري‌اش کرد تا به‌تر شود اما از گردنه‌ي سختي‌اش گذشت.

نه ديگه!‌ خوب، آدم خوب

نه ديگه!‌ خوب، آدم خوب

نه ديگه!‌ خوب، آدم خوب مي‌شه بعضي وقت‌ها … البته روش روان‌کاوي‌ام آن شب جواب نداد … هيچ خوابي‌ام را به خاطر نياوردم.

به نظر مي‌آيد امشب يک

به نظر مي‌آيد امشب يک

به نظر مي‌آيد امشب ÙŠÚ© مقدار عجيب‌ام … احتمال بداخلاقي‌ام زياد است. لابد دليل دارم. اه! Ú†Ù‡ دلايل احمقانه‌اي … خودم هم بدم مي‌آيد از اين دلايل … من نياز به ÙŠÚ© روان‌کاوي دارم Ùˆ فعلا تنها روش روان‌کاوي‌ي دم دست،‌ خوابيدن‌ام است … اميدوارم جواب بدهد.

منتشر نشده از شاملو اين

منتشر نشده از شاملو اين

منتشر نشده از شاملو
اين دوست ما، پرهام در کل آدم خوبي‌ست. گرفته است و نمي‌دانم از کجا نوشته‌هايي عجيب و غريب از شاملو پيدا کرده است و گذاشته است در سايت شاملواش! مثلا اين شعر را شاملو در سال 1325 سروده است:

اي شب تيره ! روزگار مني ،
يا دو چشم سياه يار مني
از بلندي چو گيسوان سياه ،
وز سياهي دل نگار مني
در برت با خيال او بسيار
اشك از ديده كرده ام بكنار
چه بسا با تو راز دل گفتم ،
چه بسا با تو مانده ام بيدار

نچسبيد؟ شايد هم چسبيد! من که خوش‌ام نيامد چندان. همه‌ي شعرهاي شاملوي پخته را نيز نمي‌پسندم (يکي نيست بپرسد مگر تو اصلا شعر شاملو هم خوانده‌اي؟) چه برسد به اين‌ها. به هر حال، به قول پرهام، خواندن اين‌ها براي يک علاقه‌مند جدي‌ي شعر شاملو لازم است. اما اين همه‌ي ماجرا نيست. شاملو در سال 1333 دستور زبان فارسي مي‌نويسد. اين را نگاه کنيد:

اسم ، كلمه ئي است كه نه فعل باشد، نه حرف اما اين تعريف ، تعريفي كلي است كلماتي كه بر اساس اين تعريف ، زير نام اسم از ديگر كلمات زبان فارسي جدا مي شود و در اين دفتر مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد، بر حسب حالات و كيفيات خويش سه گروه مجزا را تشكيل مي دهد

چيزهاي ديگري هم هست. همه‌ي اين‌ها جمع شده‌اند در اين آدرس. نگاهي به‌اش بيندازيد.
(اين پست‌ مخصوص الهام بود که گويا کلي از شاملو خوش‌اش مي‌آيد و امسال هم با انواع دفترها و کتاب‌ها،‌ شاملوباران شد. گرچه اگر پرهام خان درست تخمين زده باشد، اين نوشته‌ها در عطاري آن کتاب‌ها نبايد پيدا شود. به هر حال اين‌گونه است!)

تغييراتي در سايت دادم. لينکس

تغييراتي در سايت دادم. لينکس

تغييراتي در سايت دادم. لينکس را کمي عوض کردم (وب‌لاگ‌ها غيرفعال را حذف کردم، چند سايت ديگر هم اضافه کردم) و هم‌چنين شبيه‌سازي‌هاي کنترل تطبيقي را نيز به بخش علمي اضافه کردم. لينک‌شان را آن کنار مي‌بينيد.

درباره‌ي مسابقه‌ي ادبي صادق هدايت

درباره‌ي مسابقه‌ي ادبي صادق هدايت

درباره‌ي مسابقه‌ي ادبي صادق هدايت
اگر مايليد در مراسم يکصدمين سال‌روز تولد صادق هدايت که توسط سايت سخن برگزار مي‌شود شرکت کنيد، سري به آن‌جا بزنيد و براي‌شان اي-ميل بفرستيد تا دعوت‌نامه‌اي براي‌تان بفرستند. توجه کنيد که مهلت چنداني باقي نمانده است.

اگر مايل به ابراز هم‌دردي

اگر مايل به ابراز هم‌دردي

اگر مايل به ابراز هم‌دردي با سانحه‌ي شاتل کلمبيا هستيد و مايل‌ايد برنامه‌هاي فضايي هم‌چنان ادامه داشته باشد (برخلاف پس از واقعه‌ي چلنجر)، مي‌توانيد به اين امضا جمع‌کني انجمن نويسندگان علمي تخيلي آمريکا برويد و امضا کنيد.

تبريک‌گويان! پيروزي‌هاي اساسي‌ي تيم بسکتبال

تبريک‌گويان! پيروزي‌هاي اساسي‌ي تيم بسکتبال

تبريک‌گويان!
پيروزي‌هاي اساسي‌ي تيم بسکتبال دانشگاه‌مون مبارک باشه! تبريک مي‌گم شادي، تبريک مي‌گم مهسا!

همين الان تقريبا يک گنج

همين الان تقريبا يک گنج

همين الان تقريبا ÙŠÚ© گنج پيدا کردم درباره‌ي consciousness … واي! چند هزار مقاله!
بعضي وقت‌ها آدم خوش‌اش نمي‌آد چنين گنج‌هايي رو پيدا کنه …

برتي راسل چه صداي بامزه‌اي

برتي راسل چه صداي بامزه‌اي

برتي راسل چه صداي بامزه‌اي داره! اصلا فکر نمي‌کردم اين‌طوري حرف بزنه.

چندي پيش اين مقاله را

چندي پيش اين مقاله را

چندي پيش اين مقاله را خواندم: On the Search for the Neural Correlate of Consciousness
بحث درباره‌ي اين است Ú©Ù‡ چگونه مي‌توان فهميد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بخشي از مغز باعث ايجاد خودآگاهي مي‌شود. براي چنين کاري مي‌بايست به نوعي بتوان consciousness meter داشت Ú©Ù‡ خود مشکلي‌ست! راه‌هايي پيش‌نهاد مي‌دهد براي چنين کاري Ú©Ù‡ به نظرم بد نيستند گرچه خيلي هم دقيق به نظر نمي‌آيند. به نظرم مشکل اين کار (Ú©Ù‡ بعد از خواندن‌اش خواهيد فهميد Ú©Ù‡ چيست) در اين است Ú©Ù‡ زياد وارد خود مفهوم آگاهي نمي‌شود Ùˆ آن را وجود-داشته مي‌داند – اين به مذاق من خوش نمي‌آيد.
راستي نويسنده‌ي مقاله، David Chalmers فيلسوف است که هنوز نمي‌شناسم‌اش.

دهه‌ي فجرست! قبلا به آن

دهه‌ي فجرست! قبلا به آن

دهه‌ي فجرست! قبلا به آن مي‌گفتم دهه‌ي زجر اما از وقتي Ú©Ù‡ ديگر تلويزيون نمي‌بينم، لزومي به چنان بياني نيست. حتي مي‌توان گفت به خاطر هيجان فيلم فجر،‌ زياد هم بد نيست. اين چند سال اخير Ú©Ù‡ به هر حال ÙŠÚ©ÙŠ دو فيلم‌اي از جشنواره مي‌بينم Ùˆ به‌ام خوش هم گذشته است (چهارسال پيش نمي‌رفتم). اما نکته‌ي مهم اين ده روز، مشخص است Ú©Ù‡ نه جشنواره است Ùˆ نه برنامه‌هاي تلويزيون Ùˆ نه سرودهاي راه Ùˆ بي‌راهي Ú©Ù‡ از بعضي‌هاي‌شان حتي خوش‌ام هم مي‌آيد. موضوع، انقلاب است …
هنوز نسبت به هيچ چيزي قانع نشده‌ام. نمي‌دانم Ú©Ù‡ انقلاب ايران دقيقا Ú†Ù‡ بوده است. زمان پهلوي‌ها را نيز چندان درک نمي‌کنم، گرچه به نظرم ويژگي‌هاي خوبي داشته است. با وجود همه‌ي تلاش استاد درس انقلاب اسلامي‌ام، باز هم بر اين باورم Ú©Ù‡ از نظر اقتصادي در نقطه‌ي نزديک به شکوفايي بوده‌ايم (Ùˆ لازم است در همين‌جا برائت‌ام را از ارتباط با اين 80‌ي‌هاي خرخوان بچه دبستاني اعلام کنم Ú©Ù‡ زير يوغ ميان‌ترم انقلاب هم رفتند Ùˆ حاج‌آقا هم Ú©Ù‡ سال‌ها بود چنين چيزي را نديده بود، تا آن‌جا Ú©Ù‡ توانست امتحان گرفت Ùˆ کيف کرد! در مورد خرخواني بايد به طور جداگانه‌اي بنويسم. Ú©Ù… آدمي را ديده‌ام Ú©Ù‡ بلد باشد درس بخواند.). از نظر سياسي واقعا نمي‌دانم Ú©Ù‡ الان به‌تريم يا بدتر. آزادي‌ي بيان (مهم‌ترين آزادي‌ي انسان) آن زمان Ú©Ù… بود، الان هم Ú©Ù… است گرچه شايد بشود گفت Ú©Ù‡ وضعيت فعلي تا حدي به‌ترست (مثلا من مي‌توانم در اين وبلاگ خيلي حرف‌ها بزنم Ùˆ کسي چيزي به‌ام نگويد در حالي Ú©Ù‡ انگار قبلا چنين چيزي نبوده). گرچه بخش قابل توجهي از اين را به شرايط زمان ربط مي‌دهم Ùˆ نه آزادمنشي‌ي حکومت‌داران‌مان. ساده‌ترين مثال شرايط زمان هم همين اينترنت است: وقتي اطلاعات Ùˆ منابع آن کاملا گسترده باشد، ديگر نظارت Ùˆ سانسور به اين راحتي ممکن نيست. سياست خارجه‌ي ما، آن زمان بسيار به‌تر بوده است. برخلاف امروزه روز, ايراني بودن در سطح جهاني نوعي افتخار حساب مي‌شده- حتي اگر افتخارمان به زور پول نفت‌ بوده باشد. بگذريم … نمي‌خواهم وارد جزييات بشوم. به هر حال من به نظام شاهنشاهي اعتقادي ندارم Ùˆ اين مهم‌ترين دليلي‌ست Ú©Ù‡ باعث مي‌شود چنان چيزي را خواستار نباشم (حتي اگر تفاوت‌اش در اين باشد Ú©Ù‡ چنان‌چه پهلوي‌ها سرکار مي‌بودند، وضعيت‌ من از نظر اجتماعي بسيار به‌تر بود). اما با اين وجود اين بدان معنا نيست Ú©Ù‡ از نظام فعلي نيز راضي باشم. اين نظام خيلي مشکل‌ دارد: تقدس‌اش بدترين چيز آن است. پادشاهان معمولا مشروعيت خود را از جانب خدا مي‌دانند Ùˆ اين خود بدون Ø´Ú© جلوه‌اي از سوء استفاده از امر قدسي‌ست،‌ اما به هر حال آن‌ها برخلاف حکومت فعلي، کم‌تر پيش مي‌آيد Ú©Ù‡ وزير دربار Ùˆ نماينده‌هاي مجلس‌شان را نيز مقدس بدانند در حالي Ú©Ù‡ حکومت فعلي چنين چيزي را نيز به طور احمقانه‌اي باور دارد. در اين زمانه هر چيزي Ú©Ù‡ لازم باشد، مقدس مي‌شود!
بگذريم … وضعيت فعلي‌ي اين نظام براي‌ام چندان سوالي ايجاد نمي‌کند. سوال‌ام در خود انقلاب است: چطور شد Ú©Ù‡ انقلاب کرديم؟ آيا انقلاب اجتناب ناپذير بود؟ آيا واقعا مردمي بوده است يا دست‌هاي پنهاني آن را هدايت مي‌کردند؟ نقش مذهبي‌ها چقدر بوده است؟ آيا واقعا آيت‌الله خميني باعث اين انقلاب بوده است يا او تنها مهره‌اي بوده Ú©Ù‡ در لحظه‌ي مناسب رو شده است (شبيه به کارکرد آقاي خاتمي – البته از ديدگاهي)ØŸ توده‌اي‌ها اين وسط چقدر نقش داشته‌اند؟ (البته لازم است بگويم Ú©Ù‡ از حزب توده‌ي بعد از انقلاب خوش‌ام نمي‌آيد. به طور خاص گروه مجاهدين خلق Ú©Ù‡ به شخصه بدم مي‌آيد ازشان) Ùˆ ÙŠÚ© سوال ديگر … مردم‌مان را چقدر بايد مقصر بدانم براي اين وضع وخيمي Ú©Ù‡ داريم؟ گول خوردند يا لياقت‌شان‌(مان) همين است؟ اين واقعا ديدگاه مهمي‌ست Ú©Ù‡ بدانيم کساني را Ú©Ù‡ ناخوش مي‌داريم،‌ همين مردم سرزمين آريايي اسلامي بوده‌اند Ùˆ نه کساني ديگر.
و سوال آخر: وظيفه‌ي فعلي‌ي ما چيست؟ شايد قبل از پاسخ دادن به اين، بايد مشکل‌مان را با هويت‌مان حل کنيم: ما دقيقا چه هستيم؟

امروز (یعنی دیروز!)، روز کوه

امروز (یعنی دیروز!)، روز کوه

امروز (یعنی دیروز!)، روز کوه بود: لرد شارلون، دوست لرد، آنا، دخترخاله‌ي او، شوريده و ديوانه و من، امروز رفتيم توچال! البته يکي مي‌گويد نگو توچال چون خيلي خفن است و من هم ضمن تاييد حرف‌اش مي‌گويم: باشه!
خوبي‌ي امروز اين بود که به اندازه‌ي يک هفته‌ي آدم معمول چرت و پرت گفتم (نمي‌گويم چند وقت خودم)! خيلي خوب است، به هر حال قبل از شروع ترم چنين چيزهايي براي عقل آدم مفيدست. کلي هم اين نامردهاي سيب‌زميني به من برف پرت کردند و طبق قانون مورفي همه‌ي برف‌ها هم دقيقا وارد کوله‌ام مي‌شد. بايد بگويم که اگر کوه‌اش کمي جدي‌تر بود، همان‌جا سرتان را مي‌بريدم: من (درست مثل بقيه‌ي آدم‌ها) حساسيت دارم به اين‌که لباس‌هاي خشک کوله‌ام خيس باشند. در ضمن يک توصيه به اين موجود شوريده دارم: اين‌قدر راحت زمين نخور!
همم … آها! تعداد آدم ديگري بودند Ú©Ù‡ مي‌توانستند بيايند کوه ولي نيامدند! بعضي‌ها هم Ú©Ù‡ خواب ماندند Ùˆ خلاصه … ! (لينک بدم هيت‌ات بره بالا؟!) در ضمن براي اين‌که هيچ شبهه‌اي ايجاد نشود لازم است بگويم Ú©Ù‡ فقط تا ايستگاه 2 تله‌کابين توچال رفتيم – تازه برگشت‌ هم با تله‌کابين آمديم – تنبلي‌ي مفرط (من اين‌طور استدلال مي‌کردم Ú©Ù‡ انرژي‌اي Ú©Ù‡ لازم است مصرف کنيم براي برگشت، بيش از قيمت بليت تله‌کابين است Ùˆ در نتيجه تله‌کابين مي‌ارزد).

آخر سر اين سالاد يوناني

آخر سر اين سالاد يوناني

آخر سر اين سالاد يوناني وارد خون‌ام شد: بهاره، پيمان و من،‌ سالاد يوناني را تجربه کرديم! تجربه‌ي خوبي بود ولي نه به خاطر مزه‌ي سالاد يوناني – راست‌اش را بگويم، اگر مي‌گفتند اين سالاد فينيقي‌ست هم واقعا فرقي نمي‌کرد.