تمام شد!
تمام شد!
تمام شد!
Neural Networks is Under Control
اما يعني واقعا تو darkside نداري؟
ناگهان به نظرم آمد Ú©Ù‡ من منتظرم! خواستم Ùورا بنويسم‌اش. منتظر چه؟ منتظر که؟ …
من از بهار Øمايت مي‌کنم! خب، طبيعيه آدم بعضي وقت‌ها بخوابه!
Kevin Mitnick -يکي از بزرگ‌ترين هکرهاي دنيا- بعد از 8 سال به اينترنت وصل شد! طر٠را الکي الکي 5 سال زنداني کردند. اين مجازات براي يک هکر خيلي زياده!
تجربه ثابت کرده Ú©Ù‡ اگر بيش‌تر بنويسم -آن هم از موضوعات متÙاوت- هيچ‌کدام‌شان را نمي‌Ùهميد. براي همين Ùعلا به همين‌ها Ú©Ùايت مي‌کنم. (اما اين را هم بخوانيد: نه … هيچي!)
هي! مردم! زود باشيد weakside ها و darksideهاتون رو بريزيد وسط! زووووود!!!
خجالت مي‌کشيد؟ براي خودتون بريزيد … اصلا تو مي‌دوني با Ú†Ù‡ چيزهايي مشکل داري؟ عمرا! شرط مي‌بندم نمي‌دوني!
Ùˆ Øالا اگر تونستي Ùˆ Ú©Ø´Ù‌شون کردي، Øالا، Øالا، Øالا Ú†ÙŠ Ùکري مي‌کني راجع به خودت؟
A Brain Worm
چه کار مي‌کند؟
تلاش براي Ùهميدن ديگران؟
تلاش براي نزديک شدن به آن‌چه مخÙي‌ست؟
تلاش براي هيچ؟
يا تلاش براي نابودي‌ي خودش؟
انÙجار کوه آتشÙشان در جاوه!
چقدر طبيعي بود – هاليوودي‌ي هاليوودي با دغدغه‌هاي لازم من: آن مکان نجات‌دهنده، Ú¯Ù… شدن، اخلاق!
هر کي invis اومده، شاپره نيش‌اش مي‌زنه!
4 Ù†Ùر در عرض 20 دقيقه شيکار کردم همين‌طوري! امشب شدم شيکارچي!
در اين مكان، شعر برداري اكيداْ ممنوع (وريا مظهر)
خانه ي آنها دو اتاق خواب داشت كه يكيش شبيه اتاق خواب خانه ي ما بود و ديگري شبيه اتاق خواب خانه ي شما و هر دو با هم شبيه اتاق خوابي بودند كه شبيه هيچ اتاق خوابي نبود.
يوس٠به اتاق خواب اولي برگشت، Ùلاش زد Ùˆ از سرو سينه ÙŠ لخت زني كه هرگز در كنارش نبوده است عكس گرÙت، زن از نور Ùلاش، پلك ها Ùˆ ابروهايش را به Øالتي عصبي در هم كشيد Ùˆ پتو را به سرعت كشيد روي سرش. لكه اي از روشنايي نور در زير پتو جا ماند Ùˆ در پشت پلك ها اول سرخ شد Ùˆ بعد بنÙØ´ وبعد با دنباله ÙŠ سÙيد نامعلومي Ú¯Ù… شد. يوس٠متوجه شد كه بي خودي وارد اتاق شده است Ùˆ تازه وقتي آن عكس هم ظاهر شود به Ú†Ù‡ درد مي خورد: زني كه تك Ùˆ تنها، لخت خوابيده است بي آن كه يوس٠در بغلش بوده باشد.
بالاخره ÙŠÚ© داستان! از اين داستان مينيماليستي تقريبا خوش‌ام آمد. به‌تر بگويم، اجزايي داشت Ú©Ù‡ از آن‌ها خيلي خوش‌ام آمد Ùˆ البته اجزايي Ú©Ù‡ چندان مورد پسندم نبودند. مثلا پاراگرا٠دوم (“يوس٠به اتاق خواب اولي برگشت، Ùلاش زد Ùˆ از سر Ùˆ سينه‌ي لخت زني Ú©Ù‡ هرگز در کنارش نبوده است عکس گرÙت …”) ‌واقعا خوب است – به خواننده اجازه‌ي برداشت شخصي مي‌دهد، توصي٠زيبا Ùˆ ماهرانه‌اي انجام مي‌دهد Ùˆ با اين همه کاملا موجز است. اما، از طر٠ديگر، ديالوگ‌ها به‌ام نچسبيدند چون طبيعي نيستند، غيرانساني‌اند. علاوه بر اين‌ها، ورود نويسنده به زير پتو (با اين‌که در موردش به طور کامل ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù‡ شده است) چندان جالب نيست. در ÙŠÚ© داستان 500 کلمه‌اي، 58 کلمه درباره‌ي چنين چيزي نوشتن Ùˆ هيچ استÙاده‌اي هم نکردن، بيش‌تر ÙŠÚ© ژست پست‌مدرن است (گرچه خود داستان بدون چنين چيزي هم پست مدرن Ù…Øسوب مي‌شود) با اين‌که مي‌توان از ديد ديگري نيز به آن نگاه کرد Ùˆ آن را طنز گزنده‌ي نويسنده نسبت به پست‌مدرن‌ها دانست – اما در هر صورت من خوش‌ام نيامد. نکته‌ي جالب ديگر هم اسم قهرمان داستان –يوسÙ- است. يوس٠در داستان Ú†Ù‡ مي‌کند؟ Ùˆ شما را ياد Ú©Ù‡ مي‌اندازد؟ شايد اين مهم‌ترين نکته‌ي داستان باشد – گرچه نمي‌دانم نويسنده واقعا چنين قصدي داشته است يا نه.
در Ú©Ù„ØŒ مي‌توانم بگويم Ú©Ù‡ نيمه‌ي اول داستان استادانه نوشته شده است Ùˆ نيمه‌ي دوم‌اش (جز آخرين پاراگراÙ‌اش Ú©Ù‡ البته اين هم کاملا به تÙسير خواننده بستگي دارد) جذابيت کم‌تري دارد. ويژگي‌ي مهم داستان هم همان‌ايست Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم: راØت مي‌گذارد برداشت شخصي بکني. (نقد 250 کلمه‌اي براي داستان 500 کلمه‌اي نوبره!)
اسم قصه‌ام (…) است (نيما تقوي)
توي اين كره‌ي خاكي سرزميني وجود داره كه شبيه گربه است. تو پايتخت اين سرزمين شهركي است كه آدمهاش بي‌كلاس اما Ùرهنگي‌اند. تو يكي از بلوكهاي شهرك، بهتر بگم تو طبقة چهارمش با دو تا از بهترين آدمهاي دنيا پسري زندگي مي‌كنه كه من باشم. …
“اسم قصه‌ام (…) است” ويژگي‌هاي متعددي دارد، اما از ذکر تک‌تک‌شان خودداري مي‌کنم Ùˆ Ùقط Ùˆ Ùقط چند نمونه‌اش را بيان مي‌کنم.
“تند تند دويدم پايين دم در كه رسيدم ديدم اي دل غاÙÙ„ صداي ماشين با Øال است يعني آره …. وقتي كه در رو وا كردم. بله همون پيكاني‌يه بود ماشينش كه در اومده دنبال ما اومده آخه اون تو آژانس كار مي‌كنه Ú¯Ùتم سلام.” [از بخش انتهايي داستان]
اين‌جا راوي سوار آژانسي مي‌شود Ú©Ù‡ راننده‌اش را از قبل به طريقي مي‌شناسد Ùˆ مي‌داند Ú©Ù‡ در آژانس کار مي‌کند. اما چنين چيزي را Ú©ÙŠ مي‌گويد؟ دقيقا همان وقتي Ú©Ù‡ لازم‌اش دارد (“… آخه اون تو آژانس کار مي‌کنه …”) Ùˆ اين يعني هيچ طرØÙŠ براي نقالي وجود ندارد. شيوه‌ي بيان Ú©Ù„ نوشته دقيقا شبيه به زماني‌ست Ú©Ù‡ مي‌خواهيم براي ÙŠÚ© جمع آشنا واقعه‌اي را تعري٠کنيم Ùˆ خوب، اين چندان جذاب نيست. نکته‌ي ديگر، علايم سجاوندي‌ست Ú©Ù‡ در اين داستان رعايت نشده است – متن نشانه‌گذاري نشده است Ùˆ گمان نکنم کسي بتواند چنين عدم استÙاده‌اي را با انگيزه‌اي مشابه با متن‌اي چون کوري ساراماگو در نظر بگيرد (در آن‌جا دليل چنين کاري، Ù…Øوکردن روايت بود تا شبيه به Ù…Øوشدگي‌ي ذاتي در کوري باشد). جد از اين، از زبان روايت نيز خوش‌ام نيامد. اعتقادي به زبان پاستوريزه ندارم، اما چنين نوع به‌کارگيري‌اي نيز به مذاق‌ام خوش نمي‌آيد. در نهايت اين‌که لازم است شما را به توضيØÙŠ Ú©Ù‡ در نوشته‌ي خانم ميرزاØسيني (تصوير آخر) درباره‌ي به کارگيري رواي‌ي اول شخص Ú¯Ùته بودم ارجاع دهم.
30 ثانيه از يك 24 ساعت … (آرش آزرمي)
… هيييييي !با توام ØŒ بيا ديگه!
Ùˆ او باز داشت نگاهش ميكرد…
چته؟ بايد خودم بردارم بكشمت تا اونجا!؟ خسته شدم بابا! ديگه نميتونم!
Ùˆ او مي خواست بگويد ،ولي نميتوانست…
ÙŠÚ© عکس از ÙŠÚ© Ùاجعه‌ي انساني! اما نه عکسي Ú©Ù‡ دوست‌اش داشته باشم. نه آن‌قدر مينيماليست Ú©Ù‡ تو را مجبور به خوانش تک‌تک کلمات‌اش بکند Ùˆ نه آن‌قدر از زاويه‌اي متÙاوت Ú©Ù‡ مبهوت قاب‌اش بشوي. گرچه شايد تلخي به اندازه‌اي زياد شده است Ú©Ù‡ روايت ساده‌اي از آن ما را قانع نمي‌کند. نمي‌دانم!
تصوير آخر (Ùهيمه ميرزا Øسيني)
در خيالم مي بينم، ÙˆØ§Ø¶Ø Ù…ÙŠ بينم كه ديواري بر سرم Ùرو مي ريزد Ùˆ هميشه تصوير ديوار سنگين در Øال ريزش درست در Ù„Øظه آخر، درست در Ù„Øظه اي كه سنگيني اش را با يستي بر جمجمه ام Øس كنم از برابر چشمانم Ù…ØÙˆ مي شود اصولا من خيالي نارس دارم . خيالي تصويري اما Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ ناكامل . امكان اينكه چنين ديوار سنگيني جمجمه ام را خرد كند به نظرم بسيار است اما همين مغز متلاشي نشده سالهاست كه راه از هم پاشيده شدن را طي مي كند. …
ÙŠÚ© کابوس شخصي؟ کابوسي Ú©Ù‡ از زمان کودکي با ماست اما Øاضر نيستيم از دست‌اش بدهيم، گويي ØرÙÙŠ براي‌مان دارد Ú©Ù‡ مي‌بايست بÙهميم Ùˆ درست زماني Ú©Ù‡ به اندازه‌اي به آن نزديک مي‌شويم تا درک‌اش کنيم، همه چيز تمام مي‌شود؟ شايد چنين چيزي باشد. همه‌مان از اين کابوس‌ها داريم. کابوس‌هايي Ú©Ù‡ بلاي جان‌مان‌اند اما بي‌آن‌ نيز Øس مي‌کنيم چيزي‌مان Ú©Ù… است.
تصوير آخر طبق معيارهاي من به هر Øال داستان کوتاه نيست (Ùˆ صد البته داستاني مي‌نيماليستي Ùˆ هزار البته رمان!). مخاطب‌اش شايد بيش‌ از ÙŠÚ© داستان کوتاه‌خوان کلاسيک (البته چنين کلمه‌اي براي داستان کوتاه کمي خنده‌دار مي‌نمايد) ÙŠÚ© خواننده‌ي شعر –آن هم مخصوصا شعر سپيد- باشد. با اين‌که به نقد ايرادگير اعتقادي ندارم (Ùˆ البته اکثر نقدهايي هم Ú©Ù‡ مي‌بينيم دقيقا از همين مدل هستند) اما مي‌خواهم بگويم Ú©Ù‡ مواظب به کارگيري راوي‌ي اول شخص باشيد. با اين‌که در ظاهر ساده‌تر از راوي‌ي سوم شخص مي‌نمايد، اما واقعيت چيز ديگري‌ست. روايت اول شخص، داراي اين مشکل عظيم است Ú©Ù‡ نمي‌توان با آن عکس گرÙت! Ùˆ اگر با آن عکس بگيري، خيلي ساده تبديل به چيزي مي‌شود Ú©Ù‡ به آن مي‌گويم گيراÙتادن در چاه دÙتر خاطرات! خيلي ساده نمي‌توان داستاني بدين شيوه نقل کرد مگر اين‌که Øيات مستقل Ùˆ کامل راوي را به خواننده بقبولاني. به نظرم ÙŠÚ©ÙŠ از بهترين نمونه‌هاي چنين کاري،‌ رمان “سÙر به انتهاي شب” سلين است.