Browsed by
Category: طبقه‌بندی‌نشده

Kevin Mitnick -يکي از بزرگ‌ترين

Kevin Mitnick -يکي از بزرگ‌ترين

Kevin Mitnick -يکي از بزرگ‌ترين هکرهاي دنيا- بعد از 8 سال به اينترنت وصل شد! طرف را الکي الکي 5 سال زنداني کردند. اين مجازات براي يک هکر خيلي زياده!

تجربه ثابت کرده که اگر

تجربه ثابت کرده که اگر

تجربه ثابت کرده Ú©Ù‡ اگر بيش‌تر بنويسم -آن هم از موضوعات متفاوت- هيچ‌کدام‌شان را نمي‌فهميد. براي همين فعلا به همين‌ها کفايت مي‌کنم. (اما اين را هم بخوانيد: نه … هيچي!)

هي! مردم! زود باشيد weakside

هي! مردم! زود باشيد weakside

هي! مردم! زود باشيد weakside ها و darksideهاتون رو بريزيد وسط! زووووود!!!
خجالت مي‌کشيد؟ براي خودتون بريزيد … اصلا تو مي‌دوني با Ú†Ù‡ چيزهايي مشکل داري؟ عمرا! شرط مي‌بندم نمي‌دوني!
و حالا اگر تونستي و کشف‌شون کردي، حالا، حالا، حالا چي فکري مي‌کني راجع به خودت؟

A Brain Worm چه کار

A Brain Worm چه کار

A Brain Worm
چه کار مي‌کند؟
تلاش براي فهميدن ديگران؟
تلاش براي نزديک شدن به آن‌چه مخفي‌ست؟
تلاش براي هيچ؟
يا تلاش براي نابودي‌ي خودش؟

انفجار کوه آتشفشان در جاوه!

انفجار کوه آتشفشان در جاوه!

انفجار کوه آتشفشان در جاوه!
چقدر طبيعي بود – هاليوودي‌ي هاليوودي با دغدغه‌هاي لازم من: آن مکان نجات‌دهنده، Ú¯Ù… شدن، اخلاق!

هر کي invis اومده، شاپره

هر کي invis اومده، شاپره

هر کي invis اومده، شاپره نيش‌اش مي‌زنه!
4 نفر در عرض 20 دقيقه شيکار کردم همين‌طوري! امشب شدم شيکارچي!

در اين مكان، شعر برداري

در اين مكان، شعر برداري

در اين مكان، شعر برداري اكيداْ ممنوع (وريا مظهر)

خانه ي آنها دو اتاق خواب داشت كه يكيش شبيه اتاق خواب خانه ي ما بود و ديگري شبيه اتاق خواب خانه ي شما و هر دو با هم شبيه اتاق خوابي بودند كه شبيه هيچ اتاق خوابي نبود.

يوسف به اتاق خواب اولي برگشت، فلاش زد و از سرو سينه ي لخت زني كه هرگز در كنارش نبوده است عكس گرفت، زن از نور فلاش، پلك ها و ابروهايش را به حالتي عصبي در هم كشيد و پتو را به سرعت كشيد روي سرش. لكه اي از روشنايي نور در زير پتو جا ماند و در پشت پلك ها اول سرخ شد و بعد بنفش وبعد با دنباله ي سفيد نامعلومي گم شد. يوسف متوجه شد كه بي خودي وارد اتاق شده است و تازه وقتي آن عكس هم ظاهر شود به چه درد مي خورد: زني كه تك و تنها، لخت خوابيده است بي آن كه يوسف در بغلش بوده باشد.

بالاخره ÙŠÚ© داستان! از اين داستان مينيماليستي تقريبا خوش‌ام آمد. به‌تر بگويم، اجزايي داشت Ú©Ù‡ از آن‌ها خيلي خوش‌ام آمد Ùˆ البته اجزايي Ú©Ù‡ چندان مورد پسندم نبودند. مثلا پاراگراف دوم (“يوسف به اتاق خواب اولي برگشت، فلاش زد Ùˆ از سر Ùˆ سينه‌ي لخت زني Ú©Ù‡ هرگز در کنارش نبوده است عکس گرفت …”) ‌واقعا خوب است – به خواننده اجازه‌ي برداشت شخصي مي‌دهد، توصيف زيبا Ùˆ ماهرانه‌اي انجام مي‌دهد Ùˆ با اين همه کاملا موجز است. اما، از طرف ديگر، ديالوگ‌ها به‌ام نچسبيدند چون طبيعي نيستند، غيرانساني‌اند. علاوه بر اين‌ها، ورود نويسنده به زير پتو (با اين‌که در موردش به طور کامل توضيح داده شده است) چندان جالب نيست. در ÙŠÚ© داستان 500 کلمه‌اي، 58 کلمه درباره‌ي چنين چيزي نوشتن Ùˆ هيچ استفاده‌اي هم نکردن، بيش‌تر ÙŠÚ© ژست پست‌مدرن است (گرچه خود داستان بدون چنين چيزي هم پست مدرن محسوب مي‌شود) با اين‌که مي‌توان از ديد ديگري نيز به آن نگاه کرد Ùˆ آن را طنز گزنده‌ي نويسنده نسبت به پست‌مدرن‌ها دانست – اما در هر صورت من خوش‌ام نيامد. نکته‌ي جالب ديگر هم اسم قهرمان داستان –يوسف- است. يوسف در داستان Ú†Ù‡ مي‌کند؟ Ùˆ شما را ياد Ú©Ù‡ مي‌اندازد؟ شايد اين مهم‌ترين نکته‌ي داستان باشد – گرچه نمي‌دانم نويسنده واقعا چنين قصدي داشته است يا نه.
در کل، مي‌توانم بگويم که نيمه‌ي اول داستان استادانه نوشته شده است و نيمه‌ي دوم‌اش (جز آخرين پاراگراف‌اش که البته اين هم کاملا به تفسير خواننده بستگي دارد) جذابيت کم‌تري دارد. ويژگي‌ي مهم داستان هم همان‌ايست که گفتم: راحت مي‌گذارد برداشت شخصي بکني. (نقد 250 کلمه‌اي براي داستان 500 کلمه‌اي نوبره!)

اسم قصه‌ام (…) است (نيما

اسم قصه‌ام (…) است (نيما

اسم قصه‌ام (…) است (نيما تقوي)

توي اين كره‌ي خاكي سرزميني وجود داره كه شبيه گربه است. تو پايتخت اين سرزمين شهركي است كه آدمهاش بي‌كلاس اما فرهنگي‌اند. تو يكي از بلوكهاي شهرك، بهتر بگم تو طبقة چهارمش با دو تا از بهترين آدمهاي دنيا پسري زندگي مي‌كنه كه من باشم. …

“اسم قصه‌ام (…) است” ويژگي‌هاي متعددي دارد، اما از ذکر تک‌تک‌شان خودداري مي‌کنم Ùˆ فقط Ùˆ فقط چند نمونه‌اش را بيان مي‌کنم.

“تند تند دويدم پايين دم در كه رسيدم ديدم اي دل غافل صداي ماشين با حال است يعني آره …. وقتي كه در رو وا كردم. بله همون پيكاني‌يه بود ماشينش كه در اومده دنبال ما اومده آخه اون تو آژانس كار مي‌كنه گفتم سلام.” [از بخش انتهايي داستان]

اين‌جا راوي سوار آژانسي مي‌شود Ú©Ù‡ راننده‌اش را از قبل به طريقي مي‌شناسد Ùˆ مي‌داند Ú©Ù‡ در آژانس کار مي‌کند. اما چنين چيزي را Ú©ÙŠ مي‌گويد؟ دقيقا همان وقتي Ú©Ù‡ لازم‌اش دارد (“… آخه اون تو آژانس کار مي‌کنه …”) Ùˆ اين يعني هيچ طرحي براي نقالي وجود ندارد. شيوه‌ي بيان Ú©Ù„ نوشته دقيقا شبيه به زماني‌ست Ú©Ù‡ مي‌خواهيم براي ÙŠÚ© جمع آشنا واقعه‌اي را تعريف کنيم Ùˆ خوب، اين چندان جذاب نيست. نکته‌ي ديگر، علايم سجاوندي‌ست Ú©Ù‡ در اين داستان رعايت نشده است – متن نشانه‌گذاري نشده است Ùˆ گمان نکنم کسي بتواند چنين عدم استفاده‌اي را با انگيزه‌اي مشابه با متن‌اي چون کوري ساراماگو در نظر بگيرد (در آن‌جا دليل چنين کاري، محوکردن روايت بود تا شبيه به محوشدگي‌ي ذاتي در کوري باشد). جد از اين، از زبان روايت نيز خوش‌ام نيامد. اعتقادي به زبان پاستوريزه ندارم، اما چنين نوع به‌کارگيري‌اي نيز به مذاق‌ام خوش نمي‌آيد. در نهايت اين‌که لازم است شما را به توضيحي Ú©Ù‡ در نوشته‌ي خانم ميرزاحسيني (تصوير آخر) درباره‌ي به کارگيري رواي‌ي اول شخص گفته بودم ارجاع دهم.

30 ثانيه از يك 24

30 ثانيه از يك 24

30 ثانيه از يك 24 ساعت … (آرش آزرمي)

… هيييييي !با توام ØŒ بيا ديگه!
Ùˆ او باز داشت نگاهش ميكرد…
چته؟ بايد خودم بردارم بكشمت تا اونجا!؟ خسته شدم بابا! ديگه نميتونم!
Ùˆ او مي خواست بگويد ،ولي نميتوانست…

يک عکس از يک فاجعه‌ي انساني! اما نه عکسي که دوست‌اش داشته باشم. نه آن‌قدر مينيماليست که تو را مجبور به خوانش تک‌تک کلمات‌اش بکند و نه آن‌قدر از زاويه‌اي متفاوت که مبهوت قاب‌اش بشوي. گرچه شايد تلخي به اندازه‌اي زياد شده است که روايت ساده‌اي از آن ما را قانع نمي‌کند. نمي‌دانم!

تصوير آخر (فهيمه ميرزا حسيني)

تصوير آخر (فهيمه ميرزا حسيني)

تصوير آخر (فهيمه ميرزا حسيني)

در خيالم مي بينم، واضح مي بينم كه ديواري بر سرم فرو مي ريزد Ùˆ هميشه تصوير ديوار سنگين در حال ريزش درست در لحظه آخر، درست در لحظه اي كه سنگيني اش را با يستي بر جمجمه ام حس كنم از برابر چشمانم محو مي شود اصولا من خيالي نارس دارم . خيالي تصويري اما Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ ناكامل . امكان اينكه چنين ديوار سنگيني جمجمه ام را خرد كند به نظرم بسيار است اما همين مغز متلاشي نشده سالهاست كه راه از هم پاشيده شدن را طي مي كند. …

يک کابوس شخصي؟ کابوسي که از زمان کودکي با ماست اما حاضر نيستيم از دست‌اش بدهيم، گويي حرفي براي‌مان دارد که مي‌بايست بفهميم و درست زماني که به اندازه‌اي به آن نزديک مي‌شويم تا درک‌اش کنيم، همه چيز تمام مي‌شود؟ شايد چنين چيزي باشد. همه‌مان از اين کابوس‌ها داريم. کابوس‌هايي که بلاي جان‌مان‌اند اما بي‌آن‌ نيز حس مي‌کنيم چيزي‌مان کم است.
تصوير آخر طبق معيارهاي من به هر حال داستان کوتاه نيست (Ùˆ صد البته داستاني مي‌نيماليستي Ùˆ هزار البته رمان!). مخاطب‌اش شايد بيش‌ از ÙŠÚ© داستان کوتاه‌خوان کلاسيک (البته چنين کلمه‌اي براي داستان کوتاه کمي خنده‌دار مي‌نمايد) ÙŠÚ© خواننده‌ي شعر –آن هم مخصوصا شعر سپيد- باشد. با اين‌که به نقد ايرادگير اعتقادي ندارم (Ùˆ البته اکثر نقدهايي هم Ú©Ù‡ مي‌بينيم دقيقا از همين مدل هستند) اما مي‌خواهم بگويم Ú©Ù‡ مواظب به کارگيري راوي‌ي اول شخص باشيد. با اين‌که در ظاهر ساده‌تر از راوي‌ي سوم شخص مي‌نمايد، اما واقعيت چيز ديگري‌ست. روايت اول شخص، داراي اين مشکل عظيم است Ú©Ù‡ نمي‌توان با آن عکس گرفت! Ùˆ اگر با آن عکس بگيري، خيلي ساده تبديل به چيزي مي‌شود Ú©Ù‡ به آن مي‌گويم گيرافتادن در چاه دفتر خاطرات! خيلي ساده نمي‌توان داستاني بدين شيوه نقل کرد مگر اين‌که حيات مستقل Ùˆ کامل راوي را به خواننده بقبولاني. به نظرم ÙŠÚ©ÙŠ از بهترين نمونه‌هاي چنين کاري،‌ رمان “سفر به انتهاي شب” سلين است.