Browsed by
Category: طبقه‌بندی‌نشده

به نظرم آمد که اگر

به نظرم آمد که اگر

به نظرم آمد که اگر بخواهم کار خوبي بکنم،‌ اين است که نپرسم چرا آن کار را کردي (يا درست‌ترش: نکردي) چون احتمالا همه همين سوال را از تو کرده‌اند. نپرسيدن‌ام نشانه‌ي کم‌توجهي‌ و غير مهم بودن کارت نبود، فقط نمي‌خواستم من هم درست مثل بقيه در مقابل تو رفتار کنم. اما يک نگاه بدبينانه (و حتي به نظر مي‌رسد واقع‌بينانه) مي‌گويد که تو همان برداشتي را کردي که انتظارش را ندارم و از خود پرسيدي که من چرا از تو چنين چيزي نپرسيدم. مهم است ولي کاري‌اش نمي‌توانم بکنم. قبلا هم گفته بودم،‌ آدم‌ها عقيده‌شان بيش از آن‌که به داده‌ها وابسته باشد، به تحليل‌هايي که از بيرون به‌شان القا مي‌شود بستگي دارد. در اين مورد درست است که احتمالا کسي تحليلي عليه رفتار من به تو ارايه نداد ولي در عوض تحليلي هم به سود من انجام نشده است و خوب،‌ احتمالا تو دوباره نفهميدي سکوت‌ام را!

در میان این چهاردیواری شیشه‌ای

در میان این چهاردیواری شیشه‌ای

در میان این چهاردیواری شیشه‌ای
بی‌صدا می‌نشینم
تا مردم به روی‌ام گندم بپاشند
و کبوترها را سکوت نشکنم.

کبوترها می‌آیند
روی من،‌ جفتی خواهند یافت
و من می‌شوم خانه‌ی ناله‌های آن‌ها
و منتظر آن روز می‌مانم
که صدای‌شان
خسته
سکوت اختیار کند.

آنگاه،
من کشتزار گندمی هستم
آدمیان را منظری خوش‌رنگ
بی‌صدا،
بی‌فریاد.

دیگر آن‌روز مرا
فریاد بسنده نخواهد کرد
من سرشار از سکوت‌ام آن‌روز،
سکوت را فریاد خواهم کرد.

صداها که معناي خودشان را

صداها که معناي خودشان را

صداها که معناي خودشان را از دست بدهند، سکوت است که مي‌تواند به جاي آن‌ها نقش بازي کند. اما وقتي سکوت‌ها هم مفهومي نداشته باشند،‌ آن‌گاه چه بايد کرد؟

گیریم حقیقت دری باشد که

گیریم حقیقت دری باشد که

گیریم حقیقت دری باشد که باید در عمق دریا پیدای‌اش کرد. خوب مگر من و شما دیوانه‌ایم که برویم سراغ‌اش؟ طبق اصل فرما(=حمار) در اپتیک (و معادل انسانی آن،‌ یعنی اصل حماقت بشری) انسان‌ها ساده‌ترین راه را برمی‌گزینند: راهی که نیازی به فکرکردن نداشته باشد. پس ما فرای این‌که چه کسی باشیم، به طور معمول احمقانه‌ترین و جاهلانه‌ترین راه ممکن را بر‌می‌گزینیم:
جلوی هم‌کلاسی‌های خود می‌ایستیم، بر صورت‌شان فریاد می‌کشیم Ùˆ می‌گوییم “تو نمی‌فهمی Ùˆ ما می‌فهمیم”.
مهم نیست که ما چه چیزی می‌فهمیم و آن‌ها چه چیزی را نمی‌فهمند. مهم تنها این است که گفتم: من آره، تو نه!
راستی این تنها یکی از احمقانه‌ترین راه‌های ممکن است. در اصل به علت تفاوت جنس محیط (در اپتیک) و تفاوت ساختارهای ذهنی انسان‌ها (در مورد جوامع) احمقانه‌ترین روش‌ها ممکن است متفاوت باشند. اصل جهالت همیشه برقرار است: تنها صورت آن تفاوت می‌کند.
برای عده‌ای این اصل بدین صورت تفسیر می‌شود: کاری به کار آن‌ها نداشته باش، بگذار دوست‌های‌ات را بزنند (تا وقتی تو کتک نخورده‌ای،‌ سیستم عصبی‌ات درد واقعی‌ای حس نمی‌کند)، بگذار توهین کنند (چون می‌توانی گوش نکنی و در نتیجه در متن تو توهین نشده است) و بگذار هر کاری که می‌خواهند بکنند: من تنها کمی خود را جابه‌جا می‌کنم. همه چیز حل خواهد شد.
این دو مورد خاص از آن اصل بود. دو قضیه منتج شده از آن. اولی را احتجار می‌گویند و دومی را انفعال. هر دوی‌اش مخصوص آدم‌های ابله است،‌ گیریم متفاوت در شکل بیان شدن متناسب با شرایط محیطی فرد. خلاصه این‌که: ابله، ابله‌ست!

هنوز مطمئن نيستم که صداقت

هنوز مطمئن نيستم که صداقت

هنوز مطمئن نيستم که صداقت چيز خوبي باشد يا نه،
ولي حداقل‌اش اين را مي‌دانم که صداقت يک طرفه احمقانه است.
وقتي با من صادق نيستي، نمي‌توانم گوي شيشه‌اي باشم. ببخشيد!

انگار اصلا متوجه نمي‌شوي که

انگار اصلا متوجه نمي‌شوي که

انگار اصلا متوجه نمي‌شوي که چقدر جدي‌ات مي‌گيرم. کاش خودت را کمي جدي‌تر مي‌گرفتي،‌ الکي که نيستي!

پرنده‌هايي در آتش … خواب‌شان

پرنده‌هايي در آتش … خواب‌شان

پرنده‌هايي در آتش …
خواب‌شان را ديده‌ام. ديشب خواب‌هاي عجيبي ديدم. خواب ديدم Ú©Ù‡ به شدت همه چيز توفاني شده است. شهر در توفان فرو رفته است Ùˆ هواپيماها آن‌قدر نزديک من باشکوه سقوط مي‌کنند Ú©Ù‡ لحظه‌لحظه‌شان را حس مي‌کنم،‌ وحشت مي‌کنم Ùˆ موج انفجارشان (Ú©Ù‡ البته در حالت واقعي به نظرم نبايد آن‌چنان شديد باشد با توجه به شرايط) مرا در بر مي‌گيرد. عجيب بود … بسيار عجيب Ùˆ بسيار واقعي! واقعا ترسيدم. جديدا خيلي بيش‌تر خواب‌هاي‌ام را به خاطر مي‌آورم. به نظر مي‌رسد جدي‌تر هم هستند. هنوز نمي‌فهمم مفهوم خيلي‌هاي‌شان را …

کلي درد‌م! مي‌خواهم فرياد بکشم

کلي درد‌م! مي‌خواهم فرياد بکشم

کلي درد‌م! مي‌خواهم فرياد بکشم ولي نه در يک‌جا،‌ بلکه همه‌جا،‌ همه‌ي نقاط جهان و آن‌قدر گوش مي‌خواهم براي فريادهاي‌ام که مي‌دانم وجود نمي‌تواند داشته باشد. من تو را مي‌شنوم،‌ تو مرا مي‌شنوي ولي فقط همين،‌ نه بيش‌تر! گويي لازم است دنيا بشوي و فرياد بکشي و فرياد بکشي و دنيا بشوي ولي نمي‌شود! مي‌خواهم بي‌نهايت از خودم بنويسم،‌ مي‌خواهم بي‌نهايت براي تو بنويسم،‌ مي‌خواهم بي‌نهايت براي او بنويسم و مي‌خواهم بي‌نهايت براي بي‌نهايت انسان ديگر نيز بنويسم. ما، انسان‌ها! من، کلي دردم، تو کلي دردي، او نيز کلي درد است، ما همگي درديم، ما فرياديم، ما ستاره‌هايي هستيم که منتظر نابودي‌مان هستيم و سال‌ها نابود نمي‌شويم و آن‌گاه که نابود شديم، دردمان هم‌چنان باقي‌ست

و اين سوال پيش مي‌آيد:

و اين سوال پيش مي‌آيد:

و اين سوال پيش مي‌آيد: چقدر پر شده‌ام؟
من، انساني که 22 سال پر از تجربه، 8000 روز پر از خاطره، 192000 ساعت وصف‌ناپذير و 693 ميليون ثانيه‌اي که در هر کدام از آن‌ها مي‌توانسته‌ام عاشق کسي بشوم داشته‌ام، اينک چه هستم؟
من،‌ اميرمسعود فرهمند اصلا نمي‌فهمم که چه کار مي‌کنم. روزگاري که سپري مي‌شود و من درک‌اش نمي‌کنم، يا فوران آگاهي‌هاي لحظه‌اي‌اي که ساعتي بعد از خاطرم محو شده است. من مجموعه‌ي بي‌کراني از تجربه‌شده‌ها هستم که به خاطرش نمي‌آورم. من، شيئي هستم که در زمان غوطه مي‌خورم ولي نمي‌فهمم چرا چنين مي‌کنم.
بارها به پايان‌دادن اين روند فکر کرده‌ام. اما هيچ‌وقت آن‌قدر استدلال‌هاي‌ام راضي‌ام نکرده بود Ú©Ù‡ اقدام کنم. من، تصميم دارم بمانم تا آخر ماجرا را ببينم! اميد واهي‌ايست … آخري وجود ندارد! جدا از آن، به فرض Ú©Ù‡ ديدم،‌ Ú†Ù‡ چيزي را کسب کرده‌ام؟ ديدن، فهميدن Ùˆ آگاه شدن به ظاهر خوب است ولي واقعا چرا بايد خوب باشد؟

همممم!‌ آره!‌ خووووبه!!!! خوش‌حال‌ام، منتظرم!

همممم!‌ آره!‌ خووووبه!!!! خوش‌حال‌ام، منتظرم!

همممم!‌ آره!‌ خووووبه!!!! خوش‌حال‌ام، منتظرم!