Browsed by
Category: طبقه‌بندی‌نشده

چند روز پيش، بالاخره زن

چند روز پيش، بالاخره زن

چند روز پيش، بالاخره زن سي‌ساله از بالزاک تمام شد. درباره‌اش چيزي ننوشته‌ام جز نوشته‌ي کوتاه وسط‌هاي خواندن‌ام که در پست بعدي مي‌بيني. خيلي عاشق نگارش بالزاک شده بودم که امروز هم بعد از مدت‌ها که پاي تلويزيون نشسته بودم، فيلمي بر اساس داستان ماجراي دو عروس (يا چيزي در همين حدود) از او نشان مي‌داد. نگاه‌اش کردم، به هر حال 67 دقيقه تماشاي فيلم خيلي به‌ترست از چند ده ساعت خواندن يک کتاب که آن هم براي من پشت سر هم نمي‌تواند بشود. باز هم همان مشکل هميشگي: من با شخصيت زن‌هاي بالزاک به شدت مشکل دارم!

سفر علمي‌ شنبه:امروز از مامان

سفر علمي‌ شنبه:امروز از مامان

سفر علمي‌

شنبه:امروز از مامان سوم‌ام اجازه سفر گرفتم.
يك‌شنبه:صبح زود از خانه بيرون آمدم اما هنوز زياد دور نشده‌ام كه نتوانم خانه‌مان را ببينم.
دوشنبه:امروز كلي موجود لزج و آبكي ديدم. اين‌ها خيلي براي‌ام جالب اند. تصميم گرفته‌ام تا آخر هفته همين دور و برها باشم.
سه شنبه:امروز به يكي‌شان دست زدم ولي نفهميدم چه شد كه يك مقداري از هم جدا شد و ديگر تكان نخورد. عجيب است !
چهارشنبه:امروز چندتايي‌شان سوار يك چيز كمي‌محكم‌تر از خودشان شدند و به سمت‌ام حركت كردند و يك چيزهايي به سمت‌ام انداختند. فكر كنم مي‌خواستند بازي كنند، پس من هم اولين چيزي را كه دم دست‌ام آمد به سوي‌شان پرت كردم. فقط نمي‌دانم ديگر چرا بعد از آن، همه‌شان با هم وا رفتند.
پنج شنبه:تا الان كه هيچ خبري از هيچ كدام‌شان نيست. نه از آن‌ا و نه از موجودات لزج ديگر. فكر كنم كمي‌ خراب‌كاري كرده ام. نبايد باباي دوم‌ام از اين بويي ببرد وگرنه ممكن است مجبور شود خيلي به پخسرش افتخار كند.
جمعه:ديگر بايد بروم. فقط بايد اين را بنويسم كه همين چند دقيقه‌ي پيش چند تايي‌شان را ديدم كه از زير سطح سياره‌شان بيرون آمدند و در طي چند دقيقه دوباره همه‌جا را اشغال كردند. البته هنوز هيچ كدام‌شان متوجه‌ام نشده است. اين بار به‌شان دست نخواهم زد، خيلي شل هستند اين‌ها!

کاش مي‌شد به همون خودخواهي‌اي

کاش مي‌شد به همون خودخواهي‌اي

کاش مي‌شد به همون خودخواهي‌اي که به نظر مي‌رسم، خودخواهانه فکر مي‌کردم.
کاش مي‌شد به همون اندازه که عوضي به نظر مي‌رسم، عوضي مي‌بودم.
کاش مي‌شد به همون اندازه که ازم مي‌ترسند، ترسناک مي‌بودم.
کاش مي‌شد به همون اندازه‌اي که فکر مي‌کنيد دنيا رو براتون سياه مي‌کنم، سياه‌اش مي‌کردم.
کاش مي‌شد به اندازه‌ي همه‌ي بدي‌هايي که به‌ام نسبت مي‌دهند، بد مي‌بودم!
کاش …

امروز داشتم فکر مي‌کردم ببينم

امروز داشتم فکر مي‌کردم ببينم

امروز داشتم فکر مي‌کردم ببينم چه عوامل آرامش‌زا و چه عوامل استرس‌زايي در زندگي‌ام وجود دارد، به نتيجه‌ي خوبي نرسيدم: شمردن عوامل استرس‌زا يک مساله‌ي NP-Hard نسبت به سن‌ام محسوب مي‌شود.

شعور! چه انتظاري دارم؟ انتظار

شعور! چه انتظاري دارم؟ انتظار

شعور!
Ú†Ù‡ انتظاري دارم؟ انتظار شعور در ديگران؟ نه! اين ماجرا خيلي نسبي‌تر از اين حرف‌هاست، سليقه‌ايست،‌ تنها به سليقه‌ي من نمي‌خورد بعضي رفتارها وگرنه مشکلي هم مگر هست؟ اي بابا … شما به بي‌شعوربازي‌تان ادامه دهيد عزيزان!

زندگي چقدر زود مي‌گذره …

زندگي چقدر زود مي‌گذره …

زندگي چقدر زود مي‌گذره … اين را پارسال نوشتم، تقريبا همين روزها:

فکر می‌کنم مساله‌ام یک چنین چیزی‌ست: در نقطه‌ای بحرانی قرار گرفته‌ام که همه چیز می‌بایست دوباره معنا پیدا کند. می‌دانم که برای حمله به آن نیاز به ابزارهای قوی‌ای دارم و به دیده بزرگی به آن می‌نگرم. بزرگی‌اش از دیدم آن‌قدر زیاد است که قدرت تکان‌خوردن را از من می‌گیرد. و برای همین است که مجبورم هیچ نکنم. به همین دلیل است که مدت‌ها چیزی در دفترخاطرات‌ام ننوشته‌ام: هیچ ایده‌ای و حتی هیچ خاطره‌ای. تنبلی یک بخش موضوع است، ترس بخشی دیگر. ترسی که از جنس در لاک خود فرو رفتن و در امان ماندن نیست،‌ بلکه از جنس خشک شدن است.
اما این‌گونه نمی‌توانم بمانم. باید تکان بخورم. باید فعالیت کنم. جنبش‌های ریز و مداوم بهتر است از صبر کردن برای کسب انرژی‌ای عظیم تا سد را ناگهان خرد کنم. به هر حال این‌طوری‌هاست!

و دقيقا از همين‌جا بود که رسما در گودال افتادگي‌ي خودم را اعلام کردم!

حالا يعني اين‌که پارسال همين

حالا يعني اين‌که پارسال همين

حالا يعني اين‌که پارسال همين موقع اولين بار يک کار بامزه‌اي کردم!

نکته‌ي جالب اين‌جاست که امروز

نکته‌ي جالب اين‌جاست که امروز

نکته‌ي جالب اين‌جاست که امروز پارسال، به جاي شنبه، جمعه بود و من الان توي تاکسي بودم به گمان‌ام و تازه به خانه رسيده بودم و خوب بودم و قبل‌اش هم طرف‌هاي شهر کتاب کامرانيه بودم (و شهر کتاب البته نبودم) و زندگي، دوست دختر و بقيه‌ي چيزها!

لحظاتي مانده به لحظاتي مانده

لحظاتي مانده به لحظاتي مانده

لحظاتي مانده به لحظاتي مانده به لحظاتي مانده به لحظاتي مانده به لحظاتي مانده به …
ثانيه‌اي ديگر تا ثانيه‌اي ديگر، ثانيه‌اي ديگر تا ثانيه‌ي ديگر، ثانيه‌اي ديگر تا ثانيه‌اي ديگر …
کتاب لحظه‌ها و شعرها و خاطره‌ها، لحظه‌هاي شعرهاي کتابي و خاطره‌هاي لحظه‌اي،
کتاب،
من،
و ديگر،
سوادکوهي‌هاي دانش‌گاه رفته،
سوار بادبادک آهني شده،
سوار لحظه‌اي مانده به ثانيه‌اي تا کتاب من و ديگر هم دانش‌گاهي‌ها.

گرايش سياسي‌ات چگونه است؟ ليبرال

گرايش سياسي‌ات چگونه است؟ ليبرال

گرايش سياسي‌ات چگونه است؟ ليبرال هستي يا فاشيست؟ به اقتصاد تحت کنترل دولت اعتقاد داري يا اقتصاد کاملا آزاد؟ اين تست به نظرم جالب آمد. پيش‌نهاد مي‌شود.

خيلي چيزها با هم جمع

خيلي چيزها با هم جمع

خيلي چيزها با هم جمع شدند … نمي‌دانم دقيقا Ú†Ù‡ هستند،‌ اما فکر مي‌کنم نبايد زياد به‌شان فکر کنم. تناقض عجيبي نيست؟