علی پیرحسین‌لو و فاطمه ستوده را آزاد کنید

علی پیرحسین‌لو و فاطمه ستوده را آزاد کنید

علی پیرحسین‌لو (الپر) و هم‌سرش فاطمه ستوده را مدتی است دست‌گیر کرده‌اند.
عده‌ای از هم‌کلاسی‌های‌اش نامه‌ای نوشته‌اند و برای درخواست آزادی این دو جوان امضا جمع می‌کنند. بروید و متن نامه را بخوانید و اگر خواستید امضای‌اش کنید. مخصوصا اگر از فارغ‌التحصیلان علامه‌حلی تهران هستید، پیش‌نهاد می‌کنم چنین کنید. خواست این است که بیش‌تر امضاها از طرف هم‌مدرسه‌ای‌های‌اش باشد تا نامه «خودمانی‌تر» به نظر برسد، اما دیگرانی که او را می‌شناسند نیز می‌توانند نامه را امضا کنند.
جانوران بی‌شرم و حیا به بهشت نخواهند رفت

جانوران بی‌شرم و حیا به بهشت نخواهند رفت

در مغز بعضی جانوران مکانیزم‌ای وجود دارد به اسم «شرم و حیا خفه‌کن». این مکانیزم باعث می‌شود هیچ‌گونه شرم و حیایی احساس نشود و جانور بتواند خیلی راحت به هر چیز یا کس‌ای زل زده، دهان باز کرده و هر چه می‌خواهد به دروغ بگوید. بیش‌تر موجودات -از جمله اکثر آدمیان- چنین مکانیزم‌ای ندارند چون وجودش شانس بقای موجود را کم می‌کند.

در واقع با وجود این‌که در ابتدا به نظر می‌رسد وجود مکانیزم «شرم و حیا خفه‌کن» شانس بقا را زیاد می‌کند (با بهره‌کشی‌ از دیگران‌ای که متوجه نارو-خوردن نمی‌شوند)، اما از طرفی به دلیل فرآیند هم‌تکاملی، دیگر موجودات نیز مکانیزم کشف این رفتار را به دست آورده و از مشارکت با او خودداری می‌کنند. نتیجه این‌که برای موجوداتی که ذاتا اجتماعی هستند و بقای‌شان نیازمند مشارکت همیشگی با دیگران است (مثل انسان)، وجود مکانیزم شرم و حیا خفه‌کن به تدریج شانس بقا را کم خواهد کرد.

به همین خاطر است که این مکانیزم «شرم و حیاخفه‌کن» چندان در آدمیان فراگیر نیست. اما وقتی دیده می‌شود، بدجوری روی اعصاب دیگران می‌رود. بقیه دهان‌شان از حیرت باز می‌ماند و با خود می‌گوید چطور فلانی توانست در روز روشن یا زیر نور آن همه پروژکتور و جلوی چشم این همه آدم صاف صاف زل بزند و با لبخندی کریه به همه‌ی دنیا دروغ بگوید.

البته دنیا همیشه ثابت نخواهد بود: دیگران بعد از این‌که فهمیدند طرف‌شان دروغ گفته و از آن‌ها بهره‌کشی‌ها کرده، احساس می‌کنند به‌شان نارو زده شده است و لابد می‌دانید که انسان‌ها از این حس متنفرند و بسیار علاقه‌مندند تا نارو-زن را به سختی مجازات کنند.
خلاصه این‌که نارو-زن‌های بی‌شرم و حیا، فکر فردا هم باشید!
پانوشت‌ها:
۱) هم‌تکاملی معادل co-evolution است.
۲)‌ این نوشته الزاما دقیق نیست،‌ اما دور از واقعیت هم نیست.
[نظرسنجی] روزه در ماه رمضان

[نظرسنجی] روزه در ماه رمضان

مومنین و مومنات،
مسلمانان عملی و نظری،
خدا باوران و ناباوران عزیز،
خانم‌ها و آقایان محترم!

آیا شما روزه‌بگیر هستید؟ آیا تاکنون روزه گرفته‌اید؟
اگر لطف کنید و به دو سوال زیر پاسخ دهید، خیر دنیا و آخرت را خواهید برد!

اگر می‌خواهید توضیح بیش‌تری هم بدهید، در کامنت‌ها بنویسید.

n

{democracy:8}

n

{democracy:9}

Wife!

Wife!

“It is a truth universally acknowledged, that a single man in possession of a good fortune, must be in want of a wife.” (Pride and Prejudice – Jane Austen)

Ùˆ اما از نوشتن … ! [پراکنده‌هایی Ú©Ù‡ در Chapters خیابان Whyte نوشته شد]

Ùˆ اما از نوشتن … ! [پراکنده‌هایی Ú©Ù‡ در Chapters خیابان Whyte نوشته شد]

چهار صفحه این‌جاست. صفحه‌ی دو خلوت‌تر است. می‌آیم و می‌نشینم و اسباب‌ام را پهن می‌کنم که می‌شود به قراری کافه موکا با کاکائوی سفید و کول‌پشتی‌ی روی صندلی‌ی دستِ راستی قرارگرفته و ساعت مچی‌ی از دست باز شده و کامپیوتر باز و آماده و شاد و خوش‌حال.
صفحه‌ی دو را باز می‌کنم که خلوت‌تر است، گیرم دسک‌تاپ‌اش پر است از چیز میزهایی که نمی‌دانم کِی گذاشته‌‌ام‌شان آن‌جا و حوصله هم ندارم کنج‌کاوی کنم و سر و ته‌اش را در بیاورم ببینم می‌توان آخر سر روزی از دست‌شان خلاص شوم یا این‌که محکوم‌ام -نه حالا سیزیوف‌وار، اما تا حدی شبیه به آن- سال‌های سال با آن‌ها سر کنم.
نه! من محکوم به چیزی نیستم جز نوشتن Ùˆ نوشتن هم …

Ùˆ اما از نوشتن … !‌

دو دختر جوان بیست و یکی دو ساله بر میز روبرویی‌ام نه،‌ دو میز جلوترم نشسته‌اند.
هر دو موهای بلوندی دارند. اویی که رخ‌سارش به من است، موهای‌اش ته‌رنگ‌ای تیره دارد و به نظر بلوندی‌اش از رنگ می‌آید. پیرهن مشکی‌ای پوشیده با حلقه‌ی یقه‌ی توری و ژاکت‌ای سفید و نازک بر تن کرده. صورت‌اش کم و بیش کشیده است و بر انگشت میانی‌ی دست چپ‌اش حلقه‌ای دارد. شلوارش جین است و کفشِ زنانه‌ی بی‌پاشنه‌ای پوشیده (کفش زنانه دیگر چه صیغه‌ای است؟!)‌. سگک (؟‌) کفش‌اش طلایی است و یکی دو بندِ انگشت بالاتر از تهِ انگشتان پاهای‌اش از پیش‌روی باز می‌ایستد تا رگ‌های خون‌دویده‌‌اش معلوم شود.
جلوی این دختر -اسم‌اش را بگذاریم دختر سفیدپوش- کامپیوتر مک‌بوک سفیدرنگی باز است.
دختر دیگر را از پشت می‌بینم. هودی‌ی قرمزی پوشیده است و کلاه‌ای با نشان NY بر سر دارد و قلم‌ای بر دست. گوش‌واره‌ای مروارید بر تن دارد و موهای بلوندش را از پشت دمب‌اسبی بسته است.

Ùˆ اما از نوشتن … !

آی داد و هوار که خرداد ماه جا ماند! خرداد که این همه اتفاق افتاد و حتی اردی‌بهشت‌ای که پر از اتفاق بود بی هیچ خبری،‌ با کم‌ترین نشانه‌ای مکتوب سر شد. آی هوار!
و نه فکر کنی که در ضدخاطرات چیزها نوشته‌ام. نه،‌ ضدخاطرات هم کم و بیش خلوت بوده است یا اگر هم چیزی بوده نه از من و نه از روزگار من که از مملکت‌ام بوده است و روزهای بدی که بر آن می‌گذرد.

نیمه‌های ماه مِی برای بار دوم به ژاپن رفتم. این بار در شهر Kobe مقیم بودم و بهانه هم کنفرانس ICRA بود. مسیر پروازی‌ام سخت و دشوار بود:‌ از ادمونتون به ونکوور، چند ساعت‌ای توقف، بعد به ناریتا (نزدیکی‌های توکیو)، و بدون کم‌ترین توقف‌ای به Osaka. نه! ماجرا همین‌جا تمام نمی‌شود. باید یک ساعت‌ای در اتوبوس می‌نشستم تا به شهر کوبه برسم. شهری به اندازه‌ی کافی شلوغ و شبانه روز زنده.
کنفرانس بدک نبود. اما نه آن‌قدر خوب Ú©Ù‡ عاشق‌اش بشوم. اممم … بگذار واقعیت را بگویم: کنفرانس پایین‌تر از حد انتظارم بود. از خیلی از مقاله‌ها خوش‌ام نیامد Ùˆ بعضی وقت‌ها به نظرم آمد آدم‌ها کلا راه را اشتباه رفته‌اند. البته طبیعی است Ú©Ù‡ لذت دوچندان‌ای از کنفرانس نبرم Ú©Ù‡ این روزها نسبتا تخصصی شده‌ام Ùˆ دیگر مثلا روباتیک به صرف روباتیک‌بودن‌اش برای‌ام جذاب نیست (به‌تر بگویم: بحث تخصصی‌ی روباتیک الزاما برای‌ام جذاب نیست. مفهوم روبات -ماشین‌ای در دنیای واقع قرار گرفته Ú©Ù‡ قابلیت رفتار هوش‌مندانه دارد- برای‌ام هم‌چنان جذاب است).

سخن‌ورزی:‌ روشن،‌ خاموش،‌ روشن، خاموش!

سخن‌ورزی:‌ روشن،‌ خاموش،‌ روشن، خاموش!

گاهی آدم در حس و حال سخن‌ورزی‌ی بی‌انتهاست،
از آن احوال که می‌نشینی و حرف می‌زنی و بالای منبر می‌روی و بی‌وقفه فَک می‌زنی؛ یا معادلِ نوشتاری‌اش، نوشتن یک رمان، یا دست‌کم یک داستان کوتاه نه خیلی کوتاه و شاید هم یک پست وبلاگی‌ی بلند بالا و یا لااقل یک نامه‌ی طولانی و مفصل و پر آب و تاب برای یک دوست قدیمی که سال‌هاست از هم خبر نگرفته‌اید.
گاهی آدم دل‌اش می‌خواهد به تنها دو سه جمله بسنده کند،
یا اگر دست دهد و به زور سیخ‌اش نزنند به یک جمله،
یا یک کلمه،
یا اصلا
.!

و این‌ها نه ربطی دارد که آیا خوش‌حال‌ای یا بدحال. تازه هم این‌که سخن‌وری‌ی روزمره یا قلم‌ورزی‌ی دیجیتال (!) یا کاغذین سه چیز متفات‌اند: وقتی داری رمان می‌نویسی، بعید نیست لال‌مانی بگیری!

و در نهایت این‌که ممکن است آن‌چه امروز می‌نویسی هیچ ربطی به حالِ روزت نداشته باشد و وصف حال دیروزی باشد که مدت‌هاست گذشته؛ و از آن هم بالاتر، ممکن است آن باشد که فردا بر تو پیش می‌آید و خود سخت بی‌خبری.

استانداردهای دوگانه

استانداردهای دوگانه

گاهی استانداردهای دوگانه بدجوری توی ذوق می‌زند. وقتی در موضوع‌ای، تفاوت‌ای بین دو شخص نیست، دلیل‌ای ندارد تا بین‌شان تفاوت‌ای قائل باشیم.

دو مثال متفاوت بزنم:

۱)‌ فرض کنید مقدار مشخص‌ای غذا داریم و می‌خواهیم عادلانه بین من و دو نفر دیگری تقسیم کنیم. اگر یکی از این افراد پنجاه درصد سبک‌تر از من باشد و دیگری پنجاه درصد سنگین‌تر -با فرض مساوی‌بودن بقیه‌ی ویژگی‌ها- تقسیم عادلانه‌ی غذا این می‌شود که چون متابولیسم ما با هم متفاوت است و میزان انرژی‌ی لازم‌مان فرق دارد، یکی کم‌تر از من بخورد و دیگری بیش‌تر (نه الزاما پنجاه درصد کم‌تر یا بیش‌تر).
تفاوت در سهمْ در این مثال معقول است چون در میزان انرژی‌ی لازم، این افراد متفاوت‌اند.

۲) فرض کنید ما سه نفر را ناعادلانه دست‌گیر کرده‌اند. ما سه نفر هیچ تفاوت‌ای نداریم جز این‌که وزن‌مان با هم تفاوت دارد. در این‌جا گفتن این‌که به‌تر است یکی از ما آزاد شود و دیگران نشوند، نامعقول است! دلیل‌اش ساده است:‌ آزادی حق‌ای جهانی و برای همه‌ی انسان‌ها است و ربطی به وزن آن‌ها ندارد.

به همین صورت هر گونه تلاش‌ای برای جداسازی‌ی افراد بر اساس ویژگی‌هایی که بی‌ارتباط به موضوع تصمیم‌گیری هستند غیرمنطقی، ناعادلانه و تبعیض‌آمیز است.

همه‌ی این بدیهیات را نوشتم تا بگویم وقتی می‌خواهیم به ظلم‌ای که بر مردمان کشورمان می‌رود و اسارت‌ای که بر گردن‌شان نهاده است اعتراض کنیم، یادمان نرود تفاوت‌ای در حقوق پایه‌ی انسانی بین پیر و جوان، مرد و زن،‌ شناسا و ناشناس، و مشهور و مجهول نیست. همین!

تشت حافظه

تشت حافظه

گاهی آدم دل‌اش می‌خواهد از آن «تشت‌های حافظه‌»ی مرحوم دامبلدور می‌داشت و فکرش را، فکر آزاردهنده‌اش را، خاطره‌ی ناگوارش را، تشویش روزانه و هر روزه‌اش را درست از فرق سرش می‌کشید بیرون و می‌ریخت وسط تشت و خوب که هم‌اش زد، توی لوله آزمایش‌ای نشد، ته ظرف مربایی می‌چپاند و درش را هم محکم می‌بست و می‌گذاشت بالایِ بالای طاقچه که نه دست‌اش برسد و نه قیافه‌اش را ببیند تا خیال‌اش راحت شود،‌ بنشیند دو دقیقه با خیال راحت زندگی‌اش را بکند.

ماه رمضان

ماه رمضان

… حال می‌رسیم به بحث ترش تساهل Ùˆ تسامح Ùˆ بی‌خیالی Ùˆ تبعات‌اش بر غلظت اسید معده.

میکسر

میکسر

اصولا به‌تر است آدم گاهی بنشیند در کنج‌ای خلوت،‌ چای‌ای در کناری و قلم‌ای در دست بگیرد و کاغذ سفید پت و پهن‌ای هم نشد اقلا کی‌بوردی جلوی‌اش بگذارد و بفکرد و بیاندیشد که آیا این روزگار چنین که می‌گذرد که پرشتاب و تند است و بی‌حساب و کتاب و مجهول‌العاقبت همان است که بر وفق مراد بوده و باید باشد یا این‌که حضرت حق شوخی‌اش گرفته و دور را تند کرده تا خوبی و بدی و خوشی و سختی همه و همه با هم در میکسر بزرگی به نام زندگی قاطی پاتی شوند و بنده‌گان‌اش یا دست‌کم این بنده‌اش نگوییم گوزپیچ اما بس مشوش و مضطرب شود.

شلیک نکنید آقایان! گلوله دهان را می‌بندد، هزار درِ دیگر باز می‌کند!

شلیک نکنید آقایان! گلوله دهان را می‌بندد، هزار درِ دیگر باز می‌کند!

آقای شاعر،
شمس لنگرودی‌ی عزیز،

امروز یک‌شنبه بود و چه یک‌شنبه‌ی تنهایی بود که برای پاک‌کردن نَفْسْ روزه‌ی سکوت‌گرفته، خودخواسته تلفن را خاموش کرده بودم نکند مردمان ردم را بیابند و پیاده راه افتاده بودم در جاده‌های بهشت‌گونه‌‌ی کنجِ ناپیدای شهرمان -که دو سه هفته بگذرد، نفسِ تابستان‌اش به شماره می‌افتد و یخ و سرما زمین را پوشانده، کورمال کورمال خود را تا خودِ خودِ خورشید بالا می‌کشد- قدم بزنم و ببینم آخر در این روزگار آفت‌زده، صاحب من کیست و صاحب ایشان کدام است. امروز که خلوت بود و گرم بود و سکوت بود، تنها هم‌صحبت‌ام جز دو بی‌خانمان مفلسِ بی‌چاره، شما بودید و صدای گرم‌تان و «۲۲ مرثیه‌ی در تیرماه» داغ‌دارِ غمگینِ ملتماسنهِ پرامیدتان.

آقای شاعر عزیز،
شعرهای‌تان را دوست داشتم! انگار مرهمی که نه، اما مخدری بودند بر زخم‌های‌مان که این روزها خون گریه می‌کند و آرام دلمه می‌بندد و دوباره با کرده‌ای یا گفته‌ای از یزیدیانِ زمان باز مجروح می‌شود و خون بالا می‌آورد و این چرخه‌ی ناخواستهْ تکرارِ مکرر می‌شود.

شمس لنگرودی‌ی عزیز،
دستِ شما درد نکند! شعرتان به موقع بود، دوست‌داشتنی بود، برای همین امروز بود. پیش از این خواننده‌ی شعرهای‌تان نبودم، اما از این پس شُدید شاعرِ دوست‌داشتنی‌ای که گرمای شعرش در امرداد سال ۱۳۸۸ مرا از سرمای بی‌تفاوتی‌ها نجات داد.

با ارادات،
سولوژن

[شعرها را با صدای شاعر از این آدرس دریافت کنید. دو نمونه از شعرها را در زیر می‌آورم.]

مرثیه‌ی هفتم

شلیک نکنید آقایان
گلوله‌های شما می‌مانند در هوا
روزی به سوی شما می‌آیند.
این سرپناه عمومی است که گلوله‌های شما می‌درند
هیچ اعتمادی
به سقف ترک خورده‌ی آسمان نیست.
شلیک نکنید آقایان
هیچ‌کس نمی‌خواهد که بمیرد
از دست شما می‌گریزیم
و پای درخت‌ها کنار خیابان‌ها پنهان می‌شویم
مانند هزاران امضا
پای اعلامیه‌ها
که نمی‌شود کاری کرد.
شلیک نکنید آقایان
گلوله دهان را می‌بندد
هزار درِ دیگر باز می‌کند.

مرثیه‌ی بیست و دوم

هیچ نماد و کنایه‌یی در میان نیست
روزنامه‌ها همه تصحیح می‌شوند
سطرها
ردیف جنازه‌ی سوسک‌های له‌شده در چاپخانه‌هاست
عکس‌ها
نقاشی‌ِ «گویا»
بر پیشخوان روزنامه‌فروشی
مردم
انگار که به روزنامه‌های سفید نگاه می‌کنند
و آرزوها و آن‌چه را که در دل‌شان مانده مرور می‌کنند.

در کربلای دانش‌گاه فریاد شد

در کربلای دانش‌گاه فریاد شد

«اگر deadline ندارید،‌ لااقل وجدان داشته باشید!»

-پاپ سولوژنیوس اول

[با تشکر از یاور که هم‌قافیه‌گی‌ی «دد-لاین» و «وجدان» را تذکر داد.]

انسان: حیوان معترف

انسان: حیوان معترف

“پیش‌ترها دانش‌مندان خشونت بی‌حد Ùˆ حصر را ویژگی‌ی یک‌تای انسان‌ها می‌دانستند. تا این‌که در تاریخ هفتم ژانویه Û±Û¹Û·Û´ØŒ هیلالی ماتاما (Hilali Matama)ØŒ دست‌یار ارشد گروه پژوهشی‌ی جین گودال (Jane Godall) در پارک ملی‌ی گومبه (Gombe) در تانزانیا، گروه‌ای از شامپانزه‌ها را مشاهده می‌کند Ú©Ù‡ مخفیانه به حریم گروه‌ای دیگر وارد شده Ùˆ شامپانزه‌ی مذکری را Ú©Ù‡ به تنهایی برای خودش مشغول غذاخوردن بوده است می‌کشند. به همین ترتیبِ برنامه‌ریزی‌شده، بقیه‌ی مردهای گروه رقیب در سه سال بعد کشته می‌شوند.

چه بر سر زن‌ها آمد؟

دو نفر از زن‌ها به قبیله‌ی جدید منتقل می‌شوند، یکی شاهد کتک‌خوردن مادرش تا سر حد مرگ می‌شود، و چهار زن دیگر ناپدید می‌شوند.

بهت‌انگیزتر این‌که این دو گروه پیش از این در ابتدا یک گروه بوده‌اند.”

به نقل از کتاب Human: The science behind what makes us unique به نوشته‌ی Michael Gazzaniga،‌ صفحه‌ی ۶۸.

در ادامه‌ی کتاب می‌آید که با وجود این‌که «بچه‌کشی»‌ بین گونه‌های مختلف حیوان‌ها -از خانواده‌ی پرندگان گرفته تا حشرات و جوندگان و نخستیان- متداول است، اما بزرگ‌سال‌کُشی پدیده‌ی نادری است.

سپس از Richard Wrangham، استاد انسان‌شناسی‌ی زیستی در هاروارد، نقل می‌کند که «کم حیوان‌ای است که در جوامع پدرسالاری زندگی کند و روابط اجتماعی‌اش مرد-محورانه باشد (یعنی شکل اصلی‌ی روابط داخلی اجتماعی متکی بر روابط مردان جامعه است) و زنان برای کاهش شانس جفت‌گیری‌ی درون‌گروهی مرتب به جوامع هم‌سایه بروند. و تنها دو گونه از حیوانات چنین کاری را با شدت و حدت‌ای انجام می‌دهند که شامل زمین‌گشایی‌های خشونت‌آمیز مردان جامعه و حمله به جوامع هم‌سایه و یافتن افراد ضعیف آن‌ها و قتل‌شان باشد. از بین چهار هزار پستان‌دار و ده میلیون یا بیش‌تر از دیگر گونه‌های حیوانات، این رفتار خاص شامپانزه‌ها و انسان‌هاست.»

این کتاب جذاب بعدتر می‌گوید چرا چنین ویژگی‌ای در ما و شامپانزه‌ها وجود دارد. به طور خلاصه و نه الزاما با همه‌ی جزییات:

این‌که چرا فقط انسان و شامپانزه چنین رفتاری دارند خیلی تعجب‌آور نیست اگر توجه کنیم که نزدیک‌ترین گونه به ما در درخت تکامل شامپانزه‌ها هستند.

حالا چرا خشونت؟

موضوع هم به این باز می‌گردد که به خاطر کیفیت بالای غذایی‌مان نمی‌توانیم یک جا بنشینیم و خوش باشیم، بلکه مجبوریم به دنبال غذای خوب بگردیم و از طرف دیگر زورمان هم می‌رسد(!)‌ که با هم بجنگیم (هر دو گونه مشت‌زن‌های قابلی هستند). هم‌چنین احساسات‌مان تاثیر زیادی در تصمیم‌گیری‌مان دارد و تنها با بررسی‌ی عقلانی‌ی گزینه‌ها تصمیم نمی‌گیریم. و حالا نکته‌ی مهم این است که احساس‌ای که باعث می‌شود رفتار خشونت‌بار نشان دهیم،‌ احساس «افتخار» (pride) است. این احساس و داشتن مقام بالا در جامعه باعث افزایش شانس جفت‌گیری برای مردان می‌شود و در نتیجه به خاطر sexual selection به ویژگی‌ی غالب‌ای در می‌آید.

و البته افتخار و داشتن مقام بالا در جامعه برای شامپانزه‌ها کار سختی است و دست‌یازیدن به آن خشونت را ایجاب می‌کند. انسان‌ها نیز تفاوت چندان‌ای ندارند.

این بحث طولانی است و بخش زیادی از کتاب راجع به همین است. اما چیزی که می‌خواستم به آن اشاره کنم این است که خشونت‌ورزی‌های انسانی -که نمودش را هم در جنگ‌ها دیده‌ایم و هم این روزها در کشور خودمان شاهدیم- بسیار پدیده‌ی نادری است (به پشه و مگس کاری ندارم، آن چهار هزار پستان‌دار دیگر را به خاطر بیاورید).

اگر جزو آن گروه‌ای هستید که دوست دارید «تک» باشند و حاضر نیستید این مقام مهم را با شامپانزه‌ها قسمت کنید، یا جزو آن دسته‌ی خوش‌بین‌ای هستید که تصور می‌کنید چه خوب است که در این خشونت‌ورزی تنها نیستید، اجازه دهید ویژگی‌ای را معرفی کنم که تا جایی که می‌دانم خاصِ خاصِ انسان‌هاست:‌ اعتراف‌گیری!

کدام گونه‌ای را می‌شناسید که این‌چنین پیچیده بیاندیشد و رفتار کند؟

  • من می‌دانم تو به چیزی باور داری.
  • تو می‌دانی من به چیز دیگری باور دارم.
  • من می‌دانم تو به چیزی Ú©Ù‡ من باور دارم باور نداری.
  • تو می‌دانی من به چیزی Ú©Ù‡ تو باور داری باور ندارم.
  • من می‌خواهم تو به چیزی Ú©Ù‡ من باور دارم Ùˆ تو باور نداری باور داشته باشی.
  • تو می‌دانی من می‌خواهم تو به چیزی Ú©Ù‡ من باور دارم Ùˆ تو باور نداری باور داشته باشی.
  • من می‌دانم Ú©Ù‡ تو به شیوه‌ی من برای این‌که تو به چیزی Ú©Ù‡ من می‌خواهم تو به آن باور داشته باشی Ùˆ تو باور نداری باور Ú©Ù†ÛŒ باور نداری.
  • ولی من می‌دانم اگر شیوه‌ی مناسب‌ای را انتخاب کنم با وجودی Ú©Ù‡ من می‌دانم Ú©Ù‡ تو به شیوه‌ی من برای این‌که تو به چیزی Ú©Ù‡ من می‌خواهم تو به آن باور داشته باشی Ùˆ تو باور نداری باور Ú©Ù†ÛŒ باور نداری ولی تو در آینده نه تنها به باور من معترف خواهی شد بلکه شیوه‌ی باوراندن مرا به خود دوستانه،‌ تفکربرانگیز Ùˆ معنوی خواهی خواهی خواند Ú©Ù‡ همان چیزی است Ú©Ù‡ رییس‌ام از من خواسته است.

چنین نوع اندیشه‌ای نیاز به Theory of Mind پیش‌رفته‌ای دارد که در چنین سطحش تا جایی که می‌دانیم منحصر به انسان است.

خوش‌حال باشیم و غم بخوریم و نگران باشیم و به وضع خنده‌دار خود بخندیم!

—-

پدرسالار را به جای patrilineal استفاده کرده‌ام. نمی‌دانم ترجمه‌ی درستی یا نه. شما می‌دانید؟

به جای male-bonded از عبارت طولانی‌ی «شکل اصلی‌ی روابط داخلی اجتماعی متکی بر روابط مردان جامعه است» استفاده کردم! این‌ها جوامع‌ای است که مردان دور هم جمع می‌شوند، روابط دوستی معمولا بین مردان است و اکثر جوریدن (grooming) هم منحصر به مرد-مرد می‌شود. پیش‌نهاد به‌تری دارید؟!

توضیح تکمیلی: با تشکر از Talented Moron که عبارت «مرد-محور» را به جای male-bonded پیش‌نهاد کرد.