یک پست همین‌طورکی

یک پست همین‌طورکی

هدف این پست فقط سلام و احوال‌پرسی است و هیچ کاربرد دیگری برای آن از پیش در نظر گرفته نشده است.

پ.ن.۱: دارم کتاب Status Anxiety از Alain de Botton را می‌خوانم. کتاب کمی کش‌دار است، اما خواندن‌اش دوست‌داشتنی است.
پ.ن.۲: خبرهای این روزها کم نیستند، حس مرتب‌کردن‌شان نیست.
پ.ن.۳: الان ژاپن هستم. شهر «کوبه» (Kobe).

گروه‌های پشت‌گرمی

گروه‌های پشت‌گرمی

آدم‌ها به انواع گروه‌های پشت‌گرمی نیاز دارند: چه در حال ترک اعتیاد به الکل باشند یا نوشتن تز دکترای‌شان، چه حامله باشند و چه عاصی از بی‌کاری، چه جزو جماعت عاشق‌های خمارِ به معشوقه نارسیده باشند و چه در تکاپو برای نجات از چنگال سرطان، یا که هر بالا بلندی‌ی دیگر زندگی که پیش‌روی فرزند آدم قد علم می‌کند، وجود گروه‌ای از هم‌دردان،‌ صحبت برای‌شان و شنیدن از ایشان راه را نه الزاما هم‌وار اما دست‌کم از تُهییَت دردآور و مضطرب‌کننده‌ی هستی می‌رهاند.
افسوس که اما این گروه‌های پشت‌گرمی بس کم‌یاب‌اند.

بگو چگونه نان می‌خوری تا بگویم چگونه رشد کرده‌ای!

بگو چگونه نان می‌خوری تا بگویم چگونه رشد کرده‌ای!

آیا مهم است که هر کس‌ای از کدام قسمت بدن‌اش نان می‌خورد؟
آیا فرقی دارد که تمپورال لوب کورتکس‌اش بیش‌تر فعال است یا موتور-کورتکس‌اش یا پری‌فرانتال کورتکس‌اش؟ یا تفاوت‌ای دارد که عضله‌ی قوی‌ی بازوی‌اش تامین‌گر نان اوست یا پستان‌های برجسته‌اش؟
این بخش‌های مختلف چه تفاوت‌ای با هم دارند؟
آیا کرامت انسانی به میزان فعالیت الکتروشیمیایی‌ی اعضای مختلف بدن و یا به مسیرِ چگونگی‌ی فرآیند رشد و تکوین اعضای بدن بستگی دارد؟

با میخ‌های بر هوا کوفته نی‌توان کاخ رویاها ساخت

با میخ‌های بر هوا کوفته نی‌توان کاخ رویاها ساخت

با آجرهای مجازی نیز هم‌چنین!

دعای نیمه‌شب به وقت آلبرتا (پاپ سولوژنیوس اول)

دعای نیمه‌شب به وقت آلبرتا (پاپ سولوژنیوس اول)

بعضی آدم‌ها انگار خودِ دردسر هستند – دردِ سَر!
نه این‌که بد باشندها، نه!، اصلا دردسربودن ایشان ربطی به خوبی یا بدی‌شان ندارد، مستقل و علی‌حده است. اما انگار در دنیای‌اند تا با شیوه‌های نرم یا سخت، پنبه‌ای یا ساطوری، از دور یا نزدیک، شب و روز روح‌ات را عذاب دهند.
اینان خبره‌ی ایجاد پیچیدگی‌ و «کمپلمان»اند. گفتگوی ساده با ایشان بی‌معناست. در مواجهه با ایشان زبان به ناگهان نقش ارتباطی‌ی خود را از دست داده،‌ به ابزاری برای تولید و بازتولید سوءتفاهم تبدیل می‌شود.
حتی خوانش ایشان از سکوت‌ات نیز متفاوت خواهد بود و تنها به تکثیر پیچیدگی‌ها و تنیدگی‌ی بیش از پیش بی‌ربطترین‌ِ موضوعات می‌انجامد.
دهشت رویارویی و سر و کله‌زدن با این افراد وادارت می‌کند تا هیچ احدالناس‌ای را دیگر نبینی، با کس‌ای صحبت نکنی، چشم در چشم هیچ بنی‌بشری نیاندازی و کلا اگر دست دهد برای مدت نامحدود در غاری تاریک و جمع و جور پنهان شوی. اینان دلیل اصلی‌ی عارف و سالک‌شدن جوانان در قرن بیست و یکم‌اند.
این افراد روح‌ات را شش طرفه در معذوریت قرار می‌دهند. خنده‌دار هم این‌که معمولا خودشان نه قصد آزارت را دارند Ùˆ نه حتی شست‌شان باخبر است از آزاری Ú©Ù‡ می‌دهند – از بس Ú©Ù‡ پرتند! اصلا گاهی همین پرت‌بودن‌شان است Ú©Ù‡ روح‌ات را خراش می‌دهد Ùˆ سرت را به درد!
از دست‌شان آدم می‌خواهد سر به بیابان بزند.
و اینک معجزه رخ می‌دهد و ایشان جبرئیل‌گون می‌شوند: به هر سوی آسمان که نظر کنی، ایشان پرنهیب و متوقع، خشم‌گینانه به تو می‌نگرند.
چنین که می‌شود، چاره‌ای برای‌ات نمی‌ماند مگر بر زانو افتی و این‌گونه دعا کنی:

پروردگارا،
جانورهای زیادی را در دنیا خلق کرده‌ای،
ما را گیر این دسته‌ی اخیر نیانداز!
[و حالا که انداختی، مِهرم حلال‌اش، جون و فکرم آزاد!]

– پاپ سولوژنیوس اول

پ.ن: در این روزگار اخیر کلی اتفاق افتاده، اما هیچ‌کدام‌شان به این یک فقره موضوع ربط ندارد. اما آدم که نباید خدای‌اش را تنها در شرایط سختی فراخواند: هم شکر نعمت لازم است و هم پیش‌گیری به‌تر از درمان. کس‌ای نگران نشود خلاصه.

چهار کُنج روزگار

چهار کُنج روزگار

نشسته گوشه‌ی اتاق،
زیر نور ملایم مهتاب،
یادِ دی‌روز را
مزه‌مزه می‌کند.

نشسته گوشه‌ی اتاق،
زیر نور تاریکی،
اندیشمندانه
چرت می‌زند.

درازکشیده بر تخت
گوش پر از نفیر سکوت
ملتماسانه
فردا را آرزو می‌کند.

درازکشیده بر تخت
پلک‌ها بسته، چشمان دوان‌دوان
فردای شیرین را
خیال می‌کند.

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت: مشاهده‌ای اجتماعی

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت: مشاهده‌ای اجتماعی

[بیرونی، آفتابی.]
[ده پانزده نفر روی پاسیویی دور هم جمع‌اند و می‌نوشند و می‌خندند.]

[دختر] نامردا حتی دعوت هم نکردن که من رو ببرن کنسرت اِبی. از وقتی دیگه «سینگل» نیستم، هیچ‌کی دیگه تحویل نمی‌گیره.
[پسر] تازه شدی مثل ما که هیچ‌وقت هیچ‌کس‌ای دعوت‌مون نمی‌کنه ببره دَدَر بگردونه، خوش و خندون برگردونه! (*)

ساعت‌ها بعد، به هنگام غروب، به این می‌اندیشیدم که در یک سیستم طبیعی نمی‌شود همیشه سواری گرفت. اگر الان سواری می‌گیری، بعدها سواری می‌دهی. [توضیح برای خواننده‌ی احتمالی‌ی سواری‌داده یا سواری‌گرفته: در این‌جا سواری‌دادن و سواری‌گرفتن هیچ بار ارزشی‌ یا اخلاقی‌ای ندارد.]
و طبیعی هم نیست؟ حق انتخاب نهایی جفت در بسیاری از موجودات با ماده‌هاست و نرها مجبورند به انواع حیلت‌ها دست‌یازند تا دلِ ماده را بدست بیاورند. در عوض بعدتر، ماده هزینه‌ی زیادی می‌پردازد:‌ باروری و خیلی وقت‌ها هم بزرگ‌کردن فرزند. این رفتار نه در «بقیه‌» حیوانات که در جامعه‌ی انسانی نیز کم و بیش به همین صورت برقرار است.

حال اگر احساس می‌شود که در جامعه زنان و مردان در یک وضعیت نیستند و به زنان «ظلم» می‌شود (مثلا مجبور می‌شوند بچه بزرگ کنند، خانه‌داری شغل پسندیده‌ی آن‌ها در نظر گرفته می‌شود و غیره) احتمالا به همین خاطر است.

حدس می‌زنم اگر کس‌ای بخواهد جامعه‌ای «هم‌گون‌تر» داشته باشد -یعنی زن و مرد را نتوان از روی توصیف شغلی‌، موقعیت‌های اجتماعی‌، حقوق قضایی و غیره‌شان از هم تشخیص داد- می‌باید انتظار داشته باشد که این هم‌گونی در همه‌ی بخش‌های زندگی وجود داشته باشد. فرآیند جفت‌گیری و ناز و اداهایش نمی‌تواند چون سابق باشد اما دیگر رفتارهای اجتماعی مو به مو یک‌سان باشد (بله!‌ می‌توان قانون را جوری تغییر داد که این یک‌سانی را به نوعی اجبار کند. اما تقریبا بدیهی است که رابطه‌ی قانون و رفتار اجتماع یک-به-یک نیست.)

همه‌ی این‌ها را گفتم، اما من بعید می‌دانم بتوان رفتارهای بین دو جنس را بیش از حدی تغییر داد. به همین صورت بعید می‌دانم تصور جامعه‌ای هم‌گون -که موقعیت‌های اجتماعی‌ی دو جنس در آن برابرند- چندان «طبیعی» باشد. حالا «بعضی» از ما فمینیست‌ها هر چقدر می‌خواهند زور بزنند و سعی کنند جامعه جور دیگری شود (می‌نویسم «ما» فمینیست‌ها چون خود را با توصیف‌ای تقریبا مینیمال از فمینیسم، فمینیست می‌دانم. توصیف‌ای که برابری‌ی قضایی‌ی زن‌ها و مردها را واجب می‌داند و تلاش می‌کند تا حد ممکن -ولی نه با تلاش‌ای غیرطبیعی- شانس و موقعیت یک‌سان به دو جنس بدهد).

(*): البته نه که موقعیت‌های غیرمنتظره پیش نیاید.

گشتال

گشتال

عجب این لغت «گُشْتال» به بعضی‌ها خوب می‌آید. انگار ساخته‌اندش برای بعضی از آدم‌هایی که با یک مَن عسل، خوردن که سهل است، حتی نمی‌شود توی چشم‌های‌شان نگاه کرد. اوغ!

لغت‌شناسی: گشتال کلمه‌ای کردی است که تا جایی که من می‌فهمم به کس‌ای اشارت می‌کند که سرد است و دماغ‌بالا، و هنگام معاشرت با او تلخی وجودت را در بر می‌گیرد.

سفارشات سیزده بدرانه

سفارشات سیزده بدرانه

دختران جوان دم‌بخت،
از خانه‌ها بیرون بیایید،
سبزه‌ها را گره بزنید،
محکم‌تر، انبوه‌تر!

پسران جوان بی‌بخت،
چاردیواری‌ها را ول کنید،
دختران چمن‌زار را بنگرید،
ببویید، ببوسید!

از امیدرضا میرصیافی و سال نو و دیگر قضایا

از امیدرضا میرصیافی و سال نو و دیگر قضایا

امیدرضا میرصیافی در زندان اوین کشته شد؛ خاله‌ی دوست‌ام چند روز پیش از دنیا رفت؛ شیده عزادار مادرش شد؛ و حالا لیلا را دست‌گیر کرده‌اند.
حال شما بگویید، من بیایم و بگویم سال نو مبارک؟! یعنی دل‌ای، رمغ‌ای، بهانه‌ای برای شادمانی می‌ماند؟

امیدرضا میرصیافی چند روز پیش در زندان اوین کشته شد. روایت پزشکِ هم‌بندش از مرگ امیدرضا تاسف‌برانگیز است. او می‌نویسند Ú©Ù‡ چگونه کوته‌فکری‌ی مسوولان زندان جوان بیست Ùˆ هشت ساله را به کام مرگ فرستاد. در خوش‌بینانه‌ترین حالت‌اش چنین کاری مصداق قتل غیرعمد است (چون ناشی از حماقت بوده است Ùˆ نه برنامه‌ریزی‌ی پیشین) ولی بدون عینک خوش‌بینی … .
می‌دانید؟! وقتی آدم می‌بیند یک انسان را به خاطر حرف‌های‌اش به زندان می‌اندازند، بعد آن‌قدر آزارش می‌دهند تا به خودکشی راضی شود (تازه اگر چشم‌مان را بر روایت‌های دیگر ببندیم) و بعد در نهایت می‌گذارند جان دهد، آن‌قدر مرا معذب می‌کند که گاهی آرزوی بدترین‌ها را برای‌شان می‌کنم. ننگ‌شان باد!

بعد می‌شود نوبت خاله‌ی دوست‌ام. از طریق فیس‌بوک خبردار می‌شوم. «م» را که می‌بینم چه ملتهب و پریشان شده است، دردم می‌گیرد. چه بگویم‌اش؟ بگویم مهم نیست؟

دو سه روز می‌گذرد و بعد می‌فهمم مادر پینک فلویدیش از دنیا رفته است. متن‌اش را می‌خوانم و اشک می‌ریزم. نه این‌که مادرش را بشناسم یا حتی پینک‌فلویدیش را از نزدیک دیده باشم (گو این‌که شش هفت سال است در همین مجازک‌شهر همسایه‌ایم)، اما حس غربت را و ترس بیان‌نشونده و زیر ده لایه پنهانِ جدا-افتادن همیشگی از عزیزان را خوب درک می‌کنم. کابوس‌ای است برای شب‌های تنهای‌مان و دغدغه‌ای‌ست برای روزهای در آشفته‌مان. و این ترس برای کسانی که فاصله‌های جغرافیایی دورشان کرده دو چندان می‌شود. روزهایی که تلفن زنگ نمی‌زند، یا می‌زند ولی با فلانی صحبت نمی‌کنی، و وقتی می‌پرسی چطور است، می‌شنوی که خوب‌ است و بعد می‌هراسی که نکند راست‌اش را نگفته باشند ولی بعد چند روز بعد یا چند هفته‌ی بعد صدای همو را می‌شنوی و چند روزکی بی‌هراس از خواب بیدار می‌شوی.

و بعد نوبت لیلاست و دیگر دوستان ندیده‌ام. که می‌خواهند بروند برای بازدید عید خانواده‌ی زهرا بنی‌یعقوب (می‌شناسیدش که؟ همان دختر جوان‌ای را که بسیج همدان دست‌گیرش کردند، معلوم نیست چه بر سرش آوردند و بعد به خانواده‌اش گفتند که بیا و جنازه‌ی دخترت را تحویل بگیر) و دست‌گیرشان می‌کنند می‌برندشان به اوین. حالا هم که انگار می‌شود با وثیقه آزادشان کرد، یا قیر نیست، یا قیف نیست، یا هر دو هست و قاضی‌ی کشیک نیست.

این شرایط به کمدی-تراژدی‌ای می‌ماند. از طرفی همه‌ی دلیل‌های کافی برای خروج‌ات از کشور را در خود پنهان کرده (دست‌گیری‌های بی‌حساب، قانون بی‌صاحاب و مهم‌تر از همه حکومت ظالم همه‌جا حاضر) و از طرف دیگر بهانه‌های پای‌بندی به دست می‌دهد تا تو را به ماندن یا نرفتن یا که بازگشتن یا دست‌کم عذاب‌وجدان داشتن سوق می‌دهد (عزیزانی که نمی‌خواهی از آن‌ها دور شوی).
نمی‌دانم دَرَک‌ای هست یا نه، اما اگر هست مسببین این شرایط همه مستحق‌اش هستند.

تصور پیشین‌ام از سال ۱۳۸۸ جور دیگری بود. نمی‌دانم چرا، اما به نظرم از آن سال‌های دوست‌داشتنی می‌آمد. شاید به خاطر ۸۸اش. با این‌که همه‌ی این اتفاق‌ها ناخوش‌آیند بود، اما هنوز نمی‌خواهم امیدم را از دست بدهم. ظلم ظالم که تازگی ندارد. بقیه‌اش هم شاید اتفاقی همه در این موقع سال جمع شده است. بگذار خوش‌بین باشم، بگذار خوش‌بین باشیم.

سال نوی همه‌تان مبارک!

غارنشینی

غارنشینی

یارو غارنشینه گاهی Ø´Ú© می‌کنه Ú©Ù‡ آیا هنوز دیگران او را جزو آدمیزاد حساب می‌کنند یا نه. یعنی اصلا یادشان هست Ú©Ù‡ وجود دارد یا شده مثل اصحاب کهف – با این تفاوت Ú©Ù‡ برخلاف آن‌ها آینده‌ی پر جار Ùˆ جنجالی هم برای‌اش متصور نیست.
بعد آدمک لیبرال/عقل‌گرای‌اش سر بر می‌آورد و به شخص شخیص‌اش ندا می‌دهد «دیگران لابد حق دارند این‌طوری‌اند که هم‌این‌که مردم مختارند و آزاد تا هر جوری می‌خواهند فکر/رفتار کنند و تازه از آن هم بالاتر، جان من، خودت بگو!، زندگی توی غار مگر غیر از این هم می‌شود قربان، می‌شود؟! نمی‌شود دیگه!».
بعد غارنشینه همین جا گفت و گوی درونی را تمام می‌کند و می‌رود سمت در غار تا خوب وارسی کند که نکند درزی، سوراخی، چیزی ایزولاسیون کرکره‌ی غارش را به هم زده باشد.

هراس‌های بی‌هوده‌ی من

هراس‌های بی‌هوده‌ی من

هراس‌های‌ات را کشف می‌کنی، و بی‌هوده‌گی‌شان تو را به وحشت می‌اندازد: مگر این‌ها هم هراس برانگیز است؟!
و بالاتر:
از وحشت‌ات به هراس می‌افتی: آیا وحشت‌کردن از هراس‌های پیش پا افتاده و بی‌هوده‌ات وحشت‌انگیز است؟
و تکرار مکرر تا جایی که ذهن قامت دارد.