ساز و آواز

ساز و آواز

استعدادهای آدم زمان‌ای شکوفا می‌شود که دیر وقت است، نیمه‌شب است، هم‌سایه‌ها خواب‌اند، و تو بیداری، و تو بیداری، و تو بیش از همیشه بیداری!

من در جهان

من در جهان

– …. .. … .. … — . –..– .-.. .. …- .. -. –. .-.. — -. . .-.. -.– .. -. – …. .. … -… — ..- -. -.. .-.. . … … .- -… … ..- .-. -.. .. – -.– -.-. .- .-.. .-.. . -.. – …. . .– — .-. .-.. -.. .-.-.- -.-. .- -. -.– — ..- …. . .- .-. — . ..–..

نون، میم، یا که شاید هم سین [داستان]

نون، میم، یا که شاید هم سین [داستان]

قبول دارم که شاید کمی بدجنسی کرده باشیم، اما شما که نمی‌دانید نون خوش‌گله چه بد روی اعصاب همه رفته بود. پسرها شاکی بودند که چرا هر چه به او توجه می‌کنند و او را این جا و آن‌جا دعوت می‌کنند، می‌آید و خوش می‌گذراند بعد چون جن بسم‌الله‌شنیده ناپدید می‌شود انگار نه انگار که پسران پروانه‌وار دورش گردیده بودند؛ و از آن طرف هم دخترها شاکی بودند که چرا حواس همه‌ی پسرها -حتی دوست‌پسران‌شان- پرت این لنگه دختر شده است.

واقعیت‌اش را بخواهید، میم یا شاید نون، یا که شاید هم سین -و مگر فرقی هم می‌کند؟- دختر بدی نبود. جوان‌ای بود زیباتر از رویایی‌ترین آرزوهای هر دختری و سکسی‌تر از خیالی‌ترین هذیان‌های هر پسری؛ که هر روز با لباسی فاخرتر از دی‌روز با سری افراشته و موهای افشان پا به دانش‌کده می‌گذاشت و چشم همه را از هر کاری که می‌کردند می‌ربود. میم ویژگی‌ای داشت، و نمی‌دانم عیب‌اش بدانم یا حُسن -اما هر چه بود روی اعصاب همه رفته بود- و آن هم این‌که خوب دست‌گیرش شده بود که بد لعبتی‌ است و هیکل خوش‌تراش و صورت زیبا و چشمان خمارش کافی است تا دل و روح مردمان را بلرزاند. به اندازه‌ی کافی هم باهوش بود که بداند عشق و عاشقی یک طرف داستان زندگی است، جفت مناسب پیدا کردن طرف دیگر. میم خوب فهمیده بود که آن‌چه در دنیا کم نیست، خواستار و طالبِ دین و ایمان از دست‌داده است و او حالا حالاها می‌تواند ناز کند و ادا بیاید و سینه‌چاکان‌اش قطار قطار دنبال‌اش بدوند.

یک روز بعد از ظهر با جمع‌ای از پسران و دختران دانش‌کده به صحبت نشسته بودیم و مطابق معمول آن روزها، بحث حول و حوش دخترک بود و این‌که به تازگی دست رد بر سینه‌ی کدامین عاشق زده است و هوش از سر کدامین مجنون ربوده. من دقایقی ساکت بودم و با لیوان چای‌ام ور می‌رفتم تا این‌که یک‌هو پریدم وسط حرف و رو به یکی از دخترها کردم و گفتم یک پسر چه کاری می‌تواند بکند که بیش از همه حال‌ات را بگیرد؟
انگار درست نشنیده باشد چه گفته‌ام، زل به‌ام نگاه کرد و من خیلی جدی دوباره سوال‌ام را پرسیدم: «یه پسر چی کار بکنه حسابی حال‌ات گرفته می‌شه؟ فرض کن دوست‌پسر و عشق جون‌جونی و غیره‌ات هم هنوز نشده.».
Ú©Ù…ÛŒ بالا را نگاه کرد Ùˆ بعد بالا سمت Ú†Ù¾ Ùˆ بعدتر بالا سمت راست Ùˆ دوباره Ú†Ù¾ تا آخر سر در آمد Ú©Ù‡ …
اجازه بدید نگویم چه پاسخ‌ای داد. به جای‌اش تعریف می‌کنم که چه بر سر نون آمد. قبول؟!

برای یک‌شنبه ظهر همان هفته از سین دعوت کردم تا به خانه‌ام بیاید. گفتم تا هوا خوب است قرار گذاشته‌ایم در حیاط خانه‌ام مهمانی‌ای بگیرم که سه چهار نفری از بچه‌های دانش‌گاه هستند و چند نفری هم از دوستان دیگرم.

روز موعود که شد، سین یک ساعت دیرتر از زمان مقرر با شلوار کوتاه خاکی‌ و تاپ زرد رنگی که به زحمت به میانه‌ی شکم‌اش می‌رسید سلانه سلانه وارد حیاط شد. اگر هر روز و هر جای دیگری بود، مطمئن‌ام دست‌اش نخورده به درْ پسری دوان‌دوان به سوی‌اش می‌دوید تا در را به روی‌اش باز کند -به بهانه‌ی این‌که درِ حیاط کثیف است یا سنگین است یا چه می‌دانم از همین جور بهانه‌ها که پسرها از آستین‌شان در می‌آورند- و سلام و صلوات‌گویان او را به میانه‌ی جمع که دور میزی نشسته بودند هدایت می‌کرد. اما این بار جز یکی دو نفری که سرشان را به زحمت کج کردند تا ببینند که آمده، بقیه حتی سرشان را از روی بشقاب‌های‌شان هم بلند نکردند. من هم که پشت به درْ کنار باربیکیو بودم، خودم را به نفهمیدن زدم و تا وقتی خودِ سین نیامد کنارم تا سلام کند واکنش‌ای نشان ندادم. سلام که گفت، گفتم «سلام! چه خوب که آمدی!» و بشقاب‌ای دادم دست‌اش و دو سه تکه گوشت کبابی گذاشتم وسطش و گفتم برو بنشین که من هم الان می‌آیم.

سین یک دست به بشقاب و دست دیگر گیر صندلی،‌ در حالی که مواظب بود کیف دستی‌اش از شانه‌ی عریان‌اش نلغزد، به زحمت صندلی‌ای از گوشه‌ی حیاط آورد و خود را به زور دور میزِ شلوغ جا داد. آدم‌های بغل دستی‌اش لبخندی به او حواله دادند و او هم سر به زیر نشست و شروع کرد به خوردن.

ساعتی بعد که غذا تمام شده بود و شکم‌ها سیر، گفتیم خوب است بازی کنیم. کس‌ای ایده‌ای دارد؟ سین یا میم یا که شاید هم نون مشتاقانه داد زد «من یک پیش‌نهاد دارم! من یک پیش‌نهاد دارم!». یکی از آن طرف گفت «بیاییم پوکر بازی کنیم!» و بعد همه سریعا اعلام موافقت کردند بدون این‌که حتی از او بپرسند که پیش‌نهادش چه بوده است.
پوکر را شرطی بازی کردیم و برخلاف همیشه بلوف‌های سین هیچ‌کس را نترساند که هیچ، جری‌تر هم کرد و در نتیجه سین هر چه وسط گذاشته بود دو دستی باخت.

دو ساعت‌ای که گذشت و حوصله‌ی همه از پوکربازی سر رفت، گفتیم بیاییم فیلم ببینیم. چه فیلم‌ای؟ پنج شش نفر از جمله میم فیلم‌هایی پیش‌نهاد کردند. قرار شد بین آن‌هایی که در آرشیوم دارم رای‌گیری کنیم. گفتن ندارد که فیلم پیش‌نهادی‌ی میم تنها یک رای آورد. اتاق را تاریک کردیم و نشستیم به فیلم‌دیدن. فیلم که تمام شد و چراغ‌ها روشن، صندلی‌ی میم خالی‌ی خالی بود. چند لحظه‌ای به سکوت هم‌دیگر را برانداز کردیم و بعد ناگهان همه زدیم زیر خنده و شروع کردیم بلند بلند از میم گفتن.

فردا صبح، ده پانزده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود که درْ چهارطاق باز شد و نون شادمان و سرافراشته با دامن‌ای سرخ و پیراهن‌ای سفید طول سالن را رژه رفت و بر جلوترین صندلی‌ی کلاس نشست.

دی و بهمن ۱۳۸۷ خورشیدی
[با سپاس از نون-جیم، سامان، میم.، لنا، یاور و نیوشا(۲)]

سه جلسه محرومیت برای شما دختر عزیز

سه جلسه محرومیت برای شما دختر عزیز

کاش می‌شد دخترهای ایرانی‌ای را که حاضر نیستند با پسرها برقصند به طور موقت از هر گونه رقص و حرکات موزون و ناموزون محروم کرد.

دانش‌جویان دست‌گیرشده و دغدغه‌های کوچک من

دانش‌جویان دست‌گیرشده و دغدغه‌های کوچک من

* تعداد زیادی از دانش‌جویان دانش‌گاه امیرکبیر را دست‌گیر کرده‌اند. ماجرا بر سر به خاک‌سپاری‌ی چند شهید در دانش‌گاه و مقاومت/اعتراض دانش‌جویان بوده است. خبر را در این‌جا بخوانید.

* چقدر طول می‌کشد تا چنین خبری به گوش چون من برسد؟ من‌ای که نه در ایران زندگی می‌کنم و نه خبرها را فعالانه دنبال می‌کنم.
در بین همه‌ی بحث‌هایی که در این دو سه روز سر میز نهار و شام شنیده‌ام، تنها یک بار کس‌ای به این مورد اشاره کرد. خبر دست‌گیری را هم از طریق پیام احوال (۱) فیس‌بوکی‌ی دوست‌ام آیدا خواندم. او دانش‌جوی سابق امیرکبیر بوده است.
من خبر را در پیام‌احوال‌ام گذاشتم. سه جور واکنش دیدم:
دو نفر از دوستان‌ام نیز خبر را پخش کردند.
یک‌ای گفت که منبع خبر قابل اعتماد نیست. از او خواستم منبع قابل اعتماد پیش‌نهاد دهد. از او خبری نشد.
دیگری‌ای گفت که آقای «اندی» فرموده‌اند دانش‌جو نباید قرطی‌بازی کند و خود او هم پیش‌نهاد داده بود که دانش‌جو نباید سیاست‌بازی کند. (آقای اندی همان خواننده‌ی پرآوازه‌ی شهره‌ی شهرمان است که هفته‌ی پیش کنسرتی در این شهر یخ‌زده داشت و گویا کلی مرید پیدا کرده است به طوری که جدیدا نقل‌قول هم از او می‌شود!)
واکنش من؟ من از آقای اندی برای توصیه‌ی روشن‌فکرانه‌شان تشکر کردم.

این‌ها را نوشتم تا بگویم حساسیت آدم‌ها به تدریج کم می‌شود و سیخِ داغ هم‌چنان فرو و فروتر می‌رود!

* اگر این خبر را در این‌جا می‌نویسم، انتظار/تصور ندارم که کمک‌ای به آزادی‌ی این دانش‌جویان بکند. این خبر را در این وبلاگ می‌نویسم تا کمک‌ای باشد برای حافظه‌ام/مان که ‌سال‌های بعد که آمد، اگر بیاید، به خاطر بیاوریم که سال‌های پیش وضع کشور چگونه بوده است. یعنی فراموش نکنیم که احمدی‌نژاد که رییس جمهور بود، نه تنها اقتصاد بد بود و نه تنها حماقت از سر و روی حکومت سرازیر می‌کرد که دانش‌جویان دست‌گیر می‌شدند و مردم آزار و اذیت می‌دیدند (همان‌طور که در زمان خاتمی هم دانش‌جویان دست‌گیر می‌شدند). می‌نویسم که فراموش نکنم.

* چرا دانش‌جویان با به خاک‌سپاری‌ی شهدا مخالف‌اند؟
مطمئن نیستم، اما حدس نمی‌زنم تعداد زیادی از ایرانیان به طور عام و دانش‌جویان به طور خاص از «شهدا» بدشان بیاید. یعنی مشکل شخصی با شخص شهید نیست. حتی گمان می‌برم که بعضی‌ها ممکن است عزت و احترام خاص‌ای برای شهدا قایل باشند (گرچه شاید چنین حس‌ای برای کسان‌ای که جنگ را ندیده‌اند کم‌تر رخ دهد).

پس مشکل چیست؟
آیا مشکل این است که به نظر دانش‌جویان به‌خاک‌سپاری‌ی انسان‌ای در دانش‌گاه غیرقابل تصور است؟ یعنی آیا مشکل تنها نفس به‌خاک‌سپاری است؟!
البته بدیهی است دانش‌گاه برای به‌خاک‌سپاری‌ی کس‌ای ساخته نشده است. اما باز بعید می‌دانم دانش‌گاه نتواند پذیرای به‌خاک‌سپاری‌ی چند نفر باشد. یعنی می‌توانم تصور کنم که اگر قرار باشد دانش‌مندی (یا هنرمندی)‌ در دانش‌گاه به‌خاک سپرده شود،‌ اعتراض زیادی به بار نیاید. حدس می‌زنم مشکل بیش از آن‌که به به‌خاک‌سپاری ربط داشته باشد، به شهید-بودن این افراد و این‌که چه کس‌ای متولی‌ی چنین کاری است باز می‌گردد.

توجه به این نکته که چنان عمل‌ای از دید دو گروه موافق و مخالف معنای سمبولیک می‌تواند داشته باشد، تحلیل اوضاع را ساده‌تر می‌کند.
حدس می‌زنم مدافعان احساس می‌کنند که با وجود شهید در دانش‌گاه -شهیدی که درست یا غلط جزو خالص‌ترین نمادهای اسلام و انقلاب به شمار می‌رود- دانش‌گاه را به سیستم ایدئولوژیک خود نزدیک‌تر کرده‌اند. در واقع دفن شهید چون غسل تعمیدی برای دانش‌گاه خواهد بود و آن را مطهر -یا دست‌کم قابل تحمل- می‌کند.
توجه کنید که دانش‌گاه بنا به تعریف با هر حکومت با ایدئولوژی‌ی صلب‌ای تناقض‌ای ساختاری دارد.

از طرف دیگر حدس می‌زنم مخالفان با اعتراض‌نشان‌دادن به اَعمال مقدس‌گون حکومت و طرف‌داران‌اش، دوری‌ی خود را از حکومت نشان می‌دهند. اقتداکردن به چنین موردی -که از خالص‌ترین خواسته‌های ایدئولوژیک حکومت است- برای آن‌ها چون قلاده بر گردن نهادن است.

* آیا تفسیر پیشین صحیح است؟ آیا واقعا اختلاف‌نظرها بر سر عمیق‌ترین باورهای افراد است یا این‌که ما تنها شاهد کنش-واکنش‌ای در سطح هستیم؟ آیا مخالفان چنان عمل‌ای با عمیق‌ترین مجموعه باورهایی که حکومت ایران را تعریف می‌کند مشکل دارند؟

حدس می‌زنم درصد زیادی از دانش‌جویان با شخص رییس جمهور مشکل داشته باشند.
حدس می‌زنم درصد کم‌تری (ولی هم‌چنان قابل توجه) با رهبر انقلاب مشکل داشته باشند.
اما چند درصد افراد با نفس وجود حکومت اسلامی مشکل دارند؟ احتمال زیاد درصد زیادی از دانش‌جویان می‌گویند که دوست دارند دین‌شان از حکومت‌شان جدا باشد و آزاد زندگی کنند و غیره.

بسیار خوب! فرض کنیم چنین باشد و مثلا بیش از پنجاه درصد دانش‌جویان ادعا کنند که دوست دارند حکومت‌ای سکولار داشته باشند.
سوال‌ای که برای‌ام پیش می‌آید این است که همین دانش‌جویان مبنای حکومت غیردینی‌شان را بر چه می‌نهند؟
آیا حاضرند مبنای حکومت‌شان را بر عقل‌گرایی بنا نهند؟ (و نه فقط مثلا سنت‌گرایی به جای مذهب‌گرایی)
و اگر حاضرند، آیا عقل‌گرایی را راه‌ای برای زندگی‌شان نیز انتخاب می‌کنند؟ (سازگارانه نمی‌نماید که حکومت عقل‌گرا باشد و زندگی‌ی شخصی عقل‌گرایانه نباشد.)
توجه کنید که معنای چنان حرفی تقریبا این است که نه تنها دین را نفی کنند، بلکه خدا را -بدان‌گونه که ادیان آسمانی به آن باور دارند- نفی کنند (البته می‌توان بحث کرد که آیا عقل‌گرایی‌ی خالص با خداباوری تناقض دارد یا خیر. به نظرم دارد.)
آیا به نظر شما می‌رسد که درصد قابل توجه‌ای از دانش‌جویان حاضر باشند هر گونه خداوند آفریننده‌ی دعاپذیری را نفی کنند؟

نوشته‌های مرتبط:
تغییرات پارامتری، تغییرات ساختاری
بامدادی از فرق بین دانش-جو و دانشجو می‌نویسد. نوشته‌ی او به طور غیرمستقیم به این نوشته ربط دارد.

(۱): پیام‌احوال ترجمه‌ی من از status در سیستم‌هایی چون Facebook است. فعلا که به آن عادت ندارم و خیلی به نظرم زیبا نیست. پیش‌نهادی به‌تری دارید،‌ لطفا به‌ام بگویید.

حریم خصوصی

حریم خصوصی

این طرف میز نشسته بود و روبروی‌اش هم قاب عکس خاتم‌کاری‌شده‌ای را گذاشته بود. جلوی‌اش بشقاب خالی‌ی غذا بود که ته‌مانده‌هایی نیز ته‌اش مانده بود، آن طرف هم یک لیوان نصفه نیمه‌ی آب کنار عکس.

یکی دو دقیقه از غذاخوردن نگذشته بود که شروع کرد کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردن و بعد مستقیم به عکس زل زد و ناگهان به پیش خم شد و دست‌اش را دراز کرده و قاب را سریع نیم دور چرخاند. دوباره به عقب بازگشت، به صندلی تکیه داد و با خیال راحت انگشت‌اش را کرد توی دهان و با ناخن تکه غذایی را از بین دو دندان‌اش کشید بیرون.

مک‌مک‌ای زد و مطمئن که شد هیچ تکه‌ای جایی بین دندان‌ها گیر نکرده است، انگشت‌اش را با حوصله با دستمال‌ای پاک کرد، دوباره رو به جلو خم شد و قاب را به حال اول برگرداند و در همین بین لبخند گل و گشادی زد و گفت «مرا ببخشید یک دقیقه نبودم!».

چند نوشته‌ی در هم و برهم، از این روزهای خسته‌ی دل‌تنگ

چند نوشته‌ی در هم و برهم، از این روزهای خسته‌ی دل‌تنگ

(الف)
نکته‌ی کلیدی: انسان‌ها همین‌اند که هستند!‌ می‌خواهی خوش‌ات بیاید، می‌خواهی نیاید. اما اگر می‌خواهد خوش‌ات بیاید، باید تلاش کنی تا از همان‌چه که هستند خوش‌ات بیاید.
قوانین فیزیک را در نظر بگیر. نمی‌توانی بگویی که چرا جاذبه این‌گونه رفتار می‌کند و نه آن‌گونه. جاذبه تو را به زمین می‌چسباند؟ می‌خواهی از زمین کنده شوی؟! برو و فکر کن تا شاید راه‌حل‌اش را پیدا کنی. اگر هی به جاذبه فحش دهی، هم روی زمین می‌مانی و هم اعصاب‌ات خراب‌تر می‌شود.

یا به عبارت دیگر:
وقتی طرف می‌گوید «دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر | کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» از همان مشکل‌ای نمی‌گوید که تو سخن می‌گویی. بی‌خود نگرد!!!

(ب)
Û±) نه این‌که زندگی همه‌اش پیش‌رفت باشد. نه با معیارهای بیرونی، Ùˆ نه درونی. گاهی بازگشت به گذشته‌ای باید تا ببینی زندگی‌ات تغییر نکرده است – یا حتی اگر هم کرده باشد، تغییرش نه پیش‌رفت است Ùˆ نه پس‌رفت.

۲) «فیلم‌ای کوتاه درباره‌ی عشق» از کیشلوفسکی را می‌دیدند. و من از همان‌هایی بودم که پیش‌ترها با شنیدن چنان نام‌ای -و این‌که کیشلوفسکی خوب است- ابروهای‌ام گره می‌شد چو گویی می‌گویم: «روشن‌فکرهای سوسول». در میانه‌ی فیلم‌دیدن، اما، شک کردم: پیش‌ترها هم فیلم می‌دیده‌ام؟!

Û³) نه آن قدرها غلیظ شاید، اما این: گاهی فیلم‌ها راجع به آدم‌ها هستند Ùˆ احساسات‌شان، گاهی نیز راجع به چیزهای دیگر. هالیوود خوب بلد است راجع به چیزهای دیگر فیلم بسازد. اما «فیلم‌ای کوتاه درباره‌ی عشق» راجع به احساسات آدمیان – آن‌طور Ú©Ù‡ من آدم را شناخته‌ام- است. دوست‌اش داشتم.

۴) حساب کن هشت نفر، یا شاید ده نفر نشسته‌اند و همان فیلم را می‌بینند در شب پیش از روز ولنتاین. یعنی همین دی‌شب. بعد تو از خود می‌پرسی که هر کدام در همین لحظه -همین الانِ الان- دارند به چه می‌اندیشند. به این‌که عشق چیست؟ یا عشق‌شان کیست؟ یا این‌که چه می‌گذرد بر این عشق -یا که معشوق- در این سرمای بر شیشه کوبنده.
و چگونه به آن می‌اندیشند؟ پنجره‌ای روشن در میانِ شب‌ای تاریک و سایه‌هایی که از پشت پنجره -گنگ و نامفهوم- می‌آیند و می‌روند و او شک ندارد که معشوق‌اش همان سایه‌ی کوچک‌ای است که موهای‌اش را دم‌اسبی بسته است و بر پنجره تکیه داده است. یا که لبخندی شرم‌گین ولی داغ در ابتدای هم‌آغوش‌ای اتفاقی و نه تنها برنامه‌ریزی‌نشده که تصورنشده؟ یا که شاید هیچ، به هیچ نمی‌اندیشند.

۵) برنامه‌ریزی‌نشده! تصورنشده! اگر تو عشق‌ برنامه‌ریزی‌نشده، بوسه‌ای تصورنشده، و کلا زندگی‌ای با عناصر کوچک و شاد تصادفی بخواهی باید که را ببینی؟! (وگرنه بدبختی‌ی تصادفی که کم پیش نمی‌آید!)
گاهی شاید مشکل از خودت باشد، اما مطمئن‌ای بخش دیگری از مشکلْ محیط توست: محیط عرف‌زده و قید و بند-دار.
دوست‌ای دارم نادیده و تقریبا ناشناس به اسم سمیرا. او جایی گفت که «هم‌وطنان‌مان در خارج همان‌اند که ساعدی گفته» و منِ ساعدی‌نخوانده و بی‌اطلاعْ از او پرسیدم که ساعدی چه گفته است. نمی‌گویم ساعدی چه گفته، و شاید نه همان‌قدر تند و تیز و عمومی که ساعدی گفته، اما بی‌تردید نصف آن‌چه ساعدی گفته برای نصف آن‌هایی که ساعدی گفته!

Û¶) سال‌ها پیش از او پرسیدند Ú©Ù‡ چرا به این جلسات می‌آیی. پاسخ داد … آها، پیش‌تر بگویم Ú©Ù‡ جلسات چیز خاص‌ای نبودند. فرض کنید راجع به نقش گوز در شقیقه (واقعیت: فرار مغزها – Ùˆ جلسه پر بود از آدم‌هایی Ú©Ù‡ طبق بیش‌تر معیارها مغز بودند ولی طبق هیچ معیاری آن زمان نه فراری بودند Ùˆ نه نشت‌کرده Ùˆ نه هیچ چیز دیگری – الان نصف‌شان نشت‌کرده‌اند Ùˆ نصف‌شان ازدواج). پاسخ داد Ú©Ù‡ می‌خواستم ببینم آدم‌های دیگر «چگونه» فکر می‌کنند.
بعد الان یادش می‌آید Ú©Ù‡ مدت‌هاست لذت نبرده است از بودن در جمع‌ای به بهانه‌ی مشاهده‌ی بارقه‌های Ú©ÙˆÚ†Ú© تفکر فردی در اندیشه‌ی جمعی – مثلا همان‌ای Ú©Ù‡ با دیدن «فیلم‌ای کوتاه درباره‌ی عشق» در فضا ایجاد می‌شود.

۷) شک دارد که آن زمان هم لذت می‌برده است. بیاییم صادق باشیم! در میان جمع‌بودن لذت هم داشته باشد، اما بی‌درد نیست. یا دست‌کم برای آدم عاشق بی‌درد نیست.

(Ù¾)
در این تاریک‌ْشهرِ غم‌زده از آدم‌ها
درها چِفتْ‌بسته
انتهای کوچه‌های‌اش بن‌بست
مه‌گرفتهْ کوه‌ها سخت ناپیدا
انتظار چه را می‌کشی تو؟
عشق را؟ گرما را؟

[نوشته‌شده در بازه‌ی جمعه ۱۳ فوریه تا یک‌شنبه ۱۵ فوریه ۱۳۸۷ خورشیدی!]

این ضدخاطرات هفت ساله

این ضدخاطرات هفت ساله

ضدخاطرات حدود سه هفته‌ی پیش هفت ساله شد!
اگر هفت سال پیش کس‌ای می‌آمد و به من می‌گفت که تجربه‌ی کوچک و از سر کنج‌کاوی‌ی دی ماه هزار و سیصد و هشتاد خورشیدی بیش و کم بی‌وقفه در این فضا و با همین نام ادامه پیدا می‌کند، به سلامت عقل‌اش شک می‌کردم. اما اینک هفت سال گذشته است و من در چهارفصل زندگی-در شادی و غم، در حیرت و فهم- نوشته‌ام و نوشته‌ام و نوشته‌ام که گویی هیچ‌وقت از نوشتن دست نکشیده‌ام.

ضدخاطرات برا‌ی‌ام جای‌گاه‌ای ویژه دارد. اگر زمان‌ای این وبلاگ در حاشیه‌ی تجربه‌های نوشتاری‌ام قرار می‌گرفت -حاشیه‌ای تفریحی، جذاب ولی نه پر اهمیت- اما دو سه سال بیش نگذشت تا ضدخاطرات از حاشیه به مرکزیتِ متن خزید و برجسته و خودنما در همان‌جا نشست و قرار گرفت.

یادم می‌آید که آن اوایلی که ضدخاطرات را آغازیده بودم نگران بودم که نکند بلایی سر دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام بیاید. دفتری که سابقه‌اش به حدود ده سال پیش باز می‌گردد. دلیل نگرانی‌ی اولیه‌ام این بود که تصور می‌کردم ضدخاطرات نمی‌تواند بستری مناسب برای عمیق‌ترین و به-خود-نزدیک‌ترینِ افکارم باشد. هر چه باشد، ضدخاطره نه خاطره است و نه فلسفه و نه دفتر آرزوهای‌ام.

راست‌اش را بگویم هم‌چنان کم و بیش همان دغدغه‌ها را دارم. ضدخاطرات نه می‌تواند و نه قرار است که بتواند جای دفتر دیگرم را بگیرد. سبک نوشتن در ضدخاطرات با این‌که ثابت نیست و هم از یک پست به دیگری و هم از این ماه به آن ماه عوض می‌شود، سبک‌ای است متفاوت از آن‌چه من برای خود -خودِ مستقیم و بی‌واسطه‌ام- می‌نویسم. ضدخاطرات زاویه‌دار می‌بیند، دفتر دیگر بیش‌تر وقت‌ها صریح است و مستقیم؛ ضدخاطرات جغرافیایی معتدل دارد، دیگری گاه کویر است و گاه قطب و گهگاهی نیز جنگل‌ای استوایی و بارانی؛ ضدخاطرات با یاد خواننده‌های‌اش نوشته می‌شود، دیگری به امید خواننده‌ای که نیامده است!

اما دیگر پس از چند سال نوشتن در این و در آن قانع شده‌ام که هر دو می‌توانند باشند و جای دیگری را هم تنگ نکنند. یا شاید به‌تر بگویم، متوجه شده‌ام که حتی اگر زیاد نوشتن در یکی، تعداد نوشته‌های دیگری را کم می‌کند، باز هم -تا وقتی هشیار باشم- ضرری متوجه من نیست. من در ضدخاطرات با آدم‌های دیده و ندیده سخن می‌گویم، در دفتر یادداشت‌های‌ام با خودِ خوب‌نشناخته‌ام. و باور نمی‌کنید که چقدر همین صحبت‌کردن با دیگران را دوست می‌دارم. یعنی اگر ضدخاطرات وبلاگ‌ای بود در برهوت، بی‌خواننده و بی‌کامنت، نوشتن‌اش برای‌ام بی‌معنا بود.

ضدخاطرات برای من، مکان‌ای است که می‌توانم تقریبا هر حرف‌ای را که می‌خواهم بگویم و مطمئن باشم چند نفری سخن‌ام را می‌فهمند یا دست‌کم به آن توجه می‌کنند. چنین ویژگی‌ای برای من چون گوهر است. گوهری که هیچ‌جای دیگری یافت نمی‌شود یا دست‌کم من نیافته‌ام – که کاش یافته بودم! مگر می‌شود انسان‌ای را یافت که هر حرف‌ای به ذهن‌ات می‌آید، هر موقع شبانه‌روز که دل‌ات می‌خواهد به‌اش بگویی و او گوش کند و نه رو تلخ کند و نه حوصله‌اش سر برود و حتی گاهی -اگر دست داد- پاسخ معناداری نیز بگوید؟ اگر چنین فردی یافت شود، من یکی که بی لحظه‌ای درنگ عاشق‌اش خواهم شد (البته برای این‌که مشکل‌ای پیش نیاید بگویم که عشق غیرافلاطونی‌ی جمله‌ی آخر تنها مشمول حال زیبارویان می‌شود!).

بگذار دوباره تکرار کنم: من از صحبت‌کردن با دیگران لذت می‌برم و ضدخاطرات برای‌ام باارزش است چون در آن می‌توانم سخن بگویم و شنیده شوم. اگر یک سوی این قضیه سخن‌گفتن باشد، سوی دیگرش شنیده‌شدن است و شنیدن از کس‌ای بر نمی‌آید جز توی خواننده. پس اگر ضدخاطرات برای‌ام عزیز است به خاطر وجود توست که آرام می‌آیی و بی‌صدا می‌روی ولی هم‌چنان همیشه هستی.
فکر می‌کنی حال چاره‌ای برای‌ام می‌ماند جز این‌که از توی خواننده‌ی ضدخاطرات سپاس‌گزاری کنم و از دور دست‌ات را بفشارم یا که پیشانی‌ات را ببوسم‌؟!

همین متن را با صدای سولوژن بشنوید!

عرق جبین برای دو لقمه نون حلال

عرق جبین برای دو لقمه نون حلال

… Ùˆ آن زمان‌ها Ú©Ù‡ از خستگی مستانه سخن می‌گویی Ùˆ تلوتلوخوران راه می‌روی.
[سگ هم خوابیده است این ساعت شب پدر آمرزیده!]

Khatami Returns

Khatami Returns

گویا آقای خاتمی گفته است یا ایشان یا آقای موسوی کاندیدای ریاست جمهوری خواهند شد. مهندس موسوی که ناز و ادای‌اش زیاد است و نخواهد آمد، پس می‌ریم که داشته باشیم آقای خاتمی را برای ریاست جمهوری‌ی بعدی جمهوری اسلامی‌ی ایران!

اگر این حرف درست باشد و دو سه روز بعد تکذیب نشود، فقط می‌خواهم پیش‌نهاد کنم که متخصصان ژنتیک همین امروز دست به کار شوند و یکی از «رجال» عهد عتیق را -مثلا شهید رجایی- با تکنیک‌های کلونینگ دوباره ایجاد کنند تا شاید دوازده سیزده سال بعد (دو دوره خاتمی، یک دوره هم یک رییس جمهور منتخب) ایشان بتوانند کاندیدای ریاست جمهوری شوند و همگان مطمئن باشند که انقلاب از چنگال‌های فرزندان خلف‌اش خارج نخواهد شد! (که گفته است جوان سیزده ساله نمی‌توان سکان این انقلاب را در دست بگیرد؟!)

بابااااا!!!!!!!‌ دنیا پیش‌رفت می‌کند. چسبیدن به دو سه نفر خاص و جابه‌جایی بین این‌ها حتی مسخره‌تر از یک سیستم پادشاهی‌ی مادام‌العمر است. در دومی دست‌کم این گمان پیش نمی‌آید که تکامل تدریجی‌ی جامعه به‌ترین‌های‌اش را برای اداره‌ی کشور انتخاب می‌کند.

حالا دارم به تدریج معنای قحط الرجال را خوب می‌فهمم!

لطفا نوشته‌ها را درست بخوانند!

لطفا نوشته‌ها را درست بخوانند!

گویا آدم استعداد عجیبی در دیدن/شنیدن/خواندن آن‌چه دل‌اش می‌خواهد دارد. حالا بگذریم که تصویر/صدا/نوشته چیز دیگری می‌گوید.
در مورد قوه‌ی لامسه هنوز نظری ندارم، اما تا این‌جای‌اش که من تقریبا ناامید شدم.

Vilayanur Ramachandran Talk on Brain Damage

Vilayanur Ramachandran Talk on Brain Damage



A Journey to the Center of Your Mind

به‌تر دیدم به جای پست‌ای معمول، این سخنرانی‌ی راماچاندرانِ نورولوژیست را بگذارم که احتمالا برای‌تان مفیدتر از هر مطلب وبلاگی‌ی دیگری است که امروز می‌توانید بخوانید.

جالب است که سه مثال‌اش این‌گونه مرتب شده‌اند: چیزی از مغز کم است؛ چیزی از بقیه‌ی بخش‌های بدن کم است و مغز هنوز نمی‌داند؛ و چیزی در مغز زیادی است!
در نهایت این‌که بگویم این سخنرانی واقعا عالی است! Ú©Ù… پیش می‌آید کس‌ای به این خوبی سخنرانی کند (آه، بله!‌ سیاست‌مدارانی مثل اوباما Ùˆ کلینتون هم خوب حرف می‌زنند – اما ارزش حرف‌شان قابل مقایسه با حرف‌های یک دانش‌مند تراز اول نیست.).

خودسانسوری (۲)

خودسانسوری (۲)

از من پرسیده بودند که چرا می‌گویم خودسانسوری از «ترس» ناشی می‌شود. پاسخ‌ای نوشته بودم که همه‌اش منتشر نشد. گفتم بیایم و باور آن روزم را با شما در میان بگذارم:

خودسانسوری از ترس ناشی می‌شود. گاهی ترس‌مان از حکومت است: می‌ترسی چیزی بگویی و به عالی‌جناب‌ای بربخورد. بعضی وقت‌ها هم ترس کوچک‌تر است، خطر جانی‌ای برای‌ات ندارد، اما ممکن است دوست یا آشنایی را دل‌خور کند. در این حال ترس‌ات از به هم خوردن روابط انسانی‌ات است. می‌ترسی سنگینی‌ی بیان آن‌چه در ذهن‌ات می‌گذرد بر گُرده‌ی دوستی‌تان سنگینی کرده و دوپاره‌اش کند.
اما گاهی ترس نه از حکومت است و نه از آدم‌ها:‌ ترس‌ از خویشتن است. پاره‌های تاریک خود که روزها با قلاده‌ای پشت لبخندها و نگاه‌های‌مان پنهان‌اش می‌کنیم و شب‌های به هنگام سرنهادن بر بالشتْ خدایا شکرگویان از چنگال‌اش به عالم ناهشیاری می‌شتابیم.
خودسانسوری در عمیق‌ترین لایه‌های خود ناشی از ترسِ از دست‌بردن در تاریکی‌های ذهن و بیرون‌کشیدن پاره‌ی متعفن خویشتن است. خودسانسوری نفی آن‌چه است که نمی‌خواسته‌ایم باشیم.

پیش‌تر:
خودسانسوری