شکار اسپمرها

شکار اسپمرها

می‌خواهم در این نوشته چند نفر آدمِ نابخرد را به‌تان معرفی کنم. اسم‌شان -یا حداقل اسم‌ای که ادعا می‌کنند- این‌ها است:

بیتا کریمی (‌‌Bita Karimi)
سهیل داوودی (Soheil Davodi)
کمال رفیعی (Kamal Raffii)

این افراد اسپمر هستند Ú©Ù‡ معادل این است Ú©Ù‡ بگوییم این‌ها نامسوولِ نشریه‌ی بی‌صاحب “زیر خط فقر” هستند.
این اسپم‌نامه -Ú©Ù‡ توسط جنبش بی‌نام Ùˆ نشانِ “دانشجویان مستقل سراسری” منتشر می‌شود- درباره‌ی مشکلات اجتماعی‌ی ایران می‌نویسد؛ غافل از این‌که نامسوولان آن خود بخش‌ای از مشکل‌اند! مشکل‌ای به نام بی‌احترامی به حقوق دیگران.
هیپوکرات‌هایی که پس از چهار پنج بار تقاضای این‌که دیگر برای‌ام این نشریه را نفرستید هم‌چنان بی‌خیالانه اسپم‌نامه‌ی غیرحرفه‌ای‌شان را برای‌ام می‌فرستند به‌تر است به شغل‌ای غیر از مصلح اجتماعی‌بودن روی بیاورند (خنده‌دار این‌که در آخرین نامه‌ی عمومی‌ای که فرستاده‌اند به پینگلیشِ غلط نوشته‌اند که اگر این نشریه را ناخواسته دریافت کرده‌اید باید آن‌ها را ببخشاییم چون سیستم اتوماتیک بوده است و خودش می‌فرستاده! فعالان اجتماعی‌ای که نمی‌تواند فهرست دریافت‌کننده‌های نشریه‌شان را تغییر دهند به‌تر است سکوت اختیار کنند.).
از نظر من این افراد در حد همان نوجوانان Û±Ûµ یا Û±Û¶ ساله‌ی کلاشینکف به دست‌ای هستند Ú©Ù‡ به خود اجازه می‌دهند جلوی زنان Ùˆ مردان بس بزرگ‌تر از خویش بایستند Ùˆ ارشادشان کنند – غافل از این‌که خود سخت نیازمند هدایت‌اند!

من فهرست ای‌میل‌هایی را که توسطشان این نشریه به دست‌ام رسیده است این‌جا می‌نویسم. شاید کس‌ای خواست تا عضو این اسپم‌نامه شود:

yalda47aa@yahoo.com
soheil31dd@yahoo.com
bita27ka6@yahoo.com
az_456az@yahoo.com
bita2006aa@yahoo.com

اگر شما هم تجربه‌ی مشابه‌ای داشته‌اید، لطفا در کامنت‌ها بنویسید.
اگر شما یکی از این اشخاص هستید می‌توانید در کامنت‌ها عذرخواهی کنید و قول دهید که از اسپم‌پاشی توبه می‌کنید؛ آن‌گاه آدرس ای‌میل‌تان را از این‌جا پاک خواهم کرد؛ وگرنه این پست سر جای‌اش خواهد ماند.

اسپمر نباشید

اسپمر نباشید

چون ممکن است کشته شوید! (+)

تکمیلی: به نظر می‌رسد این خبر یک hoax بوده باشد. اما به هر حال اسپمرها مواظب باشند که ممکن است بلایی سرشان بیاید.

قطب‌نمای سیاسی: لیبرال‌تر و چپ‌تر

قطب‌نمای سیاسی: لیبرال‌تر و چپ‌تر

دقیق به خاطر ندارم که چه شد امشب دوباره رفتم سراغ این آزمون جهت‌گیری سیاسی. سه سال پیش درباره‌اش نوشته بودم. این آزمون از دو نظر جهت‌گیری‌ی سیاسی‌ی شخص را مشخص می‌کند: باورها شخص درباره‌ی آزادی‌ی فردی و باورهای او درباره‌ی آزادی‌ی اقتصادی.

نتیجه‌ی آزمون سه سال پیش‌ام چنین چیزی شده بود:



June 24, 2004

و نتیجه‌ی آزمون امشب‌ام نیز این:


Economic Left/Right: -5.12
Social Libertarian/Authoritarian: -6.21

October 13, 2007

برای مقایسه، موقعیت سیاست‌مداران مشهور را نیز ببینید:



دو نکته قابل ذکر است:

Û±) من با دیده‌ی Ø´Ú© به چنین نمودارهایی می‌نگرم. یک دلیل‌ام این است Ú©Ù‡ مطمئن نیستم تست‌های چند گزینه‌ای موافق/مخالف برای نظرسنجی چندان مناسب باشند. به عنوان نمونه اگر کس‌ای از من بپرسد “نظرت درباره‌ی سقط جنین در شرایطی Ú©Ù‡ برای مادر خطری نداشته باشد چیست؟” دوست ندارم پاسخ‌ام در رده‌ی “موافق‌ام/مخالف‌ام” باشد. علت هم این است Ú©Ù‡ این نگاه یک بعدی -Ú©Ù‡ موافق Ùˆ مخالف در دو سوی‌اش قرار دارد- بیش از حد محدود است. حدس می‌زنم باور انسان‌ها نسبت به گزاره‌ها نه یک بعدی Ú©Ù‡ چند بعدی باشد.
نوعِ پاسخ صحیح برای چنین سوال‌ای، توصیف شرایط ممکن‌ای که شخص با چنین گزاره‌ای موافق یا مخالف است خواهد بود: یک درخت یا چیزی شبیه به آن.
با این همه نمی‌دانم چگونه می‌توان آزمون‌های به‌تری برگزار کرد و داده‌ها را هم معنادار تحلیل کرد.

۲) نتایج این آزمون به وضوح نشان می‌دهد که چپ‌تر و لیبرال‌تر از دو سال پیش شده‌ام. مطمئن نیستم چقدرش نویز بوده است و چقدرش به تغییر باورهای‌ام بستگی داشته اما حدس می‌زنم تغییر بی‌معنایی هم نبوده است. اثر نویز می‌توان این باشد که مثلا من آزمون اخیر را در نیمه‌شب دادم و قبلی را -اگر درست به خاطر داشته باشم- در روز. شاید شب‌ها آدم لیبرال‌تری باشم (یا به‌تر بگویم: رادیکال‌تر!). تغییر معنادار هم به خاطر این است که مدتی است در کشور دیگری زندگی می‌کنم،‌ تجربه‌ام از زندگی بیش‌تر شده است و از این قبیل. اثر هر کدام چقدر است؟ نمی‌دانم.

انتظار خودم پیش از آزمون‌دادن این بود که لیبرال‌تر شده باشم (اثر سن است گمان‌ام!) ولی تغییر واضح‌ای را در باورهای اقتصادی‌ام تصور نمی‌کردم. باید قبول کرد که اشتباه می‌کردم. اگر بیش‌تر فکر می‌کردم، می‌توانستم ریشه‌های چپ‌تر-شدن‌ام را پیدا کنم. در واقع از لحاظ اقتصادی به این دلیل چپ‌تر می‌نمایم که این روزها بیش‌تر از شرکت‌های بزرگِ پول‌چپان بدم می‌آید، وگرنه از نظر میزان قابل قبول مشارکت دولت در اقتصاد چندان تفاوت‌ای نکرده‌ام (و این یکی از جاهایی است که از لحاظ اقتصادی باورهای سازگاری ندارم: موافق دولت رفاه و خدمات اجتماعی هستم ولی موافق بازار آزاد کنترل‌شده نیز هستم و در نتیجه موافق جلوگیری از گسترش بیش از حد کپیتالیسم. تناقض دارند تا جایی که می‌فهمم.).

شما چه؟ در کجای این نمودارید؟ اگر پیش‌تر جهت‌گیری‌تان را انجام داده‌اید، اینک تغییری کرده‌اید؟

*آزمون جهت‌گیری سیاسی

لب‌خوانی در کتیبه‌ی شوش

لب‌خوانی در کتیبه‌ی شوش

دو کلیپ زیر را ببینید. یکی‌شان از گروه موسیقی‌ی Nickelback است و دیگری از کیوسک.
(امیدوارم دیدن‌اش برای کسان‌ای که عرض‌باند کم‌ای دارند خیلی سخت نباشد.)

Read More Read More

زامبی‌شدن

زامبی‌شدن

شاید -و فقط شاید- همه‌مان در گذر به سمت زامبی‌شدن باشیم. زامبی‌شدن صد البته کلمه‌ای است ساختگی. معنای‌اش اما -از نظرم- چیزی است شبیه به جسم‌شدن موجود زنده، کاهش بعد به سمت صفحه‌ای تخت یا حتی خطی، و زندگی نه برای زندگی که به خاطر مفهوم‌ای خارجی -و بیگانه- از آن.
زامبی‌شدن در دنیای مدرن به تدریج رخ می‌دهد. چیزی تو را گاز نمی‌گیرد. خود خواسته‌ است. جلو می‌روی، جلو می‌روی، و ندانسته -و تو واقعا نمی‌دانی- تبدیل می‌شوی به موجودی بین جسم و انسان که برای تنها یک هدف طراحی شده است و آن هدف نه از دل می‌آید و نه از خواهش که از خواست و خواهش دیگران می‌آید. دیگرانی که خود نیز زامبی‌هایی بیش نیستند.
هنگامی که زامبی می‌شوی، هیچ تفاوت ظاهری‌ای با یک انسان -آن‌گونه که پیش‌ترها می‌شناختیم- نداری. اما اگر کس‌ای تو را در طولانی مدت زیر نظر بگیرد، تفاوت‌ها به تدریج بیرون می‌زنند.
اگر از زامبی بپرسی هدف‌ات از زندگی چیست، چیزهایی می‌گوید Ú©Ù‡ بیش‌تر به توصیف شغلی می‌ماند تا هدفِ شایستنی‌ی فرد از زندگی،‌ Ùˆ اگر از نهایت‌اش بپرسی، سخت در عجب فرو می‌رود. البته نباید خوش‌حال شد. زامبی‌بودن را فراری نیست – هر چقدر هم Ú©Ù‡ تلاش Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ در عجب فرو روی.
زامبی‌بودن با شادی رخ می‌دهد. ابتدا شادی که در مسیری افتاده‌ای که تو را در ظاهر به پیش می‌برد. تو -البته- چیزی از سرنوشت‌ات نمی‌دانی. کمی که گذشت،‌ شادی‌ات فروکش می‌کند و آن‌چه می‌ماند فرورفتن تدریجی‌ی تو در باتلاق روزمرگی است. هنگامی که آن‌قدر فرو رفتی که هر دست و پا زدنی بی‌فایده است، دیگر حتی نخواهی فهمید که دست و پازدن‌ات بی‌فایده خواهد بود. آن‌قدر در عمق باتلاق فرو رفته‌ای که حتی از فرورفتن خویش نیز غافل‌ای. آنک تو یک زامبی هستی: موجودی مرده که حرکت می‌کند ولی چیزی از موقعیت خود در جهان زندگان -اگر کس‌ای مانده باشد- ندارد.
تو داری یک زامبی می‌شوی! مواظب باش!

پنج‌شنبه ۳ آگوست ۲۰۰۷

مسابقه‌ی نارسیستی

مسابقه‌ی نارسیستی


اطلاعات بیش‌تر درباره‌ی نقاشی

یک خاطره‌ی نارسیستی از خودتان تعریف کنید!

توضیح تکمیلی: نارسیسم (Narcissism) معادل خودشیفتگی، خودخواهی، خودمحوری Ùˆ خود-* است. معمولا هم گویا برداشت خیلی مثبت‌ای ازش نمی‌شود. اما منظور من الزاما خودشیفتگی‌های بیش از حد نبود. همین‌که روزها موهای‌مان را جلوی آینه شانه می‌کنیم نیز اندکی خودشیفتگی در خود دارد. Ùˆ البته وجود چنین مکانیزم‌هایی برای بقای‌مان در جامعه لازم است. بگذریم … شما تعریف کنید!

حال اگر بپرسید قضیه‌ی این کلمه چیست Ùˆ چرا می‌گوییم نارسیسم Ùˆ نه مثلا “سِلف‌نا-عشقنا” باید بگویم Ú©Ù‡ ماجرا مطابق معمولِ این کلمه‌های عجیب Ùˆ غریب زیر سر اساطیر یونان است Ùˆ ماجراهای عاشقانه‌شان.
جان‌ام برای‌تان بگوید که داستان از این قرار بوده که نارسیسوس پسر خوش‌تیپ و خوش‌گل و خوش بر و بالایی بوده است که راه می‌رفته و جانِ هواخواهان‌اش را می‌گرفته، اما دریغ از یک جو التفات متقابل و محبت متعامل و توجه متعادل!
تا این‌جای‌اش طبیعی است، اما مشکل وقتی پیش آمد که دختر خوش‌گل‌ای -که اسم‌اش را هم به‌تان نمی‌گویم- سر راه نارسیسوس ظاهر می‌شود و محبت نمی‌بیند. دختر مورد نظر در این مورد کمی حساس بود و در نتیجه وردی خواند و کار دست نارسیوس داد کارستان!
از فردای آن روز (بعضی‌ها می‌گویند از همان شب‌اش) نارسیسوس پس از عمری سنگ‌دلی یک‌هو یک دل نه صد دل عاشق شد (یک چیزی در حد و حدود عشق دخترهای ۱۶ ساله). عاشق کی؟ مگر این مسابقه نیست؟ پس گزینه‌ی مناسب را انتخاب کنید (نمره‌ی منفی هم دارد):

۱) دختر مورد نظر
۲) دختر هم‌سایه
۳) پسر زئوس
۴) مادرش
۵) بچه‌اش
۶) همه
۷) هیچ‌کدام!

بگذارید گزینه‌ها را با هم بررسی کنیم:

۱) این گزینه درست نیست. این زئوس بود که عاشق دختر مورد نظر شد و مطابق معمول اصول اخلاقی را زیر پا گذاشت. در ضمن قضیه‌ی زئوس یک نمه پیش از این ماجراها بود و با این‌که بی‌تاثیر نبوده، اما گزینه‌ی صحیح هم نیست.
۲) اسکندر عاشق دختر هم‌سایه شد و نه نارسیسوس.
۳) هکوبا (Hecuba) عاشق پسر زئوس شد و نه نارسیسوس!
۴) ادیپ!
۵) استغفرالله!
۶) نوچ!

پس از بررسی‌ی ۶ گزینه‌ی پیش و نشان‌دادن نادرستی‌شان، چاره‌ای نمی‌ماند جز این‌که گزینه‌ی ۷ را انتخاب کنیم. توجه کنید که این راه‌حل تستی بود و در امتحان تشریحی قابل پذیرش نیست.
پاسخ درست تشریحی چنین چیزی است: “سزای نارسیسوس این بود Ú©Ù‡ عاشق عکسِ خودش در یک برکه‌ی آب بشود!”. بعدها به دلایل اسطوره‌شناختی (Ú©Ù‡ خارج از حوصله‌ی بحث است)،‌ نارسیسوس به یک Ú¯Ù„ تبدیل شد! چطوری‌اش بماند.

نکته: اطلاعات اسطوری‌شناختی‌ی این نوشته دقیق نیست. مثلا اصلا معلوم نبوده که زئوس واقعا عاشق دختر مورد نظر شده و بعد به امر غیراخلاقی پرداخته یا این‌که از اول‌اش شهوت بر او غلبه کرده بود یا که چه!

تکمیلی ۲: دوستان اظهار تمایل کردند به دیدن نارسیوس و دختر مورد نظر (که من هم‌چنان از گفتن نام‌اش پرهیز می‌کنم؛ تکمیلی‌تر: پایین‌تر اسم‌اش را خواهم آورد). نقاشی‌ای از این دو عزیز پر پر شده گذاشتم آن بالا (نقاشی کار John William Waterhouse است).

البته خیلی‌ها -به درستی- تذکر می‌دهند Ú©Ù‡ دوران چنین صحنه‌های رومانتیک‌ای گذشته است Ùˆ نه عاشقان وقت گذشته را دارند Ùˆ نه معشوقان جمال سابق را. بحث پیش می‌آید Ú©Ù‡ آیا روایت‌ای نارسیستی-اک…یستی [هاه! تقریبا گفتم!] در دوران امروز وجود دارد یا خیر. وجود دارد Ùˆ مشابه‌اش همین است Ú©Ù‡ می‌بینید؛ صحنه‌ای در مترو، پسرکی بی‌توجه، دخترکی شیفته (Ùˆ البته ده دقیقه‌ی دیگر هر کدام راه خود را می‌گیرند Ùˆ می‌روند).



Courtesy of
David Revoy

تکمیلی ۳: اسمِ دختر خوش‌گل مورد نظر که نارسیسوس به او بی‌محلی کرد و بلا دید، اکو (echo) بود/هست (مگر می‌توان اکو بوده باشد و دیگر نباشد؟ نباشد؟ نباشد؟). داستانِ زندگی اکو را این‌جا بخوانید.

Greedy Approach to the Life or How to Eat That Frog

Greedy Approach to the Life or How to Eat That Frog

به نظر می‌آید باید بیش‌تر از الگوریتم‌های گریدی (greedy) در زندگی‌ام استفاده کنم؛ مخصوصا در زندگی‌ی آکادمیک!

در جستجوی زمان از دست‌رفته

در جستجوی زمان از دست‌رفته

کس‌ای خوانده‌اش؟ کتابِ مارسل را می‌گویم.
من کس‌ای را نمی‌شناسم که همه‌ی کتاب را خوانده باشد جز سینا (البته تنها شنیده‌ام!). حدس می‌زنم مترجم‌اش هم یک باری خوانده باشدش. نویسنده‌‌اش را هم بعید می‌دانم حوصله کرده باشد. کسِ دیگری نبود؟
دی‌شب داشتم به پایان یک دوره فکر می‌کردم -که به زودی خواهد آمد- و به شروع دوره‌ای دیگر. و گمانه‌ام می‌رفت سراغِ این کتابِ دهشت‌ناک. بخوانم‌اش؟ نخوانم‌اش؟

(از کتاب‌های دیگری که دوست دارم بخوانم -و نخوانده‌ام- اولیسِ جیمز جویس است. گرچه می‌دانم اگر الان سراغ‌اش بروم شاید هدر برود به دلیل درکِ ناقص‌ام از این زبان. همین مشکل برای بالایی هم هست؛ فرانسه نمی‌دانم، ترجمه‌ی انگلیسی ممکن است عالی نباشد، و اگر هم باشد زبان من عالی نیست. فعلا به‌تر است دست نگه داشت.)

ثواب مدیریتی و کمک به پایان‌نامه‌ای در جریان

ثواب مدیریتی و کمک به پایان‌نامه‌ای در جریان

اگر می‌خواهید ثواب ببرید، یکی از راه‌های صواب(۱) پرکردن این پرسش‌نامه است که سیما برای پایان‌نامه‌اش طرح کرده. توضیح بیش‌تر چگونگی‌ی ثواب‌بردن را در این‌جا بخوانید.

(۱): من در این پست این‌گونه وانمود کرده‌ام که به پلورالیسم عقیدتی باور دارم.

زندگی بازی یا زندگی چگونه با زندگی‌ی شما بازی می‌کند!

زندگی بازی یا زندگی چگونه با زندگی‌ی شما بازی می‌کند!

هزارتوی بازی در آمد!
در این شماره نوشته‌ای دارم به اسم زندگی بازی – یا زندگی چگونه با زندگی‌ی شما بازی می‌کند. اول‌اش همین‌جاست، آخرش آن‌جا. بخوانیدش:

این یک داستان نخواهد بود. همین نوشته را می‌گویم، همین‌ای که داری می‌خوانی. یک هیچ به نفع زندگی.
قرار بود برای هزارتو داستان‌ای بنویسم. تاریخ Ùˆ موضوع Ùˆ غیره‌اش هم یادم نرفته بود. موضوع‌اش هم بنا بود راجع به “بازی” باشد. تاریخ تحویل‌اش هم یک روزی در اوایل شهریور سال Û±Û³Û¸Û¶ خورشیدی. اما هر Ú†Ù‡ فکر کردم، هر Ú†Ù‡ فکر کردم، Ùˆ باز هر Ú†Ù‡ فکر کردم … بگذریم … همان یک هیچ به نفع زندگی.

قرار است داستان بنویسی، نتیجه‌ی نهایی می‌شود “این”. این‌که اسمِ “این” Ú†Ù‡ چیزی است چندان مهم نیست. مقاله؟ نمی‌توان گفت. یادداشت؟ شاید! شاید هم ثبت خاطرات. اگر به من باشد می‌گویم “این” یک “ضدخاطرات” است. البته هیچ کدام از این‌ها خیلی مهم نیستند. مهم این است Ú©Ù‡ این نوشته‌ای Ú©Ù‡ اینک داری می‌خوانی‌اش “هست” شده است Ùˆ حاضر Ùˆ آماده جلوی توست. قرار بود برای هزار تو چیزی بنویسم، Ùˆ ابتدا می‌خواستم داستان باشد،‌ Ú©Ù‡ نشد، اما به جای‌اش شد چیزی شبیه به یک مقاله. از نگاه یک آدمِ بیرونی -یعنی تو دوستِ من- Ú†Ù‡ فرقی می‌کند نتیجه‌ی کار؟ قرار بود چیزی نوشته شود Ùˆ نوشته شد: یک – یک مساوی!

بازی‌ی ما و زندگی کم جالب نیست. بگذار کمی قصه بگویم:

اسم‌اش آتوسا بود. ۱۹ سال سن داشت و پر از شور زندگی. می‌خواست دنیا را فتح کند (و وقتی می‌گویم دنیا را فتح کند، خودت می‌دانی یعنی چه) و به کم‌تر از ایده‌آل هم رضایت نمی‌داد. دانش‌جو بود، مدافع حقوق بشر بود، علیه فقر مبارزه می‌کرد، در جلسات دایمی‌ی بحث فرهنگی شرکت می‌کرد و همیشه‌ی خدا هم کتاب‌ای در دست‌اش بود. آتوسا به تساوی‌ی حقوق مرد و زن اعتقاد داشت، و باور داشت صاحب اختیار بدنِ هر شخص خودش است (فکر می‌کنی نتیجه‌ی کتاب‌خواندن و بحث فرهنگی غیر از این هم می‌شود؟) و در نهایت می‌خواست کمی بزرگ‌تر که شد -مثلا از شر این لیسانس لعنتی‌ی احمقانه‌ی سیستم آموزشی‌ی کهنه و واپس‌گراییده‌ی سرزمین پیش-از-این آریایی‌اش خلاصه شود- برود در سازمان ملل کار کند.
[بقیه‌ی داستان!]

شرم

شرم

این نوشته را از خبرنامه امیرکبیر نقل می‌کنم. می‌نویسم تا فراموش‌مان نشود چیزهایی را که نباید فراموش‌مان شود.

“خبرنامه امیرکبیر: سعید مرتضوی، دادستان Ú©Ù„ استان تهران، صبح امروز یکشنبه Û²Û¸ مردادماه ۸۶، Ø·ÛŒ تماس تلفنی با خانواده احسان منصوری، احمد قصابان Ùˆ مجید توکلی، سه دانشجوی در بند دانشگاه امیرکبیر، ایشان را به دفتر خود دعوت کرد.
پس از حضور سه خانواده در دفتر مرتضوی، وی با لحنی عصبانی و تحکم آمیز به ایشان گفت: بارها به شما هشدار دادیم که جایی صحبت نکنید، مصاحبه نکنید، اخبار آن داخل(بند ۲۰۹) را بیرون انتشار ندهید، با کسی ملاقات نکنید، اما شما باز کار خودتان را کردید. حالا هم دوباره بچه هایتان را منتقل کرده ام به انفرادی و تا رویه تان را عوض نکنید از ملاقات و تماس تلفنی هم خبری نیست.
به گزارش خبرنامه امیرکبیر مرتضوی در پاسخ به اعتراض خانواده ها که به او متذکر شدند که فرزندان ما گناهی ندارند و تحت شکنجه از آن ها اعتراف گرفته شده، گفت: چه کسی گفته آن ها شکنجه شده اند؟ من باید تشخیص بدهم که شکنجه شدند، که می گویم شکنجه نشده اند. ما هنوز شکنجه نکرده ایم که بفهمید شکنجه یعنی چه! تحت فشار هم اعتراف نکرده اند. نشریات موهن کار همین سه نفر بوده و تا ندامتنامه ننویسند از آزادی هم خبری نیست.
مرتضوی در پاسخ به سوال خانواده ها که پرسیدند «پس دستور قوه قضاییه چه می شود؟!» گفت: دستور قوه قضاییه به من مربوط است نه به شما. از این به بعد هم حق دیدار با هیچ کس را ندارید. نه مقام سیاسی و نه مقامات مسئول. فقط باید رویه تان را عوض کنید تا دوباره اجازه ملاقات و تماس تلفنی بدهم. فرزندانتان هم باید ندامتنامه بنویسند تا آزاد شوند، همین!
در Ù¾ÛŒ این اقدام سعید مرتضوی خانواده این سه دانشجوی شکنجه شده دانشگاه امیرکبیر Ú©Ù‡ به امید دریافت خبر آزادی فرزندانشان به دفتر دادستانی مراجعه کرده بودند با چشمانی اشکبار دفتر مرتضوی را ترک کردند. به نظر Ù…ÛŒ رسد احمد قصابان، مجید توکلی Ùˆ احسان منصوری، سه دانشجوی شکنجه شده دانشگاه امیرکبیر، قربانی نزاع های دو جناح تندرو Ùˆ متعدل داخل قوه قضاییه شده اند.”