آن روز Ú©Ù‡ برق Ø±ÙØª
“Ùˆ آنان به هنگامی Ú©Ù‡ چراغ‌ها خاموش شود دست از عبادت کشیده، سر در جبین ÙØ±Ùˆ برده، ذکر شیطان کنند.”
“Ùˆ آنان به هنگامی Ú©Ù‡ چراغ‌ها خاموش شود دست از عبادت کشیده، سر در جبین ÙØ±Ùˆ برده، ذکر شیطان کنند.”
نامه داده است Ú©Ù‡ من دو روز دیگر می‌آیم آزمایش‌گاه Ùˆ هر Ú†Ù‡ کتاب جلوی چشم‌ام بیاید یک مهر “متعلق به آزمایش‌گاه” می‌زنم Ùˆ اگر می‌خواهید کتاب‌های‌تان جان٠سالم به در برند زود بیایید Ùˆ در یابیدشان Ùˆ اسم‌تان را درشت روی‌شان بنویسید Ú©Ù‡ غÙلت موجب پشیمانی است.
عجبا! نمی‌شود کتاب‌ات را چند روز تنها بگذاری!
من Ùˆ مجله‌‌ی الکترونیکی‌ی هزارتو هم برنامه‌ای داشته‌ایم برای خودمان. قرار بود از همان شماره‌های نخست از نویسندگان‌اش باشم Ùˆ بنویسم Ùˆ واقعا هم قرار بود Ú©Ù‡ بنویسم، اما اولین نوشته‌ام همین یکی دو روز پیش به هوا Ø±ÙØª در هزارتوی لذت.
نوشته‌ام “از لذت Ùˆ آدم‌ها” نام دارد. ابتدای‌اش را بخوانید:
(Û±)
بوی عود می‌پیچد در خنکای اتاق پرده‌کشیده‌‌ی نیمه‌تاریک؛ Ùˆ عطر تن‌اش می‌دود به میان زلÙ‌های پریشان او.
برق چشمان‌اش تاب برمی‌دارد Ùˆ از اشک‌گاه بالا Ø±ÙØªÙ‡ØŒ کمان کشیده، سر می‌خورد پایین Ùˆ بر گونه‌اش اشک‌گونه تاب‌تاب‌خوران پایین می‌آید، لبان‌اش را مرطوب کرده، گردن‌اش را نرم Ùˆ تن‌اش را گرم Ùˆ سکوت‌اش را شهوت‌بار.
برق چشمان‌اش Ú©Ù‡ ماه‌ای است پیکر چشم‌بسته‌ی او را کر Ùˆ کور به دنبال خود کشیده، در این معبد تنانگی می‌شود ماری به دنبال Ø¬ÙØªâ€ŒØ§ÛŒØŒ بالای درخت پیچیده. شهوت٠سکوت‌اش می‌شود درخت Ùˆ برق چشمان‌اش می‌شود سیب Ùˆ تن‌اش می‌شود گناه.
تن Ùˆ سیب Ùˆ برق چشمان‌اش Ú©Ù‡ باشند، آن وقت چاره‌ای نیست جز این‌که دستان پسرک مار شده، بی‌صدا از پشت بلغزند زیر پیراهن سپید٠تن‌نمای دخترک، بر Ø³Ø·Ø Ù†Ù…â€ŒÙ†Ø§Ú© پوست کشیده‌ی گندم‌گون‌اش بخزند بالا، شرم‌گین به دور پیکر خوش‌تراش‌اش پیچیده، آرام از آن پشت منتظر بمانند برای طعمه‌ای دیگر Ùˆ خواهش‌ای دگر.
برق چشمان دخترک Ú©Ù‡ پشت پلک‌های خمارش پنهان می‌شود، لب‌های پسرک به گردن‌اش نزدیک شده، دخترک گردن خم کرده، مست٠گرمای پسرک می‌شود Ùˆ پسرک نیز او را تشنه می‌بوید Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… می‌بوسد.
پسرک قدم‌ای به جلو گذاشته، پاهای دخترک چون تن‌ای بی‌جان روی زمین کشیده شده، پسرک استوار دست‌های‌اش را بر پشت او ستون کرده، دخترک رها شده،‌ پسرک او را خم کرده، دخترک بر تخت دراز کشیده،‌ پسرک لب‌های او را بوسیده، دخترک در تمنای تنْ تن‌شده، پسرک …،‌ دخترک …
و بقیه‌اش را هم در خود هزارتو بخوانید!
Ùˆ ساعت‌های Ù…ØÚ©Ù… بر گریبان‌شان بسته!
عجب!
[خارجی، کنار دکه‌ی روزنامه ÙØ±ÙˆØ´ÛŒ]
پسر کنار پیش‌خوان ایستاده است و دارد روزنامه‌ای را از زیر دسته‌ی روزنامه‌ها در می‌آورد.
مرد نزدیک‌اش می‌شود و می‌گوید:
-دو تا خانم ایتالیایی، دو تا ایتالیایی.
پسر روزنامه را بالاخره می‌کشد بیرون.
-دو تا ایتالیایی نمی‌خوای؟
پسر سرش را کمی کج می‌کند و اخمکی می‌کند.
-دو تا خانم! دو تا! ایتالیایی!
پسر لای روزنامه را Ú©Ù‡ تیتر زده “روز ملی Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± هسته‌ای” باز می‌کند.
-ایتالیاییش نبود؟
مرد درنگ‌ای می‌کند، راه‌اش را می‌گیرد و می‌رود.
پسر زیر لب می‌گوید: “بدرود ایتالیا!”
[صØÙ†Ù‡ تاریک می‌شود،‌ صدای هن هن نامشخص‌ای می‌آید.]
اگر زبان نه ابزار ارتباط که ابزار اعمال٠قدرت است،
به‌تر نیست گوش‌های‌ام را بگیرم و دهان‌ام را ببندم؟
زبان: ابزار ارتباط
زبان: ابزار اعمال قدرت
زبان: ابزار Ø¬Ù„Ø¨Ù ØØ¨Ù یار
کدامین‌اش؟
[سکوت]
شبکه‌ای در هم از رابطه‌های انسان با انسان‌های دیگر Ùˆ موقعیت نسبی‌ی او به اجسام Ùˆ مکان‌ها. غیرقابل اشاره. یکتا. Ù†Ùی‌ناپذیر. نقص‌دار اما مقاوم در برابر پالایش Ùˆ تغییر.
این هم مدرسه‌ای‌های ما هم غریب شادند!
ما سنت چندین Ùˆ چند ساله‌ای داریم Ú©Ù‡ روز دوازده ÙØ±ÙˆØ±Ø¯ÛŒÙ† به مناسب‌های مختل٠-از جمله تجدید بیعت با اهل بیعت- جمع می‌شویم در پارک ملت (منظور از “ما” هم همان هم‌مدرسه‌ای‌های مذکور است). برنامه‌ی امسال هم مثل سال‌های پیش یکی دو روز پیش اعلام شد با این ØªÙØ§ÙˆØª اساسی Ú©Ù‡ نه ساعت داشت Ùˆ نه مکان Ùˆ نه هیچ چیز دیگری!
زبان‌ام از به کارگیری‌ی زبان درون‌گروهی قاصر است، اما برادران، %@#$!~@#!!!
Ùکر کنم مشکل این بود Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…د سولی (رØÙ…ت خدا دو تا دو تا بر او وزد!) Ú©Ù‡ پایه‌ی برنامه‌ریزی Ùˆ غیره بود Ø±ÙØªÙ‡ است به Ø³ÙØ± Ùˆ … !
جیرجیرک‌ها هم ساکت‌اند. صدای تلویزیون نیز نمی‌آید. نیم ساعتی است خاموش شده. صدای کنسرت نیز نیامده Ø®ÙÙ‡ شد.
زن تکیه‌داده به بالشت، روی تخت نشسته است. مرد هم‌چنان پشت میزش در اتاق کار است. زن او را نمی‌بیند. صدای‌اش هم نمی‌آید. زن Ù†ÙØ³ عمیق‌ای می‌کشد Ùˆ چراغ خواب را خاموش می‌کند. کار به‌تری به ذهن‌اش نمی‌رسد.
چراغ که خاموش می‌شود، انعکاس نور اتاق کار در راه‌رو می‌پیچد و سپس آرام از لای در نیمه‌باز به اتاق خواب می‌خزد و آهسته و بی سر و صدا خود را به پشت صندلی، زیر تخت و بالشت آن طر٠تخت می‌کشاند.
زن به ÙØ±Ø¯Ø§ Ùکر می‌کند. آخر Ù‡ÙØªÙ‡ است. قرار است Ú†Ù‡ کار کنند؟ چیزی به ذهن‌اش نمی‌رسد. سایه‌ای می‌آید Ùˆ می‌رود. سایه Ú©Ù‡ نه، سایه‌ی سایه. ÙØ±Ø¯Ø§ ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ بیدار شد Ú†Ù‡ کار می‌کند؟ با هم ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡ می‌خورند، بیرون می‌روند، گردش -شاید پارک- Ùˆ بعد عصر نیز سینما. شاید هم بروند خرید. نه! نه! هیچ‌کدام. با هم بیدار نمی‌شوند. مرد تا ظهر در خواب خواهد بود. ØµØ¨Ø Ø²Ù† خودش تنهایی ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡ می‌خورد Ùˆ بعد شروع می‌کند به پختن چیزی. نهار ØØ¯ÙˆØ¯ یک آماده می‌شود. اما مرد تازه ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡ خورده است. پس خودش Ú©Ù‡ دیگر گرسنه شده تنهایی نهار می‌خورد. شاید مرد Ú©Ù…ÛŒ کنارش بنشیند. مطمئن نیست. عصر، مرد هم‌چنان پشت میزش خواهد بود. بله! مطمئنا خبری از پارک یا سینما نخواهد بود. مگر امشب صدای کنسرت نیامده Ø®ÙÙ‡ نشد؟
صدای سیÙون می‌آید Ùˆ سایه دوباره می‌آید Ùˆ می‌رود. یاد کنسرت امشب Ù…ÛŒâ€ŒØ§ÙØªØ¯. تقریبا لباس‌های‌اش را پوشیده بود Ú©Ù‡ مرد Ú¯ÙØª خیلی خسته است Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒØ¯Ù‡Ø¯ خانه بماند Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ کار کند. زن چیزی Ù†Ú¯ÙØª. Ú†Ù‡ چیزی بگوید؟ سه روز پیش جیمز به‌شان Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ بلیت برای‌تان Ù†Ú¯Ù‡ داشته است. زن دل‌اش را صابون زده بود برای موسیقی‌ی زنده. اما خب، نشد دیگر. مرد Ú¯ÙØª نمی‌تواند Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒØ¯Ù‡Ø¯ خانه بماند. زن از این پهلو به آن پهلو شد. دو Ù‡ÙØªÙ‡ شده یا سه Ù‡ÙØªÙ‡ØŸ سه Ù‡ÙØªÙ‡ است Ú©Ù‡ با هم بیرون Ù†Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù†Ø¯. چرا! دو بار بعد از این‌که از سر کار به خانه برگشت، مجبورش کرد تا بروند Ùˆ با هم خرید کنند. Ø±ÙØªÙ‡ بودند ÙØ±ÙˆØ´Ú¯Ø§Ù‡ÛŒ بزرگ Ùˆ هر کدام سبدی برداشته بودند Ùˆ جداگانه دوره Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودند برای انتخاب جنس. مرد، برای زن پوشک Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. باورش نمی‌شود: پوشک! یاد ریسه‌های‌اش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒâ€ŒØ§ÙØªØ¯ØŒ لبخندی بر لبان‌اش می‌دود: سخت است، عجیب است، اما بد نیست.
پسر -این‌طور ÙØ±Ø¶ می‌کنیم- روز ازدواج‌شان کتاب‌های‌اش را گذاشت کنار، مقاله‌ها را نیز ول کرد، پشت میز کارش نیز ننشست Ùˆ تقریبا همه چیزش عادی بود (یا غیرعادی؟) جز Ø¯ÙØªØ± Ùˆ مدادش Ú©Ù‡ ØØªÛŒ تا سر عقد نیز با خود آورد. خیلی‌ها می‌پرسیدند این چیست، اما جواب درست Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒâ€ŒØ§ÛŒ Ú©Ù‡ نشنیدند. دخترک اما می‌دانست Ú©Ù‡ طر٠این‌طوری است. برای همین وقتی کنار هم نشستند تا عاقد خطبه برای‌شان بخواند از این‌که کنارش Ø¯ÙØªØ±ÛŒ نیز نشسته بود چندان معذب نبود. الان Ú©Ù‡ Ùکر می‌کند ممکن است به خود ØÙ‚ بدهد Ú©Ù‡ Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª باشد. یعنی اگر او این‌گونه نبود Ùˆ این‌گونه نبود Ú©Ù‡ او باشد، خب، ناخوش‌آیند بود: شروع نشده Ùˆ هوو؟ دخترک، اما آن آخر “Ú©Ù„Ú©ÛŒ” زد به قول خودش. Ø¯ÙØªØ± را برداشت Ùˆ گذاشت کنار خودش Ùˆ نه کنار او. این‌طوری مطمئن بود Ú©Ù‡ نزدیک‌ترین کس لااقل خودش است. همین هم مایه‌ی Ø®ÙˆØ´â€ŒØØ§Ù„ÛŒ بود، نه؟
به نظرش می‌آید نوبت تلویزیون شده است. تنظیم کرده بودند Ú©Ù‡ تلویزیون سر ساعت Û±Û² شب با صدای بلند روشن شود تا اگر مرد آن طرÙ‌ها خواب‌اش برده باشد، از خواب بپرد Ùˆ برود در تخت‌خواب. اگر خواب نبود Ú©Ù‡ خاموش‌اش می‌کرد. گاهی هم خواب بود Ùˆ از خواب هم می‌پرید، اما پس از خاموش کردن‌اش دوباره می‌نشست سر کار تا باز خواب‌اش ببرد. گاهی هم می‌شد Ú©Ù‡ مرد آن‌قدر عمیق خواب‌اش می‌برد Ú©Ù‡ آخر سر خود٠زن مجبور می‌شد تلویزیون را خاموش کند. یک بار -چند ماه پیش- تلویزیون خراب شد Ùˆ دیگر خود به خود روشن نمی‌شد. در آن یک Ù‡ÙØªÙ‡â€ŒØ§ÛŒ Ú©Ù‡ طول کشید تا تعمیرکار خبر کنند Ùˆ دوباره تلویزیون‌شان راه Ø¨ÛŒØ§ÙØªØ¯ به این نتیجه رسید Ú©Ù‡ خیلی هم بد نیست جور دیگری Ø±ÙØªØ§Ø±Ú©Ø±Ø¯Ù†. ØØ§Ù„ا ÙØ±Ø¶ Ú©Ù† هم او بخوابد Ùˆ هم خودش لازم نشود از خواب بپرد. کنار هم نخوابیدند هم نخوابیدند، عوض‌اش آرام‌تر است دیگر، نه؟ تلویزیون Ú©Ù‡ درست شد، این Ùکر از ذهن‌اش پرید.
جیمز Ùˆ همسرش هم گویا همین‌طوری بودند. همسر جیمز اما گویا بیش از شش ماه دوام نیاورد. بعد از دو Ù‡ÙØªÙ‡ Ú©Ù‡ دیگر او را به اتاق خواب‌اش راه نداد -انگار Ú©Ù‡ خیانت کرده باشد- جیمز درست شد آن‌گونه Ú©Ù‡ لوری می‌خواست: از یک ماه قبل بلیت کنسرت‌ها را خودش رزرو می‌کرد، آخر Ù‡ÙØªÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ وق٠لوری بود Ùˆ شب‌ها هم ساعت یازده در تخت‌خواب بود. نمی‌شود Ú¯ÙØª همه چیزش طبیعی شده بود، اما اکنون برای لوری قابل تØÙ…Ù„ بود. شاید او هم باید همین‌کار را می‌کرد.
صدای تلویزیون بلند شد. صبر نکرد. خودش را از رخت‌خواب بیرون کشید، در اتاق را باز کرد Ùˆ Ø±ÙØª به سمت هال. سایه‌ها ÙˆØØ´Øªâ€ŒØ²Ø¯Ù‡ ÙØ±Ø§Ø± کردند. تلویزیون را خاموش کرد Ùˆ دوباره برگشت به سمت اتاق. ایستاد. برگشت تا نگاهی به اتاق کار مرد بیاندازد. خواب بود. دست‌اش را زیر سر مثل بالشت گذاشته Ùˆ روی میز ولو شده بود. نگاه‌اش کرد. ÙØ±Ù‚ÛŒ نکرده بود. همانی بود Ú©Ù‡ یک سال پیش هم بود. دو سال پیش‌تر نیز. طبیعی بود؟ نه! اما همین بود. تکان‌اش داد. مرد واکنشی نشان نداد. زن زیر بازوان‌اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ سعی کرد بلندش کند. مرد نامÙهوم چیزهایی Ú¯ÙØª Ùˆ چند Ù„ØØ¸Ù‡ بعد خودش بلند شد. مرد چشمان‌اش را مالید Ùˆ Ú¯ÙØª “سلام!”. زن Ú¯ÙØª “سلام عزیزم!”. زن کمک‌اش کرد تا درست به سمت اتاق خواب برود. خودش هم تا در اتاق خواب با او آمد. بعد برگشت به سمت هال. آخر تلویزیون وسط راهی به او چشمک زده بود. نشست روی کاناپه‌ی روبروی تلویزیون Ùˆ روشن‌اش کرد. شروع کرد به بالا Ùˆ پایین Ø±ÙØªÙ† بین کانال‌ها. دقیقه‌ای نگذشته بود Ú©Ù‡ مرد آمد Ùˆ کنارش نشست. نگاهی به هم انداختند. زن لبخند زد. مرد ولو شد روی کاناپه Ùˆ سرش را روی پاهای زن گذاشت. زن دست‌اش را به میان موهای مرد برد. مرد چشمان‌اش را بست. زن هم‌چنان در میان تصویرها بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª.
در ایران‌ام،
تهران!
شهر خاکستری است و ابری.
همین!
چند Ù†ÙØ±ÛŒ را دیده‌ام،
با چند Ù†ÙØ±ÛŒ هم تلÙÙ†ÛŒ ØµØØ¨Øª کردم،
و راه‌های دیگر؛
از خیلی‌ها بی‌خبرم.
در ایران‌ام،
تهران.
وطن،
یا چیزی در همین ØØ¯ÙˆØ¯!
باید مراسم را ساده برگزار کنم: سال نوی‌تان مبارک! (:
باشد که دوستان‌ام و خواننده‌های‌ام سال خوب، شاد و سلامت‌ای داشته باشند.
هنوز تقریبا به هیچ‌کس تبریک عید Ù†Ú¯ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù…ØŒ هیچ نامه‌ای را بازپاسخ(!) Ù†Ú¯ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù… Ùˆ برخلا٠سال‌های پیش Ú©Ù‡ Ù†ÙØ± Ù†ÙØ± نامه‌ی جداگانه می‌نوشتم، امسال ØØªÛŒ یک نامه‌ی جمعی هم Ù†ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù… (Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بودم؟!). ØØ§Ù„ا نمی‌دانم بشود یا نشود. اگر شد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ به‌تر، نشد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بد.
سال٠نو چندین ویژگی‌ی خاص برای‌ام دارد. یکی‌اش این‌که مثل آن جانور نجیب کار روی سرم ریخته است (نمی‌دانم بگویم الکی یا نه؟ به هر ØØ§Ù„ ریخته.) الان Ú©Ù‡ این‌جای‌ام دلیل‌ای ندارد جز دل‌گندگی‌ی اکتسابی (شاید هم ذاتی؟!) عجیب Ùˆ غریب‌ام!
ÙØ¹Ù„ا غرغر نمی‌کنم (چون وقت نیست!)،‌ امیدوارم بعدا هم یادم برود.
آها! سال٠نوی شما هم‌چنان مبارک، دم شما هم سه چهارک (ÙلسÙه‌ی این را Ù†Ùهمیدم آخر سر!).
سال نو داره می‌شه آقا!
بهار داره می‌آد خانم!
دست‌ات رو از تو دماغ‌ات در بیار بچه!
اخم نکن،
لبخند بزن،
آروم Ùˆ نظی٠و لطی٠باش، موهات رو شونه کن، ØÙ…وم بکن (Ú©Ù‡ این‌طور بوی به‌به‌ئی ندی این اول سالی!) تا من بیام ببینم Ú†ÛŒ کار می‌تونیم بکنیم (ببین یک ال٠بچه چطور چهار تا آدم بزرگ رو علاÙ٠خودش می‌کنه).
باشه بابایی؟!
باشه مامانی؟!
باشه کوچولو؟! آره؟ Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† بچه‌ی خوب‌ام!
اورکات‌گردی می‌کنم. ØµÙØÙ‡â€ŒÛŒ این دوست Ùˆ آن دوست؛ Ùˆ دوستان این دوست Ùˆ آن دوست: بعضی‌ها آشنا، بعضی‌ها بی‌ربط، بعضی‌ها ناشناس.
اسم‌اش پژمان است. چندی است از او بی‌خبرم. ØµÙØÙ‡â€ŒØ§Ø´ را پیدا می‌کنم. نگاه‌ای به عکس‌های‌اش می‌اندازم، نگاهی به یادداشت‌های دیگران Ùˆ نگاه‌ای به دوستان مشترک. دوستان مشترکمان دو Ù†ÙØ±Ù†Ø¯. نه، زیاد نیستند، اما خب، خوب می‌شناسم‌شان این دوستان مشترک را من. شاهد تولد یکی‌شان بوده‌ام، یکی دیگر نیز با هم دندان‌های‌مان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ùˆ در آمده بود (Ùˆ شما نمی‌دانید این دندان پیش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡â€ŒÛŒ ÙÚ© بالا Ú†Ù‡ پیوندی را بین دو آدم ایجاد می‌کند). یکی‌شان Ø§ØØªÙ…الا الان دنبال دختربازی است (بدبین باشیم یا خوش‌بین؟)ØŒ یکی دیگر هم ازدواج کرده. از هیچ‌کدام‌شان خبر تازه‌ای ندارم (می‌خواستم پیش‌بینی کنم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ برای‌شان خواهد Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ منصر٠شدم. به ØµÙ„Ø§Ø Ù†ÛŒØ³Øª. ØØ§Ù„ا گیریم دانستید Ú©Ù‡ در آینده Ú†Ù‡ خواهد شد. Ú©Ù‡ چه؟ می‌خواهید Ú†Ù‡ کار کنید؟) راستی پژمان چند سال‌اش است؟
همیشه Ùکر می‌کردم پژمان Ú©Ù…ÛŒ از من بزرگ‌تر است. نه یک‌کمی Ú©Ù‡ هم‌بازی‌مان باشد، اما نه آن‌که نتواند هم‌بازی‌مان شود. خیلی وقت‌ها نقش جوان‌ای را بازی می‌کرد Ú©Ù‡ می‌شد گذاشت بالای سر ما بچه‌ها Ú©Ù‡ هم سرمان گرم شود Ùˆ هم آتش نسوزانیم.
پژمان چند ساله است؟ تصورم از او همیشه جوان‌ای بود Û²Û² ساله مثلا. می‌شود نگاه کرد به ØµÙØÙ‡â€ŒØ§Ø´. در ØµÙØÙ‡â€ŒØ§Ø´ نوشته Ú†Ù‡ چیزی دوست دارد، Ú†Ù‡ چیزی دوست ندارد. می‌دانیم پژمان از جانگو رینهارد خوش‌اش می‌آید، از دیویس نیز، جو پس نیز به هم‌چنین. از ØµÙØÙ‡â€ŒØ§Ø´ مشخص نمی‌شود از پینک Ùلوید خوش‌اش می‌آید یا نه (اما من می‌دانم Ú©Ù‡ ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ بدش نمی‌آید. به‌ترین مجموعه آهنگ‌های پینگ Ùلویدی Ú©Ù‡ تا به ØØ§Ù„ داشته‌ام را او به‌ام هدیه داد Ú©Ù‡ آن دختره‌ی سورئالیست گم‌اش کرد برای‌ام – دست شما درد نکند). از روی این‌ها می‌شود سن پژمان را ØØ¯Ø³ زد؟ آیا کس‌ای هست Ú©Ù‡ متولد دهه‌ی نود باشد Ùˆ از جَز خوش‌اش بیاید؟ دهه‌ی هشتاد چه؟ دهه‌ی Ù‡ÙØªØ§Ø¯ØŸ نمی‌دانم. نظری در مورد جز ندارم. من دل‌بستگی‌ای به جز ندارم Ùˆ در ضمن متولد دهه‌ی نود هم نیستم (خوش‌بختانه؟).
راه آسان‌تری برای تشخیص سن پژمان وجود دارد: سومین سطر ØµÙØÙ‡â€ŒØ§Ø´ØŒ پس وضعیت ازدواج‌اش، Ùˆ پس از تاریخ تولدش، سن‌اش: Û³Û¸ سال! Û³Û¸ سال! خیلی است، نیست؟ برای کس‌ای Ú©Ù‡ قرار است خاله یا عمو باشد طبیعی می‌زند، اما برای برای کس‌ای Ú©Ù‡ قرار بود Ùقط مراقب شما باشد تا زیاد شیطانی نکنید خیلی است. می‌ترسم. ØµÙØÙ‡ را می‌بندم. کامپیوتر را خاموش می‌کنم Ùˆ می‌روم زیر Ù„ØØ§Ù!